🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 3⃣#قسمت_سوم 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
4⃣#قسمت_چهارم
💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.
💢اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
💢بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
💠 نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
💢وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
💢عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
💢به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
💢احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
💢زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
💠 انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
💢چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
💠 زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
💢حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
💠 حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
💢هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
💠 دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
💢#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 3⃣#قسمت_سوم 🏴پرتودوم🏴 💢 بایست بر سر #حرفت زینب! که این
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
4⃣#قسمت_چهارم
💢... اوست که #مى_آفریند، #مى_میراند و دوباره #زنده مى کند حیات مى بخشد و برمى انگیزد... #جد من که از من برتر بود، زندگى را بدرود گفت. #پدرم که از من بهتر بود، با دنیا وداع کرد. #مادرم و #برادرم که از من #بهتر بودند، رخت خویش از این ورطه بیرون کشیدند. صبور باید بود، #شکیبایى باید ورزید، #حلم باید داشت...
🖤تو در همان بى خویشى به سخن درمى آیى که:برادرم! تنها زیستنم! تو #پیامبرم بودى وقتى که جان پیامبر از قفس تن پرکشید. 🦋گرماى# نفسهاى تو جاى مهر #مادرى را پر مى کرد وقتى که مادرمان با شهادت به عالم غیب پیوند خورد.
💢 تو #پدر بودى براى من و حضور تو از جنس #حضور پدر بود وقتى که پرنده شوم یتیمى برگرد بام خانه🏘 مان مى گشت.وقتى که #حسن رفت ، همگان مرا به حضور تو سر سلامتى مى دادند. اکنون این تنها تو نیستى که مى روى،👈این #پیامبر من است که مى رود، این زهراى من است ، این #مرتضاى من است ، این مجتباى من است. این #جان من است که مى رود....
🖤با رفتن تو گویى همه مى روند. اکنون عزاى یک #قبیله بر دوش دل من است ، مصیبت تمام این سالها بر پشت من
سنگینى مى کند. امروز عزاى مامضى تازه مى شود. که تو #بقیۀ_االله منى ، تو تنها نشانه همه گذشتگانى و تنها #پناه همه بازماندگان...🌱
💢 حسین اگر بگذارد، #حرفهاى تو با او تمامى ندارد....سرت را بر سینه مى فشارد و داروى تلخ #صبر را جرعه جرعه در کامت مى ریزد:خواهرم ! روشنى 💥چشمم ! گرمى دلم 💓! مبادا بى تابى کنى !
🖤مبادا روى بخراشى ! مبادا گریبان چاك دهى ! استوارى #صبر از #استقامت توست . #حلم در کلاس تو درس مى خواند، #بردبارى در محضر تو تلمذ مى کند، #شکیبایى در دستهاى تو پرورش مى یابد و #تسلیم_و_رضا دو کودکند که از دامان تو زاده مى شوند و جهان پس از تو را #سرمشق_تعبد مى دهند.
💢راضى باش به #رضاى خدا که بى رضاى تو این کار، ممکن نمى شود.
در این شب 🌟غریب ، در این لحظات وهم انگیز، در این دیار فتنه خیز، در این شبى🌙 که آبستن #بزرگترین حادثه آفرینش است ، 🍂
🖤در این دشت آکنده از #اندوه و مصیبت و بلا، در این درماندگى و ابتلا، تنها #نماز 📿مى تواند چاره ساز باشد.
پس بایست !...
قامت به نماز برافراز و ماتم و #خستگى را در زیر سجاده ات 🌸، مدفون کن .
💢نماز، #رستن از دار فنا و پیوستن به دار بقاست . نماز، #کندن از دام دنیا و اتصال به عالم عقبى است . تنها نماز مى تواند #مرهم این دل❤️ افسرده و جگر دندان خورده باشد.
انگار #همه_این_سپاه_مختصر نیز به این #حقیقت_شیرین دست یافته اند....
🖤خیمه هاى کوچک و به هم پیوسته شان مثل #کندوى زنبورهاى عسل شده است که از آنها فقط نواى #نماز و آواى #قرآن 📖به گوش مى رسد. 🚩سپاه دشمن👹 غرق در #بى_خبرى است ، صداى #معصیت ، صداى #عربده هاى مستانه ، صداى ساز و دهلهاى💕 رعب برانگیز، به آنها لحظه اى مجال
تامل و تفکر و پرهیز و گریز نمى دهد.
💢 کاش به خود مى آمدند؛...
کاش از این فتنه# مى گریختند، کاش دست و دامنشان را به این خون 💔عظیم نمى آلودند، کاش دنیا و آخرتشان را تباه نمى کردند، کاش فریب نمى خوردند؛ کاش تن نمى دادند؛ کاش دل به این دسیسه نمى سپردند.🥀
🖤اگر #قصدشان کشتن حسین است..،
با #ده_یک این سپاه هم حادثه محقق مى شود....
مگر سپاه برادرت چقدر است ⁉️
چرا #اینهمه انسان ، دستشان را به این خون آلوده مى کنند؟ چرا اینهمه آمده اند تا در سپاه کفر رقم #بخورند؟
چرا بى جهت نامشان را در زمره #دشمنان اسلام ثبت مى کنند؟
💢 نمى گویى به شما کمک کنند، شما از یارى آنها بى نیازید، خودشان را از #مهلکه دنیا و آخرت درببرند. جان خودشان را نجات دهند، ایمان 🌷خودشان را به دست باد نسپرند. یک نفر هم از اهل جهنم🔥 کم شود غنیمت است.
🖤این چه #جهالتى است که دامن دلشان را گرفته است؟
این چه #جهل_مرکبى است که سرمایه عقلشان را به غارت برده است ؟
چرا #راه_گوشهایشان را بسته اند؟
چرا #راه_دلهایشان را گرفته اند؟
انگار #فقط_خدا مى تواند آنان را از این ورطه هلاکت برهاند.
#باید_دعا_کنى_برایشان....🥀🌱
#ادامه_دارد.....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 3⃣ #قسمت_سوم 📍با خستگے بہ عاطفہ نگاہ ڪردم 👀 از صورتش معلوم بود او
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
4⃣ #قسمت_چهارم
♦️همونطور ڪہ تو حیاط راہ میرفتم درس میخوندم، سنگ ڪوچیڪے بہ صورتم خورد😐 آخ ڪوتاهے گفتم و دوبارہ مشغول درس خوندن شدم.
دوبارہ سنگ بہ بازوم خورد!😕 با حرص 😬 این ور اون ور رو نگاہ ڪردم،
عاطفہ با خندہ 😄از پشت دیوار سرشو آورد بالا و گفت:
_خاڪ تو هِد خرخونت! 😁
+آزار دارے؟ 😕
💎لبخند دندون نمایے زد.
_اوهوم،وقتے من درس نمیخونم تو هم نباید بخونے😜
ڪار همیشگیش بود وقتے تو حیاط درس میخوندم میرفت رو نردبون و از پشت دیوار اذیت میڪرد. درس ها بہ قدرے سنگین بود ڪہ حوصلہ شوخے با عاطفہ نداشتم. رفتم سمت خونہ ڪہ دوبارہ سنگ سمتم پرت ڪرد خورد بہ سرم! 🙁
_هوے هوے ڪجا؟!
♦️برگشتم سمتش و محڪم ڪتابو پرت ڪردم📖سریع سرش رو دزدید.
صداے آخ مردے اومد، با چشماے گرد شدہ😳 نگاهش ڪردم!
_عاطفہ ڪے بود؟😟😳
عاطفہ با لحن گریہ دار گفت:
+داداشمو ڪشتے قاتل😩
💎رفتم ڪنار دیوار و رو تخت ایستادم، تو حیاطشون سرڪ ڪشیدم دیدم امین نشستہ رو زمین سرشو گرفتہ ڪتاب هم ڪنارش افتادہ! زیر لب خاڪ بر سرمے
گفتم😬عاطفہ طلبڪارانہ گفت:
_بیچارہ داداش من دوساعتہ میگہ عاطفہ، هانیہ رو اذیت نڪن....😕
♦️امین نذاشت ادامہ بدہ و با عصبانیت گفت:
_من ڪے گفتم هانیہ؟! 😠
نگاہ ڪوتاهے بهم انداخت و آروم گفت:
_من گفتم خانم هدایتے!
لبم رو بہ دندون گرفتم، گندت بزنن هانیہ، هرچے فحش بلد بودم نثار عاطفہ ڪردم با خجالت گفتم:
_چیزے شد؟
بہ نشونہ منفے سرش رو تڪون داد و بلند شد، تند تند گفتم:
_بہ خدا نمیدونستم شما اینجایید، میخواستم عاطفہ رو بزنم، آقاامین ببخشید😔
💎با گفتن اسمش سرخ شدم، ڪتابمو📙 گرفت سمتم و گفت:
_این براے درس خوندنہ نہ وسیلہ رزمے!
بیشتر خجالت ڪشیدم،سرم رو انداختم پایین دیگہ روم نمیشد هیچوقت جلوش آفتابے بشم، خیلے عصبے بود مگہ از قصد ڪردم؟! عاطفہ ڪہ حالم رو دید خواست چیزے بگہ ڪہ دستش رو فشار دادم ساڪت شد😐
زیر لب گفتم:
_بازم عذر میخوام دیگہ....😔
♦️ادامہ ندادم و وارد خونہ شدم، از تو فریزر چندبستہ یخ برداشتم، دوبارہ رفتم رو تخت و بدون اینڪہ حیاطشون رو نگاہ ڪنم گفتم:
_عاطفہ،بیا این یخ ها رو بگیر!
صداے امین اومد:
_عاطفہ داخلہ، صداش ڪنم؟
با دلخورے گفتم:
_نہ خیر!😒
یخ ها رو گذاشتم رو دیوار.
_اینا رو بذارید رو سرتون!
با لحن آرومے گفت:
+خانمِ ہ...هانیہ خانم؟!
💎با گفتن اسمم گر گرفتم، احساس ڪردم دارم میسوزم با عجلہ وارد خونہ شدم، از پشت پنجرہ دیدم ڪہ یخ ها رو برداشت و بہ حیاط نگاہ ڪرد!
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_چهارم
خانم محمدے!؟
سرمو برگردوندم
ازم فاصلہ داشت می دویید طرفم
نفس راحتے کشید.سرشو انداخت پاییـݧ و گفت
سلام خانم محمدے صبتوݧ بخیر
موقعے ک باهام حرف میزد سرش پاییـݧ بود
اصـݧ فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم
_سلام صبح شما هم بخیر
ایـݧ و گفتم و برگشتم ک ب راهم ادامہ بدم
صدام کرد ببخشید خانم محمدے صبر کنید
میخواستم حرف ناتموم دیشب و تموم کنم
راستش...من...
انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید
(آقای محسنی )پسر پر شرو شور دانشگاه رفیق صمیمیے سجادے بود اما هر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما در کل پسر خوبے بود
رو کرد سمت مـݧ و گفت بہ بہ خانم محمدے روزتون بخیر ...
سجادے چشم غره اے براش رفت و از مـݧ عذر خواهے کرد و دست محسنے و گرفت و رفت ...
خلاصہ ک تو دلم کلے ب سجادے بدو بیراه گفتم
اوݧ از مراسم خواستگارے دیشب ک تشیف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان
داشتم زیر لب غر میزدم ک دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غر میکنے مث پیر زنا؟؟؟
اخمے بهش کردم گفتم علیک سلام ، بیا بریم بابا کلاسموݧ دیر شد
خندیدو گفت: اوه اوه اینطور ک معلومه دیشب یه اتفاقاتی افتاده.
یارو کچل بود؟زشت بود؟
نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدا؟؟بگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم.!
دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالا ها احتیاج داری ب ایـݧ فک.تازه اول جوونیتہ.!
تو راه کلاس قضیہ دیشب و تعریف کردم اونم مث مـݧ جا خورد
تو کلاس یه نگاه ب من میکرد یہ نگاه ب سجادے بعد میزد زیر خنده. ....
نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے و....بودم
خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے....
#نویسنده✍
#خانوم #علی_آبادی
ادامــه.دارد....
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
از شهید بگو :
زندگی نامه شهید محمد مسرور
#قسمت_چهارم
✍ کاری از : کانال شهید نظرزاده _ مجموعه شهدا هیئت منتظران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐
🌾🍂🌺🍃💐
🍃💐🌾
🍂🌺
🍃
#بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
#قسمت_چهارم 🎬
شاهرخ سرش را جلو آورد. با تعجب پرسيد: يعني چيکار کنم؟!
ناصرادامه داد: بعضيها مييان اينجاوبعد ازاينکه ميخورن،همه چي روبه
هم ميريزن. اينها کاســبي من رو خراب ميکنن، کارگرهاي من هم زن هستن
وازپــس اونها برنمييان. من يکي مثل تو رواحتياج دارم که اين جورآدمها
رو بندازه بيرون.
شاهرخ سرش را پائين گرفت و کمي فکر کرد. بعد هم گفت: قبول
ازفرداهرروزتو کاباره پل کارون کنارميزاول نشســته بود. هيکل درشت،
موهاي فر خورده و بلند، يقه باز و دستمال يزدي او را از بقيه جدا کرده بود.
يکبــاربراي ديدنش به آنجارفتم. مشــغول صحبت و خنــده بوديم که ديدم
جوان آراســته اي وارد شد. بعد ازاينکه حســابي خورد، از حال خودش خارج
شد و داد و هوار کرد.
شاهرخ بلند شد وبا يکدست، مثل پر کاه اورا بلند کردوبه بيرون انداخت.
بعد با حسرت گفت: ميبيني، اينها َجووناي مملكت ما هستند!
٭٭٭
عصريكي ازروزها پيرمردي وارد كاباره شد. قد كوتاه، كت و شلوار شيك
قهوه اي،صورت تراشيده، كرواتو كلاه نشان ميداد كه آدم باشخصيتي است.
به محض ورود سراغ ميز ما آمد و گفت: آقا شاهرخ؟!
شاهرخ هم بلند شد و گفت: بفرمائيد!
پيرمرد نگاهي به قد و بالاي شاهرخ كرد و گفت:
ماشــاءاالله عجب قد وهيكلي. بعد جلوترآمد وادامه داد: ببين دوست عزيز،
من هر شــب توي قمارخونه هاي اين شــهربرنامه دارم. بيشــترمواقع هم برنده
ميشــم. به شماهم خيلي احتياج دارم. بعد مكثي كردوادامه داد: با بيشترافراد
دربــارو كله گنده ها هم برنامه دارم. من يه آدم قوي ميخوام كه دنبالم باشــه.
پول خوبي هم ميدم.
شاهرخ كمي فكر كرد و گفت: من به اين پولها احتياج ندارم. برو بيرون!
پيرمرد قمارباز كه توقع اين حرف رونداشــت. با تعجب گفت: من حاضرم
نصــف پولي كه دربيارم به تو بدم. روي حرفم فكر كن! اما شــاهرخ داد زد و
گفت: برو گمشو بيرون، ديگه هم اينطرفا نيا! براي من جالب بود که شاهرخ با
پول قماربازي مشکل داشت، اما با پول مشروب فروشي نه!!
٭٭٭
سال پنجاه وشش بود. نزديک به پنج سال از کار شاهرخ در کاباره پل کارون
ميگذرد. پيکان جوانان زيبائي هم خريد. وقتي به ديدنش رفتم با خوشــحالي
گفت: ما ديگه خيلي معروف شــديم، شــهروز جهود ديروز اومده بود دنبالم،
ميخواد منو ببره کاباره ميامي پيش خودش، ميدوني چقدرباهاش طي کردم؟
با تعجــب گفتم: نه، چقدر؟! بلند گفت: روزي ســيصد تومــن! البته کارش
زياده، اونجا خارجي زياد ميياد و بايد خيلي مراقب باشم.
شــب وقتي از کاباره خارج مي شديم. شــاهرخ تو حال خودش نبود. خيلي
خورده بود. از چهارراه جمهوري تا ميدان بهارستان پياده آمديم. درراه بلندبلند
داد مي زد. به شاه فحش هاي ناجوري مي داد. چند تا مامور کلانتري هم ما را
ديدند. اما ترســيدند به اونزديک شوند. شاهو خانواده سلطنت منفورترين افراد
در پيش او بودند.
#ادامه دارد.....
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_چهارم
#نویسنده_رز_سرخ
_سپیده گفتی جشن تا ساعت چند طول میکشه؟🤔
سپیده_ خودش که میگفت 11 ولی فکر کنم تا12 طول بکشه😁😁
_ای بابا😢
من باید10 خونه باشم که
اه😞
مگه عروسیه اخه، چقدر طولش میدن
سپیده_غر نزن دیگه
اصل مهمونی همون11 شروع میشه
حالا یکاریش میکنیم 😝😝
_ اوکی🙁
راستی یادت نره که زودتر بیای من باید بیام انجا بعد حاضر شم
نمیشه با آرایش و لباس مهمونی از خونه بیام بیرون میدونی که...
سپیده_اووووف
خانواده تو هم الکی سخت میگیرن😒😒
اگه میخواستی عوض شی تا الان شده بودی
باید قبول کنن تو با اونا فرق داری
_ بالاخره قبول میکنن☹️
خب عشقم ساعت 6 میبینمت برم به کارام برسم
کاری نداری؟
سپیده_نه عزیزم
میبینمت فعلا...😘
.
.
وسایل مورد نیازمو تا کردمو گذاشتم تو کوله پشتیم
خب دیگه وقت رفتنه
_بابا جان من دارم میرم زنگ زدم آژانس الانه که برسه
بابا_برو دخترم
مواظب خودت باش
سعی کن زودتر از10 آماده باشی
به حسین میگم بیاد دنبالت خیالمم راحتتر اینجوری...
_نهههه😱😱
یعنی خودم با آژانس میام بابایی 😑😑
نیازی نیست حسین بیاد
اونم کار داره درست نیست به خاطر من از کارش بزنه
بابا_باشه دخترم🤔
برو در پناه خدا
_خداحافظ بابایی😙
اخیش انگار بخیر گذشت
این آژانس کجا موند پس داره دیرم میشه...
.
.
.
.
مامان_عه، این دختر کی رفت من نفهمیدم؟🤔
بابا_پیش پای شما رفت.
_یکم رفتارش عجیب نبود؟😶
_چطور خانم جان؟
_آخه هیچ وقت برای دیدن زینب انقدر ذوق شوق نشون نمیداد
چی بگم خانم
ان شاالله که سرش به سنگ خورده...😞
.
.
.
نگین_سلااااام حلما جون
خوش امدی عشقم😍
بیا تو
_ سلام عزیزدلم☺️
چه خوشگل شدی دختر
تولدت مبارررررک
نگین_مرررسی جیگر
بیا که سپیده از کی منتظرته
دیگه کم کم مهمون ها پیداشون میشه
اگه آژانس دیر نمیکرد 30 دقیقه پیش رسیده بودم
نگین که از جلو در کنار رفت تازه متوجه خونه شدم
چیکار کرده بودن😯😍
خونه در حد جشن نامزدی دیزاین کرده بودن
دمشون گرم
نگین_به چی نگاه میکنی دختر
دنبالم بیا سپیده تو اتاق منتظرته
راه افتاد که بره سمت اتاق متوجه لباسش شدم که از جلو پوسیده بود و از پشت...🙄🙄
خوب شد کت و شلوارمو برای پوشیدن انتخاب نکرده بودم وگرنه حسابی ضایع میشدم😐
نگین:ببین کی امده سپیده؟
سپیده:کی؟؟؟
نگین :یه دقیقه اون بابلیسو بزار کنار خودت ببین
سپیده: به به حلما خانم
چه عجب، بالاخره امدی😏
به من میگی زود بیا خودت دیر میکنی؟؟
حلما : سلامت کو خاله سوسکه😉
شرمنده آژانس دیر امد.
نگین: خب حالا
سریع حاضر شین الان مهمون ها میان
من برم به کارا برسم، زود بیایین دست تنها نمونم
سپیده باش برو
یکم دیگه ما هم میاییم
حلما : راستی مامانش کجاست؟ ندیدمش
سپیده: خونه رو خالی کرده راحت باشیم
مامانش رفته خونه خالش
باباشم که ماموریته نیمده هنوز
حلما: واااا😳😳 ما به مامانش چیکار داشتیم اخه؟
سپیده: تو، تو این کارا دخالت نکن زود لباستو بپوش ببینم چطور باید درستت کنم...😬😬
برای این مهمونی تصمیم گرفتم یه پیرهن ساده اما شیک بپوشم
بلندیش تا زانو هام بود
که زیرش ساپورت میپوشیدم
یقش قایقی بود که خب مهم نبود خودمون بودیم دیگه
بعد این که لباسو پوشیدم سپیده سریع مشغول صورتم شد
بهش سفارش کردم زیاد آرایشم نکنه اما باز کار خودشو میکرد😄
سپیده:خدا لعنت کنه حلما
چقدر قشنگ شدی
حلما: من قشنگ بودم خانوم ☺️☺️
سپیده : ایشش😏
مگه این که خودت از خودت تعریف کنی
حلما: سپیده جونم مو هامو اتو میکنی؟؟
سپیده : موهاتم من درست کنم
خونه چیکار میکردی پس؟
اومدم جواب سپیده رو بدم که زنگ درو زدن
انگار مهموناش دارن میان
سپیده : بده من اون اتو رو بچه ها رسی..
وسط حرفش پریدم و گفتم یه لحظه ساکت شو
صدای مردونه شنیدم😶
سپیده: عه
چیزه... 🙄
خب حلما یادم رفت بهت بگم...
مهمونی قاطیه
حلما:چی؟؟؟؟😳😳
الان یادت افتاد بهم بگی؟؟😠😠
خدا لعنت کنه سپیده
من فکر کردم فقط خودمونیم...😏😏
سپیده : خب حالا مگه چیشده؟
چهار تا پسر هم هست دیگه
لباست که مناسبه
عادت به حجاب هم که نداری
چه فرقی داره برات پسر باشه یا نباشه؟؟
سپیده نمیتوتست درکم کنه😔😔
همین جوری عذاب وجدان داشتم که به خانواده دروغ گفتم😞😞😞
تازه اون موقع این خودمو گول میزدم که یه تولد سادس چیه میگه؟
من به حسین قول داده بودم
باید سر قولم میموندم...
سپیده: خب حالا
قیافشو زانوی غم بغل کرده
چیزی نشده که😕😕😕
هر چی سخت بگیری بدتره
همش چند ساعت مهمونیه
حالشو ببر دختر
کسی که نمیدونه تو اینجایی!
از چی ناراحتی پس؟
حلما:بس کن سپیده تو باید بهم میگفتی
شاید من اصلا نمیمدم... 😒😒
سپیده: ببین حالا که اومدی دیگه حرفشو نزن
طوری نمیشه نگران نباش
من ولی دلشوره عجیبی داشتم😢
همیشه منو از امدن به همچین مجالسی منع کردن...
حس میکردم دارم به خانوادم خیانت میکنم
.
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
4⃣ #قسمت_چهارم
📖گفتم:
_اما شما این جزئیات را درباره #جانبازیتان به خانواده من نگویید❌ من باید از وضعیت شما باخبر میشدم که شدم. گفت: خب حاج خانم نگفتید مهریه تان چیست؟؟ چند لحظه فکر کردم و گفتم: #قران. سریع گفت: مشکلی نیست. از صدایش معلوم بود ذوق کرده است😍
📖گفتم ولی یک شرط و شروطی دارد. ارام پرسید: چه شرطی؟؟
نمیگویم یک جلد قران. میگویم "ب" بسم الله قران تا اخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید، به همان "ب " بسم الله شکایت میکنم. اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، #شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم.
📖ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم. سرش پایین بودو فکر میکرد. صورتش سرخ شده بود. ترسانده بودمش. گفتم: انگار #قبول نکردید.
نه قبول میکنم ،فقط یک مساله میماند
چند لحظه مکث کرد. #شهلا؟
📖موهای تنم سیخ شد😦 از صفورا شنیده بودم که زود گرم میگیرد و #صمیمی میشود. ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد. نه به بار بود و نه به دار، انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🎧نسخه صوتی🎧
📚رمان دا ⇩⇩⇩
#قسمت_چهارم
نویسنده: سیده زهرا حسینی
🌷خاطرات #سیده_زهرا_حسینی از جنگ تحمیلی و اوضاع خرمشهر در روزهای آغازین جنگ است.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه
شهیدعبدالحسین برونسی
بهترین دلیل
#قسمت_چهارم
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت «روم به دیوار دور از جناب شما دیروز این پدرسوخته رو با یک دختری دیدم،
داشت...»
شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. فقط صدای گریه اش بلند تر شد و باز گفت: اون مدرسه نجس شده، من دیگه نمیرم
آن دبستان تنها یک معلم داشت او را هم می دانستیم طاغوتی است از این کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم.
موضوع را به باباش .گفتم عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت رو همین حساب پدرش گفت حالا که اینطور شد خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه.....
تو آبادی علاوه بر دبستان یک مکتب هم بود از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن قرآن " ۱ ".
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚داستان ❤#عاشقانہ_دو_مدافع❤️ #قسمت_ســــــوم ســر جـــام نشستہ بودم و تکون نمیخــوردم سجادے وایسا
❤️ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_چهـــــارم
وارد اتاق شد
سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود
عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم عجب آدم عجیبیہ ایـن کارا ینی چے
نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد
سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم
بی هیچ مقدمہ ای گفت ایـن عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم
چقــدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من آشنا بشہ یا با اتاقـم❓
ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم
ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق
بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید
با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم
خواهش میکنم بفرمایید
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
زیر لب تشکرے کرد و نشست منم رو صندلے رو بروییش نشستم
سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد
دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود
عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ
دلم براش سوخت
گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم
سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش
با تعجب نگاش کردم بله❓❓❓شما از کجا میدونید❓❓❓
راستش منم هر....
در اتاق بہ صدا در اومد ....
#خانوم_علے_آبادے
◀️ ادامـــــہ دارد....
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh