🌷 امام سجاد علیه السلام:
بهترین مردم هر زمان کسانی هستند که #منتظر_ظهور حضرت #مهدی (عج) هستند.
📗بحارالانوار ج۵۲ ص۱۲۲
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌿#کلام_شهید💌
ملتے که شهیدانش را فراموشکند؛
هرگز رنگ خوشبختیوعزت را نخواهد دید!
#شهید_احمد_مهنه🕊🥀
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
مراقبنگاهتباش ؛چشمپیغامرساندل است ...
_شهیداحمدمشلب
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✍قال امیرالمومنین (علیه السلام):
پرهیز کننده از گناه همچون کسی است که کار نیکی انجام داده است.
📚تصنیف غرر/ حدیث ۵۸۷۱
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✨﷽✨
✍امـام علـى (ع):
مردى نزد پيامبر صلي الله عليه و آله آمد و گفت: به من كارى بياموز كه خداوند ، به سبب آن ، مرا دوست بدارد و مردم نيز دوستم بدارند، و خدا دارايى ام را فزون گرداند و تن درستم بدارد و عمرم را طولانى گرداند و مرا با تو محشور كند.
حضرت فرمود:
«اينها يى كه گفتى شش چيز است كه به شش چيز ، نياز دارد:
❶ اگر مى خواهى خدا تو را دوست بدارد ، از او بترس و تقوا داشته باش.
❷ اگر مى خواهى مردم دوستت بدارند ، به آنان نيكى كن و به آنچه دارند ، چشم مدوز.
❸ اگر مى خواهى خدا دارايى ات را فزونى بخشد ، زكات آن را بپرداز.
❹ اگر مى خواهى خدا بدنت را سالم بدارد ، صدقه بسيار بده.
❺ اگر مى خواهى خداوند عمرت را طولانى گرداند ، به خويشاوندانت رسيدگى كن ؛
❻ و اگر مى خواهى خداوند تو را با من محشور كند ، در پيشگاه خداى يگانه قهّار ، سجده طولانى كن.
📚📚 منابع أعلام الدين ص 268
بحار الأنوار ج 85 ص 164 ح 12
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💠«بی توجهی به فقراء ، جرم بزرگی است»
💠استاد فاطمي نيا:
🔸در قرآن كريم ميخوانيم:
«وَلا تَحاضّونَ عَلى طَعامِ المِسكينِ»
و يكديگر را به غذا دادن به مستمندان تشويق نميكنيد.
🔸رسیدگی به مساکین و یتیمان بسیار مهم است و بی اهمیتی به آن ، جرم بزرگی است!
🔸به اين دارالايتام ها سر بزنيد ، هر چقدر که در توانتان هست به مساكين کمک کنید و لو اينكه مقدار آن كم و جزئي باشد.
🔸مهم اين است كه ما به اين امور بی توجه و بی اهميت نباشيم.
🎙استاد #فاطمي_نيا
📚برگرفته از جلسه ١٠٧ سيری در صحيفه سجادیه
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🟢 یک ساعت از شبانهروز را برای خودت بگذار!
🔸بزرگان همیشه توصیه مىکنند هر مقدار کار زیاد دارى، در شبانهروز یک ساعت را برای خودت بگذار. ممکن است شما بگویید من هیچ ساعتم برای خودم نیست، تمام اوقاتم براى خدمت به مردم است. نه، اگر تمام ساعات انسان هم وقف خدمت به خلق خدا باشد، در عین حال انسان بىنیاز از اینکه یک ساعت را براى خودش بگذارد نیست.
🔹یک ساعت یا بیشتر در شبانهروز را انسان واقعاً براى خودش بگذارد؛ یعنى در آن لحظات برگردد به خودش، خودش را هرچه هست از خارج بِبُرد، به درون خودش و به خداى خودش باز گردد و در آن حال فقط و فقط او باشد و خداى خودش و راز و نیاز کردن و مناجات با خداى خودش و استغفار کردن.
🔸خود استغفار یعنى محاسبةالنفس کردن، حساب کشیدن از خود. حساب کند در ظرف این ۲۴ ساعت من چه کردم؟ فوراً براى او روشن مىشود که فلان کارم خوب بود، خدا را شکر مىکند؛ فلان کار را خوب بود نمىکردم، تصمیم مىگیرد دیگر نکند و استغفار مىکند.
📗 استاد مطهری، تعلیم و تربیت در اسلام، ص۲۲۷
#محاسبه
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
⚠️#تلنگـــر......
طول و عرض این دنیا رو در هم ضرب کنی
حاصلش جز مساحت یک قبــر نیست
حواست باشه داری چیکار میکنی؟
🌴 سختیها و #صبر
هر چی دیدی
هیچی نگو
✍ حاج اسماعیل دولابی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
sticker_mazhabi(57).mp3
11.2M
🎧 #شور امام حسنی
💚 خطا دیدی، عطا کردی...
🎙با نــــوای کربلایی #حسین_طاهری
#مداحی
📌امام حسنیا گوش کنند لذت ببرند👌
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت120
خجالت میکشیدم مثل ساره از قابها تعریف کنم و قیمت بگویم.
ساره مثل یک معلم به من آموزش میداد و بعد خودش کنار میایستاد و نگاه میکرد ببیند چکار میکنم.
گاهی وسط حرف زدن کم میآوردم نمیدانستم باید چه بگویم.
آن وقت ساره سراغم میآمد و ادامهی حرفهایم را تکرار میکرد.
که این تابلوها کار دسته و خیلی ارزونه و خریدش کمک به پیشرفت صنایع دستیه و از این حرفها.
فروشم خوب نبود.
با نا امیدی داخل واگن بعدی رفتم. یک صندلی خالی پیدا کردم و کنار یک خانم چادری نشستم.
خانم نگاهی به تابلوهایم انداخت و گفت:
–مینیاتوری و فانتزی بودن تابلوهات چقدر برام جالبه.
به امید این که شاید بخرد گفتم:
–برای این که همه بتونن بخرن اینجوری درستش کردیم.
یک تابلو که نقش یک آهو داشت را برداشت.
–چقدر پاهای ظریف و قشنگی داره، آدم تو قدرت خدا میمونه.
بعد کیف پولش را باز کرد و مبلغش را پرداخت کرد.
از خوشحالی بال نداشتم که پرواز کنم.
مدام استرس این را داشتم که نکند آشنایی مرا ببیند، ساره میگفت حتی اگر این اتفاق هم بیفتد اهمیتی ندارد. کار کردن که عیب نیست.
شاید درست میگفت ولی حرفهایش آرامم نمیکرد.
ساعت کارم نسبت به کافی شاپ بیشتر بود. روز دوم کارم وقتی به خانه رفتم. مادر پرسید:
–چرا دیر امدی؟
کوله پشتیام را آرام روی کانتر آشپزخانه گذاشتم
–مامان جان از این به بعد دیرتر میام. چون به خاطر کرونا کافی شاپ بستس فعلا، این تابلوها رو میبرم توی مغازهی دوست ساره میفروشم، واسه همین دیرتر میام.
مادر نگاهی به کوله پشتی انداخت.
–پس چرا اینا رو با خودت میاری، خب بزار همونجا باشن دیگه،
–آخه فعلا روم نمیشه بهش بگم وسایلم اونجا بمونن، خودشم چیزی نمیگه.
حس کردم مادر قانع نشد، برای این که سوال دیگری نپرسد فوری به اتاق رفتم.
صدای زنگ گوشیام بلند شد.
با دیدن شمارهی دوستم تماس را وصل کردم.
–سلام.
زهرا شاکی بدون این که جواب سلامم را دهد گفت:
–تلما اینه رسمشه؟ چرا آبروی منو پیش بابام بردی؟
مبهوت پرسیدم:
–من؟ مگه چی شده؟
–چی میخواستی بشه، الان بابام زنگ زده میگه آقای غلامی گفته این کی بود به ما معرفیش کردی، آبروی کافی شاپ رو برده، اینجا همه کار میکرد جز کار کردن.
هین بلندی کشیدم.
–اون دروغ میگه زهرا، تو حرفهاش رو باور میکنی؟ یعنی من همچین آدمی هستم؟
زهرا کمی آرامتر شد و با مکث کوتاهی گفت:
–چی بگم؟ البته من به بابام گفتم شاید اشتباه شده تلما خیلی دختر خوب و درس خونیه، من تو دانشگاه هیچ وقت ندیدم دنبال...
حرفش را بریدم و پیشنهادی که غلامی به من داده بود را گفتم، همینطور تمام اتفاقات کافی شاپ را و همینطور سوءتفاهم ها را، بعد هم گفتم من به خاطر تهمتی که به من زدند از آنجا بیرون آمدم.
بعد از قانع کردن دوستم گوشی را کناری گذاشتم و به این فکر کردم
فردا سر ماه است و من پول کافی برای پرداخت قسط وام ندارم.
تقریبا سه روزی میشد که از امیرزاده خبری نداشتم.
فقط دیروز بین کار وسایلم را پیش ساره گذاشتم و نزدیک مغازهاش رفتم تا از دور ببینمش ولی نبود.
مغازه باز بود و مشتریهای زیادی داخل مغازه بودند. تعجب کردم اکثر اوقات امیرزاده یا مشتری نداشت یا یکی، دو مشتری بیشتر
نداشت.
✍لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت121
خیلی با احتیاط طوری که از داخل مغازه دیده نشوم جلو رفتم.
ولی فروشنده آقای امیرزاده نبود.
مرد دیگری جای او ایستاده بود و با مشتریها خوش و بش میکرد.
بعضی از مشتریها با او سلفی میگرفتند و بعد یک جنس میخریدند و به اصرار آن آقا از مغازه بیرون میرفتند.
حالا که امیرزاده نبود با خیال راحت تری جلوی مغازه ایستادم و نگاه کردم.
کارهایشان برایم عجیب بود.
خواستم از یکی از مشتریها بپرسم که او کیست ولی پشیمان شدم.
ترسیدم امیرزاده سر برسد. برای همین زود برگشتم.
به خانه که رسیدم به این فکر کردم که امیرزاده گفته بود پولم را از آقای غلامی میگیرد.
یعنی نرفته پیش غلامی؟
ناگهان یادم افتاد که من قبلا شمارهاش را مسدود کردهام، آه از نهادم بلند شد. او اگر بخواهد هم نمیتواند با من تماس بگیرد.
فوری گوشی را برداشتم و از بلاکی خارجش کردم.
اگر غلامی نصف حقوقم را هم بدهد کار من راه میافتد. صفحهی امیرزاده را باز کردم تا پیامی برایش بفرستم.
که متوجه شود دیگر مسدود نیست.
هر چه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم. شاید اصلا پیگیر کار من نبوده در آن صورت این پیام فرستادن من یک جور تحمیل کردن است.
بالشتی روی زمین انداختم و رویش دراز کشیدم. آنقدر فروشندگی در مترو خستهام میکرد که وقتی به خانه میرسیدم فقط میخواستم بخوابم. تازه چشمهایم گرم شده بود که با صدای زنگ گوشیام چشمهایم را باز کردم. ساره بود. گوشی را جواب دادم.
–ساره دقیقا وسط خوابم زنگ زدی میشه بعدا بزنگی. از خستگی دارم میمیرم.
صدای نفسهایی از آن طرف خط به گوشم خورد که ناخوداڱاه قلبم را به ضربان انداخت. با احتیاط و آرام گفتم:
–ساره، خوبی؟
صدای سلام گفتنش را که شنیدم بلند شدم و ایستادم.
گوشی ساره دست او چه میکرد.
با لکنت پرسیدم:
–آقای امیرزاده شمایید؟
خیلی سرد جواب داد:
–بله.
–گوشی ساره دست شماست؟
با لحن دلخوری گفت:
–بله، من الان جلوی در خونشون هستم. مجبور شدم بیام اینجا.، چون شما شمارهی غریبه جواب نمیدید. از دوستتون خواستم با گوشیش شماره شما رو بگیرن.
از حرفش خجالت کشیدم مسدود کردن شمارهاش چه کاری بود وقتی او اگر بخواهد به من زنگ بزند بالاخره راهش را هم پیدا میکند.
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–ببخشید مزاحم خوابتون شدم .زنگ زدم ازتون شماره کارت بگیرم. آقای غلامی میخواد حقوق این ماهتون رو واریز کنه،
با شرمندگی پرسیدم:
–چطوری راضی شد؟
–کار سختی نبود. فقط من جای شما برگهی تایید واریزی رو امضا کردم.
–آخه اون شماره کارتم رو داره.
–مثل این که تمام اطلاعات شما رو از سیستم پاک کرده.
مانده بودم چه بگویم.
چطور تشکر کنم.
–ممنونم، خیلی لطف کردید.
رنجیدگی لحنش، قلبم را آتش زد. مختصر گفت:
–کاری نکردم. خداحافظ.
منتظر جواب خداحافظی من نشد و گوشی را قطع کرد.
خیره به صفحهی گوشیام مانده بودم. حق داشت ناراحت باشد، او دنبال کار من بوده و من مسدودش کرده بودم. نمیدانستم باید چه کار کنم.
شماره کارتم را برایش ارسال کردم و بعد هم پیام تشکر فرستادم.
سین شد ولی جوابی نداد. پروفایلش را نگاه کردم، عکس و نوشتهایی که گذاشته بود نشان از احساسش بود.
روی یک عکس غروب خورشید نوشته بود:
"یه روزی زمین دلش برای بارون تنگ میشه ، ولی اون روز شاید دیگه بارون نیاد"
با خواندش قلبم درد گرفت ولی کاری جز بغض کردن از دستم برنمیآمد.
نادیا وارد اتاق شدو با هیجان گفت:
–تلما، بدبخت شدیم.
فکر و خیال امیرزاده از ذهنم پرید و روبرویش نشستم پرسیدم:
–چی شده؟
هیچی بابا، از وقتی این تابلو کوچیکارو داریم میزنیم، به خاطر قیمتش که مناسب شده کلی سفارش گرفتم.
ولی مامان میگه کنسل کنم، میگه نمیرسیم. وای تلما اعتبارمون از بین میره.
لبهایم را به هم فشار دادم و ضربهایی به پشت گردنش زدم.
–ترسیدم بابا، فکر کردم حالا چی شده. یه جوری میگی اعتبار انگار کل بازار تو دستته.
–تو فضای مجازی نمیشه اعتبار داشت؟
–پس اگه اینقدر مشتری هست این تابلوها رو هم بفروش دیگه چرا دادی من بفروشم.
–اونایی که تو میبری مغازهی دوستت مجازی فروش نمیرن، انگار رنگ نخهایی که توشون به کار رفته یه مشکلی دارن، خودشون قشنگن ولی توی عکس بد رنگ میوفتن و مشتری نمیخره. تو هر سری که دوخته میشه یه چندتا اینجوری داریم.
–اوم، میگم نادی به جای این که سفارشها رو کنسل کنیم نیروی کمکی بگیریم.
–از کجا؟ تازه مگه چقدر سود داره که...
–خب یه کوچولو قیمت رو میبریم بالا، نیرو گرفتن که کاری نداره، الان تو همین مجتمع خودمون، نزدیک بیست خانواده زندگی میکنن.
نصفشونم بخوان کار کنن کلی آدم میشه.
نادیا تعجب زده پرسید:
✍لیلا فتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت122
–چطوری؟ یعنی بریم دونه دونه درخونشون رو بزنیم...
–نه بابا، چه کاریه، اطلاعیه میزنیم روی همبن تابلوی پایین. شماره مامان رو هم میزاریم، هر کس خواست مامان بهشون آموزش میده، به شرطی که تا پنج الی شش تا تابلو رو برامون رایگان بدوزن. در حقیقت شهریه آموزش ازشون نمیگیریم. بعد از این مرحله اگه خواستن میتونن برامون کار کنن.
–عه، چه فکر خوبی، کاش واسه این خانم بهار و دخترشم همین کار رو میکردیم. مامان رایگان بهشون همه چی رو آموزش داد.
سرم را روی بالشت گذاشتم.
–یه کم برو اونورتر.
خودش را کنار کشید.
خمیازه ایی کشیدم.
–من خودم اون موقع به مامان همین پیشنهاد رو دادم، قبول نکرد گفت همسایه دیوار به دیوارمون هستن درست نیست. بعدشم گفت اونا دزد بهشون زده نیاز دارن. میخوان پول طلاهایی که دستشون امانت بوده رو جور کنن.
نادیا پقی زد زیر خنده.
–با این چندرهغاز؟
–چه میدونم. شاید به ضرب المثل قطره قطره جمع گردد اعتقاد دارن.
–اینام چه بد شانسن، این همه واحد اینجا بود چطوری واحد اونارو فقط خالی کردن.
فردای آن روز حقوقم واریز شد ولی کمتر از دفعهی پیش بود، اندازه ایی بود که پیش مادر شرمنده نشوم.
در ایستگاه مترو به ساره رسیدم ازماجرای امیرزاده پرسیدم که چطور دیروز گوشیاش را گرفته و به من زنگ زده، ولی او حرفی نزد و رویش را برگرداند.، او هم مثل امیرزاده دلخور بود و از جواب دادن طفره رفت.
روی صندلی منتظر قطار نشسته بودیم، با آمدن قطار ساره بلند شد.
دو قدم جلو رفت و دوباره برگشت.
–پاشو بریم دیگه.
سرم را به طرفین تکان دادم.
–تو برو من نمیام.
دوباره کنارم نشست.
–واسه چی؟
دلخور نگاهش کردم.
–خوب میدونی واسه چی؟
پوفی کرد و وسایلش را روی زمین گذاشت.
–عوض این که من از تو دلخور باشم تو دلخوری؟ دست پیش میگیری؟
من هم کولهام را روی زمین گذاشتم.
–من کی تو رو نامحرم دونستم؟ اگه میدونستم که الان اینجا کنارت نبودم. تو که همه زندگی من رو میدونی. حالا من ازت یه سوال اونم در مورد چیزی که به من ربط داره پرسیدم حرف نمیزنی؟
–اینطورام نیست. منم چندین بار ازت پرسیدم هیچی نگفتی.
سوالی نگاهش کردم.
نگاهی به قطار انداخت.
–همین دلیل ناز و ادا درآوردن واسه نامزدت، بیچاره رو دق دادی.
سرم را پایین انداختم.
قطار رفت.
–دیدی، پس همچین رو راست هم نبودی. حالا من هیچی حداقل به خودش بگو بدبخت تکلیفش رو بدونه، داستانت شده مثل همون ضرب المثل با دست پس میزنی با پا پیش میکشی...
–حالا تو چرا نگرانشی؟ چیزی بهت گفته؟
طلبکار نگاهم کرد.
–آره گفته، ولی به تو نمیگم، تا تو نگی چه مرگته، از من چیزی نمیشنوی؟
چشمهایم گشاد شد.
–واقعا؟ چی گفته؟ در مورد من چیزی گفته؟
پشت چشمی نازک کرد.
بلند شدم و روبرویش رو پا نشستم. دستهایم را روی زانوهایش قرار دادم.
–جون من بگو چی گفته؟
ماسکش را پایین داد.
–آخه تو که اینقدر هلاکشی چرا اذیتش میکنی، مریضی؟
من بیتفاوت به حرفهایش دوباره التماس کردم.
–جون بچههات بگو چی گفت. از من دلخور بود؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
کارش عصبیام کرد.
–خب بگو چی گفت دیگه.
بلند شد و مرا هم بلند کرد. و به دیوار چسباند.
دو سه نفری که در حال آمدن به ایستگاه بودند در جا میخکوب شدند و ما را نگاه کردند.
ساره اخمهایش را درهم کرد و خشمگین گفت:
–تا تو نگی چته از من حرفی نمیشنوی.
بغض به گلویم چنگ زد و با صدای خفهایی گفتم:
–اون زن داره.
–چی؟
دوباره تکرار کردم.
–اون زن و زندگی داره.
ساره شل شد، خیره به چشمهایم مانده بود. دستهایش را عقب کشید. رفتم روی صندلی نشستم و سرم را با دستهایم گرفتم و بیصدا اشک ریختم.
ساره آرام کنارم نشست و بهت زده گفت:
–غیر ممکنه، مگه میشه؟ امکان نداره.
✍لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
۱۲ اردیبهشت روز بزرگداشت مقام #معلم 💐
به رسم ادای دین به #شهدا و به رسم ادای دین به #معلمان_شهید و به مناسبت #روز_معلم نوشتن از این معلمان جان بر کف موهبتی است که باید قدر دانست.
قطعا تعداد معلمان شهید بیش از اینهاست که بتوان همه آنها را در یک صفحه کنار هم آورد و حتما نوشتن از رشادتها و زحمات آنها هم در توان قلم نیست اما به حد وسع و توان اسامی تعدادی از شهدای معلم که در جریان جنگ تحمیلی و قبل و بعد از آن به درجه شهادت نائل شدند را گرد هم آوردیم.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌹🍃 معلمی که در روز معلم شهید شد
شهیده «سکینه حسن آبادی»
خرداد 1351 در یکی از روستاهای زابل متولد شد، پس از اخذ مدرک فوق دیپلم در رشته دبیری، کار خود را به عنوان معلم آغاز نمود.
پدرش کشاورز بود و در خانوادهای محروم از لحاظ اقتصادی ولی متدین و مذهبی رشد و نمو یافت.
🌷 شهیده «سکینه حسن آبادی» شخصی متدین، محجوب، خانواده دوست و وفادار به نظام و انقلاب اسلامی بود و همیشه به صورت عضو فعال بسیج در تمامی صحنههای انقلاب حضور داشته و همکاری مستمری با بسیج و سپاه خواهران داشته است و مخالف سرسخت با گروهکها و ضد انقلاب و اشرار بود.
🍂 خانواده ایشان در فقر مادی بسر میبردند، وی از نعمت پدر نیز محروم و با رنج بسیار با کمک مادر بزرگ شده بود.
🕊 11 اردیبهشت 1374 به عنوان مربی آموزش نظامی برای تعلیم تعدادی از خواهران بسیجی عازم منطقه نظامی لوتک شهرستان زابل شد که بر اثر اصابت گلوله به فیض شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در محل روستای زادگاهش به خاک سپرده شد.
#معلم_شهید 🕊⚘️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸 #فائزه_رحیمی 🌸
✍️ دانشجو معلم ۲۰ ساله از تهران، که در نخستین سفرش به کرمان، به جمع شهدا ملحق شد.
مسافری از بین شهدای کرمان و از معدود شهدای زن تربیت معلم کشور.
دانشجوی ترم 5 دانشگاه فرهنگیان که برای نخستین بار تصمیم گرفت به مزار سردار سلیمانی برود اما در همان سفر آسمانی شد و به خیل شهدا پیوست.
او دانشجومعلمی پرانرژی بود
دست به قلم بود و مصاحبههای مختلفی را با خانواده شهدا انجام داد که در نشریات دانشجویی از او به یادگار مانده است.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌷🌼 شهادتش را از شهید آرمان گرفت.
التماس بر مزار شهید علیوردی
مادر، شهادت فائزه را اجابت دعاهای او بر مزار شهید آرمان علیوردی میداند و میگوید: فائزه قطعه ۵۰ را خیلی دوست داشت. من برای انتخاب محل تدفین و مزار فائزه به قطعه ۵۰ بهشت زهرا رفته بودم، خانمی را در کنار مزار شهدا دیدم، او از من پرسید: برای چه آمدهاید؟ گفتم: دخترم شهید شده، آمدهام ببینم که او را در این قطعه تدفین کنم یا در قطعه ۲۸.
گفت: میشود تصویر دخترتان را به من نشان دهید؟ گفتم: بله. بعد تصویری از فائزه به او نشان دادم.
گفت: این دختر خانم دو هفته پیش کنار مزار شهید علیوردی بود و شهید را التماس میکرد و به او میگفت:
باید شهادت را به من بدهی!
من با زحمت توانستم او را از کنار مزار شهید جدا کنم. 😢
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯