#برشی_از_خاطرات 📜
سه روز تا شروع عملیات مانده بود. شب جمعه برای دعای کمیل به مقر نیروها در هتل آمدیم. رفتار او خیلی عجیب شده. وقتی سید دعای کمیل را می خواند شاهرخ از شدت گریه شانه هایش می لرزید ! با دیدن هت ناخوداگاه گریه ام گرفت. سرش پائین و دستانش به سمت آسمان بود. مرتب هی گفت: الهی العفو. صبح فردا، یکی از خبرنگاران تلویزیون به میان نیروها آمد و با همه بچه ها مصاحبه کرد. خبرنگار از او پرسید: چه آرزوئی داری؟ گفت: پیروزی نهایی برای رزمندگان اسلام و شهادت برای خودم
#شهید_شاهرخ_ضرغام
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
و سلام بر او که می گفت:
«هر گاه امتداد نگاهت
به حرام نرسید، شهیـدی»
#شهید_عباس_کردانی🕊🥀
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگرد نگاه کن
پارت114
با ناراحتی گفتم:
–یکی دیگه اینجا توهین میکنه من مقصرم؟
اون آقا ازهمون اول بد حرف میزد.
جدیتر شد.
–باید همون اول به من میگفتید. پس این کلاسهای مشتری مداری برای چیه؟ من بارها گفتم با این مدل مشتریها باید چطور حرف زد. ولی شما چون حواستون جای دیگه بوده بهش توجه نکردید، اونم عصبی شده.
با ناراحتی گفتم:
–اتفاقا من حواسم پیش مشتریها بود. اون خودش عصبی بود من عصبیش نکردم.
صدام کرد از من الکل خواست، منم رفتم بیارم یه مشتری دیگه صدام کرد گفت قهوش سرد شده، خواستم...
حرفم را برید.
–نمیخواد برام توضیح بدی من کامل از جزییات خبر دارم. این اولین بارت نیست. سرم را بلند کردم و نگاهی به سعید انداختم.
با ناراحتی گفتم:
–من اولین بارم نیست؟ من که کاری نکردم.
پوفی کرد.
–به گوشم میرسه، حالا من چیزی نمیگم فکر نکن از هیچی خبر ندارم.
–آخه از چی؟ من که سرم تو کار خودمه, با کسی کاری ندارم.
انگار حرفم عصبیاش کرد.
–فکر کردی متوجه نمیشم با ماهان سر و سّری داری. معلوم نیست چی رد و بدل میکنید. الانم که با این امیرزاده...
حرفش را نیمه گذاشت.
با دهان باز نگاهش کردم.
–چه سر و سٓری، چرا تهمت میزنید؟ ما چیزی رد و بدل نکردیم.
چشمم به امیرزاده افتاد که نگران نگاهم میکرد. نمیدانم حرفهای ما را میشنید یا نه.
آقای غلامی سکوت کرد و من با بغض ادامه دادم:
–شما به من تهمت زدید باید ثابت کنید.
ماسکش را پایین کشید و پچ پچ کنان گفت:
–اون نایلون سیاهه که گذاشت تو اتاق، تو رفتی برداشتی چی بود. بعدشم تو یه نایلون سیاه گذاشتی تو اتاق و رفتی بهش گفتی بره برداره. اونم نایلون رو گذاشته تو گنجه درشم قفل کرده، البته اون بار اولش نیست، فکر کردی من اینجا نشستم از همه جا بیخبرم؟ شما آب بخورید من میفهمم. بالاخره هم مچتون رو میگیرم.
چشمهایم را گرد کردم.
–نایلون سیاه؟
سرش را تکان داد.
کمی فکر کردم و بعد یادم آمد دوربین داخل یک نایلون سیاه بود.
وقتی موضوع را برایش توضیح دادم باورش نشد. برای همین من اصرار کردم که ماهان را صدا کند و از او نیز بپرسد.
وقتی ماهان آمد و از موضوع خبردار شد با خونسردی گفت:
–خوشبختانه هم نایلون سیاهه اینجاست هم دوربین شکاریه.
بعد هم رفت و از داخل گنجهایی که در اتاق بود نایلون سیاه را آورد و روی میز گذاشت و با تمسخر گفت:
–بیا اینم مواد مخدر.
قبل از این که آقای غلامی حرفی بزند یا کاری کند دیدم آقای امیرزاده خودش را به ما رساند.
آقای غلامی نگاهش را به او داد. فکر کرد امیرزاده آمده حساب کند و برود. برای همین با لبخند تصنعی گفت:
–قابل شما رو نداره.
امیرزاده همانطور که کارتش را تحویلش میداد گفت:
–غلامی جان ماجرای امروز همش تقصیر من بود، ایشون اصلا تقصیری نداره. اشاره به من کرد. اگه من خودم رو کنترل میکردم هیچ اتفاقی نمیوفتاد. اصلا نیازی به این همه کشمکش نیست.
آقای غلامی گفت:
–نه اصلا مشکلی نیست. ما در مورد مسئلهی دیگهای حرف میزدیم.
امیرزاده به من نگاهی انداخت.
–ایشون واقعا با اون مشتری مدارا کردن. خیلی صبورانه باهاش برخورد کردن. شما نباید شماتتش...
ماهان حرفش را قطع کرد و دستش را داخل نایلون برد و دوربین را بیرون آورد و گفت:
✍لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگرد نگاه کن
پارت115
–به خاطر کار شما نیست، به خاطر اینه، ما اینجا تکون میخوریم باید جواب پس بدیم. بعد هم دوربین را روی میز انداخت.
آقای امیرزاده به دوربین زل زد.
شرمندگیام کم بود حالا همین را کم داشتم که امیرزاده بفهمد که دوربین هم عاریه بوده.
دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و مرا میبلعید. نگاه سرزنش باری به ماهان انداختم. امیرزاده زمزمه کرد.
–اینا تو محیط کار عادیه؟
حرف خودم راوتحویل خودم میداد.
هنوز نگاهش به دوربین بود.
آقای غلامی دوربین را داخل نایلون گذاشت و با لحن مهربانی جوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده رو به من گفت:
–مگه شکار میری که دوربین شکاری ازش گرفتی دختر؟
ماهان گفت:
–مگه فقط برای شکاره؟
غلامی همانطور که کارت امیرزاده را روی دستگاه پز میکشید پرسید:
– رمزتون؟
بعد از این که کارت امیرزاده را تحویلش داد رو به من گفت:
–اخه این دوربینا به چه کاری میان؟
امیرزاده بعد از این که کارتش را گرفت زیر لب خداحافظی کرد و رفت.
نفهمیدم او چرا دلخور شده بود. ولی همین دلخوریاش مرا عصبانی کرد.
غلامی بی تفاوت گفت:
–برید سرکارتون، ولی این دفعهی آخریه که کوتاه میام. ماهان رفت ولی من آنجا ایستادم. وقتی غلامی نگاهم کرد.
با بغضی که مدام میرفت و میآمد گفتم:
–من دیگه اینجا کار نمیکنم. جایی که اینقدر راحت به آدمها تهمت بزنن بعدشم به روی خودشون نیارن جای کار کردن نیست.
بعد هم به طرف اتاق تعویض لباس راه افتادم.
در راه ماهان را دیدم که کنار آشپزخانه با سعید بحث میکرد و میگفت:
–کاش حداقل درست آدمفروشی میکردی، چرا یه چیزی رو نمیدونی میری میگی؟
باورم نمیشد سعید این کار را انجام داده باشد.
از آنها رد شدم و به داخل اتاق رفتم.
همین که خواستم پیشبندم را باز کنم تقهایی به در خورد.
آقا ماهان بود که نگران نگاهم میکرد.
–چی شده؟
بغضم را قورت دادم.
–هیچی، میخوام برم.
دستش را روی در گذاشت و کمی هلش داد.
–لطفا بیایید بیرون. اگر کسی لازم باشه بره اون منم نه شما، تقصیر من بود که...
نگاهم را به زمین دوختم.
–بحث مقصر بودن یا نبودن نیست. موضوع اینه که جلوی همه آبروم رو بردد طلبکارم هست.
–شما زیادی حساس هستید. جلوی کسی نبود. ماها همه اخلاق گندش رو میشناسیم. هر جای دیگه هم بخواهید کار کنید باید یه کم پوست کلفت باشید وگرنه نمیتونید دوام بیارید.
–من نمیتونم، غلامی همش رو اعصابمه. خیلی بد حرف زد. شما که نبودین ببینیند چه حرفهایی پیش امیرزاده زد.
شماتت بار نگاهم کرد.
–آهان، پس دردتون امیرزادس. نگرانید که اون الان چی فکر میکنه،
دستم رو بالا بردم و بلند گفتم:
–دردم هر چی که هست. الان غلامی خیلی راحت به من تهمت زد، فقط اگر خودش بیاد و عذر خواهی کنه میمونم وگرنه من دیگه اینجا کار نمیکنم.
ماهان پوزخندی زد و رفت.
چند دقیقهایی روی گنجهی گوشهی اتاق نشستم. فکر میکرد الان غلامی میآید و عذرخواهی میکند.
چه خیال خامی داشتم که فکر میکردم همه دست به دامانم میشوند که نروم.
لباسهایم را که عوض کردم و آمادهی رفتن شدم.
در را باز کردم و بیرون آمدم.
✍لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
پارت116
هر کس مشغول کار خودش بود.
نمیدانم آقای غلامی چه گفته بود که حتی خانم نقره هم سرش را بالا نکرد تا با او خداحافظی کنم.
آقای غلامی پشت صندوق نبود.
از سالن که رد میشدم یک مشتری وارد شد. سعید جای من ایستاده بود و فوری سراغ مشتریها رفت.
خواستم از در خارج شوم که دیدم روی تخته سیاه چیزی نوشته شده، از روی کنجکاوی یک گام به طرفش برداشتم.
صبح آقای غلامی تخته سیاه را پاک کرده بود و نوشتهایی نداشت.
تا نوشته ها را دیدم فهمیدم دست خط امیرزاده است.
ایستادم و شروع به خواندن کردم.
یک جمله را به صورت کج قسمت راست نوشته بود.
"طعم دلتنگیام از قهوه هم تلخ تر بود."
در وسط تخته سیاه هم نوشته بود.
"با ارزش ترین چیز، در زندگی
دل آدم هاست ..
اگر کسی دلش را به تو سپرد امانتدار خوبی باش"
بارها و بارها خواندم. هر دفعه که میخواندم بغضم بیشتر میشد. پس او از من ناراحت است.
با خودم فکر کردم من که دیگر اینجا نمیآیم، پس عکسی از این نوشته بگیرم و برای خودم نگه دارم. حالا که دیگر بیکار شدهام چطور پول قسطی که باید سر ماه به خاطر وام پدر به مادرم میدادم را جور میکردم.
از این فکر وا رفتم و ماندم چه کنم. همان لحظه احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده، برگشتم.
آقای غلامی به تخته سیاه اشاره کرد و گفت:
–بفرما اینم یه نمونه از کارات، بعد میگی تهمت، اینم تهمته؟ یه ساعته همچین محو این نوشتهها شدی که متوجه نشدی چند دقیقس من اینجا ایستادم.
این امیرزاده رو چیکارش کردی اینجور دیوونه شده، بدبخت تا قبل تو بیحرف، بی نوشتن میومد و میرفت. کار به چیزی نداشت. اصلا سرش رو بالا نمیکرد.
اونم از ماهان، که قبل تو اصلا پشت پیشخون پیداش نمیشد ولی حالا نمیشه از اونجا جداش کرد. واسه من کار کن شده.
با خشم نگاهش کردم.
نفس عمیقی کشید و با خونسردی ادامه داد:
–الان تو این کرونا میدونم که به حقوق این کار نیاز داری پس اگه بخوای میتونی بازم کار کنی ولی نه اینجا، یه جایی که حقوق بیشتری هم بهت میدم.
کمی عصبانیتم فرو کش کرد و سوالی نگاهش کردم.
مِن و مِنی کرد و توضیح داد.
–میخوام یه لطفی بهت بکنم که توام دلخور نری، من یه مادر مریض دارم که نمیتونه کاراش رو انجام بده، خوردن داروهاش، غذاش، حمام بردنش، خلاصه نگهداری شبانه روزی میخواد.
زمزمه کردم:
–شبانه روزی؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–آره، شبا گاهی حالش بد میشه. باید مدام دستگاه اکسیژن رو دهنش باشه. یکی رو میخوام که همیشه پیشش باشه، البته پرستار داره، از کارش راضی نیستم میخوام اون بره و تو به جاش بیای.
البته میتونی در هفته یکی دو شب بری خونتون. شبا هم بعد از کافی شاپ خودمم خونه هستم کمکت میکنم.
لب زدم.
–پیش شما؟
–آره دیگه، یه اتاق بهت میدم تا بتونی هر ساعت به مادرم سر بزنی.
با دهان باز نگاهش کردم. احساس کردم شوخی میکند یا به خاطر آزار دادن من این حرفها را میزند.
وقتی تعجبم را دید گفت:
–اگر موندن تو یه خونه با من سختته، به خاطر اینکه معتقدی(اشاره به شالم کرد) یه صیغه هم میخونیم که
مشکلی نباشه.
چشمهایم بیشتر از حد گرد شدند. خیره به صورتش مانده بودم. چقدر راحت حرف میزند. نکند دیوانه شده.
نگاهی به اطراف انداخت.
–از جهت حقوق خیالت راحت باشه، خیلی بیشتر از اینجا بهت میدم.
اونجا تو خونهی من رفاه کامل داری.
نگاهی ته ریشجو گندمیاش انداختم شاید از آنها خجالت بکشد.
فاصلهی فاحش سنیمان آنقدر زیاد بود که نتوانستم توهینی بکنم که دلم خنک شود.شاید هم یاد نگرفته بودم.
آنقدر احساس حقارت کردم که اشک در چشمهایم حلقه زد.
–اگه قبول نکنی دیگه اینجا نمیتونی کار کنی و به معرّفت هم میگم که اینجا چه کارایی میکردی که بهتر تو رو بشناسه و دیگه جای دیگه معرفیت نکنه.
وقتی حالم را دید شانهایی بالا انداخت.
–مگه من کار غیر قانونی ازت خواستم، شرعی و قانونیه. تازه با حقوق بالا، الان تو این شرایط همه از خداشونه، یه جوری نگاه میکنی انگار چی ازت خواستم. مگه دنبال کار نیستی؟ از خانم نقره شنیدم هر ماه قسط میدی گفتم کمکت کنم. چون با حقوق کافی شاپ که به جایی نمیرسی. اگر از گفتن این که صیغه بینمون بخونیم خوشت نیومد، خب نخونیم، اونجا شما طبقهی بالایی میتونی اصلا پایین نیای، منم نمیام بالا که تو راحت باشی.
✍لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸به نام خدایی که نزدیک است
و با ذکر نام زیبایش
آرامش را در خانه دل جا میدهیم
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
مولا جانم
🍂گرفته قلبم و آه هم مدد مرا ندهد...
برای درد فراقت کسی دوا ندهد...
🍂بهراه مانده نگاهم بیا گل نرگس...
کسی به جز تو پناهی به بینوا ندهد...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔸اتفاقی جالب در لحظه ی شهادتِ شهید تورجی زاده از زبان خودش‼️
#متن_خاطره|شهیدتورجی زاده مداح بود و عاشقِ حضرتِ زهرا«س». آیت الله میردامادی نقل می کرد: بعد از شهادتِ محمد رضا خوابش رو دیدم و بهش گفتم: محمدرضا ! این همه از حضرت زهرا«س» گفتی و خوندی، چه ثمری برات داشت؟ شهید تورجی زاده بلافاصله گفت: همین که در آغوشِ فرزندش حضرت مهدی «عج» جان دادم؛ برام کافیه...
👤خاطره ای از زندگی مداح شهید محمدرضا تورجی زاده
📚منبع: کتاب یا زهرا سلام الله علیها ، صفحه ۱۸۸
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال عجیبی داشت ، زودتر از همه بلند شد ، وضو گرفت و قبل از اذان رفت حرم🕌
از صحن گوهرشاد وارد شد و خودش را به ضریح رساند دائم اشک می ریخت انگار روبروی امام رضا (ع) ایستاده ، اشک می ریخت و حرف میزد ، بعد هم رفت یه گوشه و مشغول نماز و زیارت شد🤲 می گفت ،
خواب امام رضا(ع) را دیدم ، فرمودند ، بیا حرم و حاجت بگیر ❤️
عملیات کربلای 10 حاجتش راگرفت🕊
#شهید محمدرضاتورجیزاده
📕 خط عاشقی ، ج3
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌حسود نباشید!
داستان تکاندهنده در مورد حسادت
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📚هر روز سعی ڪنید یک
ڪاری برای امام زمانتان انجام دهید
🔻ڪهشب وقتی مے خواهید بخوابید بگویی آقاجان من
این #ڪار را براے شما ڪردم ولو شده یڪ صلوات بفرستی.
آقا شڪورند، با محبتند
دستتان را مے گیرند. 😊
🔅ولو یک #صلوات یکصدقه یڪ #دعا
برای #فرج
میتوانے دیگران را به یاد #امامزمان
بیندازی.
هرچه از دستت برمےآید واز
عهدهات ساخته است.
🗣 استاد اخلاق حاج آقا زعفرے زاده🌻
#اللهمعجـللولیـڪالفرج
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🏷 #تلنگرانه
❌چرا #حجاب داری خانم؟
✔️چون با ارزشم
❌یعنی چی!!
✔️یعنی عمومی نیستم
❌اگه خوشگل بودی حجاب نمیکردی حتماً یه چیزی کم داری
✔️آره بیعفتی و بیحیایی کم دارم
❌یعنی من بیعفتم..!؟
✔️اگه با عفت بودی نمیذاشتی از نگاه کردنت لذت ببرن
❌کیا..!؟!
✔️همه مردا غیر از شوهرت
❌خب نگاه نکنن
✔️خب وقتی داری گدایی نگاهشونو میکنی چجوری ردت کنن؟
❌من واسه دل خودم خوشگل کردم..!!
✔️حواست به دل اون خانمی که شوهرش با دیدن تو نسبت بهش سرد میشه یا اون پسر جوونی که شرایط ازدواجو نداره هم هست؟
❌به اینش فکر نکرده بودم..!
✔️خدایی تو خونه هم واسه شوهرت اینجور شیک میکنی؟؟
❌راستش نه کی حوصله داره آخه..!
✔️پس شوهرتم مجبوره بیاد زنای خیابونی رو نگاه کنه مثل این مردایی که زل زدن به تو!!
❌داری عصبیم میکنی دختره امل
✔️من خودمو خوب پوشوندم تو مثل...
لباس پوشیدی پس به من نگو امل
❌خب مُده
✔️آخرین مُدت کَفَنه خانمی
❌هنوز جوونم بذار جوونی کنم فرصت دارم
✔️اگه تو همین حالت ملک الموت بیاد ببرتت چی؟
❌ینی جهنمی میشم؟! نهنه!
✔️یعنی واقعاً بیحجابی ارزش سوختن داره؟!
❌راستش نه
✔️پس خواهر گلم هم خودتو هم مردمو از این فتنه نجات بده
❌چطوری؟!
✔️با حجاب با حیا با عفت با خدا
❌چیکار کنم که بتونم؟!
✔️به رضایت خدا فکر کن به بهشت به امنیت حجاب به پاکیت
❌راستش چادر گرمه دست و پاگیره
✔️بگو آتش جهنم گرمتر است اگر میدانستند (تؤبه۵۱)
✔️دستو پا گیر بودنش حرف نداره
✔️نه میذاره پاهات کج بره
✔️نه دستات آلوده گناه شه
✔️خب خواهرم ؟
❌ینی خدا میبخشه؟
✔️إِنَّ اللهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیِعاً
✔️خدا همهی گناهان رو میبخشه
❌چقد مهربون، ولی آرزوهامو دوستامو... چیکار کنم؟
✔️اَلَیْسَ اللّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ؟
✔️آیا خدا برای بندهاش کافی نیست
#طرح_ نور 💛
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برات اون وقتی رو آرزو میکنم که از ته دلت
لبخند میزنی و میگی: 😊
خدایا این بیشتر از اون چیزی بود
که براش دعا کرده بودم، #شکرت 💚
#خدایا_شکرت 😌
برگرد نگاه کن
پارت117
حق به جانب تر نگاهم کرد و خیلی بیخیال ادامه داد:
–اگرم شبانه روزی برات سخته اشکالی نداره، صبح زود بیا آخر شب برو.
دندانهایم را روی هم فشار دادم.
–شما فکر کردید من بیکس و کارم؟ فکر کردید به خاطر پول...
حرفم را برید.
– همچین پیشنهادی رو الان تو این شرایط هر کس بشنوه رو هوا میزنه. منم که دارم همه جوره باهات راه میام دیگه باید چطوری بهت لطف کنم.
بعدشم چه ربطی به بی کس و کاری داره، خب با خانوادتم میتونی مشورت کنی، مگه کار کردن عیب و...
دیگر نماندم که بشنوم.
به سرعت از کافیشاپ بیرون زدم.
هوای ابری و سرد بود. نگاهی به آسمان انداختم او هم دلش گرفته بود ولی نه به اندازهی هوای چشمهای من. پلک که زدم قطرات اشکم خودشان را رها کردند.
چقدر خوب بود که ماسک داشتم، سعی کردم جلوی اشکهایم را بگیرم ولی دست خودم نبود خود به خود میباریدند. ماسک را تا زیر پلکهایم بالا کشیدم.
وقتی به این فکر میکردم این ماه حقوق نخواهم داشت بیشتر دلم میسوخت.
بدون حقوق جواب مادر را چه میدادم. دلیل بیرون آمدن از کافیشاپ را چطور توضیح میدادم. اشکهایم برای خیس کردن ماسکم از همدیگر سبقت میگرفتند ولی برایم مهم نبود باید خالی میشدم. نمیدانستم باید خودم را سرزنش کنم یا غلامی را...
ولی میدانستم دیگر نباید به آنجا برگردم.
غلامی واقعا در مورد من چه فکر کرده بود. بعضیها چقدر وقیحند.
با صدای آشنایی از افکارم بیرون پریدم و سرجایم ایستادم.
سرم را بلند کردم. امیرزاده بود.
حیران و مبهوت نگاهش کردم. او اینجا چه میکرد. نگاهی به اطرافم انداختم بهتر است بگویم من اینجا چه میکردم.
آنقدر آشفته بودم که متوجه نشدم مسیر مغازهی آقای امیرزاده را برای رفتن به ایستگاه مترو انتخاب کردهام و حالا درست کنار درخت چنار، روبروی مغازهاش ایستادهام.
نزدیکم آمد و نگاهش را به چشمهایم وصله زد، با دیدن اوضاعم، پرسید:
–چرا گریه میکنید؟
نگاهم را زیر انداختم.
دست دراز کرد و با آرامش ماسکم را کمی پایین کشید.
–چشمهاتون اذیت میشه. چرا اینقدر بالاس. از کارش شوکه شدم احساس کردم برای اشکهایم هم همین اتفاق افتاد چون دیگر متوقف شدند.
با نگرانی که از صدایش مشهود بود پرسید.
–غلامی دوباره چیزی گفته؟ نکنه اخراج شدی؟
با نوک انگشتهایم اشکهای بیات شده روی گونههایم را گرفتم.
نمیدانستم چه جوابی بدهم. روی بازگو کردن حرفهای غلامی را نداشتم.
برای این که حرفی زده باشم گفتم:
–اون بابت حرفهایی که بهم زد عذرخواهی نکرد منم نموندم.
دستی به موهایش کشید:
–عجب...من فکر کردم حل شد. مگه دوباره حرفتون شد یا چیزی پیش امد؟
به دور دست نگاه کردم.
–فکر کنم از این که جلوی همه گفتم باید ازم عذر خواهی کنه، ناراحت شد. پوزخندی زد.
–دیگه اون آقا ماهان ازتون حمایت نکرد؟ دیگه حال و احوالتون براش مهم نبود؟
از حرفش دلم شکست و با غم نگاهش کردم و گفتم:
–از شکستن دل من لذت میبرید؟ شما هم مثل غلامی فقط قضاوت میکنید؟ تا خواستم به راهم ادامه دهم جلویم را گرفت.
–معذرت میخوام. من فقط یه کم رو شما حساسم همین. از وقتی از کافی شام امدم همش تو فکر شما بودم.
نگاهم را به کفشهایم دادم.
فوری گفت:
–اخراج شدن شما فکر کنم تقصیر منم هست. احتمالا به خاطر اون دعوا...
–نه، ربطی به دعوا نداره، شاید اون دعوا باید اتفاق میوفتاد که من اطرافیانم رو بهتر بشناسم. بخصوص این غلامی رو...
–شما اصلا ناراحت نباشید من خودم میرم باهاش صحبت...
با شتاب گفتم:
–نه، این کار رو نکنیدا. حالا دیگه اگر عذرخواهی هم کنه من دیگه به کافیشاپ بر نمیگردم. حیفه این همه وقت که اونجا با جون و دل کار کردم.
–حق و حقوق این ماهتون رو داد؟ چون جیزی به سر ماه نمونده.
–غلامی حقوق بده؟ فکر نمیکنم همچین کاری بکنه.
–البته خوب کاری کردید امدید بیرون. ولی اجازه ندید کسی حقتون رو بخوره.
دستهایم را در جیب پالتوام بردم.
–من اجازه بدم یا نه اون حقوقم رو نمیده، منم زورم بهش نمیرسه. یعنی اصلا نمیخوام دیگه حتی واسه حتی حق گرفتنم ببینمش.
–اون حق نداره این کار رو کنه، خودم میرم باهاش صحبت میکنم.
به نظر آدم منطقی میاد.
پوزخندی زدم.
–پس معلومه خوب نشناختینش، خودتون رو به زحمت نندازید
بیفایدس.
–بیخود کرده، مگه شهر هرته.
✍لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت118
سرم را پایین انداختم احساس سرگیجه کردم. یادم آمد که از صبح جز حرص و جوش چیزی نخوردهام.
از تن درخت چنار گرفتم. همان موقع چند قطره باران هم روی صورتم ریخت.
امیرزاده پرسید:
–چی شد؟
–هیچی، یه کم سرم گیج رفت. الان درست میشه.
–اینجا سرده، بارونم گرفت، بیایید بریم داخل مغازه.
–نه، خوبم، باید برم.
نوچی کرد.
–خیلی خب هر وقت خواستید برید، اگه نیایید مجبورم چهار پایه رو بیارم اینجا تو بارون بشنیدا.
چاره ایی نداشتم. به داخل مغازه رفتم.
چهارپایهایی آورد و کنار پایم گذاشت.
–بشینید اینجا.
همین که نشستم امیرزاده یک ویفر شکلاتی جلوی صورتم گرفت.
–اینو بخورید، احتمالا فشارتون افتاده.
ویفر را گرفتم.
–فکر نکنم فشارم باشه.
–چرا، خانما معمولا با کوچکترین فشار عصبی اینطور میشن.
حتی خود منم اون موقع که کرونا داشتم زیاد اینجوری میشدم مادرم بنده خدا مدام تقویتم میکرد.
مادرش؟ پس زنش کجا بود؟
اصلا اون از کجا میداند که همهی خانمها اینطور میشوند؟
–شمام مگه اون موقع فشار عصبی داشتید؟
آهی کشید.
–اهوم، خیلی...
–چرا؟
–بگذریم.
به اطراف نگاهی انداخت و گفت:
–خانم حصیری، میخوام یه چیزی بهتون بگم لطفا مخالفت نکنید.
با حرفش جا خوردم کلا لحنش عوض شد،جدیتر شد.
–من تو مغازه کارم زیاده، بهشون نمیرسم، نیاز دارم یکی کمکم کنه، از شما میخوام که دو سه ماه کمکم کنید تا یه نفر آدم مطمئن رو پیدا کنم. از طرفی مغازهی برادرمم هست، حواسم باید به اونم باشه.
بدون معطلی و فکر جواب دادم.
–ببخشید ولی من نمیتونم. من توی خونه صنایع دستی انجام میدم و میفروشم. حالا که کارم رو از دست دادم بیشتر به اون کارم میپردازم.
ابروهایش بالا رفت.
–واقعا؟ چه هنرمند!
–البته به کمک خانوادم،
دستهایش را داخل جیب شلوارش فرو برد و نگاهم کرد.
–خیلی خوبه، همهی کارهای شما غافلگیر کنندس.
از تعریفش تمام ناراحتیام را فراموش کردم.
نگاهم را به بیرون از مغازه دادم.
–شما لطف دارید. با اجازتون من برم. دیگه حالم خوب شد.
دقیق نگاهم کرد.
–مطمئنید؟
از جایم بلند شدم.
–بله. با اجازتون.
دو قدم که جلو رفتم سرم دوباره گیج رفت. دستم را روی سرم گذاشتم. از آستین پالتوام گرفت و روی چهارپایه نشاندم.
–فعلا اینجا بشنید حالتون جا بیاد، بعد خودم میرسونمتون.
نگاهش کردم.
–نه خودم میرم.
ویفر را از دستم گرفت و شروع به باز کردنش کرد.
–این واسه خوردنه نه نگاه کردن.
بدون این که ویفر را کامل از بسته بندیاش خارج کند سرش را بیرون آورد تا با دستش در تماس نباشد. بعد با دست دیگرش ماسکم را پایین کشید و گفت:
–یه گاز گنده بزنید فشارتون بیاد بالا. از کارش خجالت کشیدم دستم را دراز کردم تا ویفر را از دستش بگیرم، آنقدر نزدیکم آمده بود که احساس کردم هر لحظه ممکن است بیهوش شوم. بخصوص از بوی عطرش که عجیب با دلم بازی میکرد. مطمئن بودم اگر در آن لحظه همهی شکلاتهای دنیا را هم میخوردم فشارم بالا نمیآمد.
ولی او دستش را عقب کشید و ویفر را نداد و جدی گفت:
–گاز بزنید. بعد چشمهایش را برای چند لحظه بست، من هم از فرصت استفاده کردم و ویفر را گاز زدم. وقتی چشمهایش را باز کرد ویفر را دستم داد و به طرف پیشخوان رفت.
من هم از جایم بلند شدم. امیرزاده پالتو به دست برگشت.
–بریم خانم، من میرسونمتون و برمیگردم.
این جور مواقع چنان تحکم میکرد که دیگر نمیتوانستم مخالفت کنم. ولی واقعا پای رفتن با او را نداشتم. میترسیدم داخل ماشین مجبورم کند که حرف بزنم، آنجا دیگر راه فراری نداشتم.
کنارم ایستاد.
–الان چرا نمیایید؟
عاجزانه گفتم:
–باور کنید خودم برم راحت ترم.
پالتواش را پوشید و مرموز نگاهم کرد. انگار فکرم را خواند.
–چیه میترسید؟
مظلومانه نگاهش کردم و او دوباره گفت:
–نترسید، قول میدم سوالی ازتون نپرسم، اگرم پرسیدم دلتون نخواست میتونید جواب ندید.
سرم را پایین انداختم. هنوز هم در همراهیاش مردد بودم.
–قول من قوله، باور ندارید امتحان کنید.
✍لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت119
مردد نگاهش کرد.
این بار از گوشهی کیفم که در دستم بود گرفت و کشید.
–فکرشم نکنید تو این بارون با اون حالتون بزارم تنها برید.
مجبور شدم چند قدم دنبالش بروم.
–آخه اینجوری از کارتون میوفتید.
کیفم را رها کرد.
–کار من شمایید.
باران شدیدتر شده بود. تا خواستم پایم را از مغازه بیرون بگذارم گفت:
–چند دقیقه صبر کنید.
به پشت پیشخوان رفت و چتر به دست آمد.
–امروز جا پارک پر شده بود مجبور شدم ماشین رو دورتر پارک کنم.
بیرون مغازه هر دو زیر چتر ایستادیم تا او ریموت مغازه را بزند. من برای این که نزدیکش نباشم کنارتر ایستاده بودم و در حال خیس شدن بودم.
کرکره که پایین آمد نگاهی به من انداخت وقتی دید یک طرفم در حال خیس شدن است. چتر را به دستم داد.
–من جلوتر میرم شمام بیایید.
بعد یقهی نیمپالتواش را بالا کشید و راه افتاد.
دانههای باران آنقدر درشت بودند که هنوز چند قدم نرفته بود موهایش خیس شدند انگار خدا سخاوتش را به رخ میکشید.
پا تند کردم و خودم را به او رساندم. هم قدمش شدم. چتر را روی سرش گرفتم و زمزمه کردم.
–خیس شدین.
چتر را از من گرفت و سعی کرد جوری روی سرم بگیرد که زیاد نزدیکم نباشد. سربه زیر شده بود و تا به کنار ماشین برسیم حرفی نزد. من هم سر به زیر شدم و در دلم تا میتوانستم قربان صدقهاش رفتم.
سوار ماشین که شدیم بخاری ماشین را روشن گرد.
–چند دقیقه دیگه گرم میشید. دیگر تا مقصد حرفی نزد.
فقط گاهی از آینه نگاهم میکرد.
نزدیک خانه شدیم.
باران بند آمده بود و آفتاب چنان میدرخشید و هوا را گرم کرده بود باورکردنی نبود همین چند لحظهی پیش چه سیلی راه افتاده بود.
به سر خیابان که رسیدیم ماشین را متوقف کرد.
–میخواهید تا سر کوچه برسونمتون.
دستم را روی دستگیره گذاشتم.
–همینجا خوبه. ممنون. ببخشید به زحمت انداختمتون. خداحافظ.
از ماشین پیاده شدم. صدایم کرد.
–تلما خانم چند لحظه بیایید.
جلو رفتم.
–بله.
آرنجش را روی پنجره ماشین گذاشت و عینک دودیاش را به بالای سرش سُر داد و به روبرو نگاه کرد.
–دیگه سر گیجه ندارید؟
لبخند زدم.
–اصلا، خوبم.
آرام گفت:
–خدارو شکر. من اینجا هستم تا شما برید.
–باور کنید حالم خوبه نیازی نیست، برید به کارتون برسید.
در جوابم فقط گفت:
–خداحافظ، بعد چشمهایش را بست و خیلی آرام باز کرد.
نمیدانم میدانست این کارش چقدر دلم را زیرو رو میکند یا نه.
به طرف کوچه راه افتادم. به جلوی در خانه که رسیدم نگاهی به ساعتم انداختم، هنوز ظهر نشده بود. اگر به خانه میرفتم مادر سوال پیچم میکرد. راه رفته را برگشتم. ماشین امیرزاده نبود.
به ایستگاه مترو نزدیک خانهمان رفتم تا ساره را پیدا کنم و از او کمک بگیرم که با این بیکاری چه کنم.
به ساره زنگ زدم و به آدرس ایستگاهی که داده بود رفتم.
تا مرا دید پرسید:
–این وقت روز اینجا چیکار میکنی؟ چرا سرکارت نیستی؟
من هم تمام ماجرای کافیشاپ را برایش تعریف کردم و این که دیگر هیچ وقت به آن کافی شاپ برنمیگردم.
خندید و گفت:
–بیا همینجا پیش خودم، جنس بیاریم با هم بفروشیم
–جنس؟
–آره، اینجا هر چیزیمیتونی بفروشی. هر چیزی که خانما خوششون بیاد و به دردشون بخوره.
فکری کردم و گفتم:
–یعنی اینجا تابلوی جواهر دوزی هم میشه فروخت؟
ابروهایش بالا رفت.
–چیچی؟ اینی که میگی گرونه؟
سرم را کج کردم.
–آره خب.
خانمی آمد و از ساره پرسید:
–این کش موها چنده؟
–ساره گفت:
–دوتا ده تومن،
خانم گفت:
–من یدونه میخوام.
ساره دوتا کش مو را از بقیه جدا کرد و طرف خانم گرفت.
–دوتا ببر عزیزم، لازمت میشه، قیمتی نداره که، الان ده تومن یه آدامس نمیدن.
خانم یک ابرویش را بالا داد.
–من هیچ وقت آدامس نمیخرم، چون دندونام رو خراب میکنه، بعد هم رفت.
ساره پشت چشمی نازک کرد و پچ پچ کنان گفت:
–میبینی، بعضی از اینا دوتا کش نمیخرن، اونوقت بیان تابلو گرون قیمت تو رو بخرن؟
مگر این که یه کاری کنی؟
کنجکاو پرسیدم:
–چیکار؟
–یکی این که جنس ارزون توش به کار ببری، دوم سایزش رو کوچیک کنی که قاب ارزون استفاده کنی. اینجوری قیمتش میاد پایین راحت تر فروش میره.
به نظرم ایده ساره عالی بود، اگر این کار را میکردم وقت کمتری هم برای دوخت هر قاب نیاز بود.
ولی فعلا نباید به مادر میگفتم که کارم را از دست دادهام. حتما اگر میشنید دچار اضطراب میشد.
از فردای آن روز برنامه زندگیام عوض شد.
کارو تلاش خودم و خانوادهام بیشتر شد. از خانم بهاری و دخترش هم کمک گرفتیم.
رستا مسئول خرید شده بود، روزهایی که شوهرش با ماشین به محل کارش نمیرفت رستا ماشین را برمیداشت و با محمد امین برای خریدن قاب و پارچه و مروارید و انواع سنگ و پولک به بازار میرفتند.
اولین روزی که با ساره برای فروش تابلوها به مترو رفتیم برایم خیلی سخت گذشت.
✍لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 هیچ وقت بی وضوء نخوابید 💠
🔸کسی که با وضوء بخوابد تمام مدت با او حساب میکنند که در مسجد و درحال عبادت بوده است .
🔸امیرالمومنین پیشوای رو سفیدان است ؛ دم دستی ترین کار رو سفید بودن همین دائم الوضوء بودن است .
👤آیت الله جاودان
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✨خدایا...
🌸صبحمان را
✨با نام تو آغاز میكنیم
🌸نام تو آرامش
✨لحظههايمان است
🌸و میدانیم امروز بركت و شادی
✨را مهمان لحظههايمان خواهی كرد
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
عالم به عشق روی تو بیدار میشود
هر روز عاشقان تو بسیار میشود
وقتی سلام می دهمت در نگاه من
تصویر مهربانی تو تکرار میشود
صبحتون مهدوی 💚💫
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯