🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #خانواده_متعالی_در_قرن_21 #خانواده_موفق #قسمت_چهل_و_هفتم: آثار مخرب بیکاری جوانان! 🔰🔸🔹🔸🔗✨
❣﷽❣
📡
#خانواده_متعالی_در_قرن_21
#خانواده_موفق
#قسمت_چهل_و_هشتم: آثار مخرب تلویزیون...⛔️
🔰🔸🔹🔸🔗✨💥
استاد پناهیان:
میبینی یه سریالی تو رو توی فکرایی میبره!
👈نگاه نکن
بله نگاه نکن....
👀👆❌
یه جوانی گفتش که آقا شما میگی تلویزیونم ما نگاه نکنیم ؟!
گفتم تلویزیون نگاه کردنِ بیخود 👈هم ضرر داره که آدم خیلی تلویزیون نگاه بکنه!
ذهن کند میشه🔞
نمیگم خنگی که بد بشه !!!
میگم ذهن کندی پیدا میکنه🚷
👈 خلاقیتش رو از دست میده ؛ 🚷
روان شناسا میگن هاااا
گفتم آقا زیاد نشین پای تلویزیون
✔️خودت حرف بزن
✔️خودت بنویس
✔️خودت تولید کن
✔️خودت به فعالیت بپرداز
👆🌱🏃
هی منفعل نباش مقابل تلویزیون؛
🖥
جوانه بلند شدگفت :
آقا شما میگی تلویزیون ما زیاد نگاه نکنیم !
😐
بعد ماهواره ام که حتما مخالفی
📡
موسیقی و این چیزام که حتما حاج آقا مخالفی دیگه شما روحانی هستی
🎼
پس ما چجوری سرگرم بشیم؟؟؟
☹️
بهش گفتم فوتبال بازی کن!
⚽️
گفت نمیشه که هر روز هر روز فوتبال بازی کرد روزی چند ساعت فوتبال بازی کنیم ؟
گفتم ببخشید شما روزی چند ساعت باید سرگرم بشی ؟!
⏰
اول اینو بمن توضیح بده ببینیم
که ماسر چی داریم دعوا میکنیم!
🙄
جوونی که روزی سه چهار ساعت میخواد سرگرم بشه این چی از آب در میاد؟ هیچ......
⛔️👆🏻🔥
#یه_تمرین
🔷واقعا این صحبت استاد خیلی مهمه.
بسیاری از مشکلات ما به خاطر اینه که وقتمون رو بی جهت میذاریم روی کارای بیخود.
دیدن تلویزیون یه کار واقعا بیهوده هست. 🔞😒
آدم اون وقتی رو که میخواد برای تلویزیون بذاره
بره و برای کارای مفید ورزشی وقت بذاره. برای پول در آوردن!
آقا اصلا برو پول در بیار گوشت بخر و کباب کن و با خانوادت نوش جان کن!👏🏻✅
چرا وقتت رو میذاری پای تلویزیونی که هیچ فایده ای نداره؟؟
حالا یه موقع هست یه اخباری چیزی یا صحبتهای نورانی امام خامنه ای هست خوبه.🌺
اما دیدن بسیاری از سریال ها و برنامه ها فقط اتلاف عمر هست.
خیلی هاشون انسان رو به فکر و خیالای نادرست میبره. اینو دقت بفرمایید
تا دیدی پای تلویزیون هستی به هوای نفست بگو : بلند شو ببینم! بسه دیگه . برو برس به کارای دیگت!
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_چهل_و_هشتم
محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم
خدا رو شکر اونشب همه خوشحال بودن
رفتم داخل اتاقم ،رو تختم نشستم و یه نفس راحت کشیدم
_ گوشیمو برداشتم و شماره ی علی رو گرفتم
الو
جوابشو ندادم دوست داشتم صداشو بشنوم
دوباره گفت: الو همسرجان
قند تو دلم آب شد اما بازم جواب ندادم
گوشی رو قطع کرد و خودش زنگ زد الو اسماء جان
الو سلام علی
پووووفی کردو گفت: چرا جواب نمیدی خانوم نگران شدم
آخه میخواستم صدای آقامونو گوش بدم
خندیدو گفت :دیوووونه
_ جان دلم کار داشتی خانوم جان
اووهوممم علی اردالان اومده
- اردلان شوخی میکنی چه بی خبر
آره والا دیوونست دیگه
- چشمتون روشن
مرسی همسرم .شب بیا خونه ما
- واسه شام دیگه
آره
- به شرطی که خودت درست کنی
چشم
_ چشمت بی بلا
پس زود بیا فعلا
- فعلا...
نیم ساعت گذشت. علی با یه شیرینی اومد خونمون
بعد از شام از قضیه ی امروز که مامان فکر کرده بود اردلان رو دیده بحث
شد ...
اردلان تعجب زده نگاهمون میکرد و سرشو میخاروند
بعد هم دستشو انداخت گردن مامان و گفت: مامان جان، مارو او جلوها که
راه نمیدن که ، ما از پشت بچه ها رو پشتیبانی میکنیم
لبخند پررنگی رو لب مامان نشست و دست اردلان رو فشار داد
یواشکی به دستش اشاره کردم و بلند گفتم:پشتیبانی دیگه
چشماش گرد شد ، طوری که کسی متوجه نشه ، دستش رو گذاشت رو
دماغش ،اخم کردو آروم گفت:هیس
_ بعد هم انگشت اشارشو به نشونه ی تحدید واسم تکون داد
خندیدم و بحث رو عوض کردم: خوب داداش سوغاتی چی آوردی
دوباره چشماشو گرد کرد رو به علی آروم گفت:بابا ای خانومتو جمع کن،
امشب کار دستمون میده ها...
زدم به بازوشو گفتم چیه دوماهه رفتی عشق و حال و پشتیبانی ولی واسه
ما یه سوغاتی نیوردی
خندیدو گفت چرا آوردم بزار برم کولمو بیارم.
- داداش بشین من میارم
رفتم داخل اتاقشو کوله ی نظامیشو برداشتم خیلی سنگین بود از گوشه
یکی از جیب هاش یه قسمت ازیه پارچه ی مشکی زده بود بیرون
کوله رو گذاشتم زمین گوشه ی پارچه رو گرفتم و کشیدم بیرون
یه پارچه ی کلفت مشکی که یه نوشته ی زرد روش بود
_ چشمامو ریز کردم و روشو خوندم
"لبیک یا زینب"که روی اون نوشته ها لکه های قرمز رنگی بود
پارچه رو به دماغم نزدیک کردم و بو کردم متوجه شدم اون لکه های خونه
لرزه ای به تنم افتاد و پارچه از دستم افتاد احساس خاصی بهم دست داد
نفسم تنگ شده بود
_ صدای قلبم رو میشندیدم
نمیفهمیدیم چرا اینطوری شدم
چند دقیقه گذشت اردلان اومد داخل اتاق که ببینه چرا من دیر کردم
رو زمین نشسته بودم و به یه گوشه خیره شده بودم
متوجه ورود اردلان نشدم و
اردلان دستش رو گذاشت رو شونمو صدام کرد:اسماء
_ به خودم اومدم و سرمو برگردوندم سمتش
چرا نشستی مگه قرار نبود کوله رو بیاری
بلند شدم و دستپاچه گفتم إ إ چرا الان میارم
کوله رو برداشت و گفت: نمیخواد بیا بریم خودم میارم
کوله رو که برداشت اون پارچه از روش افتاد
یه نگاه به من کرد یه نگاه به اون پارچه
اسماء باز دوباره فوضولی کردی
سرمو انداختم پایین و با صدای آرومی گفتم:ببخشید داداش این چیه؟
چپ چپ نگاهم کردو کوله پشتی و گذاشت زمین آهی کشیدو گفت:
بازوبند رفیقمه شهید شد سپرده بدم به خانومش
- داداش وقتی گرفتم دستم یه طوری شدم
خوب حق داری خون شهید روشه اونم چه شهیدی هر چی بگم ازش کم
گفتم
_ داداش میشه بگی خیلی مشتاقم بدونم درموردش
- الان نمیشه مامان اینا منتظرن باید بریم
با حالت مظلومانه ای بهش نگاه کردم و گفتم:خواهش میکنم
- إ اسماء الان مامااینا فکر میکن چه خبره میان اینجا بعد این بازو بندو
مامان ببینه میدونی که چی میشه
دستمو گرفت و بازور برد تو حال
با بی میلی دنبالش رفتم و اخمهام تو هم بود
همه ی نگاه ها چرخید سمت ما لبخندی نمایشی زدم و کنار علی نشستم
علی نگاهم کردو آروم در گوشم گفت:چیزی شده اخمهات و لبخند
نمایشیت باهم قاطی شده
همیشه اینطور موقع ها متوجه حالتم میشد
خندیدم و گفتم:چیزی مهمی نشده حس کنجکاوی همیشگیم حالا بعدا
بهت میگم
لبخندی زد و گفت:همیشه بخند،با خنده خوشگلتری اخم بهت نمیاد
لپام قرمز شد و سرمو انداختم پایین. هنوزهم وقتی ای حرفا رو میزد
خجالت میکشیدم
اردلان کولشو باز کرده بود و داشت یکسری وسیله ازش میورد بیرون
_ همه چشمشون به دستای اردالان بود
اردلان دستاشو زد به همو گفت:خب حالا وقت سوغاتیه البته اونجا کسی
سوغاتی نمیگیره فقط بچه های پشتیبانی میتونن
یه قواره چادر مشکی رو از روی وسایلی که جلوش گذاشته بود برداشت و
رفت سمت مامان
چهار زانو روبروش نشست:بفرمائید مادر جان خدمت شما. بعدش هم دست
مامان بوسید
_ مامان هم پیشونی اردلان رو بوسیدو گفت:پسرم چرا زحمت کشیدی
سلامتی تو برای من بهترین سوغاتی..
#ادامعدارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh