.
🔺هميشه برای مشورت به سراغ افراد موفق نرويد
گاهی پای صحبت شكست خورده ها بنشينيد
آنها دامهای واقعی را به شما نشان می دهند
┄┅❥❥❥🌼🔮🌼❥❥❥┅┄
🔺بعضى وقتا
فكر ميكنى دارى لطف ميكنى
ولى در حقيقت
به طرف دارى آسيب ميزنى...
┄┅❥❥❥🌼🔮🌼❥❥❥┅┄
🔺ﺩﺭﺧﺘﻲ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺑﺎﺩﻫﺎ ﻧﻠﺮﺯﺩ ﻭﺁﺩﻣﻲ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺩﺭﺯﻧﺪﮔﻲ ﺷﻜﺴﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ....
ﻭﻟﻲ ﻓﻘﻂ ﺭﻳﺸﻪ ﺩﺍﺭﻫﺎ ﻣﻴﻤﺎﻧﻨﺪ...
┄┅❥❥❥🌼🔮🌼❥❥❥┅┄
🔺آنهایی که
از پل صراط میگذرند
قبلا
از خیلی چیزها گذشته اند...!
باید بگذری، تا بگذری...
┄┅❥❥❥🌼🔮🌼❥❥❥┅┄
🔺تربیت مانند دانه است و کسی که قرار است تربیت شود مانند زمین.
اگر زمین نامناسب باشد بذر در آن از بین میرود و اگر خوب باشد رشد میکند و بزرگ میشود
به همین سبب است که گفتهاند:
ادب از پدران است و صلاح از سوی خدا
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
◾️با یک تعهد، خود را به لشکر امام زمانمان برسانیم
ببین تا به حال چه صفت بدی داشتی که امام زمان ارواحنافداه تأییدش نمیکند.
تند خو هستی؟ حسادت میکنی؟ کبر داری؟ نمامی میکردی؟ با خانوادهات بد برخورد میکردی؟
یک وقت یک کار بدی کردی. با ترک آن عمل و تعهد به امام زمانت که این عمل بد را خاصه ترک میکنی و تصمیم جدی داری که صفات رذیله را پاک کنی؛ خودت را به لشکر امام حسین علیهالسّلام برسان. و در این بُعد و در این زمان به لشکر امام زمان ارواحنافداه.
این معنی سلام است. بعد میبینی آقا جواب سلامت را میدهند. سلامی که آقا به شما میدهند نزول سلامتی است. درمان درد و شفای سینهی شماست.
▪️استاد حاج آقا زعفریزاده
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #نود_نه ــ بزار حرف ب
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_یک
محمد سریع به اتاق برگشت و با دیدن کمیل که با سختی و درد در حال پوشیدن پیراهنش است،به سمتش رفت و گفت:
ــ داری چیکار میکنی؟
ــ دایی چرا برگشتی؟برو دنبال سمانه
ــ بهش نرسیدم،بعدشم نمیشد تورو تنها بزارم
کمیل به سمت در رفت که محمد بازویش را گرفت:
ــ کجا داری میری با این زخمت
ــ حال من خوبه دایی
ــ کمیل بشین استراحت کن خودم میرم
کمیل کلافه گفت:
ــ دایی من نگران سمانه ام ،اون الان بربرداشت کرده باید بهش بفهمونم قضیه چیه
ــ باشه خودم میرم دنبالش
ــ یا میزارید بیام بهاتون،یا بدون شما میرم
****
کمیل عصبی گوشی را کنار دنده پرت کرد و زیر لب لعنتی گفت.
محمد فرمون را چرخاند و نگران نگاهش کرد.
ــ آروم باش اینجوری که نمیشه
ــ چطور آروم باشم ساعت۱۲شبه ،تنها رفت بیرون از کجا مطمئنید اون عوضیا همون اطراف نبودن
محمد خودش هم نگران بود ولی نمی خواست جلوی کمیل چیزی بگوید ،سریع شماره خواهرش را گرفت.
ــ الو سلام فرحناز جان،خوبی؟محمود خوبه؟
ــ ......
ــ سلامت باشی ،سلام میرسونن ،میگم سمانه هستش؟هرچقدر زنگ میزنم گوشی اش در دسترس نیست
کمیل زیر لب آرام ذکر میگفت و منتظر خبر خوشی از محمد بود.
ــ ......
ــ آها خیلی ممنون اجی،پس برگشت بهش بگو بهم زنگ بزنه
ــ.....
ــ یا علی ،خداحافظ
تماس را قطع کرد و نگاه ناراحتش را به کمیل دوخت ،صدای کمیل که از عصبانیت و نگرانی میلرزید د اتاقک ماشین پیچید.
ــ حتما اتفاقی براش اتفاقی افتاده ،باید به بچه های گشت خبر بدم
ــ آروم باش کمیل،سمانه بچه نیست،حتما یکم دیگه میره خونه
ــ پس چرا گوشیشو جواب نمیده؟
ــ الان هم عصبیه هم ناراحت،حرفایی که شنید کم چیزی نیستند
ــ اما من منظورم اونی که فکر میکنه نبود
ــ میدونم اما اون الان اینطوری برداشت کرده
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
#برای_خواندن_قسمت_های_قبلی و بعدی رمان با ما باشید👇🌹
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_یک محمد سریع به ا
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_
سمانه در آشپزخانه کوچک در حال آماده کردن سوپی بود که محمد مواد لازمش را آورده بود،زیر گاز را کم کرد و دستان خیسش را با مانتویش خشک کرد،نگاهی به خانه انداخت هال متوسطی با یک آشپزخانه کوچک و دوتا اتاق و سرویس بهداشتی و حمام،حدس می زد اینجا کسی زندگی میکند ،چون هنه جا مرتب و یخچال پر است.
کمیل و محمد مشغول صحبت کردند بودند،و او دوست نداشت مزاحم صحبت های همسرش و دایی اش شود،روی مبل نشست و به تلویزیون خاموش خیره شد،با یادآوری مادرش سریع گوشی اش را درآورد و برایش پیامک فرستاد که همراه کمیل است و ممکن است دیر کند،وقتی پیام ارسال شد ،گوشی اش را دوباره در جیب مانتویش گذاشت.
نگاهی به ساعت انداخت،وقت خوردن داروهای کمیل بود،دوست نداشت مزاحم صحبت هایشان شود،اما محمد گفته بود که دکتر تاکید کرده بود که با داروهایش را به موقع بخورد.
به سمت در رفت،دستش را بلند کرد تا در را بزند اما با صدای عصبی کمیل دستش در هوا خشک شد،صدای کمیل عصبی بود و سعی می کرد آن را پایین نگه دارد،سمانه اخم هایش را درهم جمع کرد و به حرفایشان گوش سپرد،نمی خواست فالگوش بایستد اما عصبانیت کمیل اورا کنجکاو کرده بود.
ـــ این چه کاری بود دایی
ــ کمیل آروم باش عصبانیت برا زخمت خوب نیست
ــ چطور عصبانی نشم،دایی من گفتم که نمیخوام پای سمانه وسط کشیده بشه بعد تو بهش زنگ زدی بیاد اینجا
ـ نمیتونستم تنهات بزارم از اینورم باید میرفتم
ــ زنگ میزدی به امیرعلی یا به هر کس دیگه ای جز سمانه
سمانه عصبی به در خیره ماند،نمی دانست چرا کمیل نمی خواست او اینجا باشد الان دلیل اخم های گهگاهش را به محمد دانست.
صدای تحلیل رفته کمیل و حرف هایش آنچنان شوکی به سمانه وارد کرد که حتی نفس کشیدن را برای چند لحظه فراموش کرد.
ـــ وقتی اومدید و گفتید به خاطر انتقام از من ،سمانه رو وارد این بازی کردند،از خودم متنفر شدم،بعدش هم گفتید به خاطر اینکه مواظب سمانه باشم تا آسیبی بهش نزنن و از قضیه دور بمونه بهاش ازدواج کنم،الان اوردینش اینجا،اینجایی که ممکنه لو رفته باشه
سمانه از شوک حرف کمیل قدمی عقب رفت که با گلدان برخورد کرد و ا افتادنش صدای بدی ایجاد شد،در با شتاب باز شد،و تصویر محمد وکمیل که روی تخت نشسته بود و با نگرانی به سمانه خیره شده بود ،نمایان شد.
سمانه با چشمان اشکی به کمیل خیره شده بود،و آرام زمزمه کرد:
ــ تو، تو ، به خاطر مواظب ،با من،ازدواج کردی
کمیل با درد از جایش بلند شود و گفت:
ــ سمانه اشتباه برداشت کردی،بزار برات توضیح بدم
اما سمانه سریع چادر و کیفش را برداشت و به ست در دوید،صدای فریاد کمیل را شنید که میخواست صبر کند و این موقع شب بیرون نرود ،اما اهمیتی نداد،و با سرعت از پله ها پایین رفت و آخرین صداها،فریاد کمیل بود مه از محمد می خواست به دنبال او برود.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
❣¤.....قرار هرشب ما....¤❣
فرستادن پنج #صلوات📿
ب نیت سلامتی و تعجیل در
#فرج آقا امام زمان(عج) ❤️
هدیه به روح مطهر #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌷
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
بيم از حصار نيست
كه هر قفل كهنه را
با دستهاى روشن تو مىتوان گشود💞✨
به یاد شهدای عزیز مدافع حرم که به وطن خودشون برگشتن و به یاد دو شهید عزیز تازه تفحص شده در منطقه عملیاتی چنگوله🖤🌹
به وطن خوش آمدید مردان بی ادعای سرزمینم🌹
#التماس_دعای_فرج ☘
#شبتون_شهدایی🕯
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯