🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📡 #خانواده_متعالی_در_قرن_21 #خانواده_موفق #قسمت_چهل_و_ششم: نامزد بازی ناقص! 🔰🔸🔹🔸🔗✨ استاد پ
❣﷽❣
#خانواده_متعالی_در_قرن_21
#خانواده_موفق
#قسمت_چهل_و_هفتم: آثار مخرب بیکاری جوانان!
🔰🔸🔹🔸🔗✨
استاد پناهیان:
💖 ازدواج آدمو مهربون میکنه .
🔷ازدواج آدمو اهل مروت خواهد کرد
🔰ازدواج آدمو رشد میده
🌱👆
اثر طبیعیشه؛
✅ یه زمانی میگفتن پسرمون بره سربازی درست بشه؛ ☺️
بره سربازی درست بشه....
یعنی چی❓
🤔
البته این مال زمان قدیم بود که سربازیها خیلی سخت بود
الانم گاهی من شنیدم یه چیزایی رو
بالاخره یه مقدار سختی که تو سربازی هست .
اما متاسفانه در زندگیه دبیرستانی جوان ها سختی نیست.
❌
دبیرستان ،گل و بلبله 😒
یعنی نصف روزش کاملا بیکاره!
این خیلی وضعیت ناجوریه
❌👆
جوان دبیرستانی که نصف وقتش آزاده .....
🔥
🔻خب امام صادق ع فرموده
👈قطعا این جوان گناه خواهد کرد ...
تازه اون زمان ماهواره ام نبوده❗️
که حضرت اینو میفرمودن 👆
امکانات شبیه بلوتوث و چیزای دیگه ام نبوده
👈حتما" دچار گناه میشه
بیکاری 👈برای جوان معصیت میاره ..
🔞🔥
میفرماید :
اگه من جوان بیکار ببینم با قبضه ی شمشیر کتکش میزنم 😒
👆
❌اینقدر خطرناکه
الان رسمیه این بیکاری.....
آقا شما چکار میکنی ❓
دبیرستانم !☺️
دبیرستان که نصف وقتت آزاده!!!
😕
مگر اینکه حالا اون لحظه های پشت کنکور، یکمی بخواد به درس برسه!
خب این تخیلها چه میکنه با فرد ...
👆💔😞
در وقت آزادش،،، پر از انرژیه💥💥💥
بعدش میاد با هر زندگی مواجه میشه خلافه
انتظارشه !☹️
🔻🔹🔻🔷🔻
یکی از مشکلاتی بزرگی که زیاد دیده نمیشه اینه که
در دوران دبیرستان
دخترا و پسرا تقریبا بی کار هستن!
و این بیکاری قطعا اون ها رو به فساد میکشونه
شک نکنید!
پدر و مادر ها حتما یه فکری به حال وقتای اضافه ی بچه هاشون بکنن.
👆🏻⛔️
مخصوصا در دوران دبیرستان که یه مقدار کمی توی مدرسه هستن و بقیه وقتشون آزاده
در حالی که جوان، یه گلوله ای از انرژی هست.💥💥💥
این انرژی باید در راه صحیح مصرف بشه
وگرنه حتما در راه غلط و گناه مصرف خواهد شد...
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_چهل_و_هفتم
بابا روزنامه رو پرت کرد و اومد سمت مامان
کو اردلان اردلان چی؟
منو زهرا مامان رو گرفته بودیم که خودشو نزنه مامان از شدت گریه
نمیتونست جواب بابا رو بده و با دست به تلوزیون اشاره میکرد
سرمونو چرخوندیم سمت تلویزیون
اخبار تموم شده بود
بابا کلافه کانال ها رو اینورو اونور میکرد
برای مامان یکم آب قند آوردم و دادم بهش
حالش که بهتر شد بابا دوباره ازش پرسید
خانم اردالن رو کجا دیدی؟
دوباره شروع کرد به گریه کردن و گفت :اونجا تو اخبار دیدم داشتن جنازه
هارو نشون میدادن بچم اونجا بود
رنگ و روی زهرا پرید اما هیچی نمیگفت
بابا عصبانی شدو گفت: آخه تو از کجا فهمیدی اردلان بود مگه واضح دیدی
چرا با خودت اینطوری میکنی
_ بعد هم به زهرا اشاره کردو گفت: نگاه کن رنگ و روی بچرو
مامان آرومتر شد و گفت: خودم دیدم هیکلش و موهاش مثل اردلان من
بود ببین یه هفته ام هست که زنگ نزده وای بچم خدا
نگران شدم گوشیو برداشتم واز طریق اینترنت رفتم تو لیست شهدای
مدافع
دستام میلرزید و قلبم تند تند میزد
از زهرا اسم تیپشو پرسیدم
وارد کردم و تو لیست دنبال اسم اردلان میگشتم
خدا خدا میکردم اسمش نباشه
_ یکدفعه چشمم خورد به اسم اردلان احساس کردم سرم داره گیچ میره و
جلو چشماش داره سیاه میشه
با هر زحمتی بود گوشیو تو یه دستم نگه داشتم و یه دست دیگمو گذاشتم
رو سرم
به خودم میگفتم اشتباه دیدم،دست و پام شل شده بود وحضرت زینب رو
قسم میدادم
چشمامو محکم بازو بسته کردم و دوباره خوندم
اردلان سعادتی
دستمو گذاشتم رو قلبم و نفس راحتی کشیدم و زیرلب گفتم خدایا شکرت
- زهرا داشت نگاهم میکرد ،دستمو گرفت و با نگرانی پرسید چیشد
اسماء؟
سرم هنوز داشت گیج میرفت دستشو فشار دادم و گفتم نگران نباش
اسمش نبود
- پس چرا تو اینطوری شدی؟
هیچی میشه یه لیوان آب بیاری برام
- اسماء راستشو بگو من طاقتشو دارم
- إ زهرا بخدا اسمش نبود، فقط یه اسم اردلان بود ولی فامیلیش سعادتی
بود
زهرا پووفی کرد و رفت سمت آشپزخونه
هگوشیو بردم پیش مامان و بابا، نشونشون دادم تا خیالشون راحت بشه
بابا عصبانی شد و زیرلب به مامان غر میزد و رفت سمت اتاق
زنگ خونه رو زد
آیفون رو برداشتم:کیه؟
کسی جواب نداد.
دوباره پرسیدم کیه؟
ایندفعه جواب داد:
مأمور گاز میشه تشریف بیارید پایین
آیفون رو گذاشتم .
زهرا پرسید کی بود
شونه هامو انداختم بالا و گفتم مأمور گاز چه صدایی هم داشت
چادرمو سر کردم پله هارو تند تند رفتم پایین چادرمو مرتب کردم و در
و باز کردم
چیزی رو که میدیم باور نمیکردم....
- اردلان بود
ریشاش بلند شده بود. یکمی صورتش سوخته بود و یه کوله پشتی نظامی
بزرگ هم پشتش بود
اومدم مثل بچگیامون بپرم بغلش که رفت عقب
- کجا زشته تو کوچه
خندیدمو همونطور نگاهش میکردم
- چیه خواهرنمیخوای بری کنار بیام تو؟
اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو
درو بستم و از پله ها رفتیم بالا
_ چشمم خورد به دستش که باند پیچی شده بود و یکمی خون ازش بیرون
زده بود
دستم رو گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش
خندید و گفت: زبون باز کردی جای سلامتی هیچ چیزی نیست بیا بریم تو
داداش الان بری تو همه شوکه میشن وایسا من آمادشون کنم
_ رفتم داخل و گفتم :یاالله مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید...
زهرا سریع چادرشو سر کرد و برای مامان هم چادر برد
مامان با بی حوصلگی گفت:مامورگاز تو خونه چیکار داره
- نمیدونم مامان، مثل اینکه یه مشکلی پیش اومده
خیله خوب باباتم صدا کن
- باشه چشم
_ بابا بیا مامور گاز
بابا از اتاق اومد بیرونو گفت: مامور گاز
خوب تو خونه چیکار داره
- نمیدونم بابا بیاید خودتو ببینید
بابا در خونه رو باز کرد و با تعجب همینطور به اردالان نگاه میکرد
اردالن بابا رو محکم بغل کرد و دستش رو بوسید
بابا بعد از چند ثانیه به خودش اومد و خدا رو شکر میکرد
از سرو صدای اونها مامان و زهرا هم اومد جلو
مامان تا اردلان دید دستاشو آورد بالا و گفت یا حسین، خدایا شکرت خدایا
هزار مرتبه شکرت بعد هم اردلان رو بغل کرد و دستشو گرفت
زهرا هم با دیدن اردالان دستشو گذاشت جلوی دهنشو لیوان از دستش
افتاد
اردلان لبخندی بهش زد، لبشو گاز گرفت و دستشو به نشونه ی شرمنده ام
گذاشت رو چشماش
مامان دست اردلان رو ول نمیکرد، کشوندش سمت خونه
همه جاشو نگاه میکرد وازش میپرسید ،چیزیت نشده
اردالان هم دستشو زیر آستینش قایم کرده بود و میگفت: سلام سلامم مادر
من
مامان از خوشحالی نمیدونست باید چیکار کنه
اسماء مادر برای داداشت چای بیار، میوه بیار،شیرینی بیار، اصن همشو بیار
- باشه چشم
زهرا اومد آشپز خونه دستاش از هیجان میلرزید و لبخندی پررنگ رو
صورتش بود چهرش هم دیگه زرد و بی حال نبود
ادامع دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh