خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
کفن من
#قسمت_دویست_و_یازده_
«پس کفشهاتون کو؟»
مقابله به مثل کرد و پرسید:«کفش های شما کو؟»
جریان گم شدن کفش هام را تعریف کردم چشمهاش گرد شد وقتی هم که او قصه ی گم شدن کفش هایش را تعریف
کرد، من تعجب کردم
«عجب تصادقی!»
هر دو،یک جا و یک وقت کفش ها را گم کرده بودیم او از یک مسیر و من از مسیر دیگر آمده بودیم بازار
پس بیشتر از این، پاهامون رو اذیت نکنیم
رفتیم تو فروشگاه،نفری یک جفت کفش خریدیم و آمدیم بیرون،انگارتازه متوجه شدم تو دستش چیزی است.دقیق نگاه کردم چند تا کفن بود از برد یمانی. پرسیدم: «اینا مال کیه؟»
شروع کرد یکی یکی به گفتن«این مال مادرمه، این مال بابامه، این مال برادرمه...»
برای خیلی ها کفن خریده بود.ولی هیچ کدام مال خودش نبود، یعنی اسم خودش را اصلا نگفت.به خنده
پرسیدم: «پس کو مال خودت؟»
نگاه معنی داری به ام کرد لبخند زد و گفت «مگه من می خوام به مرگ طبیعی بمیرم که برای خودم کفن
بخرم؟»
جا خوردم شاید انتظار همچین حرفی را نداشتم جمله ی بعدی اش را قشنگ یادم هست خندید و گفت:«لباس رزم من باید کفن من بشه!» " 1 ".
پاورقی
۱_ این خاطره مربوط به سال هزار و سیصد و شصت و دو است که حدود یک سال بعد این سردار افتخار آفرین
شهدشیرین شهادت را گوارای وجودش کرد؛ روحش شاد.
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh