🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
برگرد نگاه کن
قسمت55
اصلا اگر میخواستم هم نمیتوانستم چیزی بخورم. نگرانی اجازه نمیداد.
نگران ساره هم بودم نمیدانم شوهرش میتوانست چیزی برایش درست کند یا نه؟
یا اصلا دیگر چیزی دارند که بخواهد غذا یا سوپ درست کند. چون مدتیست که هر دو سرکار نرفتهاند.
کنار مادر نشستم و وضعیت ساره و خانوادهاش را برایش توضیح دادم و از او کمک خواستم.
–مامان میتونی براش سوپ درست کنی.
مادر فکری کرد.
–بنده خداها تو چه وضعیتی افتادن، باشه میپزم. فقط تو چطوری میخوای ببری؟
خوشحال شدم.
–فردا میبرم کافیشاپ زنگ میزنم شوهرش بیاد از اونجا ببره راه زیادی نیست یه خط تاکسیه.
مادر گفت:
–پس پاشم دست به کار بشم. آماده شد میزارم تا صبح خنک شه، بعد میریزم تو این دبه ماستا که راحت تو مترو بتونی ببری.
–باشه مامان، فقط بعدش بزارید تو یه نایلون رنگی که معلوم نباشه.
چند ساعتی گذشت، ولی خبری نشد. نه زنگی نه پیامی.
گوشی را برداشتم تا دوباره تماس بگیرم ولی پشیمان شدم.
اصلا شاید دلش نخواسته جواب دهد. چرا دوباره زنگ بزنم.
بعد به این فکر کردم که در این دو سه روز قرنطینه حتی یک پیام نداده. پس من هم نباید زنگ بزنم.
تصمیم گرفتم با پیام دادن قضیهی کپسول اکسیژن را برایش بگویم.
قبل از فرستادن پیام بازدیدش را چک کردم. دیروز صبح بود. پیام را فرستادم و گوشی را کناری گذاشتم
صبح که از خواب بیدار شدم اولین کاری که کردم نتم را روشن کردم .
پیامی نیامده بود. فوری به صفحهاش رفتم و بازدیدش را چک
کردم. همان ساعتی بود که دیروز دیدم. به فکر رفتم. شاید زیاد اهل پیام بازی و این حرفها نیست.
چه خوب که امروز میخواهم به کافی شاپ بروم آنجا میبینمش و پیغام ساره را میرسانم. اگر ببینمش خیالم راحت میشود. دیگر برایم مهم نیست به من زنگ میزند یا نه فقط حالش خوب باشد.
کمکم آماده شدم و صبحانه خورده نخورده راه افتادم. ایستگاه مترو خلوت تر از همیشه بود. مردم از هم فرار میکردند. هر کس سعی میکرد بیشترین فاصله را با بقیه داشته باشد.
یک نفر یک اسپری الکل دستش بود و هر چند دقیقه یکبار دستهایش را اسپری میکرد و حتی هوای اطرافش را به خیال خودش ضد عفونی میکرد. طوری رفتار میکرد که استرس به جانم میافتاد.
خانمی گوشهایی ایستاده بود و به چشمهایم زل زده بود.
ترس چشمهایش را بلعیده بود و جوری نگاهم میکرد که انگار هنوز گرسنه است و قصد بلعیدن چشمهایم را دارد.
نگاه از او گرفتم سعی کردم خودم را با گوشیام سرگرم کنم کاری به مردم وحشت زده نداشته باشم.
قطار ایستاد از پلهها بالا آمدم و ماسکم را پایین زدم و ریههایم را از هوای آزاد پر کردم.
خوشحال بودم که چند دقیقهی دیگر میبینمش.
دلم میخواست از ایستگاه مترو تا کنار درخت چنار بدوم. ولی ندویدم سعی کردم آرام و متین راه بروم ولی انگار قلبم پاهایم را هل میداد تا سرعتشان را زیاد کنند. اما چیزی قلبم را به عقب هل میداد و او را به صبوری توصیه میکرد.
چشمهایم به درخت چنار دوخته شده بود. انگار میخواست حال امیرزاده را از او بپرسد.
درخت چنار خوشحال به نظر نمیرسید. شاید چون برگهایش ریخته بود و دیگر کمکم میخواست بخوابد و برای مدت طولانی از دست این دنیا، از دست کرونا راحت شود.
مغازه بسته بود. پس او هم قانون قرنطینه را رعایت کرده. با این حساب سرش خلوت است پس چرا...
صدای آقا ماهان افکارم را به هم ریخت. دیگر نزدیک کافی شاپ بودم.
–سلام. شما همیشه با مترو میایید؟
–سلام بله.
–تو این کرونا خطرناکه.
اگر نادیا اینجا بود جوابش را میداد و میگفت پس میخواستی با ماشین بابای تو بیام.
ولی من به جواب کوتاهی اکتفا کردم.
–حواسم هست.
نگاه معنی دارش را نمیدانستم چه برداشت کنم.
–خیلی مواظب خودتون باشید.
نـویسنده :لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
برگرد نگاه کن
قسمت 56
چند دقیقهایی کنار خیابان منتظر ماندم تا بالاخره شوهر ساره آمد.
و سوپ را تحویلش دادم.
مادر به جز سوپ مقداری هم پول و گیاههای دم کردنی برایش گذاشته بود.
دو ساعتی جلسهی کافیشاپ طول کشید، تمام طول جلسه به این فکر میکردم که اگر پیامی که به امیرزاده دادم باز هم سین نشده باشد زنگ بزنم یا نه.
آقای غلامی موهایش را کوتاه کرده بود. اینجوری جوانتر به نظر میرسید، به تیپ و ظاهرش هم حسابی رسیده بود.
چند میز را به هم چسبانده بودیم و دورش نشسته بودیم.
آقای غلامی برای هر کداممان توصیههایی داشت. برای من توضیح میداد که چطور با مشتری برخورد کنم و حرفهایی از این قبیل. برای ماهان توضیح میداد که چطور و چه زمانهایی و چه اندازه هایی خرید کند تا دور ریز کمتری داشته باشد.
آقا ماهان آنقدر مغرور بود دلش نمیخواست از کسی چیزی یاد بگیرد یا کسی از او انتقاد کند.
برای همین هر چه آقای غلامی در مورد کم و کاستیهای کافی شاپ که یه سرش به او میرسید میگفت یک جوری توجیح میکرد.
حتی وقتی آقای غلامی چند انتقاد کوچک از من کرد قبل از این که من حرفی بزنم او کار مرا هم توجیح کرد و این برایم عجیب بود.
آن وسط هم خانم تفرشی گاهی به من و گاهی به ماهان مرموزانه نگاه میکرد.
خلاصه بعد از این که هر کسی حرفی زد و نظری داد. آقای غلامی رضایت داد که ما را مرخص کند.
اولین کاری که کردم گوشیام را چک کردم. پیامم سین نشده بود. نگرانیام بیشتر شد.
از کافی شاپ بیرون زدم.
ماهان هم دنبالم آمد.
–خانم حصیری، با مترو نرید ماشین هست بیایید من میرسونمتون.
–نه ممنون، شما بفرمایید من راحتم.
دوباره اصرار کرد، ولی من قبول نکردم و به راهم ادامه دادم.
خانم تفرشی خودش را به من رساند و گفت:
–آفرین، خوب کاری کردی باهاش نرفتی، اصلا چه معنی داره،
حرفهایش را نشنیده گرفتم و پرسیدم:
–شما هم با مترو میرید.
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت.
–مگه مغز خر خوردم تو این سن با مترو برم. ببین من کرونا بگیرم فاتحه، تمام.
احساس کردم هم پا شدن با من برایش سخت است چون به هن و هن افتاده بود. شاید هم به خاطر وزن زیادش بود.
–خدا نکنه خانم تفرشی. انشاالله که اصلا نمیگیرید.
–والا من خودم اونقدر مریضی دارم که فقط همین کرونا رو کم دارم که کلکسیونم کامل بشه و دیگه تمام.
نگاهم را روی اندامش چرخاندم و گفتم:
–ماشالا اصلا بهتون نمیاد. به نظرم یه کم وزنتون رو بیارید پایین خیلی از مریضیها خود به خود...
حرفم را برید.
–ای بابا، چاقیمم از مریضیه، از بس از دست بعضیها حرص میخورم و اعصابم خرد میشه. تو این سن کم یه مدته احساس پیری میکنم. فشار زندگی خیلی زیاد شده بخصوص الان.
–الان همه یه کم به خاطر این بیماری حالشون بده، با گذر زمان درست میشه.
آه سوزناکی کشید و گفت:
–آدمها رو آدما پیر میکنن نه گذر زمان.
نـویسنده :لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
بدرود، اى همدمى كه چون آمدى،
مايۀ الفت گشتى و شاد كردى
و چون سپرى شدى،
ما را به دردِ فراق نشاندى... 😭
#وداع
#ماه_رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗝 مخصوصا این دعای مفاتیح الجنان رو بعد از نماز حتما بخونید
اگه هر روز بعد از نمازها این دعا رو بخونید ان شاءالله اون طرف حتی گناهان کوچیکتون هم نشونتون نمیدن 🤲💚
📹استاد بزرگوار رفیعی
📚مفاتیح الجنان
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸امام رضا(ع)؛
هر که نمی تواند کاری کند
که به سبب آن گناهانش زدوده شود
بر محمد و خاندان اوبسیاردرود فرستد
زیرا صلوات گناهان را ریشه کن میکند
📚میزان الحکمه
🌸آخرین روز ماه رمضان را
🌿پربرکت میکنیم با صلوات بر
🌸محمد (ص) وخاندان مطهرش
🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
دعای روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان🌙
التماس دعا'🤲
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
شَفَتُ الجَنَّةَ مَرَّتَینِ
مَرَّه بِعیونِها،
وَ مَرَّه بضحکة ها ...
بهشت را دو بار دیدم،
یک بار در چشمهایش
و یک بار در لبخنـدش ...
#چشمانش.....
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#لبخندهای_خاکی
#عملیات_کربلای_پنج
شلمچه دیگر نیاز به توصیف نداشت!
حجم آتیش دشمن و جنگِ سختی که
در اونجا جریان داشت....
بچهها تو جبهه در وصف آن یکجمله
میگفتند که بسیار شنیدنی بود:
یا اخوی لایُمکن الفَرار مِن شلمچه
إلّا به جراحت یا شهادت 😂
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 آرزوی تجربه گر
🔺 از خدا میخوام به من فرصت بده امام زمانم رو راضی کنم
🟢 چون دیدم هر عمل من به سمع و نظر امام زمان (عج) میرسه.
#امام_زمان
#زندگی_پس_از_زندگی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌼🕊 ایوب در ماه مبارک رمضان متولد شد، در ماه مبارک رمضان برای فراگیری دروس حوزوی عزیمت کرد.
در ماه مبارک رمضان عازم جبهه شد. در عملیات رمضان شهید و مفقودالجسد گشت و در نهایت در ماه رمضان پیکرش به زادگاهش بازگشت.
#شهید_ایوب_توانایی 🌷
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌏 #دعای_ختم_قرآن
امیرالمؤمنان علیه السلام فرمود:
«ای زرّ! هرگاه قرآن را ختم نمودی، این دعا را بخوان؛ زیرا دوست و محبوبم پیامبر خداصلی الله علیه وآله وسلم مرا دستور و سفارش داده بود که به هنگام ختم قرآن با این کلمات، دعا بخوانم.»
امیرمؤمنان علی علیه السلام می فرماید: پیامبرخداصلی الله علیه وآله وسلم به من فرمود: «دعائی به تو یاد می دهم که با خواندن آن، قرآن را فراموش نکنی.» سپس فرمود: بگو:
أَللهُمَّ ارْحَمْنی بِتَرْکِ مَعاصِیکَ أَبَداً ما أَبْقَیْتَنی، وَ ارْحَمْنی مِنْ تَکَلُّفِ ما لا یُعْنینی، وَارْزُقْنی حُسْنَ النَّظرِ فیما یُرضیکَ، وَألْزِمْ قَلْبی حِفْظَ کِتابِکَ کَما عَلَّمْتَنی، وَارْزُقْنی أنْ أتْلُوَهُ عَلَی النَّحْوِ الَّذی یُرْضیکَ عَنّی.
أَللهُمَّ نَوِّرْ بِکِتابِکَ بَصَری، وَاشْرَحْ بِهِ صَدْری، وَأطْلِقْ بِهِ لِسانی، وَاسْتَعْمِلْ بِهِ بَدَنی وَ قَوِّنی بِهِ عَلی ذلِکَ، وَ أعِنّی عَلَیْهِ، إِنَّهُ لایُعینُ عَلَیْهِ إلاَّ أَنْتَ، لا إلهَ إلاَّ أَنْتَ.
🌙 خدایا! بر من رحم کن با ترک همیشگی گناهان تا زمانی که مرا در دنیا زنده نگه می داری، و بر من رحم کن از به سختی افتادن در کارهایی که برایم سودمند نیست، و نصیبم بفرما خوشبینی در هر آنچه که مورد رضایت توست، و قلبم را وادار و ملزم کن بر حفظ کتابت همان گونه که بر من یاد داده ای، و روزی ام بفرما بر اینکه قرآن را به روشی تلاوت کنم که باعث خشنودی تو از من گردد.
خدایا! به برکت کتابت، دیدگان و بینش مرا روشنایی بخش، و به سبب قرآن، سینه و تحمّل مرا گسترش بده، و زبانم را گویا قرار بده، و بدنم را توانمند بگردان، و برای انجام کارهای نیک به من نیرو ببخش، و برای تلاوت قرآن کمکم فرما؛ چرا که هیچ کمکی جز از جانب تو نمی رسد، هیچ معبودی جز تو وجود ندارد.
#ختم_قرآن
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
مداحی_آنلاین_خیلی_سخته_وداع_با_ماه_رمضان_وداع_با_ماه_رمضان.mp3
4.14M
🌙 #وداع_با_ماه_مبارک_رمضان
😭خیلی سخته وداع با ماه رمضان
👌 #پادکست بسیار شنیدنی
🎙 #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
🎙حاج #منصور_ارضی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلالله 🤲
اللهم الرزقنا شفاعه الحسین ع یوم الورود🤲
🔴 شب عید فطر از شب قدر کمتر نیست
🔵 امام باقر علیهالسلام میفرمایند:
🌕 پدرم امام سجاد علیهالسلام شب عید فطر تا صبح، با نماز خواندن احیا میگرفت و در مسجد بیتوته میکرد و به من میفرمود: پسرم، این شب از شب قدر کمتر نیست!
📚 اقبال الاعمال ج ۱ ص ۴۶۳
🌺 شب عید فطر را قدر بدانیم و از خدا بخواهیم عیدی ما را تعجیل در ظهور مولای عزیزمان قرار دهد.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
برگرد نگاه کن
قسمت 57
ایستگاه نزدیک خانه پیاده شدم. تمام طول مسیر فقط به این فکر میکردم که به امیرزاده زنگ بزنم یا نه، در آخر به این نتیجه رسیدم که اگر زنگ نزنم دلشوره مرا خواهد کشت.
شمارهاش را گرفتم. مثل دیروز خیلی زنگ خورد. دیگر ناامیدانه میخواستم قطع کنم که جواب داد با صدایی که از ته چاه شنیده میشد.
–الو، سلام.
فقط همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم چه شده. با نگرانی پرسیدم:
–وای خدایا، چرا صداتون اینجوریه؟ نکنه کرونا گرفتید؟
سخت نفس میکشید، صدای نفسهایش واضح میآمد. به زحمت جواب داد.
–بله دیگه، فکر کنم اونروز که رفتم کپسول اکسیژن رو بدم آلوده شدم.
من چه فکرهایی میکردم. به خاطر افکاری که داشتم خیلی ناراحت شدم. بدتر از آن خودم را مقصر میدانستم. چون من باعث شده بودم که او برای کمک به خانهی ساره برود.
با نگرانی پرسیدم.
–الان حالتون چطوره؟ دکتر رفتین؟
–بله، دیدم یه کم نفسم سنگین شده رفتم دکتر، تازه امدم. اسکن کردم، گفتن ریهام درگیر شده.
ناله کردم.
–ای وای، خدایا،
سعی کرد با آرامش بیشتری حرف بزند.
–نگران نباشید. چیزی نیست. بعد خندهی ریزی کرد و ادامه داد
–کاش اون روز حرفم رو بهتون میزدما حالا دیگه رفت تا دو هفته دیگه تازه اونم اگر زنده بمونم.
نمیدانستم از حرفش خوشحال باشم یا ناراحت. از این که در این شرایط فکر حرف آن روزش بود حس خوبی پیدا کردم.
ولی از شرایطش قلبم به درد امد.
–این چه حرفیه میزنید، حتماحالتون خوب میشه.
نفسش را بیرون داد و صدایش غمگین شد.
–دیگه اونش دست خداست. البته با دعای شما حتما عزراییل پشیمون میشه و میره.
حرفهایش نگرانم میکرد.
–میشه از این حرفهای استرس زا نزنید. تک سرفهای کرد.
–همین که میبینم نگرانم شدید و زنگ زدید تا حالم رو بپرسید خودش یه انگیزهی قویه برای خوب شدنم.
یاد کپسول اکسیژن افتادم. حتما حالا خودش به آن نیاز دارد.
نتوانستم بگویم ساره هم به آن نیاز دارد.
–میخواهید برم کپسول رو از ساره بگیرم براتون بیارم؟
مکثی کرد و بعد با منو من گفت:
–مگه خودشون لازم ندارن؟ چه میتوانستم بگویم جز این که:
–شوهرش حالش خوب شد.
نفس عمیقی کشید که منجر به سرفههای پیدر پیاش شد.
–شما الان نباید حرف بزنید، سرفتون بدتر میشه.
پس من میرم کپسول رو میگیرم. فقط آدرستون رو برام بفرستید.
–شما چرا؟ زحمت نکشید، یکی رو میفرستم بره بگیره.
اگر کسی را میفرستاد حتما متوجهی قضیه میشدند.
برای همین اصرار کردم.
–اصلا زحمتی نیست. غریبه نره جلو در خونشون بهتره من خودم میرم.
دوباره سرفههایش مجال حرف زدن به او نداد.
صدایی از دورتر میآمد که میگفت مادر حرف زدن برات خوب نیست.
با عجله گفتم:
–شما برید استراحت کنید. من تا شب کپسول اکسیژن رو میارم.
نــویسنده :لیلا فتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
برگرد نگاه کن
قسمت58
حرفی زده بودم که خودم هم نمیدانستم چطور باید جمعش کنم.
در این طور مواقع کسی را جز رستا نداشتم که زنگ بزنم و کمک بخواهم.
همین که زنگ زدم گفت که به خانهشان بروم.
راه زیادی نبود خانهشان نزدیک خانهی ما بود.
از در که وارد شدم بدون این شالم را باز کنم و یا حتی ماسکم را دربیاورم. تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. رستا در حالی که بچههایش از سرو کولش بالا میرفتند با دقت به حرفهایم گوش کرد.
بعد هم به فکر رفت.
با عجله گفتم.
–رستا حالا بگو چیکار کنم؟
دخترش را از روی شانهاش پایین کشید وگفت:
–چند وقت پیش ما هم برای برادر شوهرم دنبال کپسول اکسیڗن بودیم. ولی نخریدیم اجاره کردیم.
اگه بخوای به رضا میگم که دوباره اجاره کنه.
–نمیخواد به اون بگی، اونوقت باید کلی براش توضیح بدی.
–نه خب اونجوری نمیگم که. میگم واسه دوستت میخوای. واسه این که حرفمونم دروغ نشه بهتره کپسول رو واسه اون دوستت اجاره کنیم ببریم بهش بدیم، بعد مال اون آقای امیرزاده رو ازش بگیریم ببریم پسش بدیم.
به نظر من هم فکر خوبی بود.
فقط میماند هزینهاش.
قبل از این که من حرفی بزنم رستا خودش گفت:
–اصلا فکر پولشم نکنیا، اونش با من.
–رستا واقعا ممنونم. سربرج حقوق گرفتم بهت میدم. خیلی کمکم کردی.
رستا خندید.
–چون این آقای امیرزاده میخواد بهت پیشنهاد ازدواج بده این کارارو میکنما چون نمیخوام از کرونا بیفته بمیره من بی شوهر خواهر بشم.
–عه رستا، پیشنهاد ازدواج چیه؟ حالا شاید بدبخت یه چیز دیگه میخواسته بگه.
بعدشم خدا نکنه جوون مردم، تو روخدا براش دعا کن اتفاقی براش نیفته.
رستا چشمکی زد.
–معلومه که براش دعا میکنم، اگه یه بلایی سرش بیاد از کجا دوباره یه خواستگار پیدا میشه...
کشیده گفتم:
–رستا! حالا من انگار چند سالمه،
–ببین گول سن و سالت رو نخورا، فرصت ازدواج اینجوری نیست که بگی حالا سنم کمه وقتم زیاده، ممکنه بعدها شرایط بهتری برات پیش نیاد.
خواستگار خوب رو شده آدم از تو دهن کرونا بکشه بیرون باید پیاش رو بگیره. فرصت خوب همیشه نیستا.
بین آن همه مشغلهی فکری خندهام گرفت.
پیشانیاش چین افتاد.
–نخند، جدی گفتم.
از جایم بلند شدم.
–باشه پس من برم به جنگ کرونا. آخه لعنتی خودش رو نشونم نمیده که آدم یقهاش رو بگیره و بگه چی میخوای از جون ما.
مریم که روی پای مادرش نشسته بود و نگاهم میکرد با آن زبان شیرینش گفت:
نـویسنده :لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
برگرد نگاه کن
قسمت59
–خاله میخوای بری به جنگ کرونا با ماسک برو، مهدی هم بین حرفش دوید.
–خاله کروناها از ماسک میترسن. با لبخند گفتم:
–نه خاله جان. این کرونا به هیچ صراطی مستقیم نیست، ماسک زدههاش الان زیر کپسول اکسیژن هستن.
بعد رو به رستا کردم.
–رستا، کی به آقا رضا میگی؟ تا شب باید براش ببرما.
گوشی تلفن را برداشت.
–همین الان.
نگران نباش.
آقا رضا فقط بهشون زنگ میزنه اونا خودشون میبرن هر آدرسی که بهشون بدیم تحویل میدن و یادشون میدن که باید چیکار کنن.
–عه، چه خوب، پس هر وقت انجام شد بهم بگو. که منم برم کپسول رو ازشون بگیرم ببرم بدم به آقای امیرزاده.
رستا نگاه معنی به من انداخت.
–نیاز نیست حتما پاشی این همه راه بری، میتونی زنگ بزنی آژانس ببره.
خودم بهتر از رستا این موضوع را میدانستم.
ولی آن وقت دلم را چه میکردم. چطور بیتاب رهایش میکردم، قرنطینه را چطور برایش میگفتم. اصلا در فرهنگنامهی او قرنطینه معنی نشده بود. اصلا او کرونا را نمیفهمید.
–آره میدونم. ولی آدم نمیتونه اعتماد کنه، امانت مردمه، حالا تو این کمبود کپسول طرف برداره بره چی؟
رستا لبخند زد و برای تایید حرف من گفت:
–البته از یه طرفم برای جبران کاری که یرای دوستت کرد خودت ببری بهتره. بدهکارش نباشی.
میدانستم رستا به خاطر من این حرفها را میگوید.
ولی از طرفی هم حرفش درست بود. همین که من هم میتوانستم برای او کاری انجام بدهم یک جوری جبران کارش بود.
به خانه که رسیدم مادر سفرهی ناهار را پهن کرد.
–رستا نمک قرقره کن بیا.
–چشم مامان.
سر سفره نشستم و سرم را نزدیک گوش نادیا بردم و پچ پچ کردم.
–نادی، یادته چند وقت پیش در مورد پول تو جیبییت و رنگ کردن موهات حرف زدی؟
قاشق پر از سوپش را داخل دهانش برد و با تعجب نگاهم کرد.
–خب؟
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–چیه؟ نکنه از مامان اجازه گرفتی که موهام رو رنگ کنم؟ لبخند زدم.
ثقلمهایی نثارم کرد.
–ای ناقلا حالا که همهی آرایشگاهها بستن و قرنطینس لابد میخوای بگی همین چند روز فقط وقت دارم برم موهام رو رنگ کنم وگرنه...
خندیدم. نگاهی به مادر و محمد امین انداختم. هر دو نگاهشان به ما بود. بلند گفتم:
–نه بابا توام، خواستم بگم اگه پولت رو لازم نداری میدیش به من؟ واسه کاری لازم دارم.
نادیا هم بلند گفت:
–اونوقت واسه چه کاری؟
–میخوام واسه همون خانواده که مامان براشون سوپ پخته بود یه سری مایحتاج زندگی بخرم. ازت قرض میخوام. ولی شاید تا دو ماه نتونم بهت برگردونم.
محمد امین گفت:
–آخ آخ، معلوم نیست مامان چقدرواسه اونا سوپ پخته که هر چی میخوریم تموم نمیشه. حالا کلی هم به اونا داد.
با تعجب گفتم:
–ما که تازه اولین وعدمونه داریم سوپ میخوریم.
نادیا گفت:
تو آره، ولی ما صبحونه هم سوپ خوردیم.
مادر چشمی برّاق کرد.
–نگاشون کنا، خودتون اصرار کردید وگرنه که صبحونه پنیر بود.
کلافه گفتم:
–وای ول کنید بچه ها...من میگم طرف هیچی نداره بخوره، شما سر این که چی خوردید بحث میکنید؟
محمد امین رو به نادیا کرد و جدی گفت:
نویسنده : لیلا فتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
برگرد نگاه کن
قسمت 60
–اگه تو نمیتونی من خودم پسانداز دارم بهش میدم.
نادیا لقمهنانی در دهانش گذاشت.
–چرا نمیتونم. من که لازم ندارم واسه یه کاری میخواستم که نشد. بعد رو به من ادامه داد:
–تلما بهت میدم اما نه قرض، من خودمم میخوام کمکشون کنم. نمیخواد بهم برگردونی
بهت زده نگاهش کردم.
–مطمئنی؟
با اطمینان سرش را تکان داد.
–اتفاقا همین ساچی هم همینو گفت که تو این وضعیت کرونا باید به همدیگه کمک کنیم، منم میخوام کمک کنم.
محمد امین پوفی کرد:
–ببین کارمون به کجا رسیده ساچی واسه ما شده معلم اخلاق.
نادیا اخم کرد.
–عیبش چیه؟
–عیبش اینه که همین حرفو تا حالا از آدمهای درست و حسابی زیادی شنیدی ولی انجام ندادی، ولی حالا چون ساچی خانم امر کردن شما با کله انجام میدی.
–خب مگه چیه؟
–بچه، نباید الگوی تو اون باشه، الان شاید حرف خوبی بزنه ولی فردا یه کاری میکنه که اگه توام بخوای تکرارش کنی واسه ما اُف داره.
بعد چون الگوی توئه تو اصرار داری همون کار رو انجام بدی.
نادیا حق به جانب گفت:
–نخیرم من حواسم هست هر کاری اون میکنه که کار درستی نیست.
–خب اگه خودتم میگی بعضی کاراش اشتباهه پس چرا اینقدر قبولش داری و همش ازش طرفداری میکنی؟
احساس کردم کمکم میخواهد دلخوری پیش بیاید گفتم:
–بچهها میشه دیگه بحث نکنید. دور هم نشستیم غذا بخوریم حالا هی بگو مگو کنیدا. میخواهید حرف بزنید برید یه گوشه بشینید دوتایی تا شب با هم بحث کنید.
محمد امین اعتراض آمیز گفت:
–آخه چیکار کنم، دلم براش میسوزه هر روز کلی از وقتش رو میزاره ببینه ساچی چیکار میکنه.
نوچی کردم و گفتم:
–ای بابا
اصلا این ساچی خانم چی کار کنه، امثال ساچی تو شبکههای مجازی پر هستن. هر کدوم هم طرفدارای خودشون رو دارن.
مگه قرار اونا هر کاری میکنن بقیه تقلید کنن؟ یا وقتشون رو بزارن ببینن اون چیکار کرده، اون یکی کجا رفته؟
محمد امین با خوشحالی گفت:
–آفرین، خب منم همینو میگم دیگه.
–خب به کی میگی؟ نادیا که اصلا اینجوری که تو میگی نیست.
مادر آرام غذایش را میخورد و اعتنایی به حرفهای ما نمیکرد و این یعنی این که موافق حرفهای محمد امین بود.
از جایم بلند شدم رو به نادیاگفتم:
– میای کارتت رو بدی من برم؟
نادیا هم بلند شد.
– منم باهات بیام؟
با خودم فکر کردم اتفاقا بد هم نیست همراهم بیاید.
نـویسنده: لیلافتحیپور
#پارت_عیدی🪴
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من وفا نکردم تو به من وفا کن
تو نماز شبت برای من دعا کن
عزیز زهرا 🥺❤️🩹
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯