کرامات شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
🔸ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ ۱۳۶۳ ﺑﻮﺩ. ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺍﺧﻞ ﭼﺎﺩﺭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﯽ، ﺟﻮﺍﻥ ﺧﻮﺵ ﺳﯿﻤﺎﯾﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ. ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺴﺠﺪﯾﺎﻥ ﻧﯿﺮﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ؟!
ﮔﻔﺘﻢ: ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﯽ ﺑﺎﺷﻪ!
ﮔﻔﺖ: ﻣﺤﻤﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ، ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻤﺪ ﺁﻗﺎ ﮐﯽ ﻫﺴﺖ؟
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ.
🔸ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺑﻠﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﻢ. ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ، ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻵﻥ ﺑﺨﻮﻥ!
ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﮐﻤﯽ #ﻣﺪﺍﺣﯽ ﮐﺮﺩ. ﺳﻮﺯ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺷﺖ. ﺻﺪﺍﯾﺶ ﻫﻢ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ. ﺍﺷﻌﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ #ﺣﻀﺮﺕ_ﺯﻫﺮﺍ(س) ﺧﻮﺍﻧﺪ.
ﻋﻠﺖ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩﻡ. ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﻌﻀﯽ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﻗﺒﻠﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ است.
ﮐﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﭘﺨﺘﻪ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﺮﻁ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﭼﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﯽ! ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﻣﺎ ﻣﻠﺤﻖ ﺷﺪ.
🔸ﻣﺪﺗﯽ ﮔﺬﺷﺖ. ﻣﺤﻤﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﻭﻡ ﺑﯿﻦ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎ. ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺩﺳﺘﻪ ﺷﻮﯼ. ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ. ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻌﺎﻭﻥ #ﮔﺮﻭﻫﺎﻥ ﺷﻮﯼ.
ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ، ﺑﺎ ﺍصرﺍﺭ به ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﺳﻪ ﺷﻨﺒﻪ ﻫﺎ ﺗﺎ ﻋﺼﺮ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ!
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﻄﻮﺭ؟
ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﺟﺎﻥ ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺴﺠﺪﯼ ﻧﭙﺮﺱ!
ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻌﺎﻭﻥ ﮔﺮﻭﻫﺎﻥ ﺷﺪ. ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﻣﺤﻤﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ.
🔸ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺴﺌﻮﻝ #ﮔﺮﻭﻫﺎﻥ ﺑﺸﯽ.
ﺭﻓﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﮑﻨﻢ. ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﮔﻪ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﺮﯼ!
ﮐﻤﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺮﻁ ﻗﺒﻠﯽ!
ﮔﻔﺘﻢ : ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ. ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺮﻁ ﺑﺬﺍﺭﯼ؟! ﺍﺻﻼ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺭﯼ؟
ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻮﯾﺪ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ.
ﺑﺎﻷﺧﺮﻩ ﮔﻔﺖ. ﺣﺎﺟﯽ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﮕﻮ... ﻣﻦ ﺳﻪ ﺷﻨﺒﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﻣﯽ ﺭﻡ ﻣﺴﺠﺪ #ﺟﻤﮑﺮﺍﻥ ﻭ ﺗﺎ ﻋﺼﺮ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ.
🔸ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ. ﺑﻌﺪ ﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻣﺴﯿﺮ ۹۰۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮﯼ ﺩﺍﺭخوﺋﯿﻦ ﺗﺎ ﺟﻤﮑﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﻣﺎﻡ زمان ﻋﺠﻞ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻓﺮﺟﻪ ﺍﻟﺸﺮﯾﻒ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩ.
ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﻓﺘﻢ. ﻧﯿﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ. ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ. ﺳﺮﺵ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ #ﻧﺎﻓﻠﻪ ﺑﻮﺩ ﻗﻄﺮﺍﺕ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺟﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ.
🔸ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ. ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﯾﮑﺒــــﺎﺭ ۱۴ ﺑﺎﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺟﻤﮑﺮﺍﻥ ﺭﺳﯿﺪﻡ. ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ!
ﺑﻪ ﻧﻘﻞ ﺍﺯ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﻋﻠﯽ ﻣﺴﺠﺪﯾﺎﻥ( ﻓﺮماﻧﺪﻩ ﻭﻗﺖ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ )
#روحش_شاد_یادش_گرامی
#کانال_شهید_تورجی_زاده
👇👇
@ShahidToorajii
هدایت شده از کانال خبری گلستان شهدا
پنج شنبه ۲۴ خرداد بیست و نهم ماه رمضان
#دعا_ابوحمزه_ثمالی ساعت ۲۲:۳۰ الی ۱ بامداد
#شب_آخر
#مداحان: برادران کرمانیان، منصوری، اصفهانی، برزکار
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@Golestanshohadaesf
🔺آیت الله بهجت:
بچه بودیم سفره پهن میشد وماسرگرم بازی،سفره که ميخواست جمع شود، مادر بانگرانی لقمه ميگرفت.
حالا سفره رحمت خدا دارد، جمع میشود، ای مهربانتر از مادر؛ بیا و قبل از جمع شدن سفره لذت مهمانیت را به ما بچشان 😔
💞 زندگی به سبک شهدا 💞
🌹 #شهید_ڪمیل_صفری_تبار
🌸همسرم، شهید ڪمیل خیلے با محبتــ بود مثل یه مادرے ڪہ از بچہاش مراقبتــ میڪنه از من مراقبتـ میڪرد...
🌸یادمہ تابستون بود و هوا خیلے گرم بود خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم وخوابیدم، من به گرما خیلی حساسم. خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته. بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنڪے ڪردم و به زور چشمم رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه...
🌸👈دیدم ڪمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنڪه بالاے سرم مےچرخونه تا خنڪ بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی...
شاید بعد نیم ساعت تا 1ساعتـــ خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم ڪمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنڪه روی سرم می چرخونه تا خنڪ بشم...
🌸پاشدم گفتم ڪمیل تو هنوز داری می چرخونی!؟ خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و چون به گرما حساسے میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد ...
راوی: همسر شهید
#یادش_باصلوات🌹
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
@ShahidToorajii
💛| #طنزجبهه
فکر نکنید هواداری برای استقلال و پرسپولیس فقط
الانه☺️
یکی از دوستان میگفت تو جبهه و درشب عملیات با یکی از رفقا بر سر
استقلال و پیروزی حرفمون شد و دعوای
لفظی 😔😐
بعد از عملیات دیگه ندیدمش فکر کردم
شهید شده.....😔
ناراحت بودم ک ای کاش
حلالیت طلبیده بودم......😔
تو همین
افکار بودم ک دیدم رفیقم چندتا عراقی
رو اسیر کرده و روی دوش یکیشون
سوار و بهشون یاد داده بگن:
استقلال سوراخ.....😂
پیروزی قهرمان و داره میاد..😂
@ShahidToorajii
.
.
کمتر شبی می شد بدون گریه سر روی بالش بگذارم...
دیر به دیر می آمد، نگرانش بودم. همه ش با خودم فکر می کردم؛ این دفعه دیگه نمی آد...
نکنه اسیر شه.
نکنه شهید شه.
اگه نیاد، چی کار کنم ؟
خوابم نمی برد. نشسته بودم بالای سرش و زار زار گریه می کردم، به م گفت:
چرا بی خودی گریه می کنی؟
اگه دلت گرفته چرا الکی گریه می کنی! یه هدف به گریه ت بده، بعدش گفت: واسه ی امام حسین گریه کن،نه واسه ی من...
#شهید #مهدی_باکری
کتاب یادگاران
#سبک_زندگی_شهدا
@ShahidToorajii
#ڪلام_شهید🌹
« خداونـدا ...
تو خود میدانی ڪہ
بهتریـن لحظـه زندگـیام
زمانی خواهد بود کہ خونِ بدنم ❣
به محاسنم خضاب گردد و جانم را
در راه اعتـلای دین💫 تـو تقدیـم ڪنم »
خوشا به حالت شهیـد
چه زود حاجـت روا شـدی
برای ما جاماندگان هم دعایی کن ... 😔
#شهید_حسن_عشوری
#سربازگمنام_امام_زمان_عج
@ShahidToorajii
#ڪلام_شهید
من از این دنیـا ...
با همه زیباییهایش میروم
و همه آرزوهایم را رها میکنم اما
به ولایت وحقانیت علیابنابیطالب(؏)
و خداوندی خدا یقهتان را میگیرم
اگر امام خامنهای را تنها بگذارید
خواهش آخر من این است که
سلام مرا به امام خامنهای برسانید
و بگویید اگر دوباره زنده شوم
از تکهتکه شدن در راه تو ابایی ندارم.
#شهیدجاویدالاثر_محمدامین_کریمیان
#سالروز_شهادت
🌷 #خــاطرات_شهــدا
🌺هنگامی که خبر شهات علیرضا ناهیدی را آوردند، مادر محسن شروع کرد به گریه کردن،
محسن به او گفت:
"شهادت افتخار است و منتظر باش که یک روز هم خبر شهادت مرا بشنوی…"
وقتی مادر در جوابش گفت «انشاءالله پیروز میشوید.»
💖محسن پاسخ داد:
ما خدمت میکنیم تا آنجا که زندهایم و تا خدا بخواهد و سرانجام شهید میشویم.
هرگاه از او سؤال میشد که در جبهه
چه میکند، میخندید و میگفت:
🌺"اگر خدا قبول کند، یک رزمنده هستم. مادر آنجا کاری انجام نمیدهیم که قابل توجه باشد."
محسن نیز یکی از فرماندهانی بود که تنها پس از شهادتش، خانوادهاش متوجه شدند
💖که فرمانده تیپ بوده است. چند روز پس از اینکه فرماندهان تیپ ذوالفقار توسط نیروهای
مزدور کمین خوردند، «محسن نورانی» و «محمدتقی پکوک» به شهادت رسیدند.
🌹 #شهـید_محسن_نـورایی
روحش شـاد یـادش گرامـی
🌷 @ShahidToorajii