eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی_آنلاین_انتظار_منو_آواره_کرده_علی_فانی.mp3
3.57M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷 🍃انتظار منو آواره کرده 🍃حجر یار تو دلم خونه کرده 💔 ‍‌😔😔😔آقا بیا 🙏😭 🌷لبیک یامهدی🌷 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیت الله کشمیری : مراقبت به نماز در اول وقت مشکل قیامت را حل خواهد کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ یه ذکر مؤثر برای زمانی که حال دلمون خوب نیست ! 🎙 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دراین هوای بهاری، شدم دوباره هوایی بهار میرسد، اما... بهار من! تو کجایی؟ اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ 💚🌺💚🌺💚🌺💚
1_7159469054.mp3
6.94M
. السلام‌عليك‌يااباصالح‌المهدی‌🌹 اللھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج💚 سری بزن ز کرم سوی خانه دلمان ببین که خون شده همچون دل شقایق ها بگو برای غلامان کوی درد فراق که انتظار تو بوده گُل حقایق ها 🍃برای بوسه به پایت همیشه دلتنگیم...😭💔 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹 📝 امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) (از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام") 🌹اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ مَدَحْتُهُ بِلِسَانِی أَوْ هَشَّتْ إِلَیْهِ نَفْسِی أَوْ حَسَّنْتُهُ بِفِعَالِی أَوْ حَثَثْتُ إِلَیْهِ بِمَقَالِی وَ هُوَ عِنْدَکَ قَبِیحٌ تُعَذِّبُنِی عَلَیْهِ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الغَافِرِینَ بارخدایا! و از تو آمرزش می‌طلبم برای هر گناهی که با زبان آن را مدح کردم، یا نفسم به سوی آن مشتاق شد، یا با کردار خود آن را نیکو جلوه دادم، یا با گفتارم به آن تشویق کردم، در حالی که آن نزد تو قبیح بود و بر آن عذابم می‌کنی. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و این‌گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان 🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴 ‎‎‌ ‎‎‌‌ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 برگرد نگاه کن قـسمت 18 در حال سفارش گرفتن از مشتری بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. ساره بود. دگمه کنارش را فشار دادم. سفارش را تحویل نقره خانم دادم. گوشی‌ام دوباره زنگ خورد. –سلام ساره جان، چی شد. –هیچ معلوم هست تو کجایی؟ –ببخشید دستم بند بود بگو چی شد؟ –اول شما این دستمزد مارو بده بعد بگم. –خب میدم دیگه، من که نمیخوام پولت رو بخورم. –نوچ، نمیشه، اول پول. –آخه الان نمیتونم، سر کارم. –من عجله ایی ندارم. –باشه ساعت سه و نیم بیا همون ایستگاه متروی مسجد. –باشه، پس میبینمت. –صبر کن، حداقل بگو زندس یا نه؟ –آره بابا، بعد هم تماس قطع شد. یعنی چه شده؟ اصلا چرا باید برایم مهم باشد. –تلما جان بیا ببر. نگاهی به سینی که حاوی دو فنجان قهوه بود انداختم و پرسیدم: مال کدوم میزه؟ میزه چهار. مدام به ساعت نگاه می‌کردم که زودتر ساعت کاری‌ام تمام شود. پشت پیش‌خوان ایستاده بودم و زل زده بودم به ساعت ایستاده‌ی گوشه‌ی سالن. تقریبا نیم ساعت مانده بود تا تمام شدن ساعت کاری‌ام که آقا ماهان کنارم ایستاد و گفت: –خانم حصیری اگر شما کاردارید برید من هستم. –نه ممنون، دیگه چیزی نمونده. در محل کار فقط با نقره خانم راحت بودم اگر هم کاری داشتم فقط به نقره می‌گفتم. این محبتهای آقا ماهان معذبم می‌کرد چون احساس می‌کردم اینجا به طور عجیبی زیر نظر هستم. در ایستگاه مترو ایستادم و سرک کشیدم. خبری نبود. چند بار هم زنگ زدم ولی ساره جواب نمیداد. در این فکر بودم که بروم یا بمانم که صدایش را شنیدم. به طرفم میدوید. از کنارم که رد میشد گفت: –بدو بیا دنبالم. پله ها را دوتا یکی بالا میرفت، من هم به دنبالش تقریبا میدویدم. به خیابان که رسیدیم ایستاد. دستم را گرفت و به صورت پیاده روی تند از آنجا دور شدیم. در تقاطع خیابان میدان کوچکی بود که سبزه کاری شده بود. خودش را روی چمن ولو کرد و نفس نفس زنان گفت: –چیزی نمونده بود مامور مترو جنس ها رو بگیره ها. دستش را گرفتم: –پاشو بشین زشته اینجا مردم رد میشن. به زحمت نشست رو به من گفت: –خب پولو بده بدو. از کیفم سه اسکناس ده هزار تومانی درآوردم و مقابلش گرفتم. آنچنان محکم زیر دستم زد که اسکناسها پخش زمین شدند. –این چیه؟ با تعجب به اسکناسهای ریخته شده نگاه کردم. از جایش بلند شد. –من رو مسخره کردی؟ این همه وقت من رو گرفتی، کلی ضرر کردم، تازه آوردی سی تومن بهم میدی؟ کارش برایم عجیب بود. –خب چقدر باید بدم؟ تو فقط رفتی یه سوال پرسیدی. دستش را درهوا تکان داد. –فقط یه سوال پرسیدم؟ تو اون سرما وضو گرفتم رفتم این همه سر پا وایسادم نماز خوندم اونوقت تو میگی فقط یه سوال؟ میدونی چقدر وقتم رو گرفت، کارم رو ول کردم افتادم دنبال کار تو، می‌تونستم کلی فروش داشته باشم؟ با تعجب نگاهش می‌کردم. لبهایم را روی هم فشار دادم. –خب باشه چقدر میخوای؟ مکثی کرد وبعد آرام گفت: نـویسنده رمان: لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 برگرد نگاه کن قسمت19 حداقل سیصد تومن. با ابروهای بالا گفتم: –سیصد هزار تومن؟! دهانش را کج کرد. –نه، سیصدتا تک تومنی. –مگه مامور مخفی ... حرفم را قطع کرد. –کمتر از مامور مخفی هم نبودم. تازه خیلی کم باهات حساب کردم. –این خیلی بی‌انصافیه، فکر کنم تو من رو با این بچه پولدارا اشتباه گرفتی، باور کن من تازه دارم میرم سرکار، تازه حقوقی که میخوام بگیرم رو بیشترش رو باید بدم به خانوادم. سیصد تومن واسه من خیلی زیاده. دستش را در هوا پرت کرد. –خیلی خب دویست و پنجاه، ولی دیگه یه قرونم پایین نمیام. پوفی کردم و با غیض نگاهش کردم. –من الان اینقدر پول نقد ندارم. –تو کارتت که دهری. –توی کارتمم کمه. فعلا فقط میتونم نصفش رو بهت بدم. بقیه‌اش رو هم حقوق گرفتم میدم. –اوه...تا سر برج صبر کنم؟ با دلخوری گفتم: –اگه می‌دونستم اینقدر میخوای ازم بگیری، اصلا بهت نمی‌گفتم، کاش از اول می‌گفتی. وسایلش را داخل کیف بزرگش جابه جا کرد. زیپ آن را به زور بست. اسکناسها را جمع کرد و مچاله کرد داخل جیبش. پا کج کردم به طرف دستگاه خود پرداز. با بی میلی گفت: –باشه قبوله، ولی هر وقت کل پولو دادی میگما. برگشتم و چپ چپ نگاهش کردم. –اصلا نمیخوام بگی. همون سی تومنم بردار واسه زحمت امروزت. خداحافظ. به طرف مترو راه افتادم. دنبالم آمد. –باشه تو پولو بزن میگم. –من دیگه به تو اعتماد ندارم، اگه من پولو زدم و تو نگفتی چی؟ همان موقع از جلوی دستگاه خود پرداز رد می‌شدیم. دستم را به طرف دستگاه کشید و گفت: –مادرش کرونا گرفته. ایستادم. –چی؟ نگاهش را به زمین دوخت و آرام گفت: –همون آقای امیری بود چی بود؟ اون مادرش کرونا گرفته، اینم داره ازش نگهداری میکنه. مثل این که حال مادرش خیلی بد بوده، دستگاه اکسیژن آوردن خونه و پرستار و اینا. خلاصه الان بهتره. بیچاره آقای امیر زاده، دلم برایش کباب شده، نکند خودش هم از مادرش بگیرد. ساره آخر حرفهایش به دستگاه ام تی ام اشاره کرد. –اگر مجبور نبودم ازت پول نمی گرفتم. من هزارتا بدبختی دارم. فکر کردی از روی خوشی صبح تا شب تو این کرونا میرم تو متروها جنس می‌فروشم؟ پول را برایش کارت به کارت کردم. تشکر کرد و گفت: –سر برج یادت نمیره. شلاق نگاهم را روی صورتش چرخاندم. –یادمم بره حتما تو یادآوری می‌کنی. سرش را پایین انداخت و گفت: –شاید یه روز بفهمی وقتی آدم مجبوره... حرفش را قطع کردم. –گاهی وقتی مجبوریم یه کارایی می‌کنیم که بعدش پشیمون میشیم. همون موقع ها واسه خاطر همه چی یقه همه رو می‌گیریم، ولی حواسمون به یقه‌ی خودمون نیست که کیا گرفتنش. روی صندلی قطار نشسته بودم و به حرفهای ساره فکر میکردم و به پول بی زبانم که برای یک خبر ساده حیف شده بود. اگر چند روز دیگر صبر میکردم اصلا نیازی به این همه ماجرا نبود. بیشتر حقوقم را باید برای قصد وامی که برای پول پیش خانه برداشته بودم میدادم. صاحبخانه پول پیش را اضافه کرده بود. مادر برای این که پدر متوجه نشود، گفته بود که خودش این پول را پس‌انداز کرده. نگاهی به ساعت انداختم ساعت از یازده گذشته بود رو به نادیا گفتم. –من میرم بخوابم، تشک محمدامین رو تو بیار بنداز. محمد امین داخل سالن پذیرایی می‌خوابید و تقریبا اکثر شبها من تشکش را پهن می‌کردم. تشکم را روی زمین پهن کردم و رویش دراز کشیدم. تمام فکرم مشغول ساره بود و این که چقدر سخت زندگی میکرد. نـویسنده رمان: لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸صبحتان متبرک ✨به اسماء خداوند 🌸[یاالله یا کریم]  [یارحمان یا رحیم] ✨[یاحمید یامجید] [یاسبحان‌‌یا غفار]
این دل اگر کم است بگو سر بیاورم یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم خیلی خلاصه عرض کنم،دوست دارمت🤍 دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم صبحتون مهدوی 💚✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
دعای روز دوازدهم ماه مبارک رمضان🌙
شروع هفته‌ با عرض‌ سلام‌ بمحضر واسطه‌‌ نعمت عجل‌الله‌تعالی‌فرجه و توسل به ساحت مقدسش به امید هفته‌ای سرشار از عافیت و برکت ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💠رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله: کسی که از گناه توبه کند، مانند کسی است که گناهی ندارد توبه خوب است(و زیبا) ولیکن در جوانی بهتر است(و زیباتر) 📚بحارالانوار ج۶ 📚نهج‌الفصاحه ص۵۷۸ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🍃 سعید چشم‌به‌راه سال ۱۳۴۴ در اصفهان متولد شد. با عضویت در بسیج به منطقه فاو عراق اعزام شد و سرانجام در بیست‌وهفتم بهمن ماه ۱۳۶۴، با سمت فرمانده تانک در فاو بر اثر اصابت ترکش به بدن به شهادت رسید.🕊🥀 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فرزند حضرت زهرا (س)💞 یک شب حضرت زهرا (س) به خواب مادر آمد و به او گفت، «سعید فرزند من است!» با تعجب پرسید، «اما سعید که سید نیست؟!» حضرت جواب دادند، «ما خیلی از سید‌ها را فرزند خودمان نمی‌دانیم؛ اما سعید فرزند من است!» پس از خواب از سعید پرسید، «سعید جان شما چطوری به این مقام رسیدی؟» جواب داد، «فقط خلوص... هرکاری را که می‌کنید اگر فقط رضایت خدا را در نظر بگیرید خدا هم پاداش با ارزشی به شما می‌دهد.» نقل از مادر شهید ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شفاعت به یک شرط!😍 از خواب بیدار شده بود و داشت می‌خندید. پرسیدم، «چه شده؟» گفت، «سعید آمده بود به خوابم. می‌گفت، اگر شما زن‌ها غیبت کردن را کنار بگذارید، من خودم شفاعت‌تان را می‌کنم.» نقل از خواهر شهید ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌