📌 جهان بیتو...
🌍 بیتو، حال زمین خوب نیست.
بغضها در گلو مانده است.
سینهٔ زمین تنگ است و نفسها به شماره افتاده…
☀️ جهان بیتو، تاریکِ تاریک است.
بیا و روشنی روز را به جهان هدیه کن.
ای خورشید جهانافروز!
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
👌چهار حدیث زیبا از صلوات
🌸 با صدای بلند #صلوات فرستادن نفاق را بر طرف می کند.
📚 ثواب الاعمال ص ۱۹۰
🌸هر کس یک مرتبه #صلوات بفرستد، خدا درِ عافیت را بر او می گشاید.
📚جامع الاخبار ص ۶۷
🌸رسول خدا به حضرت امیرالمومنین فرمود:
هر کس بر من صلوات بفرستد شفاعت من بر او واجب می شود.
📚جامع الاخبار ص ۶۷
🌸یکی از آداب فرستادن صلوات این است
که دل با زبان موافقت نماید.
به این معنا که از روی غفلت زبان را به گفتن صلوات حرکت ندهد.
📚 شرح صلوات ج ۱۱۶
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
«💛🕊 بسمربالرضا|❁
✋ #وقت_سلام
ای عقل و دل و دینِ مرا برده به تاراج،
بر حالِ منِ عاشقِ دیوانه نظر کن💛
#یاامامرضا🍃
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
سلام و صلوات محضر #امام_رضا جان♡
به نیابت از شهید
#محمد_رضا_تورجی_زاده 🌷🌱
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
بگرد نگاه کن
پارت74
بعد از کلی چت کردن نادیا گفت:
–نگاه کن چند نفری ریختن سر من و هی دارن حرف میزنن.
پرسیدم:
–بخون ببینیم چی گفتن.
تبلت را خاموش کرد و گفت:
–حرفهاشون قابل پخش نیست.
–پس حسابی از خجالتت درامدن؟
–سرش را پایین انداخت و گفت:
–حالا آخرش بهشون گفتم شوخی کردما، ولی اونا ول کن نیستن.
حالا میگن باید عذر خواهی کنم.
ساچی اون سر دنیا داره زندگیش رو میکنه اونوقت ما باید به خاطرش دوستیمون رو به هم بزنیم.
رستا نگران پرسید:
–یعنی اینقدر ناراحت شدن؟
نادیا سرش را به علامت تایید تکان داد.
–اهوم. خیلی زیاد.
رستا نوچی کرد.
–چه بد شد، اگر با یه عذرخواهی همه چی حل میشه خب بگو...
نادیا نگذاشت حرفش را ادامه دهد.
–اخه موضوع فقط این نیست. اونا به خاطر ساچی هر چی دلشون خواست به من گفتن. فکر نمیکردم اینقدر بیادب باشن.
دستش را گرفتم:
–همش تقصیر من بود، پیشنهاد من بود که گفتم بیا امتحان کنیم.
سرش را بالا کرد و با لبخند نگاهم کرد.
–ولشون کن اصلا برام مهم نیست. همین که تو رو با کارام خندوندم و حالت خوب شد برام کلی ارزش داشت.
حالا که دارم فکر میکنم میبینم من اصلا ساچی رو نمیشناختم، اونقدر که دوستام ازش تعریف کردن و از کاراش گفتن تا منم شدم مثل خودشون.
بعدشم به مرور اونقدر کارهای ساچی رو دنبال کردم که بهش عادت کردم.
سرش را دو دستی گرفتم و بوسیدم.
–چقدر تو مهربونی، من مطمئنم دوستات قدر تو رو نمیدونن. دوستی مثل تو داشتن لیاقت میخواد.
نادیا خندید.
–مگر این که آبجیم ازم تعریف کنه. همین که تو خوشحال شدی خیلی خوب شد.
رستا گفت:
–اتفاقا تلما، منم هی میخواستم ازت بپرسم چرا ناراحتی؟ دیدم پکری، ولی مگه این بچهها گذاشتن بپرسم.
–هیچی بابا، رفتیم کپسول رو بدیم به اون آقای امیرزاده، بهت گفتم تو کار خیر و این چیزاس. دیدم حالش خیلی بده، یه کم نگرانش شدم، همین. بعد با بالا انداختن ابروهایم به رستا فهماندم که دیگر چیزی نپرسد.
زمزمه کرد.
–خدا شفاش بده، مریضیه بدیه، منم برادرشوهرم مریض بود همش نگران بودم، این ویروس لعنتی یه استرسی انداخته تو جون مردم که همه افسردگی گرفتن. پدر شوهرم که از همه حلالیت گرفته بود و وصیتشم نوشته بود و منتظر بود بمیره.
–مگه اونم گرفته بود؟
–نه، ولی میگه هر لحظه ممکنه بگیرم و بمیرم، باید آماده باشم. اخلاقشم خیلی خوب شده، یادته با مادرشوهرم چه بد رفتاری میکرد؟ الان شدن لیلی و مجنون، مادر شوهرم میگه کاش این ویروس هیچ وقت نره.
ابروهایم را بالا دادم.
–خدا نکنه، آخه این چه دعاییه؟
–منم بهش گفتم، بعدش دعا کرد گفت خدا کنه یه ویروسی بیاد که همه هر لحظه یاد مرگشون باشن.
چند روزی که رستا در خانهمان بود آنقدر سوال پیچم کرد تا این که روز آخری که میخواست به خانهشان برود توانست از زیر زبانم اصل قضیه را بیرون بکشد.
اول باورش نشد ولی وقتی تمام جریان را برایش تعریف کردم گفت:
–چی بگم، اگر همهی چیزهایی که تا حالا در موردش گفتی درست مثل حقیقت باشه همچین آدمی هیچ وقت این کار رو نمیکنه. مگر این که تو با تخیلات خودت این حرفهارو در موردش زدی و اون یه شخصیت دیگهایی بوده.
تیز نگاهش کردم.
–دستت درد نکنه، من همچین آدمی هستم؟ یعنی تو من رو نمیشناسی؟ هر چی بهت گفتم عین حقیقت بوده.
یک چشمش به کارش بود و یک چشمش به من. دامنی که روی پایش بود را کمی جابهجا کرد و مرواریدی از داخل شیشه برداشت و داخل سوزن انداخت و گفت:
–آخه اونقدر از حرفت شوکه شدم که باورم نمیشه، بعدشم تو که میگی زنش مثل پنجهی آفتابه، پس چرا...
–منم از اون روز دارم به همین موضوع فکر میکنم. بعد تازه زنش با این که چادری بود ولی از اون دخترای به روز و شیک بودا مثل خودت. اصلا خود امیرزاده هم به روز و شیکه ولی در عین حال نجیبه، رفته بودیم خونهی ساره، اصلا سرش رو بلند نکرد نگاهش کنه، با این که ساره یه بلوز شلوار تنش بود. با یه شال زورکی، شاید طبیعی بود که نگاه هر مردی به طرفش کشیده بشه.
نویسنده:لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
بگرد نگاه کن
پارت75
رستا چند پولک را باهم داخل سوزن انداخت و در کنار مرواریدها سوزن زد.
–فقط یه راه داره اونم این که از خودش بپرسی که چرا این کار رو کرده.
لبهی دامنی که رستا در حال جواهری دوزیاش بود را گرفتم و با انگشتم مرواریدها و پولکهای دوخته شده را لمس کردم.
–به خودش چی بگم؟ بگم چرا زن داری؟
–خب مگه نمیگی میخواسته بهت پیشنهاد ازدواج بده؟
نفسم را پرسوز بیرون دادم
–از اون روز به همین موضوع فکر میکنم، میگم نکنه اصلا من اشتباه کردم، شاید اصلا میخواسته حرف دیگهایی بزنه.
رستا یک سنگ براق را کنار پولکها گذاشت و نگاهش کرد، بعد پشیمان شد و یک سنگ ریز برداشت و به لبهی دامن دوخت.
–اره، شاید میخواسته یه پیشنهاد دیگه بده.
سوالی نگاهش کردم.
–مثلا چه پیشنهادی؟
شانهایی بالا انداخت.
–چه میدونم، یه پیشنهاد کاری، چیزی...
بغض گلویم را گرفت.
زانوهایم را بغل کردم و نگاهم را به سنگهای براق و ریز و درشت دامن دوختم
–یعنی من معنی نگاههاش، کاراش، محبتهاش رو نفهمیدم. رستا؟
–نه بابا، منظورم این بود شاید اون موقع نمیخواسته...
چشمهایم چالهی اشک شدند.
–اصلا نگفته باشه، من اصلا اون حرفش رو ندید میگیرم. کارای دیگش چی؟ مردی که زن داره چرا باید به یه دختر اینقدر توجه کنه؟
مگه میشه بدون نیت باشه؟
چالهی اشکم چشمه شد بر روی گونهام ریخت.
–کاش میتونستم ازش متنفر باشم.
رستا با تعجب پرسید.
–یعنی الان با این که میدونی زن داره و احساس تو رو به بازی گرفته ازش بدت نمیاد؟
اشکهایم را پاک کردم.
–چطوری نیست که آدم بتونه ازش بدش بیاد. نگرانشم. کاش میشد یه خبری ازش بگیرم.
چشمهای رستا هنوز گرد بود.
برای توجیح کارم گفتم:
–فقط بفهمم حالش خوب شده یانه، همین.
صدای زنگ گوشی رستا بلند شد. هنور مبهوت حرف من بود و سوزن در دستش مانده بود. اشاره کردم.
–گوشیت داره زنگ میخوره.
چند دقیقهایی با تلفنش صحبت کرد و در آخر هم بارها کلمهی چشم، حتما، روچشمم را گفت و خداحافظی کرد.
فهمیدم شوهرش است چون به تنها کسی که اینقدر غلیظ چشم میگفت شوهرش بود.
شروع کرد به جمع کردن وسایل جواهر دوزی و گفت:
–من دیگه باید برم، رضا واسه شام میرسه خونه، خم شد و سرم را بوسید.
–میدونم سخته ولی راهی جز فراموش کردنش نداری. الانم پاشو برو صورتت رو بشور، یه وقت یکی میاد تو اتاق.
گفتنش چقدر برایش آسان بود. حتی اگر من در مورد امیرزاده اشتباه کرده باشم در مورد خودم که اشتباه نکردهام.
نویسنده:لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
برگرد نگاه کن
پارت76
تکلیف دلم چه میشود. چطور به زندگی عادی برگردانمش، چطور بگویم همه چیز را ندید بگیرد. بگویم عاشق باش و عاشقی نکن؟ یا بگویم بچهی تازه متولد شدهات را بُکش؟
همان لحظه جرقهایی در ذهنم ایجاد شد. دلم شاید نتواند بچه را بکشد ولی میتواند آن طور که خودش میخواهد پرورشش بدهد.
با این افکار تازه لبخند بر لبهایم آمد و جانی تازه گرفتم.
دست و رویم را که شستم و به سالن آمدم.
مریم و مهدی از پاهایم آویزان شدند.
–خاله ما داریم میریم خونه، بابایی میاد. توام بیا.
بغلشان کردم و بوسیدمشان.
–اگه من بیام همهی سوغاتیها و خوراکیهایی که بابایی براتون آورده رو میخورما.
پاهایم را رها کردند.
مادر گفت:
–رستا شام رو بمون اینجا بگو آقارضا هم بیاد. اگرم نمیمونی صبر کن شام آماده بشه بدم ببری.
–نه مامان، رضا زنگ زد گفت هوس آلو اسفناج کرده، باید برم خونه براش درست کنم.
–عه، حتما دلش برای دست پختت تنگ شده، هواش رو داشته باش. اگه اسفناج نداری من تو فریزر دارما.
–دستت درد نکنه مامان. رضا با اسفناج تازه دوست داره.
–آخه الان نزدیک غروب سبزی از کجا میخوای بیاری؟
– تازگیها میوه فروشی سر خیابون هر ساعتی بری سبزی داره. یه دقیقه با ماشین میرم میگیرم.
نادیا که تازه به جمع ما پیوسته بود گفت:
–حالا آقا رضا امشب آلو اسفناح نخوره نمیشه؟ حال داریا، همین غذای مامان رو ببر بهش بده بخوره دیگه.
مادر لبی به دندان گرفت.
رستا گفت:
–خدا به داد شوهر تو برسه نادیا. کدوم بدبختی میخواد بیاد تو رو بگیره.
مادر گفت:
–مگه اون تبلت میزاره که تو حال و حوصلهی کار دیگه ایی رو هم داشته باشی.
یک هفته از آن روز کذایی گذشت، تا به حال گذر زمان را اینطور لحظه به لحظه حس نکرده بودم. تنها چیزی که در این روزها به کمکم آمد درس خواندن بود، کلاسهای مجازی همچنان ادامه داشت. گرچه آن هم تمرکز و توجه زیادی میخواست و باعث میشد یک مطلب را شاید بارها و بارها بخوانم تا متوجه شوم.
به ساره زنگ زدم و حالش را پرسیدم.
بهتر شده بود. دیگر کپسول اکسیژن نیاز نداشت. گفت که سه روز از آن استفاده کرده و به صاحبش برگردانده، میدانستم به خاطر پولش این کار را کرده چون من فقط اجارهی چند روز را پرداخت کرده بودم.
هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسد که برای نفس کشیدن باید پول پرداخت کنیم و هر کسی پول نداشته باشد باید بمیرد.
روزگاری بود که باید اکسیژن را اجاره میکردیم. نفسهای اجارهایی،
نفسهای قابل شارژ در خانه. کی فکرش را میکرد.
مردم از همدیگر میترسند. اگر در یک مکان عمومی کسی سرفهایی کند دیگران جوری نگاهش میکنند که انگار کار خلاف شرعی انجام داده. یا اگر کسی ماسک نزده باشد مثل کسی نگاهش میکنند که انگار قتل انجام داده، حتی گاهی کار به توهین و حتی کتک کاری هم میرسد.
کرونا چطور توانست مردم را اینقدر حساس و محتاط کند؟ یعنی فقط وقتی پای مرگ وسط است مردم به همه چیز توجه میکنند
نویسنده:لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام بر مهدی (علیهالسلام)
روزِ من... با نام تو شروع میشود.
مولای من …
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجاةِ
سلام بر تو ای کشتی نجات
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
حاج آقا قرهی:
اگر خدای ناکرده خوف عامل یأس شد، انسان میگوید: من که دستم خالی است، پس دیگر نمیخواهد کاری کنم. بلکه این خوف باید عامل تلاش شود. یعنی انسان وقتی احساس کند که دستش خالی است، باعث شود که تلاشش بیشتر شود، نه این که مأیوس شود. چون خود یأس، بیان کردیم که از گناهان کبیره است و جالب است حسب روایات شریفه که قبلاً بیان کردیم، بین گناهان کبیره، از اکبر کبائر است. چون گاهی وقتی یأس در انسان به وجود بیاید، مدام میگوید: منکه دیگر خوب نمیشوم، من که بدبخت هستم، من که بیچاره هستم، خوب شدن محال است، دو بار،چهار بار، صد بار، مدام گناه کردم و توبه کردم، دیگر بعید است که من درست شوم، از همین الآن میدانم که مستقیم در جهنّم میروم. لذا برای همین فرمودند که خود همین یأس، گناه کبیره است که امید به رحمت پروردگار عالم نداشته باشد.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید ایرانی باشی تا اینجور وصف وطنت کنی...
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔴 دستور #قرآن برای بعد از پیروزی
🟢 استغفار کنید!
🔺 آیت الله حائری شیرازی(ره):
🔹 قرآن میگوید: «إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ * وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا * فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ ...».
وقتی نصر و فتح، پشت سر هم آمد و دیدی که مردم فوج فوج در دین خدا وارد میشوند، «فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّابًا»، تسبیح کن، حمد خدا کن، استغفار کن.
🔹 پیروزی چه تناسبی دارد با استغفار؟
یعنی خدا نکند این امت فکر کنند که بازو و توان آنها بود که پیروزی آورد؛ حول و قوۀ آنها بود، فکر و برنامهریزی آنها بود.
نه! باید بگویند: «استغفر الله ربی و اتوب الیه».
باید بگویند که همۀ اینها #لطف_خدا بود: «فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ».
🔹 امام هم وقتی رزمندگان ما در عملیات بیتالمقدس و فتحالمبین پیروزیهایی بدست آوردند فرمود: «مبادا غرور پیدا کنید که این غرور، مایۀ شکست میشود».
خداوند به بنیاسرائیل میگوید: «به اینکه فرزند پیغمبرید و از بین شما پیغمبران زیادی آمدهاند تفاخر نکنید. و میبینید که یهود به خاطر این تفاخر، با اینکه فرزندان انبیاء هستند، مغضوب خداوند شدند. فرمود: «ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَالْمَسْكَنَةُ وَبَاءُوا بِغَضَب»:
«ذلت و مسکنت بر آنها بارید و به غضب خدا مبتلا شدند؛ چون نعمتهایی که من به آنها داده بودم را به حساب خوبی خودشان گذاشتند نه به حساب لطف من.
#طوفان_الاحرار
#وعده_صادق
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 توصیه میرزا جواد آقای ملکی تبریزی
قرائت سه بار سوره توحید بعد از هر نماز
و هدیه به امام زمان ارواحنا فداه
🎙 آیت الله مؤیدی
#امام_زمان
#اعمال_منتظران
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برات آرزو میکنم:
اون لحظه که فکر میکنی همه چیز تموم شده
و توی ناامیدترین حالتی #خدا نوازشت کنه❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اونایی ک میگن امر به معروف و نهی از منـــکر
ما اثری نداره این کلیپ رو ببینن.
⛔️ سکوت ممنوع
#امر_به_معروف #حجاب
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
حیا داشتن مردو زن نمیشناسد
چہ در #رفتار چہ در گفتار
ما مردان نباید هر گفتارے
هر پوششے استفاده ڪنیم
جوان #باحیا ڪسے است ڪ
بالاتر مچ دستش رانامحرم نبیند..
#شهید_حسین_عطری🌷
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
دستش قطع شد ، امّـا...
دست از یاری امامزمانش برنداشت
در #کربلای_چهار
مثل اربابش فرمانده بود
فرماندهٔ قلبها
چهره نورانے اش
جز لبخند چیزی نمیگفت...
#شهید_حسین_خرازی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯