🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 3⃣6⃣#قسمت_شصت_وسه 💢سر به #آسمان🌫 بلند مى کند و مى گوید
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
4⃣6⃣#قسمت_شصت_چهارم
💢به درون هم مى خزند تا از #شرنگاهها در امان بمانند....
یکى از #سران_لشگر یزید، شروع مى کند به #ارائه_گزارش کربلا و مى گوید:
_حسین با گروهى از یاران و خویشانش
آمده بود... به محض اینکه ما به آنها حمله کردیم، برخى به دیگرى پناه مى بردند و ساعتى نگذشت که ما همه آنها را
کشتیم و...تو ناگهان از جا بلند مى شوى و فریاد مى کشى:
🖤مادرت به عزایت بنشیند اى #دروغگوى_لافزن ! شمشیر برادرم حسین، تک تک خانه هاى #کوفه را عزاخانه کرد و هیچ خانه اى را در کوفه بدون عزادار نگذاشت.(32)#سرلشکریزید، با این #تشر، حرف در دهانش #مى_خشکد،... نفس در سینه اش حبس مى شود و کلامش را #نگفته ، بر جا مى نشیند....#مجلس در همین لحظات اول ، #دگرگون مى شود....
#یزید که حال و روز بیمار و جسم نحیف #سجاد را مى بیند،...براى #تغییرفضاى مجلس هم که شده ، به پسرش اشاره مى کند و به سجاد مى گوید:
💢_حاضرى با پسرم خالد کشتى بگیرى؟
و با خود گمان مى کند که از دو حال خارج نیست....یا مى پذیرد و با این حال و روز، زمین مى خورد... و یا نمى پذیرد و با شانه خالى کردنش و اظهار #عجزش ، زمین مى خورد....
#سجاد، اما پاسخى مى دهد که یزید را براى لحظاتى گیج مى کند. امام مى گوید:_کشتى چرا⁉️ یک #شمشیر به دست هر کداممان بده تا درست و حسابى بجنگیم.☄یزید زیر لب با خود زمزمه مى کند:(حقا که پسر على بن ابیطالب است.)
🖤سپس به امام مى گوید:
_اى فرزند #حسین ! پدرت درباره سلطنت با من ستیز کرد و دیدى که خداوند چه بر سر او آورد!؟
امام مى فرماید: _ما اصاب من مصیبۀ فى الارض و لا فى انفسکم الا فى کتاب من قبل ان نبراها ان ذلک على االله یسیر. لکیلا تاءسوا على ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتیکم و االله لا یحب کل مختال فخور.(33) #هیچ_مصیبتى در عالم ارض و یا در نفس شما واقع نمى شود مگر #پیش از آنکه بُروزش دهیم در کتاب #موجود است. و این بر خدا آسان است . براى اینکه به خاطر از دست دادنها #غمگین نشوید و #حسرت نخورید و به خاطر به دست آوردنها، #شادمان نگردید.
💢و خداوند هیچ #متکبر و فخر فروشى را دوست ندارد.یزید رو مى کند به خالد، پسرش و مى گوید:
_پاسخ بدهخالد به پدر، به امام و به سرها نگاه مى کند و هیچ نمى گوید.
یزید مى گوید: _ما اصابکم من مصیبۀ فبما کسبت ایدیکم و یعفو عن کثیر.(34)هر مصیبتى که به شما مى رسد، دست آورد خودتان است و خداوند از گناهان بسیارتان مى گذرد.#امام بر جاى خود #نیم_خیز مى شود و آنچنانکه همه کلام او را بشنوند، مى فرماید:
🖤اى پسر معاویه و اى زاده #هند_وصخر! #قبل از آنکه تو به دنیا بیایى، #نبوت و فرمانروایى ، همواره در اختیار #پدران و #اجداد من بوده است. در جنگهاى #بدر و #احد و #احزاب ، جدم على بن ابیطالب ، لواى پیامبر خدا را در دست داشت و پدر تو پرچم #کفر را. واى بر تو یزید! اگر مى دانستى که چه کار کرده اى ، و درباره پدر و برادر و عموها و خاندانم ، مرتکب چه جنایتى شده اى ، آنچنانکه سر پدرم حسین ، فرزند على و فاطمه و ودیعه رسول االله را بر سر در شهر آویخته اى
💢 ، به کوهها مى گریختى و شنهاى بیابان را بستر خویش مى ساختى و فریاد و شیونت را به آسمان مى رساندى . پس چشم انتظار باش ، #خوارى و #ندامت روز #قیامت را که #وعده_گاه خلایق است.یزید که #پاسخى براى گفتن #نمى_یابد.... طبقى که سر حسین را بر آن نهاده اند، پیش مى کشد و با #چوب_خیزرانى که در دست دارد،... شروع مى کند به کوفتن بر صورت و لب و دندان امام. و آنچنانکه #همه بشنوند، زمزمه مى کند...
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_شصت_چهارم
.
.
.
ساعت نزدیک دوازده و نیم بود از حرم خارج شدیم از بازار رد میشدیم تا به هتل برسیم چند جا مادر جون ایستاد برای خرید سوغاتی
ماشاءالله انقدر باحوصله و باانرژیه که یه وقتا حس میکنم من سنم زیادتره 😂😂
حسین_حلما تو نمیخوای چیزی بخری؟ برای دوستات سوغاتی نمیخری
_چرا باید بخرم ولی الان خستم فردا یه ساعتی بیایم خرید
😁😁😁برای زینبم باید یه سوغاتی خوب بخرم😌
حسین_اره منم برای علی میخوام یه انگشتر بگیرم یادم بنداز فردا حتما
اسم علی رو که اورد یهو ضربان قلبم رفت بالا 😐😐 سعی کردم این حسو پنهان کنم تا یه وقت حسین متوجه نشه
حلما_باشه حسین بگو مادر جون بیاد بریم من خسته شدم
همون لحظه مادر جون از مغازه با دست پر اومد بیرون
نگاهش کردم خندم گرفت😂
اخه الان میریم هتل باز آقاجون غُر میزنه میگه اینا چیه
مادر جون کلا عاشق خریده هر چی هم که دستش میاد میخره اصلا نگاه به جنس و اینام نمیکنه
حسین کیسه های خرید رو از دستش گرفت و راه افتادیم به سمت هتل
.
.
.
امشب قراره بریم کاظمین
ساعت یک نصفه شب راه میوفتیم از اونجا هم میریم سامرا جوری برنامه ریزی کردن که شب پنجشنبه کربلا باشیم
نماز صبح از خستگی نتونستم برم حرم تو هتل نمازمو خوندم اما طبق عادت این چند روز نتونستم بعد نماز. بخوابم
شاید تو کل این4.5 روز شش ساعت کلا خوابیدم 😆
حیفم میاد حالا که اینجام وقتمو باخواب از دست بدم...
ساعت 7بود
حسین_بیداری حلما😕
حلما_اوهوم خوابم نمیبره
حسین_عجبا☹️ ساعت هفته پاشو بریم صبحونه بخوریم
برای پدرجونو مادر جونم بیاریم اینجا دیگه بیدارشون نکنیم
حلما_اوهوم بریم
لباسمو عوض کردم
روسریمو با گیره بستم چادرمم سرکردم رفتم بیرون از اتاق
غذا خوری طبقه آخر هتل بود پنجره های بزرگی داشت که رو به حرم حضرت ابوالفضل بود و گنبد طلاییش نمایه بی نظری به اینجا داده بود
بعد سلام احوال پرسی باهم کاروانیامون رفتم سمت میز آخری که کنار پنجرست حسین هم صبحونه رو گرفت و اومد سمت میز
رو به گنبد نشسته بودم با ناراحتی نگاه میکردم من هنوز نتونستم برم حرمشون😭
حسین_صبحونتو بخور خواهری
بعدم بریم یه زنگ به مامان اینا بزنیم باهاشون حرف بزنیم
حلما_اخ اصلا یادم نبود اره حتما
بعدشم بریم زیارت😍
حسین_میریم برای نماز ظهر خریدم داریم یکم
حلما_اوهوم
.