شب جمعه است و فقط کرببلا درمان است
مثل هر جمعه همین وقت دلم نالان است
منزوی میگه:
پیر به ظاهر جوان! چه برتو گذشت...؟!
حالِ ماست
بعد از دی ماه۹۸...
#جانفدا
#حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_سلیمانی
#شب_جمعه
🗣 هـــیناه🇮🇷
سلام آقا💚
دوباره جمعه و
دیدار رویت وعده ماست
سر وعده می آییم آن قدر
تا تو بیایی.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»
🌷 آرامش یعنی؛
✨قایق زندگیتان را،
🌷دست کسی بسپارید که،
✨صاحب ساحل آرامش است...
🌷 از خدای مهربان ...
✨قشنگترین، آرامشبخشترین،
🌷و بهترین روز را برایتان آرزومندم..
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#تلنگر_و_تفکر
دل جای خداست،
صاحب اين خانه خداست
آن را اجاره ندهيد..🌱
⤴️-شیخرجبعلیخیاط
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن خدا ارحم الراحمینِ میدونید یعنی چی؟؟
#استاد_پناهیان
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌هر وقت فکر کردی خدا به خاطر گناهان و اشتباهاتی که انجام دادی دیگه دوستت نداره،
این آیه از قرآن رو بخون
ۚ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ
و "حُب "شدیدترین نوع از علاقهست.
🪴خداوند، توبهکنندگان را دوست دارد، و پاکان را (نیز) دوست دارد.
#آرامش_با_قرآن
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ شرافت انسانی #سخنرانی
👤دکتر الهی قمشه ای
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✅ بهخاطر نمازهای اول وقتم، اینجا هم فرماندهام!
✍جادههای کردستان آنقدر ناامن بود که وقتی میخواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصاً توی تاریکی، باید گاز ماشین را میگرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمیکردی؛ اما زین الدین که همراهت بود، موقع اذان، باید میایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلاً راه نداشت. بعد از شهادتش، یکی از بچهها خوابش را دیده بود؛ توی مکه داشته زیارت میکرده. یک عده هم همراهش بودهاند. گفته بود «تو اینجا چی کار میکنی؟» جواب داده بوده «بهخاطر نمازهای اول وقتم، اینجا هم فرماندهام.»
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✨﷽✨
✍شیخ رجبعلی خیاط میفرمود
✅بطری وقتی پر است و میخواهی
خالی اش کنی ، خمش میکنی ...
هر چه خم شود خالی تر میشود ؛
اگر کاملا رو به زمین گرفته شود
سریع تر خالی میشود ...
دل آدم هم همین طور است
گاهی وقتها پر میشود از غم ، غصه ،
از حرفها و طعنههای دیگران ...
قرآن میگوید :
هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها ؛
خم شو و به خاک بیفت ؛
این نسخهای است که خداوند برای
پیامبرش پیچیده است :
ما قطعا میدانیم و اطلاع داریم، دلت میگیرد،
به خاطر حرفهایی که میزنند.
"سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن"
📚سوره حجر آیه ۹۸
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✅ آیت الله سید عزیزالله امامت کاشانی(ره):
🔻زیارت عاشورا دارای فضیلت های فراوانی است و سزاوار نیست کسی آن را ترک کند.
🔻خواندن و اهدای آن به روح مطهر حضرت صدیقه ی صغری زینب کبری (سلام الله علیها) برای برآورده شدن حاجت بسیار موثر است.
🔻قرائت زیارت عاشورا و جامعه جهت رفع گرفتاری ها و نیل به مقاصد بسیار موثر است.
📚کتاب در محضر استاد
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
تمام شهر را گشتم
ڪہ #پیدایتـــ ڪنم اما
نہ خود بودے نہ چشمے
ڪه شود همتاے چشمانتــ ...
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده 🍀
#رفیق_شهیدم 🌷🕊
🔴 صلواتی پرفضیلت در عصر #جمعه برای برآورده شدن ۱۰۰ هزار حاجت و آمرزش ۱۰۰ هزار گناه
🔵 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ الْأَوْصِيَاءِ الْمَرْضِيِّينَ بِأَفْضَلِ صَلَوَاتِكَ، وَ بَارِكْ عَلَيْهِمْ بِأَفْضَلِ بَرَكَاتِكَ، وَ السَّلامُ عَلَيْهِ وَ عَلَيْهِمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ
🟢 در روایت آمده است که چون در روز جمعه نماز را ادا کردی این صلوات را بگو و هر فردی که این #صلوات را بعد از نماز عصر روز جمعه بخواند ، خداوند برای او ۱۰۰ هزار حسنه می نویسد و ۱۰۰ هزار گناه از او را می بخشد. همچنین ۱۰۰ هزار حاجت از او برآورده می شود و خداوند مقام او را در بهشت ۱۰۰ هزار درجه بالاتر می برد.و نیز در روایت آمده است که هر کس این صلوات را هفت مرتبه بگويد خداوند به عدد هر بنده برای او حسنه بنویسد و عملش در آن روز مقبول باشد و بیاید در روز قیامت در حالتی که مابین دیدگان او نوری باشد.
📚 #مفاتیح الجنان/اعمال روز جمعه
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
23.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 تجربهگری که فرزند سقط شده اش را در تجربه نزدیک به مرگش دید
🛑و بار سنگینی که بر روی دوش سه نفر از اطرافیان بود که با زبانشان باعث سقط آن بچه شده بودند...🛑
🔄 این مطلب رو تا میتونید منتشر کنید تا از سقط شدن بچهها جلوگیری بشه
این بخشی از قسمت پنجم برنامه زندگی پس از زندگی بود.
#زندگی_پس_از_زندگی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
بگرد نگاه کن
قسمت 65
–کاری نکردم. اگر این کارم نمیکردم که عذاب وجدان میگرفتم.
من خودم رو به خاطر مریضی شما مقصر میدونم.
با تعجب پرسید:
–شما مقصرید؟ کی گفته؟
–خب اگه من ماجرای ساره رو نمیگفتم شما هم خونشون نمی رفتید دیگه مریض...
حرفم را برید.
–اصلا این طور نیست خانم حصیری، اصلا از کجا معلوم من از اونجا گرفته باشم، چون همون روز من جای دیگه هم مجبور شدم برم ممکنه از...
سرفه نگذاشت حرفش را تمام کند. سرفههایش جگرم را میسوزاند.
انگار آبی خورد تا سرفهاش کوتاه بیاید و بعد گفت:
–این مریضی یقهی همه رو گرفته، هیچ کس هم مقصر نیست. مقصر اصلی کسای دیگه هستن.
در مورد آوردن کپسول هم نمیدونم چطور این لطفتون رو جبران کنم.
از حرفش خجالت زده گفتم:
–در برابر لطف شما کاری نکردم. کپسول اینجا جلوی در هست.
پرسید:
–چطوری آوردینش؟
–راننده آژانس زحمت کشید.
نفس راحتی کشید.
–الان به دوستم، همین همسایهی بالایی ما هستن زنگ میزنم بیاد ببره. بعد صدای ضعیف خانمی را شنیدم که از پشت خط میآمد.
–علی کجا میری؟
آقای امیرزاده جوابش را داد:
–هیجا مامان، میخوام برم همینجا تو پاگرد وایسم، هوا بخورم.
–هوا سرده، پس بیا اینو بنداز رو دوشت.
پس اسم کوچکش علی بود.
بعد از تک سرفه ایی امیر زاده گفت:
–خانم حصیری ببخشید، از ترسم نمیتونم تعارفتون کنم، لعنت به این بیماری. چقدر ناراحت کنندس که شما تا اینجا امدید اونوقت من نمیتونم ببینمتون.
آنقدر قلبم تند زد که ترسیدم دوباره دچار لرزش صدا شوم. مجبور شدم برای برملا نشدن احساسم سکوت کنم.
الان به مادرم میگم میاد جلوی در، بفهمه شما پایین هستید خیلی خوشحال...
بین حرفش پریدم.
–یه وقت بهش نگیدها،
–چرا؟
–اگه بگید خیلی معذب میشم. من که دارم میرم چه کاریه بنده خدا رو بکشونید جلوی در، اذیت میشن.
نوچی کرد و گفت:
–آخه اینجوری که نمیشه.
–من دیگه دیرم شده باید برم.
صدای پایش و صدای نفسهایش از پشت تلفن میآمد که انگار به زحمت راه میرفت و حرف میزد.
بعد همانطور که نفس نفس میزد گفت:
–یه دقیقه صبر کنید نرید. بالا رو نگاه کنید.
سرم را چرخاندم و بالا را نگاه کردم.
جلوی پنجره در پاگرد طبقهی دوم ایستاده بود و نگاهم میکرد.
پتوی مسافرتی روی دوشش بود. موهای آشفته و چشمهای گود افتادهاش نشان از وخامت حالش میداد.
در آن حال دیدنش بغض به گلویم آورد.
نـویسنده: لیلا فتحی پور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
برگرد نگاه کن
پارت66
نمیدانم در نگاهش چه داشت که از فاصلهی دور هم میخکوبم میکرد. مگر در دریچهی چشمهایش چه بود که میتوانست مرا چنین زیرورو کند. چه نیرویی درمردمک چشمهایش نهفته بود که درست قلبم را نشانه میرفت، انگار قلبم به اختیار نگاه او تپش میگرفت.
قبل از این که در قاب پنجره ببینمش فراموش کرده بودم که قلبی در سینه دارم ولی حالا چنان پرقدرت به حرکت درآمده که گویی بودنش را برای همیشه میخواهد در ذهنم حک کند.
کاش جلوی پنجره نمیآمد. نفسم را به زور به بیرون پرت کردم.
امیرزاده بدون این نگاه از من بردارد گوشی را به دهانش چسباند و گفت:
–دعا کنید زودتر خوب بشم بازم بیام کافی شاپ، دلم برای...سرفه دوباره حرفش را بلعید...
سرفههایش آنقدر خش دار بود که دستپاچهامکرد.
–با اجازتون من قطع کنم تا شما برید استراحت کنید. اینجوری حالتون بدتر میشه.
چشمش به نادیا که کمی آنطرف تر سرش در تبلتش بود افتاد. به زور سرفهاش را مهار کرد و پرسید.
–تنها نیستید؟
–نه، با خواهرم امدم.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–چه کار خوبی کردید. همش نگران بودم ...
اینبار سرفه جوری حمله ور شد که انگار قصد جانش را کرده بود.
همانطور که نگاهش میکردم از قسمت پیاده رو کوچه به طرف ماشین رو رفتم و گفتم:،
–شما حالتون خوب نیست لطفا برید داخل، آنقدر نگرانی در صدایم بود که نادیا سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. بعد مسیر نگاهم را دنبال کرد و با دیدن امیرزاده تعجب کرد.
با خودم گفتم اگر من بروم امیرزاده هم زودتر به اتاقش میرود. فوری گفتم:
–با اجازتون من دیگه میرم خداحافظ. بعد گوشی را قطع کردم.
با همان حالت سرفه دستی برایم تکان داد
و پتو را محکمتر دور خودش پیچید و رفت.
با این که رفته بود ولی هنوز صدای سرفههایش میآمد.
بغض ورم کرده در گلویم را قورت دادم و برایش دعا کردم.
نادیا گفت:
–بیچاره چقدر حالش بد بودا یه وقت نمیره...
با شنیدن این حرفش آنقدر اضطراب گرفتم که حواسم پرت شد و چیزی نمانده بود که به یک ماشین دویست و ششی که دقیقا جلوی پایم ترمز کرد برخورد کنم.
هینی کشیدم و به عقب پریدم.
نادیا فریاد زد:
–چی شد؟
بعد به طرفم دوید.
من با بهت به راننده ماشین زل زده بودم.
نادیا نگاهی به پایم انداخت.
–خوبی تلما؟
نگاه از راننده گرفتم.
–آره بابا چیزی نشد.
نادیا لگدی به چرخ ماشین زد و رو به خانمی که از ماشین پیاده میشد گفت:
–حواستون کجاست خانم؟
خانم چادرش را زیر بغلش جمع کرد و نگاهی به پایم انداخت و گفت:
–خانم شما چراخیابون رو نگاه نمیکنید؟
از این که طلبکار بود با عصبانیت نگاهش کردم.
ولی وقتی صورت زیبایش را دیدم عصبانیتم به تعجب تبدیل شد.
آرایشی نداشت ولی پوستش آنقدر صاف و روشن بود که در قاب روسری و چادر مشگیاش حسابی به چشم میآمد. صورت گرد و چشمهای توسی با مژه و ابروهای مشگیاش باعث شد که به سختی نگاهم را از او بگیرم و به پسر جوانی که در خانهی امیرزاده را باز کرده بود و به طرفم میآمد بدهم.
فکر کنم پسر همسایه بود و برای بردن کپسول آمده بود.
به کنار ما که رسید سلام کرد و بعد رو به من پرسید:
–خانم حصری شما هستید؟
–بله.
دستش را روی سینهاش گذاشت و گفت:
–علی آقا گفتن ازتون خیلی تشکر کنم. چرا خودتون رو به زحمت انداختین، من میومدم میاوردم.
کیفم را روی دوشم جابه جا کردم.
–زحمتی نبود. آخه باید خودم میرفتم میگرفتم. نمیشد کس دیگه بره. فقط شما زودتر بهشون برسونید حالشون اصلا خوب نیست.
–بله، حتما، شما چند لحظه اینجا صبر کنید من الان برمیگردم علی آقا گفتن شما رو برسونم.
نویسنده:لیلا فتحی پور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
بگرد نگاه کن
پارت67
زمانی که ما حرف میزدیم آن خانم به طرف در خانهی امیرزاده رفت و دقیقا زنگ طبقهی خانهی آقای امیرزاده را فشار داد.
گفتم:
–نه ممنون، ما خودمون میریم. تا خواست دوباره اصرار کند. دستم را به طرف در خانه دراز کردم.
–خواهش میکنم شما زودتر برید به آقای امیرزاده برسید.
سرش را کج کرد و گفت:
–چشم.
رفت و کپسول را برداشت و روبه خانم چادری حرفی زد. معلوم بود با هم آشنا هستند.
با خودم فکر کردم شاید خواهر امیرزاده است.
ایستادن آنجا دیگر درست نبود وگرنه خیلی دلم میخواست که بفهمم او کیست. خیلی با تعجب به کپسول اکسیژن نگاه میکرد، انگار از چیزی خبر نداشت.
نادیا کنار گوشم گفت:
–تلما، این خانمه چه خوشگل بود، قیافش شبیهه ساچی نبود؟
دستش را گرفتم و به طرف خانه را افتادیم.
–ساچی انگشت کوچیکه اینم نمیشه، این الان چادر سرشه، ببین بیحجابیش چی میشه.
پشت چشمی نازک کرد و پرسید:
–حالا کی بود؟
شانهایی بالا انداختم.
–چه میدونم، لابد فک و فامیل همین آقای امیرزادس. اصلا به ما چه.
–میگم حالا با چی میریم خونه؟
–بامترو.
–پس کرونا چی میشه؟ بعدشم مگه متروی اینجا رو میشناسی؟
–وقتی پول تاکسی نداریم چارهای نداریم با کرونا مبارزه کنیم، یه کم بریم جلوتر از یکی بپرسم ایستگاه مترو کجاست.
–اینجا که پرنده پر نمیزنه.
نگاهی به اطراف انداختم.
–حالا به خیابون اصلی برسیم.
به سر کوچه که رسیدیم همان ماشین دویست و شش نقرهایی رنگ دوباره جلوی پایمان ترمز زد.
من و نادیا هر دو چشمهایمان گرد شد.
همان خانم چادری بود. ماسکش را پایین کشید و گفت:
–سلام مجدد خانما.
لطفا بفرمایید بالا، من امدم شما رو برسونم.
نادیا زیر گوشم زمزمه کرد.
–آخ جون از مترو راحت شدیم.
لبخند زورکی زدم و رو به خانم گفتم:
–خیلی ممنون، خودمون میریم.
از ماشین پیاده شد و گفت:
–مگه من میزارم. امروز من شما رو ترسوندم باید جبران کنم.
بعد در ماشین را باز کرد و گفت:
–بفرمایید.
من و نادیا با شک و تردید به یکدیگر نگاه کردیم. با خودم گفتم، پس چرا به خانهشان نرفت و برگشت، حتما امیرزاده از او خواسته که ما را برساند.
خندید.
–نترسید بابا، نمیدوزدمتون.
نادیا بلاتکلیف مرا نگاه کرد. من هم دوباره تعارفش را رد کردم. که گفت:
–ای بابا، من غریبه نیستم همسر علی آقا هستم.
نویسنده:لیلا فتحی پور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محبت امیرالمؤمنین علیه السلام
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
ازفضایلتربتِ
حضرتسیدالشهدا
آناستکهچنانچهتسبیح
حضرتدردستگرفتهشود
ثوابتسبیحوذکررادارد،
گرچهدعاییهمخواندهنشود!
امامزمان(عج)
30.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میخوای بدونی چرا زندگیت برکت نداره؟؟؟
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
چہِانتظـارعجیبۍ!
نهکوششے... نهدعـایۍ...
فقطنشستهایموگوییمخداکندکهبیایـۍ . . .
#اللهمعجللولیکالفرج