🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق به روایت همسر(فرشته ملکی) 1⃣3⃣ #قسمت_سی_ویک 💞ﺑﻌﺪ ﻧﺸﺴﺖ روي
﴾﷽﴿
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
2⃣3⃣ #قسمت_سی_ودو
💞ﺻﺒﺢ ﻗﺒﻞ از ﻋﻤﻞ ﺗﻨﻬﺎ بودیم. دستم را ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﺬاﺷﺖ به ﺳﯿﻨﻪاش.
ﮔﻔﺖ: "ﻗﻠﺒﻢ دوﺳﺖ دارد ﺑﻤﺎﻧﯽ، اﻣﺎ ﻋﻘﻠﻢ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ اﯾﻦ دﺧﺘﺮ از ﭘﺎﻧﺰده ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﭘﺎي ﺗﻮ ﺳﻮﺧﺘﻪ. ﺧﺪا زﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎي زﻧﺪﮔﯽ را ﺑﺮاي ﺑﻨﺪه ﻫﺎي ﺧﻮﺑﺶ ﺧﻠﻖ ﮐﺮده. او ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ از آﻧﻬﺎ اﺳﺘﻔﺎده ﮐﻨﺪ. ﺷﺎد ﺑﺎﺷﺪ." ﻟﺐ ﻫﺎش ﻣﯽ ﻟﺮزﯾﺪ.
ﮔﻔﺘﻢ: "ﻣﻦ ﮐﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎي ﺷﺎد زﯾﺎد داﺷﺘﻢ. از ﺟﺒﻬﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻫﺎت، زﻧﺪه ﺑﻮدﻧﺖ، ﻧﻔﺲ ﻫﺎت، ﻫﻤﻪ ﺷﺎدي زﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ اﺳﺖ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻤﺖ ﺷﺎدم."
گفت: "من ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﺮات ﺷﻮﻫﺮي ﻧﮑﺮدم.از اﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺷﻮﻫﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﺎﺷﻢ.ﺗﻮ از
ﺑﯿﻦ ﻣﯽ روي."
ﮔﻔﺘﻢ: "ﺑﮕﺬار دوﺗﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮوﯾﻢ."
💞 ﻫﻤﺎن ﻣﻮﻗﻊ ﺟﻤﺸﯿﺪ و رﺳﻮل آﻣﺪﻧﺪ. ﭘﺮﺳﺘﺎرﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺮاﻧﮑﺎر آوردﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﺑﺒﺮﻧﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻧﮕﺬاﺷﺖ.
ﮔﻔﺖ: "ﭘﺎﻫﺎم ﺳﺎﻟﻢ اﺳﺖ.ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ راه ﺑﺮوم.ﻫﻨﻮز ﻓﻠﺞ ﻧﺸﺪه ام."
ﺟﻠﻮ ي در اﺗﺎق ﻋﻤﻞ، ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺻﻮرت ﺟﻤﺸﯿﺪ و رﺳﻮل را ﺑﻮﺳﯿﺪ.دﺳﺖ ﻣﻦ را دو ﺳﻪ ﺑﺎر ﺑﻮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ: "اﯾﻦ دﺳﺖ ﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ زﺣﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪه اﻧﺪ. ﺑﻌﺪ از اﯾﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ زﺣﻤﺖ ﻣﯽ ﮐﺸﻨﺪ."
ﻧﮕﺎﻫﻢ ﮐﺮد و ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﺗﺎ آﺧﺮش ﻫﺴﺘﯽ؟»
گفتم «هستم» و رفت، حتی برنگشت پشتش را نگاه کند.
#ادامه_دارد...🖊
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
3⃣3⃣ #قسمت_سی_وسه
💞 {«ﻧﮑﻨﺪ ﺑﺮﻧﮕﺮدد؟» ﻟﺒﻪي ﺗﺨﺖ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻧﺸﺴﺖ، ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺗﻢ زده ﻫﺎ. ﺑﺎﯾﺪ ﭼﻪ ﮐﺎر ﮐﻨﺪ؟ ﻓﮑﺮش ﮐﺎر ﻧﻤﯽ ﮐﺮد. ﻫﻤﻪي ﺑﺪﻧﺶ ﮔﻮش ﺷﺪه ﺑﻮد ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ... دﮐﺘﺮ ﺑﺎ ﯾﮏ درﺻﺪ اﻣﯿﺪ ﺑﺮده ﺑﻮدش اﺗﺎق ﻋﻤﻞ. ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد« ﺑﻪ ﺗﻮﺳﻞ ﺧﻮدﺗﺎن ﺑﺮ ﻣ ﯽ ﮔﺮدد.» ﭼﻨﺪ ﺑﺎر وﺿﻮ ﮔﺮﻓﺖ. اﻣﺎ ﺑﺮاي دﻋﺎ ﺧﻮاﻧﺪن ﺗﻤﺮﮐﺰ ﻧﺪاﺷﺖ. ﺣﺎل ﺧﻮدش را ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ. راه ﻣﯽ رﻓﺖ، ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ. ﭼﺎدرش را ﺑﺮﻣﯽ داﺷﺖ، دوﺑﺎره ﺳﺮش ﻣﯽ ﮐﺮد.
💞ﺳﺮ ﻇﻬﺮ ﺻﺪاش زدﻧﺪ. ﭘﺎﻫﺎش را ﻫﻤﺮاه ﺧﻮدش ﮐﺸﯿﺪ ﺗﺎ دم اﺗﺎق رﯾﮑﺎوري. ﺗﻮي اﺗﺎق ﺷﺶ ﺗﺎ ﺗﺨﺖ ﺑﻮد. دو ﺗﺎ از ﻣﺮﯾﺾ ﻫﺎ داد ﻣﯽ زدﻧﺪ.ﯾﮑﯽ اﺳﺘﻔﺮاغ ﻣﯽ ﮐﺮد.ﯾﮑﯽ اﺳﻢ زﻧﯽ را ﺻﺪا ﻣﯽ زد و دو ﻧﻔﺮ دﯾﮕﺮ از درد ﺑﻪ ﺧﻮدﺷﺎن ﻣﯽ ﭘﯿﭽﯿﺪﻧﺪ. ﺗﺨﺖ آﺧﺮ دﺳﺖ ﭼﭗ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻮد. ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ اش ﺧﯿﺮه ﺷﺪ. ﺑﺎﻻ و ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ دﮐﺘﺮش ﻧﮕﺎه ﮐﺮد و ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪ. دﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ: "ﻣﻮﻗﻊ ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ روح آدم ﻫﺎ ﺧﻮدش را ﻧﺸﺎن ﻣﯽ دﻫﺪ. روﺣﺶ ﺻﺎف ﺻﺎف اﺳﺖ." ﮔﻮﺷﺶ را ﻧﺰدﯾﮏ ﻟﺐ ﻫﺎي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﺮد ﮐﻪ داﺷﺖ ﺗﮑﺎن ﻣﯽ ﺧﻮرد. داﺷﺖ اذان ﻣﯽ ﮔﻔﺖ. }
💞 ﺗﻤﺎم ﻣﺪت ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ ذﮐﺮ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ. ﻗﺴﻤﺘﯽ از ﮐﺒﺪ و روده و ﻣﻌﺪه اش را ﺑﺮداﺷﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. ﺗﺎ ﭼﻨﺪ روز ﻗﺪﻏﻦ ﺑﻮد ﮐﺴﯽ ﺑﯿﺎد ﻣﻼﻗﺎﺗﺶ . اﻣﺎ زﺧﻤﺶ ﻋﻔﻮﻧﺖ ﮐﺮد. ﺗﺎ دو ﻫﻔﺘﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﭼﯿﺰي ﺑﺨﻮرد. ﯾﻮاش ﯾﻮاش ﻣﺎﯾﻌﺎت ﻣﯽ ﺧﻮرد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﯿﻤﯽ درﻣﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺷﺪ. از آزﻣﺎﯾﺶ ﻣﻐﺰ اﺳﺘﺨﻮان، ﭘﯿﺶ رﻓﺖ ﺳﺮﻃﺎن را ﻣﯽ ﺳﻨﺠﻨﺪ و ﺑﺮ اﺳﺎس آن ﺷﯿﻤﯽ درﻣﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.
💞دﮐﺘﺮ ...... ﻣﺘﺨﺼﺺ ﺧﻮن اﺳﺖ ﮐﻪ دﮐﺘﺮ .......ﺑﺮا ي ﻣﺪاواي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﻌﺮﻓﯿﺶ ﮐﺮد. روز آزﻣﺎﯾﺶ ﻧﻤﯽ داﻧﻢ دردي ﮐﻪ ﻣﻦ کشیدم ﺑﺪﺗﺮ ﺑﻮد ﯾﺎ دردي ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﺸﯿﺪ. دﻟﻢ ﻣﯿﺴﻮزد. ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ اي ﮐﺎش ﯾﮏ ﺑﺎر داد ﻣﯽ زد. ﺻﺪا ي ﻧﺎﻟﻪ اش ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﺷﺪ. دردش را ﺑﯿﺮون ﻣﯽ رﯾﺨﺖ. ﻫﻤﯿﻦ ﺻﺒﻮر ي و ﺳﮑﻮت ﻫﺎ ،ﭘﺮﺳﺘﺎر ﻫﺎ و دﮐﺘﺮ ﻫﺎ را ﻋﺎﺷﻖ ﮐﺮده ﺑﻮد. ﻫﺮﮐﺎر ي از دﺳﺘﺸﺎن ﺑﺮ ﻣﯽ آﻣﺪ درﯾﻎ ﻧﻤﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. ﺗﺎ ﺟﻮاب آزﻣﺎﯾﺶ آﻣﺎده ﺷﻮد، ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﻣﺮﺧﺺ ﮐﺮدﻧﺪ ...
#ادامه_دارد...🖊
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5868326301718282392.mp3
15.91M
🎵 #مناجات_باشهدا
✨اموووون از زمونه گرفتار دردم
لیاقت نداشتم که دورت بگردم
✨غمی دارم امشب دلم رو سوزونده
من اینجا نشستم حرم تنها مونده😭😭
🎵 #سیدرضا #نریمانی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
✍شهدا.....
#خوب_نگاه_کنید....
زمان بعد از شما.....
عده ای #فراموشتان کردند...و از با شما بودن پشیمان شده اند....
وشما برای عده ای #نردبان شده اید....
عده ای فراموش کردند که این همه خون برای چه ریخته شد....⁉️
و عده ای دیگر در فراقتان می سوزند...😭😭
شهدا..... شهدا..... شهدا......
چه آینده ی دشواری در انتظار #جامانده هاست....😔
و فقط می توان گفت: #شهدا_شرمنده_ایم که مدام شرمنده_ایم....😭😭
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
1_43257834.mp3
3.72M
♨️خدا دوست داره برگردی
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 حجت الاسلام #دارستانی
📡 حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید.
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
سجاد همه داشته #مادری بود که بعد از فوت همسرش با وجود مشکل #شنوایی و عدم قدرت تکلم، فرزندانش را با ح
#گذرے_برسیره_شہیــد
✍ سجاد در یک خانواده #شهیدپرور رشد پیدا کرد. داییهایش داوود و مرتضی کمانی هر دو از شهدای دفاع مقدس هستند.
🌷پسرم دوست داشت #سپاهی شود و ماهم مشوقش بودیم. از خصوصیات بارز پسرم میتوانم به #محجوب بودن، داشتن ایمان قوی، حب رهبری، پاکدامنی، شجاعت، صداقت، مهربانی، احترام به بزرگترها، ورزشکار و بسیار مسئولیت پذیر اشاره کنم.
🌷سجاد اهل صله رحم بود وتمامی خصوصیات خوب یک انسان واقعی را دارا بود.
🌷پسرم با ایمان قوی و علاقه شدید قلبی به اسلام و ائمه اطهار، از میهن و اسلام و کشورش دفاع میکرد و همواره گوش به فرمان #رهبر بود.
🌷به نظر من همه این خوب بودنها و #خالص بودنهایش، به خاطر علاقهاش به سرگذشت #داییهای شهیدش داوود و مرتضی کمانی بود. او #مسیر_شهادت را از داییهایش آموخته بود.
🌷من با تمام #سختیهای پیش رو در زندگی که عمدهترین آنها از دست دادن همسرم و نداشتن مسکن و نبود #منبع_درآمد و مشکل #تکلم و
شنوایی ام بود، سه فرزندم را با #حب ائمه اطهار بزرگ کردم.
#شهید_سجاد_زبرجدی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
ان شالله سال بعد عکسمو دست بگیرن بگن به یاد #شهید_حسین_ولایتی_فر شهید حادثه تروریستی اهواز🌷 در پیا
✍ اگر یه وقت می خواستیم بهش پول توجیبی بدیم، یه جوری می گفت نه، من پول دارم که انگار تمامی #دارایی دنیا برا حسین بود.
❣جوجه بلدرچین داشت گاهی هم گوسفند پرورش می داد و برای ایام #محرم می فروخت.
❣فیلمی که در فضای مجازی معروف شده، حتی #هزینه اون زیارت هم حاصل درآمدی بود که از فروختن بلدرچین هاش بدست آورده بود.
••به نقل از مادر شهید••
#شهید_حسین_ولایتی_فر🌷
#شهید_ترور_اهواز
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍یک روز قبل از اینکه بره #سوریه رفتیم گمرک برای خودش کوله پشتی و لباس نظامی #خرید. گفتم حسین مگه ا
💠 حجاب
⚜ ۵ ساله بود که پسرعموی بزرگترش که آن موقع حدودا #۱۶ساله بود به خانه ما آمد
در را باز کرد و خیلی #مودبانه به او گفت:"یکم میشه صبر کنید؟"
⚜ به سمت اتاق هایی که من و خواهرانش در ان بودیم آمد و به هر سه ما حضور پسرعمویش را اعلام کرد و گفت :" #حجاب کنید، مهمون نامحرم داریم."
#شهید_حسین_معزغلامی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 حجاب ⚜ ۵ ساله بود که پسرعموی بزرگترش که آن موقع حدودا #۱۶ساله بود به خانه ما آمد در را باز کرد
8⃣5⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠شهدا را آوردیم
✍ به نقل از خواهر شهید
🌷دفعه اولی که حسین به سوریه رفت خیلی برای ما
#سخت گذشت، نه تنها روزشماری می کردیم برای #بازگشتش بلکه ثانیه هارو
هم می شمردیم تا برگرده. یک روز تماس گرفت و گفت: سه شنبه شب بر
می گرده، بی نهایت #خوشحال شدیم.
🌷از ساعت ده شب در فرودگاه امام خمینی رحمت الله علیه با یک سبد گل بزرگ #منتظر برگشت ایشون بودیم که تقریبا برای ساعت سه هواپیماش رو زمین نشست. تموم مدت پشت شیشه های سالن پرواز #قرآن می خوندیم و ذکر می گفتیم تا از روی پله ها دیدیمش.
🌷شاد و خوشحال به سمتش رفتیم تا از گیت بیرون اومد تا مارو با اون سبد گل بزرگ دید با #غم_بزرگی که در چشماش و صداش نمایان بود گفت: تورو خدا برید اونطرف و گل رو مخفی کنید. ماهم اطاعت کردیم و خودمون رو از گیت دور کردیم
🌷وقتی اومد بیرون و ازش #علت رو جویا شدیم با حال عجیبی گفت: تو این پرواز #چندتا_شهید آوردیم، تازه خیلی از ابدان شهدا در منطقه #جاموند، می ترسم پدر و مادر یکی از شهدا این دسته گل ها رو ببینه و آه بکشه.
🌷تموم راه برگشت از فرودگاه رو با چشم #اشکبار طی کردیم تا رسیدیم به منزل. تا نماز صبح نشست و از خاطرات #تلخ حلب گفت و ما #گریه کردیم. بخاطر همین اتفاقات بار دوم که از سوریه برگشت #بی_خبر اومد.
#شهید_حسین_معزغلامی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh