eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
عاشق حضرت #اباالفضل (علیه السلام) بود. قبل از شهادت #عکسش را بدون دست کشید و برای شهادتش #پوستر آم
7⃣3⃣1⃣ 🌷 ❤️🕊 🔹حامدم وقتی تو کما بود، پرستارها اصلا اجازه نمیدادن حتی با یه دستمال خونها و جای زخمای بدنشو تمییز کنیم. 🔸تا اینکه تقریبا سی اُمین روز بود که از دفتر مقام معظم رهبری تشریف آوردن و گفتند که از طرف چفیه ای آوردیم و ایشون فرموده اند که این چفیه رو به بدن آقا حامد بکشید. و در کنار اون یه انگشتر شرف الشمسی رو هدیه دادند و گفتند: آقای سید حسن این رو برای رهبر فرستادن، رهبری هم تبرک کردن و فرستادن برای شما. 🔹برای این که مریض های دیگه معذب نشن رو دادم به یکی از پرستارها تا ببرن پیش حامد... 🔸یکی دو ساعت که گذشت همون پرستار اومد و گفت می خواییم آقا حامد رو ببریم حموم. 🔹یه آن تعجب کردم که تا دیروز اجازه ی دستمال کشیدن هم نمی دادن الان می خوان ببرن حموم؟! از ته دلم خوشحال شدم و دعاشون کردم... 🔸اونجا بود که فهمیدیم به برکت نفس این سید بزرگوار، این اتفاق افتاد. 🔹دکترها و پرستارها میگفتن یک مریض رو هرگز به حموم نمی برن...اصلا امکانشم نیست!!! 🔸وقتی حامد رو آوردن قیافش کلی تغییر کرده بود...خونا از بدنش پاک شده بود و چهره ش عوض شده بود. ✍به نقل از مادر صبور و آرام 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
چشمان تو مثال حدیث عشق هستند که از زبان خدا جاری شده است همان قدر زیبا همان قدر آرام بخش ... #شهید_
5⃣0⃣2⃣ 🌷 ‍🔹مقری داریم بنام در فکه، اولین سالی که را منطقه بردم، سال اول راهنمایی بود، به رسول قبرهایی را نشان دادم و گفتم که بچه‌ها می‌آمدند در این قبرها راز و نیاز می‌کردند و نماز شب می‌خواندند و برای هر شهیدی هم که می‌شد ما یک قبر سمبلیک درست می‌کردیم 🔸خلاصه هوا تاریک شد و وقت اذان رسید، ما نماز مغرب و عشا را در در آن منطقه خواندیم و پس از نماز دیدم رسول نیست آنقدر دنبال رسول گشتم و بالاخره متوجه شدم که در داخل یکی از این رفته و را کشیده روی سرش و به رفته و در حال گریه کردن است ✍ راوی : پدر شهید مدافع حرم 🌷 💎کتاب را حتما مطالعه بفرمایید. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸وقتے که شخصے از زحمات او تشکر مۍ کرد، مۍ گفت: 🌼 #خرمشهر_را_خدا_آزاد_کرد 🌺یعنی ما ڪارے نڪرده ایم.
🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #چفیه روی صورتش می‌انداخت می‌گفت نگاه به #نامحرم راه شهادت را می‌بندد🙈 دوستش می گفت: هادی توی مدتی که عراق بود  وقتی می‌خواست به #کربلا برود روی صورتش چفیه می‌انداخت و می‌گفت "اگر به نامحرم نگاه کنی راه #شهادت بسته می‌شود" برای همین این کار را می‌کرد تا چشمش به #نامحرمی نخورد. #شهید_هادی_ذوالفقاری🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
| خودم ڪہ هیـــچ.. دلــ💔ـم هیـــچ.. روزگــــارم هیـــچ.. بیــ🚶ــا ڪہ حال غزلهاے مـن پریشــان است..😔 🕊 😔 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💔ــــــنـوشــــــتـــه 🔶وقتی می اندازم انگشت هایشان را به سویم میگیرند…👈 🔷وقتی می روم نگاه هایشان امانم نمی دهد…👀 ♦وقتی عکس را روی صفحه گوشی یا لپ تاپم میگذارم به اعتقاداتم توهین میکنند…😔 🔶وقتی بی تابی را میکنم بی تابی ام را به سخره میگیرند…😣 🔷وقتی راهی میشوم می خندند به علاقه هایم…😞 ♦وقتی در برابرشان بحث هم میکنم جوابم را فحش میدهند…😟 🔶وقتی میخواهم حرفی بزنم هم کاری میکنند که سکوت را برگزینم… 🔷وقتی غصه ی غصه های امامت را میخوری غصه هایت را با حرف هایشان دوچندان میکنند…😓 و… 🔘دیگر قلمم عاجز است از توصیفشان…عجب جماعتی هستند این جماعت…😔 و حال که اینگونه هستند بگذار برایت بگویم که ✔همرنگ این جماعت شدن میکند…😞 ♻حال که این جماعت را شناختی بگذار قافیه ها را عوض کنیم…👌 🔳خواهی نشوی همرنگ رسوای جماعت شو… و 🔘خواهی نشوی رسوا همرنگ شو که رنگشان بی رنگیست…🌸 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💠 🍃آنها داشتند 🍂 و من دارم 🍃آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند👊... 🍂من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم🌸... 🍃آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی😷 نشود... 🍂 من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده📛 دور بمانم... 🍃آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند.👤.. 🍂 من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم👌... 🍃آنان چفیه را سجاده می کردند و به می رسیدند... 🍂من با چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم... 🍃آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند🎗... 🍂 من وقتی چادری می بینم یاد زخم پهلوی می افتم...😔 🍃آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند... 🍂 من چادر سیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم...✊ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌺چفیه میگوید:  به خوبی یاد  دارم آن روزها را که از جبین کشاورزان نخلستان🌴 و گاه بر گرد کمر ماهی گیران🐟 بر روی دریای بی انتها روان میشدم.   🌺چفیه میگوید:  به یاد دارم آن زمان را که ، پای رزمنده ی را دریده بود، واو چنگ برخاک میزد ومن،طاقتم برسر می آمد😔 و خودرابه دور پای اومی پیچیدم وسخت ،آن قدرکه خون بر پیکرش بر می گشت و من سرتا پا سرخ میشدم،مانند شقایق🌸...  🌺چفیه میگوید:  آنگاه که خورشید سوزان☀️،امان بچه ها را بریده بود،دامن به داده و روی سوخته ازآفتابشان را نوازش می کردم🙂، شاید که با تنم، کمی از سوزش وجودشان بکاهم👌.  🌺چفیه میگوید:  آن زمان که به می ایستادند عبایشان می شدم و در دل شب🌙 تنها محرم رازشان... و من بودم که در پیش از عملیات، صورت رزمندگان را می پوشاندم تا که هیچ کس جز محبوبشان اشکشان😭 را نبیند من بودم" و چشم های و خیس آنها" و این آبروی من از همان اشک هاست. 🌺چفیه میگوید:  هرگاه که زمین🌎 به لرزه می افتاد و آسمان شب با چراغانی می شد، فریاد (س) دردشت🍃 می پیچید و رزم خون در میدان رزم برپا بود، به یاد دارم آن هنگام که رزمنده ای بسیجی در خون ، من اولین  کسی بودم که بر بالینش می  نشستم😔؛ او هفت آسمان را می نوردید و من، با کوهی از غم فراق😞، وجود را در آغوش می گرفتم  و آن قدر آن را می بوییدم تا تمام وجودم را در بر میگرفت. 🌺چفیه میگوید:  شما ندیدید آن هنگام را که بچه ها دل به دریا🌊 زده بودند و تکه تکه ی میدان رزم را گلگون🌷 میکرد، رفیقانشان آن تکه ها را در بالینه من جمع می کردند و من همچون بقچه ای می شدم از گوشت و خون 😭. 🌺و آنگاه که نبرد به پایان⛔️ میرسید، اشک حسرت یاران خمینی(ره)😭، تمام وجودم را در بر می گرفت 👈 شرح جان فشانی عشـ❤️ـاق است 👈 معطر از عطر بسیجیان است. 👈 منتظر است، منتظر یاران امام عصر(عج)🌸🍃... 👈 همراه بهشتیان🕊 است و ریسمان ولایت،نشانه منزلت و پاکی است و یادگار جنگ. 🌺🍂خوشا به حال آنان که همراه زندگیشان است😔👌     🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
0⃣1⃣3⃣ 🌷 💠يكبار ديگر لبخند.... 🌷در گرماگرم عملیات « بیت المقدس» بودیم. بچه ها با چنگ و دندان خود را به دروازه های نزدیک می کردند. در اطراف من آفتاب گرم😪 اردیبهشت بر بدن های تکه تکه شده چند تا از بچه ها می تابید. گلوله💥 مستقیم تانک های عراقی از چهار که کنار هم بودند، تقریباً چیز سالمی باقی نگذاشته بود. 🌷به فاصله ی دو متر آن طرف تر... ، آن بچه محل باوقارم را دیدم که دو زانو روی به زمین زده و از کمر خم شده و صدای ناله ی نحیفی از حلقش بیرون می آمد😓. احساس کردم که نفسهایش است. گلوله مستقیم دوشکا یا چهار لول پهلویش را پاره کرده بود😔. و چهار لول برای زدن هلی کوپتر است و هواپیما، نه آدمی زاد📛! 🌷.... زیادی از او می رفت. به پشت روی زمین خواباندمش، گِل های صورتش را با باقیمانده ی شربت آبلیمویی💦 که در قمقمه ام داشتم، شستم که خاک های کنار سرش را به گِل نشاند. 🌷صدایش کردم🗣: فرهاد! فرهاد!... دو پلک خسته و ناتوانش را باز کرد. می کشیدم به چشمانش نگاه کنم😔. آنقدر خودم را باخته بودم که زبانم بند آمده بود. به آمد كه داخل کوله پشتی فرهاد که کنارش افتاده دوربین عکاسی📷 هست. چندتا عکس قبل از آمدن، با بچه ها دسته جمعی گرفته بودیم📸. 🌷....دوربین را فوری بیرون کشیدم و رو به گفتم: فرهاد جان اگر می توانی یک بار دیگر را باز کن و لبخندی بزن😊 که من با دوربین خودت یک عکس یادگاری قبل از 🕊 شدنت بگیرم و براى پدر، مادرت و دوستانت یادگاری باشد🌠. فرهاد خواهش مرا پذیرفت و برای بار چشمان نازنینش😍 را باز کرد. 🌷لبخندی بر دو غنچه ی لبش نقش بست😊. وقتی لبخندش را از دریچه ی دوربین دیدم، فوری عکس گرفتم📸 به محض اینکه دریچه ی دوربین را از روى چشم کنار زدم، فرهاد بدنش بی حس و گردنش به طرف زمین چرخید و لبخند شیرینش بسته شد😢، نگاهش ثابت ماند و.... و به لقاء الله پیوست😭. 🌷با پی در پی و خواندن آیه های کوچک قرآن که از حفظ داشتم، چشمان باز مانده ی فرهاد را بستم😌. به یاد تمامی بر و بچه های محله، مخصوصاً بچه های کتابخانه و شاگردان فرهاد، پیشانی بلندش را بوسیدم 😗و برای آخرین بار نگاهم را وجود به او انداختم و ی سیاه رنگش را روی صورتش پهن کردم. راوی: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh