آزادگــان مـا
#وارثـان شهیدان اند
و مانـــدند تا #نــامشان را گـــــرامے و #راهشان را ادامہ دهند..
26 مرداد
#سالروز_بازگشت_آزادگان
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
آزادگــان مـا #وارثـان شهیدان اند و مانـــدند تا #نــامشان را گـــــرامے و #راهشان را ادامہ دهند..
#خاطـــرات_آزادگــان ✌️
⚜از #صلیب_سرخ آمده بودند اردوگاه اسرا گفتند:در اردوگاه شما را #شڪنجهتان میڪنند یا نه ؟
همه به #آقاسید نگاه ڪردند،ولی آقا سید چیزی نگفت .
⚜مأمور صلیب سرخ گفت:
آقا شما را شڪنجه میکنند یا نه⁉️
ظاهراً شما #ارشد اردوگاه هستید .
آقا سید باز هم حرفی نزد😶.
⚜پس شما را شڪنجه نمیڪنند⁉️
آقا سید با اون #محاسن بلند و ابهت خاص خودش👌 سرش پایین بود و چیزی نمی گفت .
⚜نوشتند✍ اینجا خبری از شڪنجه نیست . #افسرعراقی ڪه فرمانده اردوگاه بود ، آقای #ابوترابی را برد تو اتاق خودش گفت :تو بیشتر از همه ڪتڪ خوردی ، چرا به اینها چیزی نگفتی ⁉️
⚜آقای ابوترابی برگشت فرمود :
ما دو تا #مسلمان هستیم با هم درگیر شدیم ، آنها #ڪافر هستند.دو تا مسلمان هیچ وقت📛 شڪایت پیش ڪفار نمیبرند .
⚜ #فرمانده اردوگاه ڪلاه نظامی👮ڪه سرش بود را محڪم به زمین ڪوبید و صورت #آقاسید را بوسید.
⚜ بعدش هم نشت روی دو زانو جلو آقا سید و تو #سر خودش می زد،می گفت شما الحق سربازان 🌷 #خمینی 🌷 هستید .
🎤روایت در موردسید آزادگان
🌷 " #حاج_آقای_ابوترابی" 🌷
🌺سلام✋ بر آنهایی ڪه از همه چیز #گذشتند تا ما به هر چه میخواهیم #برسیم
🌺سلام✋ بر آنهایی ڪه #قامت راست ڪردند تا قامت ما خم نشود🚫
🌺سلام✋بر آنهایی ڪه به نفس افتادند😪 تا ما از نفس نیافتیم
یارااااااان چه غریبانـه رفتند از این خانه 🌷🌷
🗓 ۲۶ مرداد #سالروز_ورود_آزادگان_سرافراز به میهن اسلامی ایران ..
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
Beheshty950509_05.mp3
6.75M
🔻آرزویم اینه که #شهید_مدافع_حرم باشم....
🔻روسفید پیشه خواهر #شاه_کرم باشم
شهادت آرزومه...
شهادت آبرومه...
🎤🎤با نوای سیدرضا #نریمانی
#خیلی_زیبا👌👌
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه9⃣7⃣ 💠طبابت در جبهه 🔸كسی #جرأت داشت بگوید من مریضم، همه ماشاءالله #دكتر بودند. آن هم از
🌷 #طنز_جبهه0⃣8⃣
💠حکایت عباس ریزه😇
🔸من برای خودم کسی هستم. اما #فرمانده فقط می گفت: «نه❌! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!» #عباس_ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم😔 و #سماق_بمکم!»
🔹وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند #مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم! 😞» چند لحظه ای #مناجات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود.
🔸عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد😟. رفت طرف منبع آب و #وضو گرفت. همه حتی فرمانده #تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر🏕. دل فرمانده #لرزید💓. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند.
🔹 #وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند👥 به سوی چادر رفت. اما وقتی چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و #خوابیده😴، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو.
🔸فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی #وضو گرفتی؟»
عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم #حالش را بگیرم😏!»
🔹فرمانده با چشمانی #گرد_شده گفت😳: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل #اسپندی که روی آتش🔥 افتاده باشد از جا جهید و #نعره زد: 🗣«حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه #نماز_شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو #عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم #تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»😂😂
🔸فرمانده چند لحظه #باحیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی #خنده_شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت😂: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.»
🔹عباس #شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی #نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم #نماز_شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها😄😄 عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی🚌 که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان #صلوات!»😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
1⃣6⃣3⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠درسی که ازنوجوان١٣ساله گرفتم.
🔰در یکی از عملیات ها مجروحان بسیاری را به بیمارستان « #شهیدبقایی» آوردند. وقتی که رزمندگان مجروحین را به داخل بیمارستان 🏥منتقل می کردند، یک نفر آمد و گفت: #خواهرم مراقب او باش. به عقب نگاه کردم👀 کسی را ندیدم!
🔰بار دیگر یک نفر دیگر از #رزمندگان آمد و با عجله گفت: خواهرم مراقب آن مجروح باش. دوباره به این طرف و آن طرف سرک کشیدم اما چیزی ندیدم😟. برای #سومین بار که به من توصیه کردند تا مراقب مجروح باشم از آنها پرسیدم: «اینجا که کسی نیست❌. می شود به من نشانش دهید؟»
🔰یکی از رزمندگان جلو آمد و ملحفه ای را که #نوجوانی تقریبا ١٣ ساله در داخل آن بود نشانم داد. او دست و پاهای خود را در #میدان_مین از دست داده و حالش وخیم بود😔.
🔰هنگامی که نزدیکش رفتم تا به او رسیدگی کنم به #چشمانم خیره شد و با لحنی خاص و آرام گفت: «من #رفتنی هستم به دیگر مجروحان رسیدگی کنید👌.» منقلب شده بودم😢، به حرفش گوش ندادم و خواستم هر طوری که شده به او رسیدگی کنم. اولین کاری که باید انجام میدادم #تزریق_سرم به او بود. اما....
🔰اما #هردوجفت دست و پایش قطع شده بودند و نمی شد رگی پیدا کرد😔 تا سرم را به آن زد. در نهایت توانستم از #گردنش رگ بگیرم و سرم را از آنجا به بدنش تزریق کنم.
🔰نوجوان ١٣ ساله که در آخرین دقایق⌛️ عمرش در یک جمله کوتاه #درس_ایثار داده بود بعد از ١٥ دقیقه #شهید شد🌷. اما همچنان صحنه ای را که به چشمانم خیره شد و آن جمله را گفت، به یاد دارم💬.
راوى: #اعظم_دبيريان
پرستار دفاع مقدس
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh