❣بہ فداے شور و شین شـهـدا
🕊❣اسم رمز "یاحسین" شـهـدا
❣هرڪه باشیم و بہ هرجا برسیم
🕊❣زیر دِینیم، زیر #دِینِ_شـهـدا
#شهید_مهدی_زین_الدین:
💢هرگاه شهدا🌷رادر شب جمعه یاد کردید، آنها شمارا نزد #اباعبدالله الحسین (ع) یاد می کنند😍
#یاد_شهدا_با_صلوات🌺
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
مـ🌝ـاه و صورتتان
معجزه و گوشه #چشمتان
#جمعه ها و آمدنتان ...
چقدر بهم می آیید #آقا😍
اصلا ...
#آمدن چقدر برازنده ی شماست!!👌
کاش اینبار بیایید
#یاایهاالعزیز🌺
#اللهـم_عجــل_الولیکـــ_الفــرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#تو همان
عطر گل یاسـ🌸
و نسیم سحری🍃
که اگر #صبح نباشی
نفسی در من نیست🚫
#شهید_حسین_معزغلامی
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - احترام حُر به حضرت زهرا - حجت الاسلام علیرضا پناهیان.mp3
4.42M
♨️احترام حُر به حضرت زهرا(س)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #علیرضا_پناهیان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰سردار شهید حاج قاسم سليمانی:
«شهید حسین قمی را باید از #گمنامی در بیاوریم...»
#فرمانده_حسین
💢خیلی دوست داشتم حسین رو تو خواب ببینم، خیلی حرفها داشتم که بهش بگم. تا اینکه حسین رو تو #خواب دیدمش، اول فکر کردم کسی شبیه حسینه؛ منو دید لبخند زد😍 باز هم ماندم، گفتم شاید برادر دوقلوی حسین باشه. یادم اومد #حسین برادر نداشت❌
💢بعد از حال و احوال با اون تبسم همیشگی گفت: چه خبر از #حسین_قمی؟؟ همین حرف از زبان خودش امانم را برید، بغضم ترکید😭 و نتونستم خودمو کنترل کنم شروع کردم به گریه، خیلی صحبت ها داشتم با حسین، اما همه رو فراموش کرده بودم گریه کنان از خواب بیدار شدم
💢مبهوت مانده ام چرا سراغ حسین قمی رو گرفت؟! شاید میخواست بگه ما #زمینی ها حسین ها رو نشناختیم😔شاید میخواست بگه مثل حسین برای #فرج امام زمان(عج) تلاش کنید👌
💢شاید میخواست بگه بعد از حسین قمی ها شما چه کردید و کجای تاریخ📆 قرار دارید؟ شاید میخواست بگه ما کار حسینی کردیم و شما کار #زینبی کردید؟؟!!
و شاید ...... 😔
✍راوی: دوست و همرزم شهید
#شهید_مرتضی_حسین_پور🌷
فرمانده ی شهید حججی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔴امام خمینی(ره):
🔷من دست یکایک شما #بسیجیان را میبوسم و میدانم اگر "مسئولین نظام" اسلامی از شما غافل شوند به آتش دوزخ🔥 الهی خواهند سوخت.
۶۷/۹/۲
#امام_روحالله
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📸تصویر رهبر انقلاب و حاج قاسم سلیمانی
روی #کارت_عروسی مسلمان کشمیری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#عاشقانه_های_شهدایی♥️
🔰قبل از آشنایی با محمد جواد به زیارت #حضرت_زینب(س) با خانواده ام رفته بودیم. روبروی گنبد🕌 حضرت زینب(س) بودیم و من با بی بی درد و دل میکردم
🔰از او خواستم #همسری به من بدهد که به انتخاب خودش باشد👌 البته آن روزها نمیدانستم که هدیه ای ویژه🎁از طرف بی بی در انتظار من است و آن هَم #سرباز خود حضرت زینب(س) قرار است مرد آسمانی و همسفر بهشتی💖 من شود
🔰از سفر که برگشتیم. #محمدجواد به خواستگاری من آمد. آن زمانها در یک کارخانه مشغول به کار بود. تنها پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود💪 حتی از جوانی و زمانیکه محصل بود در تابستانهایش کار میکرد ...
🔰تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس💐 خواستگاری تا خرج مراسم عروسی همه را خودش داد. بعد از آن شروع کرد به ساختن همین منزلی🏡 که خانه ی من و فرزندانم هست. سر پناهی که #ستونهایش را از دست داد😔
🔰تک تک مصالح و نقشه ی منزل و رنگ دیوارها و طرح کاشی ها همه و همه به #سلیقہ ی من بود. آخر محمد جواد همیشه میگفت که: #تو قرار است در این خانه بمانی نه من😭
#شهید_محمدجواد_قربانی⚘
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 5⃣2⃣ #قسمت_بیست_وپنجم آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم، سرکوچه ایستا
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
6⃣2⃣ #قسمت_بیست_وششم
با بهار وارد ڪلاس شدیم،
بهار خواست چیزے بگہ ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند شد، 📲با دست زدم روے پیشونیم و گفتم:
_واے!چرا خاموشش نڪردم؟! 😬
سریع از تو ڪیفم موبایل رو درآوردم و جواب دادم.
_جانم مامان.
_هانیہ جان دارم میرم بیرون ڪلید برداشتے؟
انگار هول بود!
با شڪ گفتم:
_آرہ،چیزے شدہ؟😟
مِن مِن ڪنان گفت:
_خب...خب... 😥
نگران شدم،با عجلہ از ڪلاس بیرون رفتم،بهار هم پشت سرم اومد!
_مامان چے شدہ؟براے بابا یا شهریار اتفاقے افتادہ؟😨
_نہ عزیزم نہ!
با حرص گفتم:
_پس چے؟!قلبم اومد تو دهنم!😨
خندہ اے ڪرد و گفت:
_نہ دختر!😄 فاطمہ و مریم اینجا بودن،مریم دردش گرفت بردنش بیمارستان🏥💨🚙 منم دارم میرم!
قلبم یخ زد،
احساس ڪردم یہ نفر با پتڪ بہ سرم ڪوبید اما... من فراموشش ڪردم؟نہ؟باید ڪامل فراموش میڪردم باید میگذشتم از احساسم... با سردے تمام ڪہ خودم یخ زدم گفتم:
_آهان!خداحافظ!😕
مادرم متوجہ حال بدم شد با ملایمت گفت:
_هانیہ!😟
+مامان جان ڪلاسم دارہ شروع میشہ، خداحافظ!😐
سریع علامت قرمز رنگ رو لمس ڪردم!
بهار با نگرانے گفت:
_چے شدہ؟!😟
برگشتم سمتش،شونہ هام رو دادم بالا و گفتم:
_هیچے بابا،دختر امین دارہ بدنیا میاد!😐
_ناراحت شدے؟😕
سرم رو بہ نشونہ منفے تڪون دادم و گفتم:
_خوشحالم نشدم!
بے اختیار قطرہ اشڪے😢 مزاحم از گوشہ چشمم بہ زمین سرد افتاد، سقوطش صداے مرگبار سقوط احساسم💔 رو میداد!
بهار بغلم ڪرد و گفت:
_گریہ ندارہ ڪہ خل!مگہ مهمہ؟!
با صداے لرزون گفتم:😢
_نہ!خداڪنہ دل دخترشو پسر همسایہ نبرہ!
_خانم هدایتے!
صداے سهیلے بود!سریع از بهار جدا شدم و دستے بہ صورتم ڪشیدم.
همونطور ڪہ زمین رو نگاہ مے ڪرد گفت:
_مشڪلے پیش اومدہ؟
+نہ!
بازوے بهار رو گرفتم تا بریم سر ڪلاس ڪہ سهیلے گفت:
_خانم هدایتے چند لحظہ!✋
بهار نگاهے بهمون انداخت و وارد ڪلاس شد، سهیلے چند قدم بهم نزدیڪ شد،دست بہ سینہ رو بہ روم ایستاد.
_عظیمے مشڪلے پیش آوردہ؟😠
منظورش بنیامین بود،سریع گفتم:
_نہ!نہ!اصلا ربطے بہ دانشگاہ ندارہ!
همونطور ڪہ دیوار پشت سرم رو نگاہ مے ڪرد گفت:
_میخواید امروز ڪلاس نیاید؟😐
مطمئناً نمیتونستم سر ڪلاس بشینم،
قلبم بہ ڪمے آرامش احتیاج داشت،جاے زخم هاے قدیمے تیر مے ڪشید!😔💔آروم گفتم:
_میشہ؟😒
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد و گفت:
_یاعلے!✋
رفت بہ سمت ڪلاس،زیر لب گفتم:خدا خیرت بدہ! راہ افتادم بہ سمت نمازخونہ!
بہ آغوشش احتیاج داشتم!✨
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh