🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم 💟داخل خونه گاهی می
❣﷽❣
📚 #رمان
#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم
💟شب مهمون داشتیم رفته بود خرید
تو يه دستم امير و با دست دیگه کار میکردم. دیگه اشکم داشت در میومد. خدا خدا میکردم زودتر آقا مهدی بیاد که از در اومد تو. خریدا رو ازش گرفتم و گفتم: بچه خیلی بیقراره کلی کارام مونده. دستت درد نکنه، بیا بچرخونش
گمونم بهونه تو رو کرده.
💟خندید بچه رو گرفت. مثه همیشه به سینه ش چسبوند. با یه نگاه خاص که هم حس محبت درش بود و حالتی نافذ داشت نگاش کرد و پیشونیشو بوسید و گفت: سلام پسر بابایی خدانکنه پسر گلم گریه کنه. ميدونی که من طاقت اشکاتو ندارم، تو باید مرد خونه بشی پسرم♥️دوباره پیشونیشو بوسید و تو گوشش نجوا کرد
💟گریه هاش کمتر شده بود تا اینکه کاملاً آروم گرفت داشت براش قرآن میخوند، یاد حرف ظهرم افتادم و آروم گفتم: آقا مهدی الان فرصت خوبیه یه لحظه نخون. همین که صداش قطع شد
بچه زد زیر گریه. با تعجب و خنده همو نگاه میکردیم. نجواشو ادامه داد و باز بچه آروم شد. تا اینکه کاملا خوابش برد
💟صدای دلنشین #قلب_پاک و کلام تاثیرگذارش همونطور که منو از وادی بیخیالی مجردی یه عاشق دلداده کرده بود اونو هم مسحور کرده بود. عشق و محبت آقا مهدی جای جای زندگیمون موج میزد و با تولد بچه مون دو چندان شده بود.با همه وجودم احساس خوشبختی و آرامش میکردم
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم 📝سال پنجاه و چه
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم
📝یوسف که آند ترسیدم ناراحت شود وبگوید چرا مواظبش نبوده ام. بس که به بچه حساس بود حامد را توی اتاق خواباندم و آمدم بیرون، چایی را که گذاشتم جلوی یوسف گفت: حامد کو؟! سر و صداش نمیاد. گفتم: خوابیده
📝بعد هم آرام آرام قضیه را برایش گفتم. چشم هایش خیس شد. لبش را گاز گرفت و گفت: تقصیر منه که ترو با حامد آوردم اینجا من را ببخش چاره ای نداشتم. هفته ای یک شب توی پادگان افسر نگهبان بود ساعت ۶ صبح امروز که می رفت، فردایش ساعت ۴ بعد از ظهر می آمد خانه.
📝افسری که طبقه ی بالا بود ،گماشته داشت. سربازی بود که کارهایش را میکرد من خیلی سختم بود و از آن گماشته میترسیدم. هروقت از پنجره، حیاط را نگاه میکردم میدیدم توی حیاط هست پیش خودم میگفتم: اگر در را باز کرد و آمد توی خانه من چه کار کنم ؟!
📝همسایه ی طبقه بالا خیلی وقتها نبود و من توی آن خانه تنها بودم درِ خانه هم قفل درست و حسابی نداشت. دیگر آرامش نداشتم شبهایی که یوسف افسر نگهبان بود تا صبح یک دقیقه هم خوابم نمی برد. یوسف خیلی از این شب ها من و حامد را می برد خانه ی دوست هایش، شب خانه ی دوستش می ماندیم و صبح از آنجا میرفت سر کار تا فردا شب هم من آنجا باشم و پس فردا بیاد دنبالم و برگردیم خانه.
📝همین برایم عین شکنجه بود با بچه ی کوچیک سختم بود خانه ی مردم بمانم خیلی اذیت می شدم ولی چاره ای نبود حداقل از تنهایی خیلی بهتر بود. سال بعدش فاطمه یکی از خواهر های یوسف آمد تهران و ازدواج کرد. من کمی از تنهایی در آمدم شبهایی که تنها بودم یا من می رفتم خانه ی آنها یا آنها می آمدند خانه ما
📝گاهی یوسف برای اینکه حوصله ام سر نرود، برایم کتاب می آورد. یادم هست اولین کتابی که بهم هدیه داد رمان #سووشون بود، خودش گفت: ببین چقدر جالبه! شخصیت های این کتاب هم مثل من و تو اسمشون یوسف و زهراست.
📝کتاب های دیگری هم برام می آورد کتابهایی که میدانستم اگر ساواک آنهارا توی خانه ما پیدا کند، یوسف بی برو برگرد اعدام می شود. آنها را قایم میکردم.
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم ⚜اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم. یک روز صبح در حال
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم
🍀وقتی که مشغول به کار شدم حساب سال داشتم. یعنی همه ساله اضافه درآمدهای خودم را مشخص میکردم و یک پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت میکردم. با اینکه روحانیان خوبی در محل داشتیم اما یکی از دوستان گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست خمس را ایشان بده و رسیدش را بگیر.
☘ در زمینه خمس خیلی احتیاط می کردم. مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد. من از اواسط دهه ۷۰ مقلد رهبر مقام معظم انقلاب شدم، یادم هست آن سال خمس من به ۲۰ هزار تومان رسید. وقتی خمس را پرداخت کردم به آن پیرمرد تاکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد. هفته بعد وقتی رسید همه را آورد.
🍃 با تعجب دیدم که رسید دفتر آیت الله ...است!گفتم: این رسید چیه! اشتباه شده من به شما تاکید کردم مقلد رهبری هستم. او هم گفت فرقی ندارد! با عصبانیت برخورد کردم و گفتم باید رسید دفتر رهبری را برایم بیاورید من به شما تاکید کردم که خمس من میخواهم به دفتر ایشان برسد.
🌿هفته بعد یک رسید بدون مهر برایم آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه.
از آن سال بعد هم خمسم رامستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز میکردم. یکی دو سال بعد خبر دار شدم پیر مرد روحانی از دنیا رفت بعدها متوجه شدم که این شخص خمس چند نفر دیگر را همینجور جابجا کرده.
♦️همین پیرمرد را دیدم اوضاع آشفته حالی داشت، در زمینه حق الناس به خیلی ها بدهکار و گرفتار بود. برخی آدم های عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند. پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم؟ انقدر اوضاع او مشکل داشت با رضایت من چیزی تغییر نمی کرد.
♻️من هم قبول نکردم. در اینجا بود که جوان پشت میز به من گفت: این هایی که می بینی این کسانی که از شما حلالیت میطلبند یا شما از آنها حلالیت می طلبی کسانی هستند که از دنیا رفته اند .حساب آنها که هنوز در دنیا هستند مانده تا زمانی که آنها هم در بر زخ وارد شوند. دوباره در زمینه حق الناس با من صحبت کرد و گفت: وای به حال افرادی که سالها عبادت کرده اند اما حق الناس را رعایت نکردند.
♻️ این را هم بدانیم اگر کسی در زمینه حق الناس به شما بدهکار بود و او را در دنیا ببخشید ۱۰ برابر آن در نامه عمل ثبت میشود اما اگر به برزخ کشیده شود همان مقدار خواهد بود. اما یکی از مواردی که مردم نسبت به آن دقت کمتری دارند حق الله است می گویند دست خداست و ان شاالله خداوند میگذرد.
❎ حق الناس هم که مشخص است، اما در مورد حق النفس یعنی حق بدن ً حساسیتی بین مردم دیده نمی شود! گویی حق بدن را هم خدا بخشیده
اما در آن لحظات وانفسا موردی را در پرونده ام دیدم که مربوط به حق و در حق النفس میشد.
💠در روزگار جوانی با رفقا و بچههای محل برای تفریح به باغ های اطراف شهر رفتیم، کسی که ما را دعوت کرده بود قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد. از سیگار نفرت داشتم آن روز با وجود کراهت برای اینکه انگشتنما نشوم سیگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم. حالم بد شد سرفه کردم انگار تنگی نفس داشتم بعد از آن دیگر هیچ وقت سراغ قلیان و سیگار نرفتم.
♨️این صحنه را به من نشان دادند و گفتند تو که میدانستی سیگار ضرر دارد چرا همان یک بار را کشیدی؟؟ تو حق النفس را رعایت نکردی و باید جواب بدهی! انسان های مذهبی و خوبی را میدیدم که به حق النفس اهمیت نداده بودند و آنها به خاطر سیگار قلیان به بیماری و مرگ دچار شده بودند و در آن شرایط به خاطر ضرر زدن به بدن گرفتار بودند...
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 4⃣1⃣#قسمت_چهاردهم 💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زن
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
5⃣1⃣#قسمت_پانزدهم
💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
💢 دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
💠 تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
💢تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
💠 شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
💢 اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
💠 زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
💢 در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
💠 یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
💢 زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
💠 زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
💢من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
💠 زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
💢 حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
💠 در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
💢هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
💢 پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
💠 ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم #امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
💢 عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 4⃣1⃣#قسمت_چهاردهم 💢فقرا و #مساکین شهر از این خبر، #مطلع
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
5⃣1⃣#قسمت_پانزدهم
💢 تو چشم به #آسمان 🌫مى دوزى...
قامت دو نوجوانت را دوره مى کنى و مى گویى : #رمز این کار را به شما مى گویم تا ببینم خودتان چه مى کنید.
عون و محمد هر دو با #تعجب مى پرسند:رمز؟!و تو مى گویى : آرى، #قفل🔒 رضایت امام به رمز این کلام ،گشوده مى شود. بروید، بروید و امام را به #مادرش_فاطمه_زهرا
#قسم بدهید. همین... به #مقصود مى رسید...اما...
🖤هر دو با هم مى گویند:
اما چه مادر⁉️#بغضت را فرو مى خورى و مى گویى : #غبطه مى خورم به حالتان . در آن سوى هستى ، جاى مرا پیش #حسین خالى کنید.... و از #خداى_حسین ، آمدن و پیوستنم را
بخواهید.هر دو #نگاهشان را به حلقه اشک 😢چشمهاى تو مى دوزند و پاهایشان #سست مى شود براى رفتن...
💢 مادرانه تشر مى زنى :بروید دیگر، چرا ایستاده اید؟!چند قدمى که مى روند، صدا مى زنى:راستى! و #سرهاى هر دو بر مى گردد.سعى مى کنى محکم و آمرانه سخن بگویى:همین #وداعمان باشد. برنگردید براى وداع با من ، پیش چشم حسین.و بر مى گردى...
🖤و خودت را به درون خیمه 🏕مى اندازى و تازه نفس اجازه مى یابد براى رها شدن و #بغض مجال پیدا مى کند براى ترکیدن و اشک 😭راه مى گشاید براى آمدن.#چقدر به گریه مى گذرد؟
از کجا بدانى ؟فقط وقتى طنین #فریاد_عون به رجز در میدان مپیچید،...
به خودت مى آیى و مى فهمى که کلام رمز، کار خودش را کرده است و پروانه #شهادت از سوى امام صادر شده است.
💢 شاید این #اولین_بار باشد که صداى فریاد عون را مى شنوى... از آنجا که همیشه با تو و دیگران ، آرام و به مهر سخن مى گفته.... نمى توانستى تصور کنى که ذخیره و ظرفیتى از فریاد هم در حنجره داشته باشد. #فریادش ، دل تو را که از خودى و مادرى، مى لرزاند، چه رسد به دشمن که پیش روى او ایستاده است:
🖤آهاى دشمن ! اگر مرا نمى شناسید، بشناسید! این منم فرزند #جعفر طیار، شهید #صادقى که بر تارك بهشت🌸 مى درخشید✨ و با بالهاى سبزش در فردوس پرواز 🦋مى کند. و در روز حشر چه افتخارى برتر از این ؟!ذوق مى کنى از اینهمه #استوارى و #صلابت و این اشک که مى خواهد از پشت پلکها سر ریز شود، #اشک_شوق است....
💢 اما اشک و #شیون و آه ، همان چیزهایى هستند که در این لحظات نباید خودى نشان دهند. حتى بنا ندارى پا را از خیمه بیرون بگذارى . آن هنگام که بر تل پشت خیمه⛺️ ها مى رفتى و #حسین و میدان را نظاره مى کردى ، فرزند تو در میدان نبود.اکنون از #خیمه درآمدن و در پیش چشم حسین ظاهر شدن یعنى به رخ کشیدن این دو هدیه کوچک.
🖤 و این دو گل 🌷نورسته چه #قابل دارد پیش #پاى_حسین!اگر همه جوانان عالم از آن تو بود، #همه را فداى یک نگاه حسین مى کردى و عذر مى خواستى .
اکنون #شرم از این دو هدیه کوچک، کافیست تا تلاقى نگاه تو را با حسین پرهیز دهد...🍂
#ادامه_دارد......
🍃🌹🍃🌹
@sHAHIDnAZARZADEH
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم با عجلہ وارد دانشگاہ شدم، در ڪلاس رو زدم و وار
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم
همراہ بهار رسیدیم سر ڪوچہ،
هم ڪلاسے شیطون و مهربونم ڪہ تازہ ڪمے صمیمے شدہ بودیم! 😊
زنگ رو زدم،چند لحظہ ایستادیم اما ڪسے در رو باز نڪرد، دوبارہ زنگ رو زدم ڪہ عاطفہ از پشت پنجرہ گفت:
_صبر ڪن! 😊
با تعجب نگاهش ڪردم،در خونہ عاطفہ اینا باز شد،عاطفہ اومد بیرون،معمولے سلام و احوال پرسے ڪردیم
🔑ڪلیدے بہ سمتم گرفت و گفت:
_خالہ رفتہ بیرون ڪلید رو داد بدم بهت!😊
ڪلید رو ازش گرفتم و تشڪر ڪردم، عاطفہ با ڪنجڪاوے بہ بهار نگاہ میڪرد،بهار با لبخند دستش رو گرفت جلوے عاطفہ و گفت:
_بهار هستم،دوست هانیہ!☺️
عاطفہ دست بهار رو گرفت.
_منم عاطفہ ام دوست صمیمے هانیہ!😄
خندہ م گرفت، 😀بعداز این دوسال هنوز من و خودش رو صمیمے حساب میڪرد و حسود بود!
خواستم حرفے بزنم ڪہ صداے بوق متوالے ماشینے باعث شد حواسم پرت بشہ!
برگشتم و پشت سرم رو نگاہ ڪردم بنیامین بود! 😳😨
دست بہ سینہ ایستادہ بود ڪنار ماشینش و با لبخند بدے نگاهم میڪرد، 😥خون تو رگ هام یخ بست با استرس رو بہ بهار گفتم:
_بریم دیگہ!
سریع در رو باز ڪردم،وارد حیاط شدیم بهار با شیطنت گفت:😉
_خبریہ ڪلڪ؟!بنیامین رو دیدم!
با حرص گفتم:
_خبر ڪدومہ؟!دیونہ م ڪردہ! 😬
بهار از پشت بغلم ڪرد و گفت:
_الهے!عاشق شدہ خب! 😇
+عاشق ڪدومہ؟!دنبال چیزے ڪہ بیشتر پسرا دنبالشن! 😐
خواست چیزے بگہ ڪہ دست هاش رو از دور ڪمرم باز ڪردم و گفتم:
_نگو فڪر منفے نڪن ڪہ خودش مستقیم بهم گفتہ!
با تعجب نگاهم ڪرد:
_دروغ میگے؟! 😳
همونطور ڪہ وارد پذیرایے میشدم گفتم:
_دروغم ڪجا بود؟!بیا تو!
یااللہ گویان دنبالم اومد،با تعجب گفتم:
_آخہ تو مردے؟!یا ڪسے خونہ ست؟!
بے تعارف نشست رو مبل.
_محض اطمینان گفتم!
همونطور ڪہ مقنعہ م رو در مے آوردم وارد آشپزخونہ شدم
_چے میخورے؟ 😋
+چیزے نمیخوام اومدم خیر سرم تو درس ڪمڪم ڪنے،راستے؟
ڪترے رو پر از آب ڪردم.
_جانم!
+خانوادت میدونن بنیامین مزاحمت
میشہ؟!😟
ڪترے رو گذاشتم روے گاز و برگشتم پیش بهار!
_نہ،فڪرڪردم خودم میتونم حلش ڪنم!😕
با حرص گفت:
_بے جا ڪردے،باید بہ خانوادت اطلاع بدے!
بہ دروغ باشہ اے گفتم، 😒از خانوادم نمیترسیدم خجالت مے ڪشیدم!
_براے اردوے مشهد ثبت نام ڪردے؟!
سردرگم گفتم:
_اردوے مشهد؟!
+اوهوم،سهیلے ترتیبش رو دادہ همہ ثبت نام ڪردن فردا بریم ثبت نام ڪنیم تا پر
نشدہ!😊
با تعجب گفتم:
_سهیلے دیگہ ڪیہ؟! 😳
چشم هاش رو ریز ڪرد،با حرص نفسے ڪشید و گفت:
_حالت خوب نیستا!بابا همین طلبہ باحالہ دیگہ!امیرحسین سهیلے!
سلول هاے مغز خستہ م بہ ڪار افتادن!همون طلبہ عجیب!
_من نمیام تو ثبت نام ڪن!🙁
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_پانزدهم
_دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم...
وقتے چشمامو باز کردم تو بیمارستاݧ بودم
ماماݧ بالا سرم بود و داشت گریہ میکرد بابا و اردلاݧ هم بودݧ
_خواستم بلند شم کہ ماماݧ اجازه نداد
سرم هنوز تموم نشده بود
دوباره دراز کشیدم و چشام گرم شد نمیتونستم چشام و باز کنم اما صداهارو میشنیدم
بابا اومد جلو ک بپرسہ چہ اتفاقے افتاده اما ماماݧ اجازه نداد
_دلم میخواست بلند شم وبپرسم کے منو آورده اینجا اما تواناییشو نداشتم
آروم آروم خوابم برد با کشیدݧ سوزن سرم از دستم بیدار شدم
دکتر بالا سرم بود ماماݧ و بابا داشتـݧ باهاش حرف میزدݧ
_آقاے دکتر حالش چطوره؟
خدارو شکر درحال حاضر حالش خوبہ اینطور ک معلومہ یہ شوک کوچیک بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود ولے باز هم بہ مراقبت احتیاج داره
بابا کلافہ دستے ب موهاش کشید و بہ ماماݧ گفت اخہ چہ شوکے میتونہ بہ یہ دختر ۱۸سالہ وارد بشہ چیشده خانم چہ خبره؟
ماماݧ جواب نداد و خودشو با مرتب کردݧ تخت مـݧ مشغول کرد
_بلند شدم و نشستم ماماݧ دستم و گرفت و گفت:
اسماء جاݧ چیشده چہ اتفاقے افتاده؟؟؟دکتر چے میگہ؟؟
نمیتونستم حرف بزنم هر چقدر ماماݧ ازم سوال میپرسید خیره بهش نگاه میکردم
از بیمارستاݧ مرخص شدم
یہ هفتہ گذشت تو ایـݧ یہ هفتہ دائم خیره ب یه گوشہ بودم و صداے رامیـݧ و حرفاش و دیدنش با اون دختر میومد تو ذهنم
نہ با کسي حرف میزدم ن جواب کسے رو میدادم حتے یہ قطره اشک هم نریختہ بودم
اگہ گریہ هاے ماماݧ نبود غذا هم نمیخوردم
_اردلاݧ اومد تو اتاقم و ملتمسانہ درحالے ک چشماش برق میزد ازم خواهش کرد چیزے بگم و حرفے بزنم ازم میخواست بشم اسماء قبلے
اما مـݧ نمیتونستم....
_ماماݧ رفتہ بود سراغ مینا و فهمیده بود چہ اتفاقے افتاده اما جرأت گفتنش ب بابا رو نداشت
همش باهام حرف میزد و دلداریم میداد
یہ هفتہ دیگہ هم گذشت باز مـݧ تغییرے نکرده بودم
یہ شب صداے بابارو شنیدن کہ با بغض با ماماݧ حرف میزد و میگفت دلم براے شیطنت هاش، صداے خندیدݧ بلندش و سربہ سر اردلاݧ گذاشتنش تنگ شدہ
او شب بخاطر بابا یہ قطره اشک از چشمام جاری شد
_تصمیم گرفتـݧ منو ببرݧ پیش یہ روانشناس
ماماݧ منو تنها برد و قضیہ رو براے دکتر گفت
اوݧ هم گفت تنها راه در اومدݧ دخترتوݧ از ایـݧ وضعیت گریہ کردنہ باید کمکش کنید گریہ کنہ اگر همینطورے پیش بره دچار بیمارے قلبے میشہ
_اما هیچ کسے نتونست کمکم کنہ
بهمن ماه بود مـݧ هنوز تغییرے نکرده بودم
تلوزیوݧ داشت تشیع شهداے گمنام و مادر هایے رو کہ عکس بچشوݧ تو دستشوݧ بود اروم زیر چادرشوݧ اشک میریختـݧ رو منتظر جنازه ے بچہ هاشوݧ بودݧ رو نشوݧ میداد
خیلے وقت بود تو ایـݧ وادیا نبودم
با شنیدݧ ایـݧ جملہ ک مربوط ب مادراے شهداے گمنام بود بغضم گرفت:
گرچه میدانم نمی ایی ولی هر دم زشوق
سوی در می ایم و هر سو نگاهی میکنم
اوݧ روز تو دلم غم عجیبے بود شب با همیـݧ افکار بہ خواب رفتم...
#نویسنده✍
#خانوم.علی_آبادی
ادامــه.دارد....
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_پانزدهم
تازگیا کارم شده مقایسه کردن دوستام با زینب نمیدونم چرا جدیدا انقد برام مهم شده
دلم میخواد بیشتر شخصیت زینبو بشناسم یه حسی منو میکشه سمتش این سوال همش تو ذهنمه چطور انقدقابل اعتمادِ پیش همه چطوری میشه انقدر آرامش داشته باشه.
چرا مثل مانیست چطوری میتونه لباسای خوشگلشو زیر چادر پنهان کنه😕😕 یا لاک نزنه؛ آرایش نکنه☹️
قبلا همش فکر میکردم برای خودشیرینی اینکارارو میکنه تا ازش تعریف کنن اما وقتی خونواده هام نیستن خیلی حواسش به حجابش هست..انگار تازه دارم میشناسمش راستش من این طرز زندگی کردن رو نمیتونم قبول کنم بنظرم زندگی براشون خیلی یکنواختو بستس!!ولی اگه اینطوره چرا حالش خوبه چرا همیشه راضیه ...
دوستای من کلی تفریح دارن کلی تنوع دارن تو زندگیاشون اما اکثرن ناآرومن شاکی از زندگی از خونواده از همچی...
هوووووف چقدر فکر کردم سرم درد گرفت
اوه ساعتو😳چه زمان زود گذشت برم بیرون ببینم چخبره
حلما_به به به جمعتون جمعه😬
حسین_گلمون کمه😄 علیک سلام ابجی خانوم
_سلام علیکم برادر😜
_سلام باباجونم خسته نباشی☺️
بابا_سلام گل دختر سلامت باشی توام خسته نباشی خوب بود امروز؟
_بلییییی عالیییی☺️
حسین_🤔مشکلی نبود؟ اذیت که نشدی؟
_نهههه خیلی هم دوست داشتم کلی خوشحال شدم که میتونم کمکشون کنم☺️☺️☺️☺️
حسین_خب خوبه خداروشکر همش نگران بودم حوصلت نکشه😅😅
حلما هدیه رو دیدی؟چه نازه این دختر😍
_آرره اوووم مگه تو میشناسیشون؟😑😑
حسین_بعله پس چی😆چندباری با علی بردیمشون بیرون
_عهههه پس چرانگفتی
حسین_😕😕☹️چون شما همش تو اتاقت بودی کی میای بیرون که باهات بشه حرف زد
_اییش من که همش بیرونم وردلتون
_مگه نه مامان؟؟😊
مامان_نه والا😕
_😐بابا؟
بابا_راست میگن خب دخترم همش تو اتاقی😂😂
_😒😒الان چند نفر به یه نفررر
حسین_سه نفر به یه نفر😊
حلما_اههههه اصلا من میرم تو اتاقم😒
حسین_خب حالا قهر نکن خانوم کوچولو😉
_من که قهر نکردم😏
حسین_پس چرا قیافت آویزون شد 🙈
بعد میگه لوس نیستم😂😂😂😂
بابا_سربه سردخترم نزار عه بیا بشین پیش خودم😘
حلما_چشم😊
حلما_حسین تو درباره زندگی حسن و هدیه چی میدونی؟ باباش کجاست؟
حسین_تااین حد میدونم که پدرش وقتی خیلی کوچیک بودن فوت کرده مامانش هم از اونموقه هم بیرون کار میکنه هم مشغول بزرگ کردن بچه هاست یکمم قلبش ناراحته😔وضع مالیشونم که دیدی
حلما_الهیی بمیرم چقدر زندگیشون سخته😭😭
شما چطوری باهاشون آشنا شدین؟
حسین_من که از طریق علی باهاشون آشنا شدم علی بیشتر وقتا دنبال اینجور بچه هاست تا کمکشون کنه حسنم یکی از اون بچه هاست
حلما_چه مهربون😢
فکر نمیکردم علی همچین شخصیتی داشته باشه چقدر من زود این خونواده رو قضاوت کردم ندیده و نشناخته😔😔😔
.
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم
📖از این همه اطمینان حرصم گرفته بود
-به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما⁉️
به همین سادگی، انقدر میروم و می ایم تا اقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور
-عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم
میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم
📖-من میگویم پدرم نمیگذارد شما میگویید برو #عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم⛔️
میخواستم تلافی کنم. گفت: من انقدر میروم و می ایم تا #تو را هم راضی، کنم، بلند شو یک عکس بیاور....
عکس نداشتم. عکس یکی از کارتهایم را کندم و گذاشتم کف دستش.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🎧نسخه صوتی🎧
📚رمان دا ⇩⇩⇩
#قسمت_پانزدهم 5⃣1⃣
نویسنده: سیده زهرا حسینی
🌷خاطرات #سیده_زهرا_حسینی از جنگ تحمیلی و اوضاع خرمشهر در روزهای آغازین جنگ است.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
#قسمت_پانزدهم
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
ده، پانزده روزی گذشت آرام و قرار نداشتم حسابی دلواپس شده بودم بالاخره یک روزنامه ای ازش رسید و من نفس راحتی کشیدم پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته شده بود نامه را باز کرد هرچه بیشتر می خواند، شکفته تر می شد.دیرم می شد بدانم چی نوشته نامه را تا آخر خواند سرش را بلند کرد خیره ام شد و گفت: «نوشته من دیگه روستا بر نمیگردم اگر دوست دارین دخترتون رو بفرستین مشهد اگر هم دوست ندارین، هرچی من تو خونه و زندگی ام دارم همه اش مال شما هر چی میخواین بفروشین؛ فقط بچه ام رو بفرستین شهر.»
نامه را بست. آدرس عبدالحسین را یک بار دیگر خواند گفت:«با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعاً
مشکله.»
به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت شما بهتره هر چی زودتر برین شهر ،ما هم ان شا ءالله دست و پامون رو جمع و جور می کنیم و پشت سر شما می آییم این ده دیگه جای موندن مثل ماها نیست
از همان روز دست به کار شدیم. بعضی از وسایل مان را فروختیم و دادیم به طلبکارها باقی وسایل را که ،چیزی هم نمی شد، جمع و جور کردم حالا فقط مانده بود که راهی مشهد بشویم با خدابیامرز پدرش راهی شدیم.
آدرس تو احمد آباد خیابان پاستور بود وقتی رسیدیم فهمیدم قسمت به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سؤال شده بود که آنجا را چطور پیدا کرده.
بالاخره رسیدیم خانه فکر نمی کردم که در بست باشد جای خوب و دست و پا بازی بود با خودش که صحبت کردم دستم آمد خانه مال همان صاحب زمین هاست. وقتی فهمیده بود عبدالحسین می خواهد تو مشهد ماندگار شود برده بودش تو همان خانه گفته بود این خونه مال شما.
قبول نکرده بود. صاحب زمین ها گفته بود پس تا برای خودت کاری دست و پا کنی همین جا مجانی بشین.
ازش پرسیدم: «حالا کار پیدا کردی؟
خندید و گفت: «آره.»
زود پرسیدم: «کارت چیه؟»
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh