🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم 📖توی ب
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
7⃣1⃣ #قسمت_هفدهم
📖فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب #هرروز خانه ما بود. یک هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه💍 ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود، انقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد.
📖تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب👥 ماندیم. پرسید: گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: من هم خیلی گرسنه ام😋 به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس چلوکباب گرفت با مخلفات.
📖گفت: بفرما. بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود. انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود. حس، میکردم صدتا چشم نگاهم میکند👀
از این سخت تر، روبرویم #اولین مرد نامحرمی، نشسته بود ک باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی ب پایش نمیرسید.
📖آب گوجه در امده بود. اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم. ایوب پرسید
نمیخوری؟؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا گفت: مگر گرسنه نبودی؟؟😳
-اره ولی نمیتونم🙁
📖ظرفم را برداشت
حیف است حاج خانم، پولش را دادیم.
از چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین #مسجد را میگرفت. گفت: اگر مسجد را پیدا نکنم، همینجا می ایستم به نماز📿
📖اطراف را نگاه کردم
-اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟
سرش را تکان داد. گفتم: زشت است مردم تماشایمان میکنند. نگاهم کرد
این #خانمها بدون اینکه خجالت بکشند بااین سر و وضع می ایند بیرون انوقت تو از اینکه "دستور خدا" را انجام بدهی خجالت میکشی⁉️
📖اقاجون این رفت و امد های ایوب را دوست نداشت میگفت:
-نامحرمید و #گناه دارد
اما ایوب از رفت و امدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه روحانی محلمان. همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه #محرمیت بخوانید؟؟"
📖او را میشناختیم. او هم ما و اقاجون را میشناخت. همانجا محرم شدیم💞 یک جعبه شیرینی🍩 ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد.
-خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان.
گفتم:
-مامان!....ما......رفتیم .... موقتا #محرم_شدیم ....🙊
دست مامان تو هوا خشک شد
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
8⃣1⃣ #قسمت_هجدهم
📖-فکر کردم برادر #بلندی که میخواهد مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما ناراحت میشوید، هم من معذبم☺️مامان گفت: اقاجونت را چه کار میکنی؟ یک شیرینی دادم دست مامان.
📖-شما اقاجون را خوب میشناسی، خودت میدانی چطور به او بگویی. مامان برای ایوب سنگ تمام میگذاشت👌 وقتی ایوب خانه ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست میکرد. میخندید و میگفت:
-الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی اشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب..... ماشاءالله خیلی خوب میخورد😄
📖فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد میخورد.
شبی، نبود ک ایوب خانه ما نماند و صبح دور هم صبحانه نخوریم. سفره صبحانه که جمع شد، امد کنارم🥰 خوشحال بود
-دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی👤
📖چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری،
-من؟ دیشب؟😦
یادم امد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم...دوتا #گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود.
📖اقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند. نگاهشان کردم، تکان نخوردند. ایستادم و گربه ها را تماشا کردم.
ابروهایم را انداختم بالا...
-فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری میکردم ک میگویی شاعر شده ام😉
📖-داشتی ستاره ها را نگاه میکردی.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم😂
-نه برادر بلندی❌گربه های توی حیاط را نگاه میکردم.
راست میگویی؟؟
-اره
📖هنوز میخندیدم. سرش را پایین انداخت
-لااقل به من نمیگفتی که گربه هارا تماشا میکردی😔
خنده ام را جمع کردم
-چرا؟ پس چی میگفتم؟
دمغ شد😞
-فکر کردم به #خاطر_من نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه میکنی.
📖هر روز با هم میرفتیم بیرون. دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم، من تنبل بودم. کمی ک راه میرفتیم دستم را می گرفت، او که میرفت من را هم میکشید. برای همین خیلی از من می خندید.
📖می گفت:
-شهلا دوست ندارم برای خانه خودمان فرش دستباف بگیریم.
-ولی #دستباف ماندگارتر است.
-دلت می اید؟ دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی☹️ نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته. بعد ما چه طور ان را بیاندازیم زیر پایمان؟؟
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_6016917318162974517.mp3
2.57M
📲 فایل صوتی
🎙واعظ: حاج آقا #هاشمی_نژاد
🔖 قدر نعمت ها را بدان🔖
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
💠 شهیدی که انگلستان به افتخارش تندیس ساخت.
#بزرگترین_شکارچی_تانک_جهان
💢 #شهید_محمدعلی_صفا در دفاع مقدس به تنهایی در #یک_هفته ۱۶۴ تانک را مورد هدف قرار داد💥 و حتی در روز شهادتش🌷 ۳۴ تانک را منهدم کرد. طوری که حتی خود عراقیها هم در حیرت بودند و صدای صدام نیز درامد و #خرمشهر را گورستان تانکهای خود نامید
💢بعد از #شهادتش پایگاه کماندویی رویال مارین انگلستان پرچم پایگاه را به مدت ۳ روز نیمه برافراشته کرده بود و تندیسی🎗 از این #قهرمان در این پایگاه ساخته شد. در تهران، بجنورد و بوشهر نیز خیابانهایی به نام این شهید🌷 نامگزاری شده است
💢محمدعلی صفا دورههای رزمی مختلف، دورههای چتربازی، دوره تکمیلی تکاوری، دوره #شکار_تانک و ... را با امتیاز عالی🥇 سپری کرده بود. تلاشهای او موجب شده بود تا مدرک تخصصی👌 شکار تانک از پایگاه تکاوری رویال مارین انگلستان دریافت کند.
💢او برای #آموزش تخصصی انهدام ناوهای جنگی به پایگاه تکاوری #جان.اف.کندی آمریکا اعزام شد و بعنوان اولین ایرانی🇮🇷 مدرک تخصصی انهدام ناو جنگی را دریافت کرد.
#شادی_روحش_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔻مادر شهید: 🔰"مهدی" من خیلی مهربان بود مخصوصا با آدمهای فقیر، ضعیف و ناتوان، همهجا اینطور بود، فر
✍ #یاد_خوبان
☘سید تعریف می کرد و می گفت داشتیم به منطقه عملیاتی اعزام می شدیم در راه یک نوار نوحه سینه زنی گذاشته بودم، این نوار را با مهدی زیاد گوش کرده بودم و کاملا برامون تکراری بود.
🍁برای همه معمول اینه که وقتی یک نواری تکراری می شه دیگه اون حس و حال و اشتیاق اولیه برای گریه کردن بوجود نمی یاد، خصوصا اینکه اون نوار مداحی نوحه باشه نه "روضه" اما اونروز باروزهای دیگه فرق می کرد..
☘یک نواری که قبلا بیش از ده ها بار انرو گوش کرده بودیم در ماشین گذاشته بودم وبه راهمون ادامه می دادیم، همینکه داشتم رانندگی می کردم، متوجه شدم مهدی به پهنای صورتش داره اشک می ریزه وگریه می کنه
🍁تو حال و هوای خودش بود بعد دیدم یک ورقه کاغذ برداشت و شروع کرد به نوشتن. درحال نوشتن بود که به مقصد رسیدیم و وقتی ماشین ترمز کرد، مهدی هم سرش را از اون برگه بلند کرد و اون رو روی داشبورت ماشین گذاشت و رفتیم برای عملیات...
☘بعداز عملیات ایندفعه تنها بسوی ماشین برگشتم چون مهدی آسمانی شده بود، درحال روشن کردن ماشین بودم که یک دفعه دیدم برگه ای کف ماشین افتاده اون رو برداشتم و نگاهش کردم بله همون برگه ای بود که مهدی درحال نوشتن مطالبی روی اون بود
🍁آخرین نوشته آقامهدی! قطعه شعری در وصف حضرت علی اکبر علیه السلام! مهدی عاشق حضرت علی اکبر(علیه السلام) بود، وقتی ازش پرسیدم اسم گروهان ویژه خط شکنت رو چی بذاریم فوری گفت بگذارید گروهان حضرت علی اکبر(علیه السلام) وقتی می خواست آقارو صدا بزنه می گفت علی اکبر لیلا! ابتدای شعرش هم همین رو گفته.
#شهید_مهدی_صابری 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
صفحہ ۱۳۶ استاد پرهیزگار .MP3
884.2K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه انعام✨
#قرائت_صفحه_صدوسی_وششم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
8⃣5⃣1⃣ به یاد #شهید_مهدی_صابری🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
9⃣5⃣1⃣ به یاد
#شهید_حمید_مختاربند🕊❤️🕊
شادی روحش #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh