eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
سلام ما ... بہ لبخنـد شهیدان بہ ذڪرِ روی سربندِ شهیدان #یافاطمہ_الزهـــرا_س #شهید_مرتضی_عطایی 🌹🍃🌹🍃
9⃣3⃣1⃣ 🌷 ❤️🕊 ✍ به روایت همسر شهید 🔹چهارتا از بچه‌های که در دست اسیر بودند آزاد شده بودند. با مرتضی رفتیم دیدن‌شان. 🔸یکی‌شان بعد از تعریف شکنجه‌ها و آزار و اذیت‌های گفت: «ابوعلی! دیگه نرو سوریه. داعشی‌ها یه روز سر رسید تیپ فاطمیون رو آوردن و از ما خواستن تو رو توی عکس بهشون نشون بدیم. اونا می‌شناسنت!» 🔹آوازه و رشادت‌هایش به گوش داعشی‌ها هم رسیده بود. او را خوب می‌شناختند. عکسی که آن آزاده می‌گفت، مربوط به اعزام اول مرتضی بود. گردانی که مرتضی مسئول آموزش‌شان بود همه جمع شده بودند با لباس نظامیِ مرتب و سربند و کلاه، یک عکس دسته‌جمعی گرفته بودند. 🔸آن عکس روی سررسید تیپ فاطمیون چاپ شده بود. رزمنده‌هایی که توی عکس بودند همه شده بودند الا مرتضی که او هم خودش را به کاروان رساند. 🍃🌷🍃🌷 🔹 دیدم یک عده رزمنده غرق خون، روی زمین کنار هم افتاده‌اند. از دیدن‌شان بند دلم پاره شد. یک آن یاد مرتضی افتادم. اشک توی کاسه چشمانم جوشید و بی‌قرار شدم. توی خواب شنیدم یکی گفت: «یه نفر بین این‌ها زنده‌ا‌س. اونو برگردونین.» 🔸آن یک نفر مرتضی بود. تیر خورده بود به ، اما از معرکه آتش و گلوله جان سالم به در برده بود.می‌گفت: «مریم، تیرها رو می‌دیدم که با سرعت از کنارم رد می‌شدن ولی به من نمی‌خوردن.خانوم چی می‌گی به ؟!» 🔹گفتم: «تو که می‌دونی، چرا می‌پرسی؟» مرتضی خبر داشت که در نبودنش چه حال و روزی دارم.هربار که می‌رفت، می‌گرفتم. چهل روز می‌رفتم حرم امام رضا، نماز ظهر و عصرم را آن‌جا می‌خواندم. توی حرم اشک می‌ریختم و می‌گفتم: «امام رضا! مرتضی رو برام سالم نگه‌دار. کاری کن برگرده و دیگه نره سوریه.» 🔸مرتضی که نبود، لبم از نمی‌افتاد. هر دعایی را که به نظرم مجرب می‌آمد، چهل روز می‌خواندم. می‌خواندم و به خدا التماس می‌کردم مرتضی سالم برگردد. هرچند همیشه حس می‌کردم ماندنی نیست و باید از او دست بکشم ولی دلم راضی نمی‌شد. با سرسختی، دوباره ادامه می‌دادم. 🍃🌷🍃🌷 🔹هر کدام از بچه‌هایش شهید می‌شدند یک نکته از زندگی‌شان می‌شد سرلوحه کارهای مرتضی. 🔸مثلا که توی عملیات تل‌القرین شهید شد، سفارشش شده بود برنامه هر روزه مرتضی. شهید نجفی گفته بود حتی اگر شده روزی چند دقیقه واسه خودتان روضه امام حسین بخوانید. نجفی اولین دوست شهید مرتضی بود. شهادتش بدجور مرتضی را به هم ریخت. 🔹وقتی بود، با هم زیاد می‌رفتیم. دور و بری‌ها همیشه می‌گفتند این مسافرت‌های شما تمام نشد؟ سفرهای را جفت‌مان دوست داشتیم. 🔸با خودش قرار گذاشته بود هر پولی را که دربیاورد، بگذارد برای سفرهای زیارتی. تا دل‌مان هوای کربلا می‌کرد، باروبندیل می‌بستیم و راه می‌افتادیم. آزاد می‌رفتیم. رفت‌مان با خودمان بود و برگشت‌مان با دل‌مان. 🔹اربعین و نیمه شعبان را مرتضی حتما می‌رفت . رفتنش هم برنامه داشت. هر بار که قصد رفتن می‌کرد، سه روز قبل از رفتنش می‌گرفت و چله زیارت عاشورا می‌گرفت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #داستان_یک_تفحص ☜ (4) 🌹شهیدی که قرض های تفحص کننده خود را ادا کرد🌹 #شهید_سید_مرتضی_دادگر🕊 🔻بخش
🌷 ☜ (5) 🌹شهیدی که بعد از تفحص به درخواست خودش گمنام ماند🌹 تو ❣فکه❣ دنبال پیکر بودیم. غروب، یه توی پیدا کرد. هربیل خاک رو که می ریخت بیرون، بیشتری خاک توی گودال برمی گشت! اذان شد. مرتضی بیل رو فروکرد تو خاک و گفت: فردا برمی . برگشتیم . به محض رسیدن، مرتضی رفت سراغ بیل و اون رو از کشید بیرون و راه افتاد. تعجب کردم. گفتم: آقا کجا ؟! یه نگاه به من کرد، گفت: یه جوونی اومد به خوابم و گفت: دوست دارم تو❣فکه❣بمونم! بیل رو بردار و برو... 📚کتاب شهید گمنام 🍃🌹🍃🌹 ما به سربازان گمنام به و و به آنانی که عمری کردند اگر ، دیگر ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
گر بهاے #شیعہ بودن سر جدا گردیدن است... ما بہ عشق #مرتضے تاوان آن را میدهیم... تا بماند تا ابد ذکر #علے بر مأذنه هستے و دار و ندار و #جانمان را میدهیم 🔻شهید مدافع حرم #شهید_محمود_نریمانی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
1⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷 #قسمت_دوم (٣ / ٢) #رزمنده_ای_که_عکس_یک_زن_بر_بدنش_خالکوبی_شده_بود👇👇👇 🌷....تع
1⃣4⃣2⃣ 🌷 (٣ / ٣) 👇👇👇 🌷....وقتى خيلى گير دادم، مرا کشید پشت یکی از دیوار خرابه‌ های «خرمشهر» و باز هم شروع کرد به تکان‌ دهنده! _برادر مرتضی! یه چیزی بگم.... گفتم: «خیلی خوب بابا. تو کشتی منو. ناراحت نمی‌ شم، اخراجت نمی‌ کنم. بگو ببینم دیگه چه دسته گلی به آب دادی؟» گفت: «خیلی ببخشیدا. پشت کمر منو بزن بالا!» زدم بالا. تصویری جلوی چشمم ظاهر شد که از شرم پرده را انداختم😣. تمام قد را در وضعیتی بد، از بالا تا پایین کمرش خالکوبی کرده بود! گفتم: «لا اله لا الله ...» 🌷گفت: «هی به من می‌ گی زیر پوشت رو در بیار، زیر پوشت رو در بیار ..... اگر های_تخریب این صحنه رو ببینن، چه فکری می‌ کنن؟ چی می‌ گن؟ برای خود شما بد نمی‌ شه که منو آوردی تخریب؟» گفتم: «آخه این چه کاریه با خودت کردی بچه جان؟!» گفت: «دست رو دلم نذار برادر . گذشته ‌ی من خیلی سیاهه. من از گذشته ‌ام فرار کردم، اومدم جبهه تا آدم بشم. البته سیاه نبودا، اتفاقاً خیلی هم سفید بود. سیاه کردم. 🌷....من تو استان خودمون ورزشی بودم. همین قهرمان ‌بازی حرفه ‌ای کار دستم داد و به انحرافم کشید. شدم. اون هم چه جور! می‌ افتادم گوشه خیابون، منتظر این که یکی پیدا بشه، یه ذره مواد بذاره کف دستم. هیچ‌ کس محلم نمی‌ ذاشت.😔 تا این که یه روز اتفاق عجیبی افتاد. همین طور که علیل و ذلیل افتاده بودم کنار خیابون و در انتظار یه ذره داشتم له‌ له می زدم، یکهو دیدم سر و صدا میاد. اول ترسیدم😰. بعد دیدم یه جماعتی دارن به طرف من میان. اومدن و اومدن. نزدیک که شدن، معلوم شد است. این همه جمعیت راه افتاده بودن دنبال یه مرده! خیلی عجیب بود. داشت درس بزرگی به من می‌ داد.... 🌷اون جماعت هیچ‌ کدام به من محل نذاشتن، اما برای اون مرده داشتن زار‌ زار گریه می‌ کردن😭. پیش خودم گفتم منم یه جوونم، اونم یه جوونه. من هنوز زنده‌ ام، هیچ‌ کس حاضر نیست نگام بکنه. ولی اون مرده، این همه آدم دنبالشن. انگار یه چیزی خورد تو سرم و کرد. گفتم ای خدا! منو از اینجا نجات بده، قول می‌ دم منم به برم که این جوون رفته. خلاصه یکی از رفقا سر رسید و با یه ذره مواد جمع و جورم کرد. بعد دیگه همون شد. اون جوون شهید جبهه🌷 بود. منم اومدم جبهه که بشم.» 🌷آقای راننده قصه ‌ی تکان دهنده ‌ای داشت. ایام می‌ گذشت و او هر روز رشد بیشتری می‌ کرد👌. یک روز آمد، گفت: «برادر مرتضی من دیگه نمی‌ خوام راننده باشم.» گفتم: «واسه چی؟» گفت: «رانندگی کار مهمی نیست. می‌ خوام باشم، تخریب‌چی باشم! برم تو . کار مهم و با ارزشی انجام بدم.»گفتم: «باشه. هر طور راحتی.» آموزش تخریب دید و شد تخریب‌چی. «عملیات رمضان» فرا رسید(تیر ماه ١٣٦١). ، من و او در باز کردن معبر شدیم همتای هم. یک معبر من باز می‌ کردم، یک او، به موازات هم پیش می‌ رفتیم. چند وقت گذشت. تخریب هم اشباعش نکرد. یک روز دیگر آمد، گفت: «برادر مرتضی! من می‌ خوام برم .» گفتم: «بفرما.» 🌷از ما رفت. بعدها شنیدم شبها می‌ رفتند تو عمق خاک برای شناسایی. مسؤول تیم شناسایی «حسین برزگر» بود. یکی از این شبها که هوا ابری و خیلی تاریک بوده، « » به او می‌ گوید: «برو از اون سنگر تانک دشمن يه گزارش بیار» او می‌ رود، ولی «برزگر» هر چه منتظر می‌ ماند، دیگر برنمی‌ گردد. فردای همان شب از رادیو عراق صدایش را می‌ شنود که می‌ گوید من اسیر شدم. بعدها یک نامه📩 از او به دستم رسید. نامه‌اش را هنوز نگه داشته ‌ام. 🌷بالای نامه نوشته بود: « عادل است.» بعد ادامه داده بود؛ «اگر من شهید می‌ شدم و پیکرم را به شهرم می‌ بردند، با گذشته ‌ای که در آنجا داشتم، مردم به شهدا می‌ شدند. خواست خدا بود که من اسیر شوم تا هم عقوبت گذشته را پس بدهم و آدم شوم، هم ذهن مردم نسبت به گذشته ‌ی من پاک شود.» بعد از هشت سال اسارت، وقتی به وطن برگشت، شده بود. عزا گرفته بود که با آن خالکوبی پشت کمرش چکار کند؟ یک روز هم رفت بیمارستان و آن را هم محو كرد.... راوى: سردار آزاده و جانباز مرتضى حاج باقرى 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh