eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
#استاد_پناهیان و روایت دختری بنام کوثر "نازدانه شهید آقا محمودرضا بیضائی " #شهید_محمودرضا_بیضایی
2⃣8⃣1⃣ 🌷 ❤️🕊 🔹شهید محمودرضا بیضائی در ۱۸ آذرماه سال ۱۳۶۰ در خانواده‌ای و دارای ریشه در تبریز متولد شد. تحصیلات ابتدائی، راهنمایی و دبیرستان را در گذراند. 🔸در دوره تحصیلات دبیرستان به عضویت پایگاه مقاومت شهید بابایی – مسجد چهارده معصوم (ع) شهرک پرواز تبریز – درآمد و حضور مستمر در جمع بسیجیان پایگاه، اولین بارقه‌های عشق به فرهنگ مقاومت و ایثار و را در او بوجود آورد. 🔹او از بچه‌های در پایگاه‌های درون شهری هم بوده است و بسیاری از بچه‌های پایگاه که دوره‌های آموزشی بسیج دانش‌آموزی و دانشجویی را پیش او گذرانده‌اند خاطرات جالبی از او دارند. 🔸بهمن ماه سال ۸۲ وارد دوره دانشکده امام علی (ع) سپاه شد. ورود او به دانشکده افسری ملازم با هجرت او از تبریز به تهران بود که با این هجرت ادامه زندگی را در فی سبیل الله رقم زد. 🔹او نام «حسین نصرتی» را در سپاه برای خود انتخاب نموده بود که به گفته خودش برگرفته از ندای «هل من ناصر ینصرنی» مولای خود، حسین بن علی (ع) و کنایه از به این ندا بود. 🔸شهید بیضائی با توجه به تحولات میدانی کشور و هتک‌ حرمت‌ها به حرم حضرت کبری(س) به دست گروه‌های تکفیری، برای دفاع از این حرم‌های شریف و همراهی با یک تیم رسانه‌ای مستندساز به سوریه رفته بود.   🔹او در روز یکشنبه ۲۹ دی‌ماه ۹۲ مصادف با ولادت حضرت رسول(ص) براثر یک تله انفجاری و اصابت به ناحیه سر در قاسمیه سوریه به شهادت رسید و پیکر پاکش در گلزار شهدای به خاک سپرده شد. شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 9⃣8⃣ 💠 صیغه برادری 🔸در روزهای پیش از فتح فاو بودیم در #عید_غدیر. به رسم استحباب، ابر
🌷 ⃣9⃣ 🔸روزی در کربلای یک در مناطق اطراف چند اَفسر به اسارت در آمده بودند 🔹طبق معمول یکی از بچه ها که اسمش حسین و بود گفت بچه ها اجازه بدین تا من حرفهای اینا رو کنم 🔸دو سه تا کلمه گفت یک هم به اول اونها اضافه کرد - مثلا الکجا الآمدین - الواحد شما کجاست 😂😂و... عراقی ها هاج و واج به بچه ها و صحبت این عزیز نگاه میکردند 🔹خلاصه گفت اینها بلد نیستند -گفت کَن یو اِسپیک ....... خوشحال گفت یِس یِس بعد حسین گفت خوب حالا شما از کجا هستین؟( با لهجه انگلیسی فارسی) 🔸بازم عراقیه با اشاره گفت من چیزی نمیفهمم، حسین گفت : اینا کجا درس خوندن نه بلدن نه زبان خوبه😀😀 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
من خیلی آرزو داشتم که۱۴۰۰ سال پیش بودم ودر رکاب مولایم #امام_حسین(ع) می‌جنگیدم تا شهید شوم🌷 و حال، و
3⃣3⃣5⃣ 🌷 🔹آقا حامد سال ها تو فاطمیه (س) طالقانی تبریز به عزاداری🏴 مشغول بود. وقتی ایام می شد یکی از چرخ های مخصوص حمل باندها🔊 رو برای خودش بر میداشت و وظیفه حمل اون چرخ رو به عهده می‌گرفت. 🔸با عشقـ❤️ و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد. وقتی می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار🍲 میدادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن... تا کار دیگ ها رو شروع کنه... 🔹با گریه😭 و حال عجیبی شروع به کار می کرد.بهش میگفتن آقا حامد شما و همه میشناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن. می گفت: "اینجا یه جایی هست که اگه باشی باید شکسته شوی تا بزرگ بشی👌" 🔸و همینطور می گفت: "شفا تو مجلسه، آخر مجلسم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها رو خواهم گرفت" که بالاخره این طور هم شد😔. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✍در سال 1389 دانش آموخته دانشگاه امام حسین (ع) شد و سپس وارد شغل مقدس شد و به تربیت و آموزش پرداخت. ❣شهید محمد کامران آن چنان این شغل مقدس بود که بنابه گفته همکارانش؛ هنگام نیز با لباس مقدس به خواب میرفت و زمانی که علت این کار را جویا می شدند، میگفت: ❤️من با نذر و نیاز های فراوانی توانسته ام به این شغل مقدس وارد شوم، از آن می ترسم که خواب عزرائیل جانم را بستاند و این لباس مقدس بر نباشد. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸بهش گفتم #حاجی عکس بچه📸 تو زدی جلوی چشمت سنگینت میکنه نمیزاره راحت بپّری 🕊 دلتـ❤️ #دنیایی میشه...
7⃣0⃣1⃣1⃣ 🌷 🔺احمدرضا بیضائی 🔻برای حاج مرتضی 🔰گاهی بعضی ها را یک یا دو بار، یا یک روز، یا حتی یک ساعت🕰 یا دمی بیشتر نمی بینی 💥اما تأثیری که از دیدار آنها در تو ایجاد می شود آنقدر زیاد است که با هیچ دیگری نمی توانی مقایسه اش کنی❌ 🔰مثل تأثیری است که زمین خشک و تشنه از باران🌧 می گیرد و تأثیری که جسم مرده از (ع) شهید مسیب زاده🌷 از این آدمها بود. 🔰من بیشتر او را ندیده بودم اما در هر سه بار، خاطره دیدارش آنقدر در من ماندگار💝 شد که حرارت♨️ یادآوری آن را همیشه بعد از در سینه ام احساس کرده ام 🔰چه در دیداری که با او در دانشکده ، وقتی سال ۸۳ 🗓به دیدار رفته بودم داشتم و چه وقتی بعد از شهادت محمودرضا🌷 یکی دوبار به آمد. حاج مرتضی بعد از شهادت محمودرضا مثل تنور آتش🔥 می سوخت. 🔰در شهادت محمودرضا وقتی آمد و بالای محمودرضا رسید گر گرفته بود. نشست، سرش را پایین انداخت و های های گریه کرد😭 من پشت سرش ایستاده بودم👤 شانه های جوری تکان می خورد که من احساس می کردم الان تعادلش بهم می خورد و نقش زمین می شود. 🔰هر چه کردم آنجا ، مطلبی بگوید، نکته ای یا ای از محمودرضا یا دیگر شهدا🌷 بگوید چیزی نگفت و سکوت کرد🔇 اما سکوتش طولی نکشید که شکست⚡️ یکهو منفجــ💥ــر شد. 🔰سرش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد: ، سر مزارش آمدم آرام نشدم، کوثر را بغل کردم💞 آرام نشدم... حالا درد را تحمل کنم یا درد فراق را⁉️ مرتضی آنجا مثل آدمهای مجنون و بیقرار دور خودش می چرخید و گریه می کرد😭 🔰هیچکس را بعد از محمودرضا مثل حاج مرتضی ندیدم🚫 اشک و آه حاج مرتضی، اشک و و اشک روضه نبود؛ بود و چقدر هم زود به آن رسید🕊 🔰یادم نمی رود که وقتی در افسری خواستیم با جمع بچه ها عکس📸 یادگاری بگیریم یکهو از جمع جدا شد👤 و مثل اینکه چیزی یادش افتاده باشد گفت: ... شش گوشه و رفت و پوستر بزرگی از ضریح امام حسین(ع)🕌 را آورد و گرفت جلوی سینه اش و به عکاس گفت: ! 🔰حاج مرتضی در "۱۴ خرداد ۱۳۹۵" مظلومانه در به شهادت رسید🌷 و به یارانش پیوست🕊 یکی از لباسهای ورزشی را از من خواسته بود، قول داده بودم آنرا از محمودرضا بگیرم و به دستش برسانم ⚡️اما مرتضی سبکبار بود و خیلی زود ‌پیش محمودرضا💞 ما ماندیم و عهد وفا نشده مان😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾در روزگار تازه‌ی غفلت #شهید شد 🍂بی اعتنا به عصر جهالت شهید شد🕊 🌾او بر کرانه‌های ازل #تا_ابد نشست 🍂
8⃣6⃣2⃣1⃣ 🌷 🔰آقا حامد سال ها تو فاطمیه (س) طالقانی تبریز به عزاداری🏴 مشغول بود. وقتی ایام می شد یکی از چرخ های مخصوص حمل باندها🔊 رو برای خودش بر میداشت و وظیفه حمل اون چرخ رو به عهده می‌گرفت. 🔰با عشقـ❤️ و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد. وقتی می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار🍲 میدادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن... تا کار دیگ ها رو شروع کنه... 🔰با گریه😭 و حال عجیبی شروع به کار می کرد.بهش میگفتن آقا حامد شما و همه میشناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن. می گفت: "اینجا یه جایی هست که اگه باشی باید شکسته شوی تا بزرگ بشی👌" 🔰و همینطور می گفت: "شفا تو مجلسه، آخر مجلسم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها رو خواهم گرفت" که بالاخره این طور هم شد😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃آقا حامد سال ها تو هیئت فاطمیه (سلام الله علیها ) طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود. وقتی ایام می شد یکی از چرخ های مخصوص حمل باندها رو برای خودش بر میداشت و وظیفه حمل اون چرخ رو به عهده می‌گرفت. 🍃با عشق و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد. وقتی می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار میدادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن... تا کار شستن دیگ ها رو شروع کنه... با گریه و حال عجیبی شروع به کار می کرد... 🍃بهش میگفتن آقا حامد شما و همه میشناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن. می گفت: 🌷 "اینجا یه جایی هست که اگه باشی باید شوی تا بشی" و همینطور می گفت: 🌷" تو آخر مجلسه، آخر مجلسم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها رو خواهم گرفت" که بالاخره این طور هم شد....💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh