🌷شهید نظرزاده 🌷
یک سال از شروع غوغای تو گذشت یک سال از ماجرای #چشمان جوان دهه هفتادی که با #عمق_نگاهش همهمان را ب
8⃣1⃣3⃣ #خاطرات_شهدا🌷
✍ به روایتی از خواهر #شهید_حججی:
🔹 #مهم ترین صفت اخلاقی که داشتند
اون #احترامی بود که به پدر و مادر
میذاشت #هرروز ک میومد خونه ی
پدر و مادرم دستشونو میبوسیدن
🔸حتی اگه روزی چند بار میومدن
هرچند بار #دست پدر و مادرمو بوس
میکرد 👌
🔹یه ویژگی اخلاقیِ بارز دیگه ای
که داشتند اون #اخلاصی بود که
داشت
🔸کاری که انجام میداد #هدفش
فقط و
فقط #رضای_خدا بود هیچکسی
نمیفهمید که چه کارایی میکرد اون
نیتی که داشت فقط #خدا ✨بود.
🔹توی دوران #سربازی پادگانشونو
تبدیل کرده بود به #کتابخونه
اعتقاد داشت کتاب #معرفت آدمو
میبره بالا
🔸آقا محسن کلا خیلی #فعال بود از
دوران دبیرستان ک وارد موسسه ی
#شهیدکاظمی شد اردوهای
جهادیشونم شروع شد✅ مدرسه
سازی میکردن مسجد میساختن تو
یکی از روستاهایی که رفته بود
اونجا مسجد میساختن نماز خوندن
یادشون داده بود☺️ و #اولین نماز
جماعت هم به امامت خودش
برگزار شد
🔹خیلی هم فعال بودن تو زمینه ی
#کتاب
هم زیاد کتاب میخوند هم کتاب
خوندن رو #ترویج میداد بین همه
#شهید_محسن_حججی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
هر شهیدی یه حاجت میده... 🌸یکی کربلا 🌺یکی مشهد 🌸یکی راهیان خلاصه هر شهیدی تو یه حاجت متخصصه.... اقا
#هدفش که معلوم شد
#راهش را که شناخت
دیگر به دنیا اجازه نداد
سد راهش شود📛
از آن گذشت.
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 8⃣3⃣ #قسمت_سی_وهشتم نگاهم به بیرون بود،👀 به خیابون ... به آدمایی که میوم
📚 #رمان
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
9⃣3⃣ #قسمت_سی_ونهم
سوالی نگاش کردم که گفت:
_منظورم اینه که چرا دارین بهم کمک می کنین،من اصلا قصد ندارم زندگی تونو خراب کنم، اما شما به خاطر من دارین بهترین روزای زندگی تونو که میتونستین کنار کسی که دوستش دارین بگذرونین
دارین صرف من می کنین😟
یه کم نگاهش کردم، این عباس بود،
آره، مثل همیشه هم عطر یاسش رو کنارم حس میکردم،😒
همه چیز که سرجاش بود ..
پس چرا دنیا برام یه جوره دیگه شده بود ..
✨یه رنگ دیگه ..✨
انگار تو این دنیا بجز #عباس و #هدفش به هیچ چیز فکر نمی کردم،
#انگارخودم_دیگه_مهم_نبودم ...
بهم می گفت روزامو با کسی بگذرونم که دوستش دارم ..
مگه من داشتم همین کارو نمی کردم!!😒
دوباره نگاهمو👀 به بیرون کشیدم و
گفتم:
_شما خودخواهین آقای عباس!😒
با تعجب نگاهی بهم انداخت و بعد کمی مکث گفت:
_خودخواه؟!!!😟
هنوز نگاهم به دنیای بیرون از ماشین بود که با دنیای درونم متفاوت بود،
خیلی هم #متفاوت، درون من داشت دنیایی دیگه شکل می گرفت،
دنیایی که خودم هم نمیشناختم،
دنیایی که داشت #مَنیت منو ازم می گرفت ...
- خودخواهین چون فقط خودتونو میبینین، چرا فکر می کنین من آرزویی ندارم،😒منم مثل شما جوون و پر احساسم،... منم عاشق خدام، خدایی که مثل شما بی تاب دیدارشم .. اما ..
سرمو بیشتر به سمت پنجره کشیدم که نبینه اثرات بغض😢 رو تو چشمام
- اما شما دارین به مقصدتون میرسین و منم که قول دادم تمام تلاشمو بکنم تا رسوندن شما به هدفتون،😢ولی شما چی؟! نمی خواین به من تو #رسیدن به این #مقصد کمک کنین ...
کمی مکث کردم بغضِ تو گلوم آزارم میداد:
_شما سختی های راه، گرما، سرما، تشنگی، گرسنگی و زخم و درد جنگ رو تحمل می کنین برای رسیدن به شهادت ..
😢اما من که یه دخترم چی؟!😢
من باید چکار کنم، چجوری آروم کنم این دل بی تابم رو ..کدوم راه رو برم تا به خدا برسم، از کجا برم، راهمو از کجا پیدا کنم ...😒شایدم، شایدم باید برای رسیدن به خدا تنهایی و رنج هایی رو تحمل کنم که میدونم سفید میکنه محاسن یه مرد رو!!
بعد کمی مکث که سعی میکردم بغضِ تو گلوم رو مهار کنم
و از ریزشش روی گونه هام جلوگیری کنم گفتم:
_غم انگیزه آقای عباس، نه!.. #شهادت مردایی که #میرن و #خانواده هایی که #می_مونن و
#هرروز_بایاداونا_شهیدمیشن ...😣
#ادامه_دارد...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_حرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh