eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.2هزار عکس
10هزار ویدیو
223 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه8⃣8⃣ 💠 انفع المعارف #قال امام علی (ع) : من عرف نفسه ؛ فقد عرف ربه 🔸در پادگان #کرخه
🌷 9⃣8⃣ 💠 صیغه برادری 🔸در روزهای پیش از فتح فاو بودیم در . به رسم استحباب، ابراهیم و حمید را صدا زدم و پیمان بین خود 👥👤جاری کردیم. 🔹دست ها را در هم گره کرده و قرار گذاشتیم تا در آینده در هر شرایطی یاور هم باشیم و جسم مجروح و یا شهید هم. 🔸به شب عملیات رسیدیم و 💥شدید دشمن امانمان را بریده بود. در ابتدای ورودی شهر با زخم عمیقی برداشتم و زمین گیرم شدم. 🔹خبر به برادران رسید و طبق پیمان برادری که داشتیم، در آنی بالای جسم نیمه جانم آمدند و هن هن کنان و در آن شیارهای پر پیچ و خم، عزم انتقال جسم سنگینم را به عقب کردند. 🔸با حال زاری که داشتم صدای حمید را می شنیدم که زیر لب زمزمه می کرد و از می نالید. از آن همه ای که در او نسبت به خودم می دیدم از برادری خود با او 😍 می بردم. 🔹برای او تمام انرژی خود را جمع کرده و گفتم: "نگران نباش، بخدا خوب خواهم شد و بین شما باز می گردم" 🔸حمید هم با لهجه و عامیانه اش گفت:"بابا کی نگران توهه😳 به خاطر تو داشتم به خودم بد می گفتم که این چه صیغه بود که با تو بستم. حواسم به سنگینت نبود."😳😰 🔹و سالهاست جمله اش نقل هر شده و بهانه ای برای .😊😂 راوی : "محمد رضا سقالرزاده" گردان کربلا 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 9⃣8⃣ 💠 صیغه برادری 🔸در روزهای پیش از فتح فاو بودیم در #عید_غدیر. به رسم استحباب، ابر
🌷 ⃣9⃣ 🔸روزی در کربلای یک در مناطق اطراف چند اَفسر به اسارت در آمده بودند 🔹طبق معمول یکی از بچه ها که اسمش حسین و بود گفت بچه ها اجازه بدین تا من حرفهای اینا رو کنم 🔸دو سه تا کلمه گفت یک هم به اول اونها اضافه کرد - مثلا الکجا الآمدین - الواحد شما کجاست 😂😂و... عراقی ها هاج و واج به بچه ها و صحبت این عزیز نگاه میکردند 🔹خلاصه گفت اینها بلد نیستند -گفت کَن یو اِسپیک ....... خوشحال گفت یِس یِس بعد حسین گفت خوب حالا شما از کجا هستین؟( با لهجه انگلیسی فارسی) 🔸بازم عراقیه با اشاره گفت من چیزی نمیفهمم، حسین گفت : اینا کجا درس خوندن نه بلدن نه زبان خوبه😀😀 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه0⃣9⃣ 🔸روزی در #عملیات کربلای یک در مناطق اطراف #مهران چند اَفسر #عراقی به اسارت در آمد
🌷 1⃣9⃣ 💠 نماز شب خوان ناشی 🔸نماز شب از مستحباتی بود که خیلی به آن اهمیت می دادیم اما با بعضی ها ، شب ها مشکل داشتیم و روزها، کل کل 🗣 🔹در روزهای سخت آموزش آبی🏊 بودیم و ☃❄️بی سابقه هوا طاقت مان را کم کرده بود . به ما شش نفر یک 🎪 داده بودند که باید بدون هیچ شب را به صبح می رسانیدم. 🔸ولی او دست بردار نبود. نیمه شب 🌑در تاریکی چادر بلند می شد و چند دست و پا را له می کرد تا به آبی 💦که از قبل در گوشه‌ای گذاشته بود، برسد. 🔹تازه این اول کار بود، وقتی ✨ می گرفت با تمام دقتی که داشت همه را می کرد و به اصطلاح وضو را به جماعت مي گرفت. 🔸به او می گفتیم بیا و بزرگی کن و قید نماز شب را بزن. این که نمی شود هر شب چند برای نماز مستحبی شما بدهیم. او هم کوتاه نمی آمد و می رفت و از فواید شب می گفت. 🔹تا اینجای کار، خیلی تحملش سخت نبود و می شد با او کنار آمد، ولی فاجعه از زمانی شروع شد که گردان در سخنرانیش گفت که هر نمازی با کردن، هفتاد0⃣7⃣ برابر ثوابش بیشتر است. 🔸به کارهای قبلی اش زدن هم اضافه شده بود. سر را از لای چادر🎪 بیرون می برد و مسواک می کرد. عمق فاجعه را زمانی متوجه شدیم که برای می خواستیم پوتین ها را با کف های پر از به پا کنیم.😖😵 آه از نهاد ما درآمده بود. 🔹آن روز، هر کس که حال ما را می دید می گفت چرا اول صبح، این پنج 🏃🏃🏃🏃🏃نفر یک نفر🚶 کرده اند.😂😂 غلامرضا رضایی 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 1⃣9⃣ 💠 نماز شب خوان ناشی 🔸نماز شب از مستحباتی بود که خیلی به آن اهمیت می دادیم اما با
🌷 2⃣9⃣ 💠 شمر و شلمچه!! 🔸 از آن درشت های بمی بود که گلوله های فرانسوی صد بمب هم به او کار نمی کرد.😂 مثل برق بلا 🔹شنیدن و دیدن این که شده، مثل این بود که بگویند، آتش، آتش گرفته یا تیر، تیر خورده. مگر کسی می کرد که او از پا درآمده باشد. 🔸هرکس می دید، می گفت: «شما دیگر چرا؟»، «آدم قحطی بود؟»، «حیف تیر، حیف ترکش» کنایه از این که تیر و ترکش نصیب کسانی می شود که حسابشان پاک باشد. 🔹واقعاً داشتند که افراد خلاف، چیزیشان نمی شود. یکی از بچه ها که همراهش آمده بود، گفت: « این حرف ها نیست، هم که بیاید، تیر می خورد، چه برسد به این!؟» بلند شد که با دنبالش کند، که بچه ها جلویش را گرفتند.😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 2⃣9⃣ 💠 شمر و شلمچه!! 🔸 از آن #بادمجان درشت های بمی بود که گلوله های #توپ فرانسوی صد بم
🌷 3⃣9⃣ 💠سوپرطلا😄😄 🔸اکبر کاراته از تو خرابه‌های آبادان یه پیدا کرده بود؛ اسمش رو هم گذاشته بود: «سوپرطلا»! الاغ همیشه‌ی خدا بود و آب بینیش چند سانت آویزون. 🔹یه روز که اکبر کاراته برای بچه‌ها سطل‌‌سطل می‌برد، الاغه سرشو کرده بود توی سطل شربت و نصف شربتا رو خورده بود. حالا اکبر کاراته هی شربتا رو می‌کرد و می‌داد بچه‌ها و می‌گفت: بخورید که . 🔸کم‌کم بچه‌ها به اکبر کاراته کردند و فهمیدند که الاغِ اکبر کاراته سرشو کرده داخل سطل شربت و خورده. همه به آب آویزون شده‌ی بینی الاغ نگاه کردند و زدند. 🔹دست و پای اکبر کاراته رو گرفتند و انداختندش توی بهمن‌‌شیر. اکبر کاراته که داشت می‌شد، داد می‌زد و می‌گفت: ای الاغ خر! اگه مُردم، اگه خفه شدم توی اون دنیا جلوتو می‌گیرم؛ حالا می‌بینی! او جیغ‌وداد می‌کرد و بچه‌ها از ریسه رفته بودند.😂😂 📚 مجموعه کتب اکبرکاراته، موسسه مصاف عشق 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 3⃣9⃣ 💠سوپرطلا😄😄 🔸اکبر کاراته از تو خرابه‌های آبادان یه #الاغ پیدا کرده بود؛ اسمش رو هم
🌷 4⃣9⃣ 💠 یه دور تسبيحی📿😅 🔹نشسته بوديم دور هم كنار آتش🔥 و درددل می‌كرديم. هر كی داشت درآورده بود و ذكر می‌گفت. 🔸تسبيح‌های دانه درشت و سنگين وقتی روی هم می افتادند صدای دل آدم را آب می‌كرد.  🔹من هم دست كردم داخل جيبم كه ديدم تسبيحی نيست🙁. از روی عادت دستم را بردم طرف تسبيح بغل دستيم تا تسبيح📿 او را بگيرم😁 كه دستش را كشيد به سمت ديگر😕. 🔸گفتم: «تو تسبيحت را بده بزنيم». كه برگشت گفت: « نداره،‌ اخوی!» گفتم شايد شوخی می‌كند 😅 🔹به ديگری گفتم: «او هم گفت ».  به ديگری گفتم:«گفت موتور پياده كردم😐»  و بالاخره آخرين نفر گفت: «نه داداش✋، يك‌وقت میبری چپ مي‌كنی، حال و حوصله و مرافه ندارم؛ تازه من حاجت دستم را به نمی‌دهم». 🔸همه خنديدند😂. چون عين عبارتی بود كه يادشان داده بودم. هر وقت می‌گفتند: تسبيح📿 يا انگشتر💍 و مهر و جانمازت را بده، اين بود.  فهميدم خانه‌خراب‌ها دارند می‌كنند.😅😅  😁 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 4⃣9⃣ 💠 یه دور تسبيحی📿😅 🔹نشسته بوديم دور هم كنار آتش🔥 و درددل می‌كرديم. هر كی #تسبيح د
🌷 5⃣9⃣ 💠صبحانه خطری 🔸با حسین تازه آشنا شده بودم و از خصوصیات او اطلاعی نداشتم. بعد از مدتی دوستی ما گل کرد و برای با کلاس مرا به خود در پدافند فاو دعوت کرد. 🔹لباسم را مرتب کرده و با یااللهی وارد شدم. چشمم که به سنگر درهم و برهم او افتاد، جا خوردم؛ گونی های سنگر سوراخ سوراخ بودند و خاکی از آن ها به داخل ریخته شده بود و تراورزهای سقف پر از تیرهای کلاش. 🔸به روی خود نیاوردم و جایی برای نشستنم پیدا کردم. در گوشه ای دیگر، او که تازه از شبانه آمده بود هم به خوش فرو رفته بود. بین ماندن و در رفتن مردد شده بودم. خدایا این چه سنگر ویرانی است که اینها برای خود درست کرده اند. 🔹حسین در حالی که با سروصدا به دنبال چیزی در ظروف می گشت، خوش آمدی به من گفت و عصبانی به سراغ همسنگر خود که ظاهراً آنروز نوبت بود رفت تا برای آماده کردن صبحانه او را بیدار کند. 🔸بعد از چند بار تکان دادن، صدای خواب آلودی بلند شد و گفت:" من تا صبح بیدار بودم و اصلاً نخوابیدم. بعداً می خورم". 🔹حسین هم که نمی خواست تنهایی از مهمانش کند به سراغ کلاش خود رفت و در جلو چشمان و نگران من چند تیر به گونی های بالای سر او زد و با صدای بلندتری گفت:"می گم بلند شو کتری رو برا صبونه آب کن. مگه تو امروز شهردار نیستی؟" 🔸از ترس در حال بودم که دیدم همسنگریش هم کم نیاورد و در همان حال دراز کش، با چشمان نیمه باز کلاش خود را رو به سقف گرفت و خشاب را کرد. بوی فضای سنگر را پر کرد و ..... 🔹در حالی که در گوشه ای گرفته بودم، با صدای لرزان و نگران رو به هر دو آنها کردم و گفتم :" بخدا من صبحانه نمی خوام، عجب تن به تنی راه انداخته اید!!". با عجله خود را به بیرون سنگر انداختم و در حال بودم که حسین بسیار آرام و صدایم کرد و گفت:" ببین، این جریان بین خودمان بماند" و برای اطمینان دستش را به سمت من دراز کرد تا قولش را محکم کرده باشد. در حال فرار بودم که گفت، باز هم تشریف بیاورید، میشم 😂👋 رضا بهزادی،گردان کربلا 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 5⃣9⃣ 💠صبحانه خطری 🔸با حسین تازه آشنا شده بودم و از خصوصیات او اطلاعی نداشتم. بعد از م
🌷 6⃣9⃣ 💠موشک جواب موشک😂 🔸مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه می گذاشت. از آن آدم هایی بود که فکر می کرد شده است که انسان های گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به هدایت کرده، کلید را دستشان بدهد. 🔹شده بود مسؤول تبلیغات . دیگر از دستش شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای خالی می کردند. 🔸از رو هم نمی رفت.تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به زدند و آنها هم بلندگو آوردند و نمایش شد. مسؤول برای اینکه روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» را گذاشت. 🔹لحظه ای بعد صدای از بلندگوی عراقی ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!» تمام بچه ها از ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش کم شد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.😂😂 منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 6⃣9⃣ 💠موشک جواب موشک😂 🔸مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه #عملیاتی می گذاشت. از آن
🌷 7⃣9⃣ 💠پسر فداکار😂 🔸موقع بود كه یكى از بچه ها سراسیمه آمد تو و رو به دیگران گفت: «بچه ها امشب اشكى داریم. آماده بخوابید!» 🔹همه به هول و ولا افتادند و به پا و لباس ها كامل سر به گذاشتند. فقط حسین از این جریان خبر نداشت. چون از ساعتى پیش او به دست بوسى هفت پادشاه(خواب)رفته بود! 🔸نصفه نیمه هاى بود كه ناگهان صداى گلوله و انفجار و برپا، برپا بلند شد. بچه هاى آن كه آماده بودند مثل دویدند بیرون و جلوى محوطه به صف شدند. 🔹خوشحال كه آماده بوده اند. اما یك هو چشمشان افتاد به پاهاى شان. هیچ كدام جز حسین به پا نداشتند! رسید. با تعجب دید كه فقط یك نفر پوتین دارد. بچه ها كُپ كردند و حرفى نزدند. 🔸فرمانده گفت: «مگر صدبار نگفتم همیشه باشید و پوتین هایتان را دم در چادر بگذارید تا تو همچین وضعیتى نشوید حالا پا به پاى ما پیاده بیایید» 🔹صبح روز بعد همه داشتند پاهایشان را مى مالیدند و مى زدند كه چطور پوتین ها از پایشان پرواز كرد. یك هو حسین با ساده دلى گفت: «پس شما از قصد پوتین به پا خوابیده بودید؟» 🔸همه با سربرگرداندند طرفش و گفتیم: «آره» مگر خبر نداشتى كه قرار است رزم شب بزنند و ما قرار شد آماده بخوابیم؟ حسین با تعجب گفت: «نه ، من كه نشنیدم» 🔹داد بچه ها درآمد: - چى؟ - یعنى تو بودى آن موقع؟ - ببینم راستى فقط تو پوتین پات بود و به وضعیت ما دچار نشدى؟ - ببینم نكنه... 🔸حسین پس پسكى عقب رفت و گفت: «راستش من نصفه شب از خواب پریدم. مى خواستم برم بیرون دیدم همه تان با پوتین خوابیده اید. . گفتم حتما بوده اید. آرام بندها را باز كردم و پوتین هایتان را درآوردم. بدكارى كردم؟ 🔹آه از نهاد بچه ها درآمد و بعد در یك اقدام همه جانبه و هماهنگ با یك مشتى از حسین تشكر كردند!🍂 منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 7⃣9⃣ 💠پسر فداکار😂 🔸موقع #خواب بود كه یكى از بچه ها سراسیمه آمد تو #چادر و رو به دیگران
🌷 8⃣9⃣ 💠مـــرغ هـای تـخـریـبـچـی😂 🌿اوضاع بد جوری بهم ریخته بود. هرچه بیشتر میگذشت سوزناکتر میشد. دو ماه بود که در خط مقدم بودیم و ماشین یا دیر به دیر به خدمتمان مشرف میشد یا نان و پنیر و انگور و هندونه برامون میاورد. 🌿جوری شد بود که طعم غذای داشت از یادمون میرفت. داشت یادمون میرفت که چه شکلی است یا ران مرغ کدام است و سینه اش کدام. چلو کباب چه مزه ای دارد و با لیمو ترش چه طعمی پیدا میکرد. 🌿در آن شرایط که میخوردیم به پیشنهاد یکی از بچه ها سعی میکردیم با رجوع به خاطرات گذشته یاد غذاهای و پرچرب و چیلی را زنده کنیم و روحیمون ضعیف نشود 🌿تا اینکه خدای مهربان نظری کرد و در عین ماشین تدارکات از زیر اتش توپ و خمپاره دشمن سالم به مقصد رسید و ما با دیدن پاتیل های و از همه مهم تر به خودمان سیلی می زدیم که خوابیم یا بیدار. 🌿اما وقتی سر سفره نشستیم با دیدن مرغ های بی ران و بال به فکر فرو رفتیم که آنها را از کجا گیر آوردند.😂😂قدرت خدا از هر ده تا مرغ یکی ران نداشت.😁 🌿گر چه بچه ها دو قاشوقه می خوردند و دم نمیزدند. اما همین که شکم ها شد دهن ها به کار افتاد. من رودروایسی را گذاشتم کنار و به ماشین که مهمونمون شده بود گفتم: «ببینم حاجی جون می شود بپرسم این مرغ های بی ران و بال مادر زاد معلول بودند یا در جنگ به این روز افتادن؟» 😁😉 🌿بچه ها که داشتند بعد از ناهار میخوردن خندیدن. راننده کم نیاورد و گفت: «راسیاتش اینا رو از جمع کردن!» زدم به پرویی و گفتم: حدث میزدم هستن چون هیچکدوم ران درست و حسابی ندارند!» 😂😂 کمی خندیدیم و باز خدارو شکر کردیم که مارو از نعمتاش نکرده. منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک.📚 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 8⃣9⃣ 💠مـــرغ هـای تـخـریـبـچـی😂 🌿اوضاع #غذا بد جوری بهم ریخته بود. هرچه بیشتر میگذشت #
🌷 9⃣9⃣ 💠 آجیل مخصوص🍭 🌿شوخ طبعی اش باز کرده بود. همه ی بچه ها دنبالش می دویدند و اصرار که به ما هم بده؛ اما او سریع دست تو دهانش می کرد و می گفت: نمی دم که نمی دم. 🌿آخر یکی از بچه ها آورد و روی سرش انداخت و بچه ها شروع کردند به زدن. حالا نزن کی بزن، می خوری؟ بگیر، تنها می خوری؟ بگیر. 🌿و بالاخره در این گیر و دار یکی از بچه ها در رسیدن به آجیل دست توی جیبش کرد اما آجیل مخصوص چیزی جز ریز شده نبود. همگی سر کار بودیم. 😁 مجله جاودانه ها، شماره مجله:49 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 9⃣9⃣ 💠 آجیل مخصوص🍭 🌿شوخ طبعی اش باز #گل کرده بود. همه ی بچه ها دنبالش می دویدند و اصرا
🌷 0⃣0⃣1⃣ 💠 خواهر اوشین😅 🔸آخرین روزهای عملیات سپری شده بودند. نفس كوردل داشت قطع میشد. 🔹بچه های گردان روح الله داشتند آماده میشدند بروند كمك بچه های گردان امام سجاد(عليه السلام) تازه از عملیاتی برگشته بودیم و خسته و كوفته و دلخور از اینكه نتوانستیم برویم غرب، توی پادگان اندیمشك لمیده بودیم. 🔸اخبار ساعت هشت شب را از گردان شنیدیم. بزرگ روی اجاق داشت میجوشید. خوردن یك شیشه مرباخوری آتشی جان میداد. 🔹شنبه شب بود و میشد رفت گردان پای تلویزیون نشست و یك درست و حسابی دید. 🔸شنبه ها بعد از خبر، سریال ژاپنی «سالهای دور از خانه» پخش میشد. بلندگوی گردان روشن شد و صدای برادر كافشانی (از بچه های تبلیغات گردان) حالی حسابی به بچه های گردان داد. 🔹آقای با لحنی آرام و اعلام كرد: برادرانی كه میخواهند سریال را تماشا كنند، به حسینیه گردان😅😅 صدای انفجار خنده بچه های رزمنده بود كه به هوا بلند شد ... 😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh