eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
حـجابت ارزشش با خون برابری میکند👌 مواظبش باش خواهرم خواهرم رفت که روسریت نرود❌ جان شمـا و جان ♥️ دعای خیر پشتوانه ی زندگی‌ات خواهرم🙏 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
www.Aviny.com www.Aviny.com.mp3
4.38M
کوتاه و شنیدنی در خصوص 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍ به وقت شهادت❤️ ❣✨عصر با عجله برای رسیدن سروقت به شیفت، وارد دفتر خادمین حرم که شدم اسماعیل گفت: م
#فرازی_از_وصیت_نامه📜 💢فرزندانم . . محبین حضرات معصومین💞 ✓علی آقا، ✓خانم فاطمه و ✓آقا محمد. 🍁خوشحالم که به دِین خود عمل کردم شاید #نواقصی هم داشته ام اما سعی کردم که فقط #رزق_حـلال کـریـمه اهـل بـیت (علیهاالسلام) رابه خانه برسفره مهیا کنم👌 و از حضرات معصومین خواستارم که نسل و ذریه ام، ولایت مدار و ادامه دهنده ی #راه این حقیر باشند. 🍁مطمئنم #پسرانم متدین، ولایتی و مفید برای نشر احکام دین✅ و دخترم باعفت و #حجاب خود با چادر🌸دل حضرت زهرا(س) را شاد می کند. 🍁بدان که برای این #چادر کـه هدیه حضرت زهرا(سلام الله علیها) است، خون دلها خورده شده و #خون های بسیاری برای حفظ آن بر زمین ریخته❣ است. #خادم_حرم_حضرت_معصومه #مدافع_حرم_حضرت_زینب #شهید_مهدی_ایمانی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📣📣 4⃣ 🌸دعوتید به مطالعه سه از شهدا بزن روش ببین چی میاد😃👇 1⃣🌷شهیدی که قرض های تفحص کننده اش رو با دست خودش پرداخت کرد👇👇 ✅ بخش اول بخش دوم بخش سوم 👈 شهید سیدمرتضی دادگر🌷 2⃣🌷شهیدی که پدر و مادرش را از حادثه منا در سال 94 نجات داد 👈 شهید عباس فخارنیا 3⃣🌷رویایی صادقه از حضور شهید بروجردی و شهید ابراهیم هادی در فتنه سال ۷۸ و جمع شدن فتنه به دست شهدا 👌👌 🔺بخونید و شادی روح شهدا صلواتی نثار کنید🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #لذت_آغوش_خدا 146 #ولایت 5 #استاد_پناهیان 🔻 امتحان ولایت فقیه 🔷 در مورد هوای نفس صحبت کردیم و
❣﷽❣ 147 6 🔻 وسیلۀ ابلاغ 🔷 ایمان و تقوا به تنهایی کافی نیستند؛ چون هنوز «مَن» باقی مونده. ⭕️ اینکه یه نفر صرفاً اهل نماز و روزه باشه زیاد معلوم نمیشه که چقدر تونسته «منِ» خودش رو از بین ببره... ✅ برای اینکه معلوم بشه که انسان چقدر از نفس خودش گذشته، 👈 «خداوند متعال دستورات خودش رو از طریق خلیفه الله میکنه». 🚫 یه اتفاق تلخ این بین می افته ؛ ↘️ و اونم اینه که اگه کسی "ظاهراً اهل دین و خداپرستی" باشه اما در واقع اهل باشه🔞👿 در زمان مواجه شدن با دستورات ، ازش پیدا میکنه....... 🌺 بعد از واقعه ی غدیر خم، بعد از اینکه پیامبر صلوات الله علیه، امیرالمومنین علیه السلام رو به عنوانِ خلیفه و جانشینِ خودش معرفی کرد 🎴 یه نفر صدا زد و گفت : یا رسول الله اگه دستور خدا اینه که من از علی کنم بگو تا خدا همین الان بلایی بفرسته و منو نابود کنه!🚫😒 ⚫️ همون لحظه سنگی از آسمان خورد تو سرش و به درک واصل شد....🔥🔥 📚 تفسیر فرات کوفی/ ص ۵۰۴ 🌹❤️ حضرت زهرا سلام الله علیها بعد از این ماجرا به امیرالمومنین علیه السلام عرض کردن : ✨{ یا ابالحسن! فکر نکن دشمن تو فقط همین کسی بود که آمد و ابرازِ تنفر کرد ؛ بلکه دشمنانِ دیگری هم هستند که این کینه و نفرت را نسبت به تو در دل شان دارند اما فعلاً چیزی نمیگویند.....}✨ ... ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1_57251600.mp3
5.2M
⏯پادكست 🎧با موضوع #سبک_زندگی_منتظران 4⃣ 🎤استاد #ملایی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
هادی اگر #تویی که کسی گم نمیشود کسی درگیر #گناه و خسران نمیشود❌ اسمت را بر دلمـ♥️ هک کرده ام جانا ا
🔸اگه يه روز نمی ديدمش دلم براش تنگ ميشد💔 واقعا ناراحت ميشدم، به خاطر او ميرفتيم #مسجد، يكبار هم ناهار ما رو دعوت كرد و كلي با هم صحبت كرديم🙂 او با روش محبت و #دوستی ما رو به سمت نماز و مسجد كشاند 🔹اواخر مجروحيت #ابراهيم بود و ميخواست برگرده جبهه، يه شب🌙 توی كوچه نشسته بوديم، براي من از بچه های سيزده، چهارده ساله در #عمليات فتح المبين ميگفت، همينطور صحبت ميكرد تا اينكه با يك جمله حرفش رو زد: 🔸"اونها با اينكه سن و هيكلشون از تو كوچیكتر بود ولی با #توكل به خدا چه حماسه‌هایی آفريدند✌️ تو هم اينجا نشسته اي و چشمت به آسمونه كه كفترهات🕊 چی ميكنند." 🔹فردای اون روز همه كبوتر ها رو رد كردم، بعد هم #عازم_جبهه شدم، ابراهيم در اون زمانی كه هيچ حرفی از روش های تربيتی نبود چقدر دقيق و صحيح👌 كار تربيتی خودش رو انجام می داد و چه زيبا "امر به معروف و نهی از منكر" ميكرد. #شهید_ابراهیم_هادی🌷 📚سلام بر ابراهیم، ج ١، ص۱۶٧ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم 📖توی ب
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣1⃣ 📖فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب خانه ما بود. یک هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه💍 ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود، انقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد. 📖تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب👥 ماندیم. پرسید: گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: من هم خیلی گرسنه ام😋 به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس چلوکباب گرفت با مخلفات. 📖گفت: بفرما. بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود. انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود. حس، میکردم صدتا چشم نگاهم میکند👀 از این سخت تر، روبرویم مرد نامحرمی، نشسته بود ک باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی ب پایش نمیرسید. 📖آب گوجه در امده بود. اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم. ایوب پرسید نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا گفت: مگر گرسنه نبودی؟؟😳 -اره ولی نمیتونم🙁 📖ظرفم را برداشت حیف است حاج خانم، پولش را دادیم. از چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین را میگرفت. گفت: اگر مسجد را پیدا نکنم، همینجا می ایستم به نماز📿 📖اطراف را نگاه کردم -اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد. گفتم: زشت است مردم تماشایمان میکنند. نگاهم کرد این بدون اینکه خجالت بکشند بااین سر و وضع می ایند بیرون انوقت تو از اینکه "دستور خدا" را انجام بدهی خجالت میکشی⁉️ 📖اقاجون این رفت و امد های ایوب را دوست نداشت میگفت: -نامحرمید و دارد اما ایوب از رفت و امدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه روحانی محلمان. همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه بخوانید؟؟" 📖او را میشناختیم. او هم ما و اقاجون را میشناخت. همانجا محرم شدیم💞 یک جعبه شیرینی🍩 ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد. -خبری شده؟؟ نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان. گفتم: -مامان!....ما......رفتیم .... موقتا ....🙊 دست مامان تو هوا خشک شد 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣1⃣ 📖-فکر کردم برادر که میخواهد مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما ناراحت میشوید، هم من معذبم☺️مامان گفت: اقاجونت را چه کار میکنی؟ یک شیرینی دادم دست مامان. 📖-شما اقاجون را خوب میشناسی، خودت میدانی چطور به او بگویی. مامان برای ایوب سنگ تمام میگذاشت👌 وقتی ایوب خانه ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست میکرد. میخندید و میگفت: -الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی اشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب..... ماشاءالله خیلی خوب میخورد😄 📖فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد میخورد. شبی، نبود ک ایوب خانه ما نماند و صبح دور هم صبحانه نخوریم. سفره صبحانه که جمع شد، امد کنارم🥰 خوشحال بود -دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی👤 📖چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری، -من؟ دیشب؟😦 یادم امد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم...دوتا به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود. 📖اقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند. نگاهشان کردم، تکان نخوردند. ایستادم و گربه ها را تماشا کردم. ابروهایم را انداختم بالا... -فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری میکردم ک میگویی شاعر شده ام😉 📖-داشتی ستاره ها را نگاه میکردی. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم😂 -نه برادر بلندی❌گربه های توی حیاط را نگاه میکردم. راست میگویی؟؟ -اره 📖هنوز میخندیدم. سرش را پایین انداخت -لااقل به من نمیگفتی که گربه هارا تماشا میکردی😔 خنده ام را جمع کردم -چرا؟ پس چی میگفتم؟ دمغ شد😞 -فکر کردم به نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه میکنی. 📖هر روز با هم میرفتیم بیرون. دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم، من تنبل بودم. کمی ک راه میرفتیم دستم را می گرفت، او که میرفت من را هم میکشید. برای همین خیلی از من می خندید. 📖می گفت: -شهلا دوست ندارم برای خانه خودمان فرش دستباف بگیریم. -ولی ماندگارتر است. -دلت می اید؟ دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی☹️ نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته. بعد ما چه طور ان را بیاندازیم زیر پایمان؟؟ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا