#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_شانزددهم 6⃣1⃣
🍂تا آن روز هیچ وقت سر قبر یک #شهیدگمنام نرفته بودم در این قطعه دیگر سن و سال هم مشخص نبود. کمی خسته بودم نشستم و سرم را در زانوهایم فرو بردم به خانوادههایشان فکر💭 میکردم به تحصیلاتشان به انگیزه ها و اهدافشان ... سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم اما نه محال بود حاضر به انجام چنین ریسکی باشم فکر های مختلفی می امد و میرفت که ناگهان با صدایی سرم را بالا آوردم .
_سلام. ببخشید ممکنه در این شیشه گلاب رو باز کنید!؟ خیلی سفته من نمیتونم بازش کنم
🌿یک دختر جوان که چادرش را سفت گرفته بود. و با تمام تلاشی که برای پوشاندن صورتش می کرد زیبایی وصف ناپذیری در چهرهاش موج میزد. این چهره برایم آشنا بود آنقدر که احساس میکردم بارها او را دیده ام غرق تماشا بودم و سعی میکردم به یاد بیاورم کجا دیدمش🤔 که با نگاه سر به زیر و معذبش به خودم آمدم و گفتم:
_سلام. بله ... بله ... حتماً
در شیشه را باز کردم و دادم گفت:
+دستتون درد نکنه. خدا نگهدار.
_خواهش می کنم، خداحافظ.
🍂با نگاه هم دنبالش کردم کمی آن طرف تر شروع به شستن قبر یکی از شهدای گمنام🌷 کرد. هرچه فکر میکردم نمیدانستم کجا با او برخورد کرده ام😕 اطراف من دختر #چادری وجود نداشت هر چه بود برایم آشنا و دلنشین بود کارش که تمام شد بالای قبر نشست از کیفش کتاب کوچکی بیرون آورد و مشغول خواندن شد و بعد هم بلند شد و رفت تا جلوی ورودی بهشت زهرا پشت سرش رفتم اما به خودم اجازه ندادم بیشتر از این تعقیبش کنم همان جا ایستادم👤 تا دور شد ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh