شهید محمدرضا تورجی زاده
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_چهل_سه سمیه خانم
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهل_چهار
کمیل به دیوار سرد بیمارستان تکیه داد و چشمانش را بست.
یک ساعت از وقتی که به خانه رفته بود گذشت،دکتر بعد از معاینه ی سمانه،لازم دید که به بیمارستان منتقل شود،فقط خدا می دانست وقتی سمانه را در این حال دیده بود،چه به سرش آمد.
راهروی بیمارستان در این ساعت خلوت بود و فقط صدای زمزمه های ارام سمیه خانم و تیک تاک ساعتش شنیده می شد!
با باز شدن در اتاق،سریع چشمانش را باز کرد و از جایش بلند شد و به سمت دکتر رفت.
دکتر مشغول نوشتن چیزهایی بود، و میان نوشتن هایش توضیحاتی به پرستار می داد،با دیدن کمیل لبخندی زد و گفت:
ــ نگران نباشید آقای برزگر،حال همسرتون خوبه
کمیل نفس راحتی کشید و خداروشکری زیر لب گفت.
ــ پس این تب برا چیه؟
ــ تب خانمتون ناشی از عصبانیت و استرس بیش از حد هستش،نمیدونم دقیقا چه اتفاقی براشون افتاده اما باید از هر چیزی که عصبانیش میکنه که استرس بهش وارد میکنه دورش کنید
کمیل سری تکان داد و گفت:
ــ میتونم ببینمش؟
ــ با اینکه خواب هستن اما کنارش باشید بهتره،نسخه ی داروهارو پرستار میارن براتون
ــ خیلی ممنون خانم دکتر
دکتر لبخندی زد و گفت:
ــ وظیفه است
بعد از رفتن دکتر،سمیه خانم به نمازخانه رفت تا نماز شکری به جا بیاورد،اما کمیل سریع به اتاق سمانه رفت.
در را آرام باز کرد تا او را بیدار نکند،به چهره ی غرق درخوابش نگاهی انداخت،در خواب بسیار معصوم می شد.
کنارش روی صندلی نشست و دست سردش را در دست گرفت،سمانه تکانی خورد اما بیدار نشد،
باورش نمی شد این چهارسال با تمام مشکلات و سختی ها با تمام تلخی ها و دوری ها تمام شده،و الان کنار سمانه است.
با اینکه سمانه هنوز با او کنار نیامده بود،اما همین که الان کنارش بود و دستانش در دستان او بود،برایش کافی بود
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
------------------------
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌷⚜امشب سخن از جان جهان باید گفت
🌷⚜توصیف رسول انس و جان باید گفت
🌷⚜در شام ولادت امام صادق
🌷⚜تبریک به #صاحب الزمان باید گفت
💐خجسته #میلاد_پیامبر_اکرم(ص) و امام #جعفر صادق(ع) را محضر شریف آقا #امام_زمان (عج) و همه شما همراهان عزیزمون در کانال #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده تبریک و شادباش عرض میکنیم🌸✨
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شمابه دنیـا آمـدید ،
و این یعنی یک دنیا
آرزوی خـوبِ خــدا
بـرای مـا آدم هـا :)🌸🍃
#عیدمون_مبااارک❤️
#حضرت_محمد_ص✨✨
#امام_جعفر_صادق_ع✨✨
سپاسگزاریم از همراهی شما عزیزان🌹
شبتون در پناه نگاه مهربان خدا🦋✨
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🍀🌺🍀
#جمعہ یعنے
#عطر #نرگس در هوا سر مےڪشد
جمعہ یعنے
#قلب #عاشق سوے او پر مےڪشد
جمعہ یعنے
#روشن از رویش بگردد این #جهان
جمعہ یعنے
#انتظار #مَهدے #صاحب_زمان
💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ
♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
#صبحتون_مهدوی✨🌸
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
☀️ #قرار_صبحگاهی☀️
🍃السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ🍃
❤️هدیه به روح مطهر #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
💠1 مرتبه سوره حمد
💠3مرتبه سوره توحید
✨✨صبحتون منور به نور شهدا✨✨
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀❤️❀⊱━━╯
🌺میلادباسعادت🌟💐
🌺ختممرسلین🌟💐
🌺رسـولخــدا 🌟💐
🌺حضرتمحمد(ص)🌟💐
🌺و فرزندش🌟💐
🌺امامصادق(ع)🌟💐
🌺برهمهیشما🌟💐
🌺 مبــارکباد🌟💐
🌺الّلهُمَّ 🌟💐
🌺صلّ🌟💐
🌺علْی 🌟💐
🌺محَمَّدٍ 🌟💐
🌺وآلَ🌟💐
🌺محَمَّدٍ🌟💐
🌺وعَجِّل🌟💐
🌺 فرَجَهُم🌟💐
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
معرفی شهید هفته شهید حسین هریری👇👇👇👇👇
شادی روحشان صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
معیارهای یک رزمنده مدافع حرم برای ازدواج چه بود؟
اتفاقاً یکی از شرطهایش این بود که چون رزمنده مدافع حرم هستم دوست دارم باز هم به عنوان مدافع حرم باقی بمانم و نمیخواهم ازدواج مانعی برای اعزام مجددم شود. در پاسخ گفتم دقیقاً من هم از همسر آیندهام این انتظار را داشتم که حداقل یکبار هم شده برای دفاع از حرم بیبی زینب (س) گامی برداشته باشد. پس چه بهتر که شما خودتان مشتاق این امر هستید. همسرم از شرط من خیلی تعجب کرد. زیرا هر کجا که رفته بود و این شرط اعزام شدن مجدد خودش را به سوریه اعلام کرده بود طرف مقابل نپذیرفته بود. حتی خود شهید به من گفت شما چرا قبول کردید؟ خیلی از دخترهای نسل امروزی در این وادیها نیستند. عجیب است که شما پذیرفتید.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
واقعاً به عنوان یک جوان نسل امروز چطور قبول کردید که همسر آیندهتان به جایی برود که احتمال شهات و جانبازیاش است؟
بنده این شرط را قبول کردم چون به این موضوع خیلی اعتقاد داشتم که مرگ در دست خداوند است حتی اگر در هر شرایطی قرار بگیرید تا زمانی که خود خدا نخواهد چیزی نمیتواند به شما آسیب وارد کند. برگشتم به خواستگارم گفتم اگر قرار است برای شما اتفاقی بیفتد چه شما برای دفاع از بیبی زینب(س) در سوریه باشید یا در خانه خود نشسته باشید حتماً اتفاق میافتد. پس بهتر است که مرگمان به شهادت ختم شود که در برابر خداوند ارزش معنوی داشته باشد. من خودم به عنوان یک خانم نمیتوانستم برای دفاع از حرم زینب (س) حضور داشته باشم چرا به شریک زندگیام که توانایی این کار را دارد اجازه ندهم برود. شاید باورتان نشود از روزی که همسرم برای اعزام مجدد میخواست راهی شود خودم پا به پایش او را همراهی کردم. حتی خود شهید به علت اعتقادی که داشت به من میگفت چون تو دختر سید هستی فرم مشخصات بنده را بنویس ارسال کن تا کارهایم زودتر انجام شود. از آنجا که شهید در اعزامهای قبلی توسط دشمن شناسایی شده بود برای اعزام مجدد با مشکل رو به رو بود. در هر حال من دوست نداشتم در رفتن همسرم به سوریه «نه» بیاورم که حتی حسین آقا برگشت از من پرسید تو واقعاً از ته قلبت راضی هستی که من به سوریه اعزام شوم. در جواب گفتم هرچه خدا صلاح میداند همان خواهد شد و نمیخواستم در روز محشر شرمنده حضرت بیبی زینب (س) باشم.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
آغاز سخنرانی رهبر انقلاب دروز عید ولادت پیامبر اکرم وامام جعفر صادق علیه السلام هم اکنون☘
💢 میلاد پیامبر رحمت مبارک
✅از حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله پرسيدند:
بهترين بندگان خدا چه کسانی هستند؟
رسول الله فرمودند:
بهترین بندگان خدا كساني هستند که:
وقتی نيكى میكنند،
شاد میشوند
وقتی بدی میکنند
آمرزش میخواهند،
وقتی به آنها عطا داده شود
شُكر میكنند،
وقتی گرفتار شوند
صبر میكنند،
وقتی خشمگین شوند
چشمپوشى میکنند.
📚اصول كافى، جلد ۳ ،صفحه ۳۳۷
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
صـرفـاً جـهـتــ اطـلاع :
مـواظـبـــ بـاشـیـد ،
پـایـتـان را کـجـا بـر زمـیـن مـی گــذاریـد .
√ اکـنـون " مـیـن هـایـی " از جـنـس دیـگـر در کـمـیـن شـمـاسـتـــ . . .
مـیـن هـای جـَنـگــ سـخـتــ ،
"پـای جِـسـمـتـان " را قـطع مـی کـنـد ،
امـا مـیـن هـای جـَنـگــ نـَـرم ،
" پـَـر پـَرواز روحـتـان " را
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#به_سبک_شهدا
♦️ ما قطـعہ #شـهدا رو
واسہ لایو و #سلفے و پست خواستیم..!
ڪاش یڪ بار نگاه بہ قبرها میڪردیم
یڪم ازتاریخ تولد📅 و شهادتها
خجالت میڪشیدیم💔
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✨﷽✨
🌼مومنان آخر الزمان ، برادران حضرت خاتم النبیین صلوات الله علیه و آله
✍ابو بصير از امام محمد باقر عليه السّلام روايت نموده كه پيغمبر اكرم صلّي اللَّه عليه و آله روزي در جمعي از اصحاب خود دو بار فرمود: خداوندا! برادران مرا به من بنمايان. اصحاب عرض كردند: يا رسول اللَّه! مگر ما برادران شما نيستيم؟ فرمود: نه! شما اصحاب من مي باشيد، برادران من مردمي در آخر الزمان هستند كه به من ايمان مي آورند، با اين كه مرا نديده اند. خداوند آنها را با نام و نام پدرانشان، پيش از آن كه از صلب پدران و رحم مادرانشان بيرون بيايند، به من شناسانده است. ثابت ماندن يكي از آنها بر دين خود، از صاف كردن درخت خاردار (قتاد) با دست در شب ظلماني، دشوارتر است. و يا مانند كسي است كه پاره اي از آتش چوب درخت «غضا» را در دست نگاه دارد. آنها چراغهاي شب تار مي باشند، پروردگار آنان را از هر فتنه تيره و تاري نجات مي دهد.
📚بحار الأنوار ، علامه مجلسي ، ج ۵۲ ، ص ۱۵۴
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
خدا را بخوانيد و به اجابت دعای
خود يقين داشته باشيد
بدانيد كه خداوند دعارا از قلب غافل
بی خبر نمی پذيرد...
#پیامبر_اکرم(ص)🌹
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_چهل_چهار کمیل به
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهل_پنج
چشمانش را آرام باز کرد،مکان برایش غریب بود،به اطراف نگاهی انداخت با دیدن دکور و تجهیزات متوجه شد که در بیمارستان است.
اما او چرا اینجاست؟!
چشمانش را روی هم فشار می دهد و کمی به خودش فشار می اورد که شاید چیزی یادش بیاید،آخرین چیزی که یادش آمد بحث کردنش با کمیل و سردرد و خوابیدنش بود،تصاویر مبهمی از کمیل که بالا سرش نام او را فریاد می زنید در ذهنش تکرار میشد اما دقیق یادش نمی آمد که چه اتفاقی افتاده.
تا میخواست دستش را تکان دهد متوجه اسیر شدن دستش میان دستان و سر کمیل شد،با دیدن کمیل خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید.
به صورت غرق در خوابش نگاه کرد،باورش سخت بود بعد از چهارسال کمیل الان کنارش باشد،با اینکه هیچوقت نمی توانست نبود کمیل را باور کند حتی این چیز را به سمیه خانم گفته بود اما سمیه خانم در جواب به او گفته بود:
"شهدا زنده اند و نزد خدا روزی می گیرند"
اما الان خدا کمیل را به او برگردانده بود،آنقدر دلتنگش شده بود که دوست داشت روزها به تماشای او بنشیند،
با اینکه اوایل از اینکه خود را چهارسال از آن ها دور کرده بود عصبی شده بود و حتی به جدایی فکر کرد،اما الان کمی آرام تر شده بود و به این نتیجه رسید که او بدون کمیل نمی تواند لحظه ای آرامش داشته باشد،دقیقا مانند این چهار سال...
نگاه به ساعت روی دیوار انداخت
عقربه ها ساعت ۸ صبح را نشان می دادند،تا خیز برداشت تا از جایش بلند شود سوزشی را در دستش احساس کرد و آخی گفت.
کمیل سریع بیدار شد و از جایش بلند شد.
ــ چی شد؟درد داری
رد نگاه سمانه را گرفت،با دیدن جای خونی سوزن سرم ،اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم
سمانه آرام روی تخت دراز کشید
بعد از چند دقیقه در باز شد و کمیل نگران همراه پرستار وارد اتاق شدند.
پرستار نگاهی به دست سمانه انداخت و گفت:
ــ چیزی نیست سوزن سرمت کشیده شده،برای همین زخم شدی خون اومده.
ــ حالش چطوره خانم؟
پرستار نیم نگاهی به کمیل انداخت و گفت:
ــ حالشون خوبه،نیم ساعت دکتر میاد بعد از اینکه وضعیت بیمار چک شد مرخص میشه
ــ خیلی ممنون
پرستار سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
کمیل به سمانه نزدیک شد وبا چشمان نگران به صورت بی حال او نگاهی انداخت و آرام پرسید:
ــ حالت خوبه سمانه؟
ــ خوبم
ــ دراز بکش تا دکتر بیاد
سمانه انقدر ضعف داشت که نای لجبازی را نداشت پس بدون حرف روی تخت دراز کشید
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_چهل_پنج چشمانش را
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهل_شش
بعد از امدن دکتر و امضای برگه ی ترخیص ،سمیه خانم به سمانه کمک کرد تا آماده شود.
کمیل بعد از تصفیه حساب و خرید دارو ،به سمت سمانه و سمیه خانم که کنار ماشین بودند رفت،سریع ماشین را روشن کرد و کمک کرد تا سمانه سوار شود.
در طول راه کسی حرفی نزد با صدای گوشی سمیه خانم سمانه از خواب پرید،نگاهی به اطراف انداخت نزدیک خانه بودند،سرگیجه داشت برای همین چشمانش را بست.
ــ کی بود مامان؟
ــ صغری است،قرار بود صبح بیاد خونمون،الان زنگ زد نگران بود
ــ الان کجاست
ــ تو خونه منتظره
وارد کوچه شدند،کمیل ماشین را در خیابان پارک کرد، و در جواب سوال مادرش گفت که جایی کار دارد،اما سمانه خوب می دانست به خاطر او میخواست از اینجا دور باشد.
به محض پیاده شدن سمانه سنگینی نگاه کسی را بر روی خودش حس کرد،همان نگاه همیشگی که چهار ستون بدنش را از ترس می لرزاند.
با گرمای دستی که بر دستش نشست سرش را بالا آورد و نگاه ترسان و وحشت زده اش در نگاه کنجکاو کمیل گره خورد،برای اینکه کمیل متوجه نشود سریع سرش را پایین انداخت.
ــ چرا دستات اینقدر سردن؟
ــ چیزی نیست،ضعف دارم
کمیل مشکوک پرسید:
ــ لرزیدن صدات هم به خاطر ضعفه؟
سمانه هول کرد و برای چند ثانیه نگاهش را به مرد همسایه که او را با لبخند کریهی نگاه می کرد انداخت اما سریع نگاهش را دزدید!
کمیل همین نگاه چند ثانیه ای برایش کافی بود تا یاد حرف های سمانه بیفتد.
" من شوهر ندارم،اگه شوهر دارم چرا باید هر روز از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم "
سمانه از فشاری که کمیل بر دستانش وارد کرد،آرام نالید:
ـ کمیل
کمیل یا چشمان سرخ از خشم،آرام غرید :
ـ خودشه
سمانه متوجه منظور کمیل شد اما گفت:
ــ کی خودشه؟چی میگی کمیل
ــ سمانه بگو خودشه؟
سمانه دستپاچه لبخندی زد و قدمی برداشت و گقت:
ــ بریم داخل حالم خوب نیست
کمیل بازویش را محکم فشرد و تشر زد:
.ــ پس خودشه
ــ نه نه کمیل یه لحظه صبر کن
تا میخواست جلوی کمیل را بگیرد،کمیل به سمت آن مرد رفت،مرد تا میخواست ازجایش بلند شود ،مشت کمیل بر روی صورتش نشست.
کمیل با تمام توان به او مشت می زد،با صدای جیغ سمانه والتماس های سمیه خانم در باز شد و علی همسر صغری با دیدن کمیل سریع به سمتش رفت،سمانه که سرگیجه اش بیشتر شد،کمیل را تار می دید و لکه های تیره جلوی دیدش را گرفته بودند،به ماشین تکیه داد و دستش را برسرش گرفت،احساس می کرد زمین یه دور او می چرخید.
علی سعی می کرد کمیل را از آن مرد دور کند،اما کمیل به هیچ وجه راضی نبود که از مشت زدن هایش دست بکشد.
ــ کمیل سمانه خانم حالش خوب نیست،ول کن اینو
با فریاد علی کمیل مرد را بر روی زمین هل داد و نگاهش را به سمت سمانه کشاند،با دیدن سمانه بر روی زمین و مادرش کنار او،یا خدایی گفت و به سمتش دوید
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
معرفی شهید هفته شهید حسین هریری👇👇👇👇👇
شادی روحشان صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
چه درسهایی را از شهید یاد گرفتید؟
رفتار ایشان خیلی مورد پسند دوستان و آشنایان بود. شهید از بنیانگذاران سه هیئت از جمله عشاق الزهرا در مشهد بودند که با مدیریت وی اداره میشد و از شروع روز اول محرم تا پایان صفر برای شهید استراحت معنایی نداشت و بیشتر وقتها در حرم امامرضا(ع) با هم بودیم و همیشه حرف شهید این بود اگر میخواهیم مصیبت اهل بیت(ع) را درک کنیم نباید راحتطلبی را در زندگی برای خود اختیار کنیم. بیشتر وقتها نذرهای هیئت را میبرد در محلههای فقیرنشین مشهد بین نیازمندان پخش میکرد. از کارهای خیر دیگری که انجام میدادند به صورت مخفی به افراد نیازمند کمک میکردند
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
وقتی با یک رزمنده مدافع حرم پیوند زندگی مشترک میبستید، به این موضوع فکر کرده بودند که شاید یک روزی همسر شهید شوید؟
لحظهای که سر سفره عقد نشسته بودم این باور قلبی را داشتم که حسین روزی به شهادت میرسد، ولی به خودم میگفتم هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد. با آنکه خیلیها برگشتند به من گفتند چهره داماد چقدر به شهدا میخورد. ما زندگیمان را ساده شروع کردیم. هر دو عقیده داشتیم هرچه مهریه کمتر باشد ثواب آن بیشتر است و با اشتیاق هر دو دوست داشتیم به نیت 14 معصوم 14 سکه باشد.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯