eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من هنوز دلم تنگ شماست... زمینی میشوم... اما شما... آسمانی ام کنید... 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
13.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷آثار عجیب ذکر 💥 از خوندنش غفلت نکنید حجت‌الاسلام والمسلمین «» ‎‎‌‌ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنج‌شنبه است یادی کنیم از شهداء و اموات با ذکر 💐صلوات و فاتحه💐 شهیدان 🌺گل های سرسبد 🌺 راه حسینی هستن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نماز باید بوی شیعه بده 🎙حجت الاسلام دانشمند ✋نشر دهیم به عشق به نیت فرج ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 درک درد کربلای‌ت فکر می‌خواهد فقط قلب صاف و روح پاک و بکر می‌خواهد فقط احتیاجی به حضور واعظ و مداح نیست روضه‌ات شبهای جمعه ذکر می‌خواهد فقط ⚘️ به نیابت از جمیع ۳ مرتبه صلی الله علیک یا اباعبدالله ع ✋️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨من دلتنگم برا نیمه شبای حرم💔 💌 بفرستید برای اونایی که این روزها دلتنگ زیارت امام حسین (علیه‌السلام) هستند... 🔅السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ، السَّلَامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ به نیابت از شهید 💫 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 برگرد نگاه کن ساره شروع به داد و بیداد کرد، چند نفر دورش جمع شدند. با صدای بلند میگفت، اینا مسلمون نیستن، این زن داره میمیره، آخه این چه مملکتیه و... نگهبان به طرفش رفت تا بگوید که داد نزند و... همان موقع من از فرصت استفاده کردم و از در رد شدم. وارد بخش که شدم. شماره‌ی امیرزاده را گرفتم. با اولین بوق جواب داد. نفس زنان گفتم: –من امدم ببینمتون، الان تو بخشم، شماره اتاقتون چنده؟ –شما چیکار کردید؟ از اینجا برید خطرناکه. –باشه میرم، براتون آب سیب آوردم بهتون میدم میرم. شماره‌ی اتاق را که گفت دیدم چند قدم بیشتر با من فاصله ندارد. وارد اتاق شدم، همانجا جلوی در، روی اولین تخت زیر ماسک اکسیژن بود. چقدر نحیف و لاغر شده بود. او با دیدن من با دست اشاره کرد که برگردم. مثل مسخ شده ها جلو رفتم، کم‌کم اشکم بارید. بطری آب میوه را روی میز کنار تختش گذاشتم و همانجا ایستادم و فقط نگاهش کردم. او هم چشم از من بر‌نمی‌داشت. ماسک اکسیژنی که روی صورتش بود را برداشت. چشم‌هایش نم زد. –به خاطر من، زودتر از اینجا برید. پرستاری وارد اتاق شد با دیدنم شروع به غر زدن کرد. –خانم اینجا چیکار می‌کنی؟ زودتر برو بیرون ببینم. چطوری امدی اینجا؟ ولی من فقط امیرزاده را می‌دیدم. پرستار ایستاد ونگاهش را بین من امیرزاده چرخاند و آرامتر گفت: –خیلی خب بیا برو، شوهرت نسبت به روز اول حالش بهتر شده، چند روز دیگه که امد خونه صبح تا شب بشین نگاش کن. با شنیدن این حرف امیرزاده لبخند زد و من هزار رنگ شدم. پرستار مرا به بیرون از اتاق هدایتم کرد. به کنار در که رسیدم برگشتم و نگاهش کردم. سرش را تکان داد و گفت: –ممنون که امدی. روی مبل نشستم و نگاهی به وسایل جواهر دوزی‌اش انداختم. یک قوطی کوچک پر از سنگهای ریزو درشت. چند ریسه مروارید. چند قوطی هم پر از پولک و ملیله در رنگهای مختلف. مادر از آشپزخانه آمد و روی مبل نشست و کت را روی پایش گذاشت و شروع به دوختن کرد. –مامان کار سختیه؟ لبهایش را بیرون داد. –سخت نیست، خیلی اعصاب و حوصله می‌خواد. –درآمدش خوبه؟ –فکر کنم خوب باشه، رستا بهتر میدونه، حالا من که اینا رو کمک رستا انجام میدم. آخه مادرشوهرش سفارش گرفته دیگه تا سر ماه باید تحویل بدن، رستا به خاطر شرایطش زیاد نمیتونه بشینه، چندتاش رو من گرفتم کمکش کنم. حالا چی شده؟ واسه چی می‌پرسی؟ –میخوام یاد بگیرم. شمام از رستا یاد گرفتید؟ –آره، البته اینا آسوناشه، خودش دیدی چه قشنگاش رو انجام داده؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. یه بار رستا بهم گفت که درآمدش خوبه. گفت الان بازارش جا افتاده مشتری زیاده. مادر دست از کار کشید. –یعنی میخوای یاد بگیری کار کنی؟ –اهوم، –پس درس و مشقت چی؟ این کار وقت میبره. تازه تو سرکارم میری که. –خب، اگه این کارم بگیره و ببینم درآمدش خوبه، از اونجا میام بیرون. مادر کت را کناری گذاشت و دقیق نگاهم کرد. –آخه چرا؟ این کار چشم میخواد، سخته، آدم از کت و کول میوفته، کار به اون آسونی رو ول کنی بیای بچسبی به این؟ –امتحانش که ضرری نداره. بعد از این امیرزاده را دیدم و پرستار گفت حالش بهتر شده باید به تصمیممی که گرفته بودم عمل می‌کردم. چاره‌ایی نداشتم جز این که به محض پیدا شدن کار بهتر کافی شاپ را رها می‌کردم. به خاطر از هم نپاشیدن زندگی امیرزاده. از فردای آن روز هر روز پیش مادر می‌نشستم و به دستش نگاه می‌کردم. گاهی هم مادر نخ و سوزن را به دستم می‌داد و می‌گفت: –با نگاه کردن که یاد نمیگیری باید خودت سوزن دست بگیری و بدوزی. یک روز یکی از بلوزهایم را آوردم و از نادیا خواستم که چند پروانه‌ی کوچک دورتا دور لبه‌ی پایین بلوزم نقاشی کند. در خانواده‌ی ما تنها کسی که نقاشی‌اش خوب بود نادیا بود. بعد خودم با سلیقه‌‌ و میل خودم شروع به دوختن کردم. البته نه فقط چواهر دوزی، تلفیقی از ربان دوزی و جواهر دوزی. من در تابستان سال اول دانشگاهم در دور همی دوستانه ربان دوزی را از دوستانم یاد گرفته بودم. بالهای پروانه را ربان دوزی کردم، و بدنش و دورتادور بالهایش را جواهر دوزی کردم، شاخک‌هایش را هم گلدوزی، سعی کردم هارمونی رنگ ها را نیز رعایت کنم. نادیا هر دفعه که به پیشرفت کارم نگاه میکرد ذوق زده میشد و تشویقم می‌کرد. کم کم او هم علاقمند شد و شروع به تمرین کرد. با خودم گفتم شاید با انجام دادن این کارها کمتر به امیرزاده فکر کنم. ولی در تمام مدتی که سوزن میزدم به او فکر می‌کردم و دلم تنگتر میشدم. نویسنده:لیلا‌فتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯