۱۲ اردیبهشت روز بزرگداشت مقام #معلم 💐
به رسم ادای دین به #شهدا و به رسم ادای دین به #معلمان_شهید و به مناسبت #روز_معلم نوشتن از این معلمان جان بر کف موهبتی است که باید قدر دانست.
قطعا تعداد معلمان شهید بیش از اینهاست که بتوان همه آنها را در یک صفحه کنار هم آورد و حتما نوشتن از رشادتها و زحمات آنها هم در توان قلم نیست اما به حد وسع و توان اسامی تعدادی از شهدای معلم که در جریان جنگ تحمیلی و قبل و بعد از آن به درجه شهادت نائل شدند را گرد هم آوردیم.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌹🍃 معلمی که در روز معلم شهید شد
شهیده «سکینه حسن آبادی»
خرداد 1351 در یکی از روستاهای زابل متولد شد، پس از اخذ مدرک فوق دیپلم در رشته دبیری، کار خود را به عنوان معلم آغاز نمود.
پدرش کشاورز بود و در خانوادهای محروم از لحاظ اقتصادی ولی متدین و مذهبی رشد و نمو یافت.
🌷 شهیده «سکینه حسن آبادی» شخصی متدین، محجوب، خانواده دوست و وفادار به نظام و انقلاب اسلامی بود و همیشه به صورت عضو فعال بسیج در تمامی صحنههای انقلاب حضور داشته و همکاری مستمری با بسیج و سپاه خواهران داشته است و مخالف سرسخت با گروهکها و ضد انقلاب و اشرار بود.
🍂 خانواده ایشان در فقر مادی بسر میبردند، وی از نعمت پدر نیز محروم و با رنج بسیار با کمک مادر بزرگ شده بود.
🕊 11 اردیبهشت 1374 به عنوان مربی آموزش نظامی برای تعلیم تعدادی از خواهران بسیجی عازم منطقه نظامی لوتک شهرستان زابل شد که بر اثر اصابت گلوله به فیض شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در محل روستای زادگاهش به خاک سپرده شد.
#معلم_شهید 🕊⚘️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸 #فائزه_رحیمی 🌸
✍️ دانشجو معلم ۲۰ ساله از تهران، که در نخستین سفرش به کرمان، به جمع شهدا ملحق شد.
مسافری از بین شهدای کرمان و از معدود شهدای زن تربیت معلم کشور.
دانشجوی ترم 5 دانشگاه فرهنگیان که برای نخستین بار تصمیم گرفت به مزار سردار سلیمانی برود اما در همان سفر آسمانی شد و به خیل شهدا پیوست.
او دانشجومعلمی پرانرژی بود
دست به قلم بود و مصاحبههای مختلفی را با خانواده شهدا انجام داد که در نشریات دانشجویی از او به یادگار مانده است.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌷🌼 شهادتش را از شهید آرمان گرفت.
التماس بر مزار شهید علیوردی
مادر، شهادت فائزه را اجابت دعاهای او بر مزار شهید آرمان علیوردی میداند و میگوید: فائزه قطعه ۵۰ را خیلی دوست داشت. من برای انتخاب محل تدفین و مزار فائزه به قطعه ۵۰ بهشت زهرا رفته بودم، خانمی را در کنار مزار شهدا دیدم، او از من پرسید: برای چه آمدهاید؟ گفتم: دخترم شهید شده، آمدهام ببینم که او را در این قطعه تدفین کنم یا در قطعه ۲۸.
گفت: میشود تصویر دخترتان را به من نشان دهید؟ گفتم: بله. بعد تصویری از فائزه به او نشان دادم.
گفت: این دختر خانم دو هفته پیش کنار مزار شهید علیوردی بود و شهید را التماس میکرد و به او میگفت:
باید شهادت را به من بدهی!
من با زحمت توانستم او را از کنار مزار شهید جدا کنم. 😢
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💟🌱 دوازدہ ویژگے یڪ #سخن_خوب
از دیدگاہ کلام خدا
۱.آگاهانہ باشد.*
*"لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ"*
۲.نرم باشد.*
*"قَوْلاً لَّيِّناً" زبانمان تیغ نداشتہ باشد.*
۳.حرفے ڪہ مے زنیم خودمان هم عمل ڪنیم.*
*"لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ"*
۴.منصفانہ باشد.*
*"وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا"*
۵.حرفمان مستند باشد.*
*"قَوْلًا سَدِيدًا"
منطقی حرف بزنیم.*
۶.سادہ حرف بزنیم.*
*"قَوْلاً مَّیْسُورًا"
پیچیدہ حرف زدن* *هنر نیست. "روان حرف بزنیم"*
۷.ڪلام رسا باشد.*
*" قَوْلاً بَلِیغًا"*
۸.زیبا باشد.*
*"قولوللناس حسنا"*
۹.بهترین ڪلمات را انتخاب ڪنیم.*
*"یَقُولُ الَّتی هِیَ أحْسَن"*
۱۰.سخن هایمان روح معرفت و جوانمردی داشتہ باشد.*
*"و قولوا لهم قولا معروفا"*
۱۱.همدیگر را با القاب خوب صدا بزنیم.*
*"قولاً كريماً"*
۱۲.ڪمڪ ڪنیم تا درجامعہ حرف های پاک جاری شود.*
*"هدوا الی الطّیب من القول"*
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 داستان مردی که به خاطر یک دانه گندم از زیارت امام زمان ارواحنا فداه محروم شد!
#امام_زمان
#استاد_انصاریان
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای ساعت، آن قدر قلبت را میلرزاند تا برای لحظهای دست از کار بکشی و به پیامش گوش کنی و رو به حرم بگویی؛
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْاِمَامُ الْغَریِب...
#چهارشنبههایامامرضایی🌱
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
با این کلیپ کعیف کنید، خدا رو شکر مولایم علی(ع) شد🤲 👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌 ببینید
💚 مولاجانیاعلی (ع)
میشه یه دعا برا ما کنید؟
🔹️در محضر نهج البلاغه
🔅امیرالمؤمنین علی علیهالسلام:
🔸️ ليكن خداوند بندگان خود را به انواع سختیها مىآزمايد و به واسطه كوششهاى گوناگون به بندگيشان مىكشد و به اقسام ناخوشايندها و ناملايمات مبتلايشان مىكند تا كبر را از دلهايشان بيرون بَرد و فروتنى را در جانهايشان جاى دهد و آن را درهايى گشوده به سوى فضل خود و وسايل آسانى براى بخشش خويش قرار دهد.
📚 خطبه۱۹۲
#نهج_البلاغه
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#نماز_شب
استاد قرائتی:
🔸گناه، مانع رزق است. (در فرازی از دعای کمیل میگوییم) ٱللّٰهُمَّ اغْفِر لِیَ الذُّنوبَ الَّتی تُغَیِّرُ النِّعَم؛ گناه رزق را قیچی می کند.
🔸در تحصیل رزق، عزت خودتان را از دست ندهید. در رزق، با وقار باشید، گیج نشوید.
🔸نماز شب، رزق آدم را گوارا می کند، نماز شب در رزق اثر دارد. استغفار و عذرخواهی از گناه در رزق اثر دارد.
📚درسهایی از قرآن
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت123
–آخه رو چه حسابی میگی؟ از کجا میدونی؟
تمام ماجرای روزی که برای امیرزاده کپسول اکسیژن را برده بودیم را تعریف کردم. آمدن آن زن زیبا، سوار کردن ما به ماشینش و تمام ماجرای آن روز را.
ساره با دهان باز گوش میکرد.
در آخر هم گفت:
–خب چرا به خودش چیزی نگفتی؟ چرا نرفتی یقهاش رو بگیری؟ من این همه ازت پرسیدم چرا پنهان کردی؟
اشکهایم را پاک کردم و به روبرو نگاه کردم.
–ترسیدم به روش بیارم، ترسیدم بدونه که من فهمیدم و دیگه...
غرید.
–دیگه چی؟ دیگه تحویلت نگیره، دیگه بزاره بره، دیگه نیاد کافیشاپ که تو هر روز ببینیش؟ من و باش مثله مشنگا اینو نصیحت میکردم مرد خوبیه باهاش بساز. حداقل به من میگفتی؟ این بار او روبرویم روی پاهایش نشست.
–اینجوری همه چیه تو رو من میدونم؟ حرف به این مهمی رو روی دلت چطوری نگه داشتی؟
به دستهایم نگاه کردم.
–فکر کردم اگه بگم توام مثل خواهرم میگی ولش کنم. میگی مزاحم زندگیش نشم.
دوباره بغض کردم.
–ساره باور کن از وقتی فهمیدم، کاری بهش ندارم، فقط نگاش میکنم، گاهی حتی از راه دور، خیلی وقتها خودش متوجه نمیشه. به نظر تو این اشکالی داره؟ آره؟ عاشق موندن گناهه؟
دوباره قطار آمد و عدهایی سوار شدند و عدهایی پیاده شدند، ولی ما هر دو هنوز آنجا بودیم.
ساره چند ثانیه سرش را روی زانوهای من گذاشت و وقتی بلند کرد
چشمهایش پرآب بودند.
–وقتی تو اینجوری واسش مایه میزاری، تا حالا فکر کردی اون واسه تو چیکار کرده؟ منم قبلا شرایط تو رو داشتم، مواظب باش کاری نکنی که بعدا پشیمون بشی.
ناگهان بلند شد و با غیض گفت:
–اما من ساکت نمیمونم. همین الان میرم حقش رو میزارم کف دستش. آخه تو خبر نداری دیروز واسه من چه مظلوم بازی در آورد. ببین وسایل من پیشت بمونه تا برگردم.
دستش را گرفتم:
–کجا؟
–میرم بهش بگم بچه مظلوم گیر آورده، مگه شهر هرته. اون تو رو بازیچهی خودش کرده.
به زور روی صندلی نشاندمش.
–دیونه شدی؟ فکر کن تو رفتی و بهش گفتی، اونم برمیگرده میگه مگه من براش نامهی فدایت شوم نوشتم. ساره هیچی بین من و امیرزاده نیست.
ساره دوباره شگفت زده نگاهم کرد.
–یعنی چی؟ مگه نامزدت نیست؟
سرم را به طرفین تکان دادم.
–چی میگی تو؟ اون روز که شوهر من مریض بود یادته؟ یه جوری صدات کرد"خانم" که من حسودیم شد. قشنگ مثل زن و شوهرا، تازه دیروزم یه جوری در موردت حرف میزد که...
حرفش را نصفه گذاشت و انگشتش را روی لبش گذاشت و به فکر فرو رفت.
بعد زمزمه وار ادامه داد:
–البته نه، اون اصلا نگفت نامزدم، همش میگفت خانم حصیری...
سرآسیمه پرسیدم.
–گفت خانم حصیری چی؟
چپ چپ نگاهم کرد و عصبی گفت:
–گفت خانم حصیری و مرگ. خانم حصیری و مرض، دخترهی بدبخت هر روز میری نگاهش میکنی که چی بشه؟ فکر نکن اینجوری از سرت میوفتهها، بدتر میشه.
از قدیم گفتن آن که از دیده رود از دل رود.
بعد متفکر جوری چشم به زمین دوخت که احساس کردم الان زمین سوراخ میشود.
–اخه اگه زن داره، پس چرا اینقدر پیگیرته؟ بعدشم مگه نمیگی با مادرش زندگی میکنه؟
–از حرفهاش اینجور فهمیدم.
انگشت سبابهاش را بالا گرفت.
–یه جای کار میلنگه.
–حالا تو بگو دیروز چی بهت گفت، بعد کارآگاه بازی دربیار.
از اول تا آخر ماجرا رو مو به مو تعریف کنیا، مثل من که برات تعریف کردم.
✍لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت124
لبخند نازکی زد.
–مثل این که امروز کار تعطیله، نه؟
لبهایم را روی هم فشار دادم.
حالا که نوبت من شد، تو یاد کارت افتادی و کاری شدی.
قطار دیگری آمد. وسایلش را از روی زمین برداشت.
–پاشو بریم برات میگم.
میلهی قطار را گرفتم تا بتوانم تعادلم را حفظ کنم و بعد با ولع به ساره گفتم:
–بگو دیگه، چرا آدمو دق مرگ میکنی؟
ساره وسایلش را در بغلش جابه جا کرد.
–دیروز وقتی در رو باز کردم و دیدمش خیلی جا خوردم.
اولش فکر کردم واسه کمک امده، آخه واسه بچهها کلی خوراکی و اسباب بازی خریده بود.
بعد از این که وسایل رو گرفتم گفت که تو باهاش قهر کردی و تلفنش رو جواب نمیدی بعد اونم میخواد شماره کارتت رو بگیره.
اول فکر کردم از من میخواد که شماره کارت تو رو بگیرم.
ولی بعد گفت که میخواد خودش باهات حرف بزنه، وقتی این حرفها رو میزد اونقدر معذب بود که فهمیدم هم خیلی براش سخت بوده این کار، هم دلش خیلی برات تنگ شده که به من رو زده، معلوم بود چارهایی نداشته.
البته قبل از این که موبایلم رو بهش بدم گفت که شوهرم رو در جریان قرار بدم.
منظورش این بود که اول از شوهرم اجازه بگیرم، ولی اون با کلاسش رو گفت.
تمام مدتی که ساره حرف میزد بدون پلک زدن نگاهش میکردم با هر کلمه از حرفهایش قند در دلم آب میشد.
–ولی تلما نمیدونم چرا بعد از این که باهات حرف زد اخمهاش تو هم رفت. همونجا جلوی در گوشی رو بهم داد و رفت.
تو چیزی بهش گفتی؟
–نه، فکر کنم از این که مسدودش کرده بودم خیلی ناراحت بود.
ساره هینی کشید.
–واسه چی مسدودش کردی؟
شانهایی بالا انداختم.
–خب وقتی زن داره چه کاریه که...
وسط حرفم دوید.
–به نظر من مسدود کردن یه جور توهینه، حق داره عصبی باشه، کسی مسدود میکنه که کلا همهچی رو قطع کنه. تو که باهاش ارتباط داری.
خشمگین نگاهش کردم.
–باهاش ارتباط دارم؟ کو؟ چه ارتباطی؟
–تو نداری، ولی بالاخره قطع نشده دیگه.
نگاهم را روی صورتش سُراندم.
–خب داره میشه، عجله داری؟ خوبه تو زنش نیستی.
–خب بابا، حالا بهت برنخوره، میخوام یه کاری واست کنم که به جای قیافه گرفتن بیوفتی دست و پام رو ماچ کنی.
بی تفاوت گفتم:
–چی؟ متلک جدید تو آستینت داری؟
نوچی کرد و رفت وسایلش را گوشهی قطار گذاشت و آمد.
–میخوام برم تحقیق کنم ببینم زنش کیه و چرا امیرزاده با مادرش زندگی میکنه.
چشمهایم گرد شد.
–بری چی بگی، زشته بابا، زنش رو دیدم دیگه، میشناسم اونقدر خوشگله که از وقتی دیدمش افسردگی حاد گرفتم.
–اتفاقا یه چرای بزرگ همینجای مسئله هست. میخوام برم کشفش کنم، بعدشم مگه تو زشتی؟ چشم داری مثل آهو که به هزارتا مثل اون زنا میارزه.
پوفی کردم.
–پوست اون اونقدر روشن و صاف و خوب بود که...
–خوبه خوبه، پوست توام صافه، اگه منظورت به برنزه بودنته که الان همه عاشق این پوستا هستن.
–برنزه یا سبزه؟
سرش را به طرفین تکان داد.
–پوست تو برنزهی طلاییه نه سبزه. من روز اول که دیدم فکر کردم از این پولدار بیدردها هستی و رفتی پوستت رو خودت اینجوری کردی.
بهت قول میدم امیرزاده عاشق همین پوستت شده، خیلی رنگ خاص و تکی داره، من یه دوره تو یه آرایشگاه کار میکردم اگه بدونی ملت چقدر خودشون رو عذاب میدادن که رنگ پوستشون مثل تو بشه.
✍#لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت125
نزدیک غروب به خانه که رسیدم چند خانم جلوی در ایستاده بودند و در مورد شرایط آموزش سوال میکردند و مادر هم خیلی با حوصله برایشان توضیح میداد.
سلام کردم و وارد خانه شدم. به اتاق رفتم. محمد امین و نادیا مشغول نقاشی بودند.
کولهام را روی زمین گذاشتم.
–محمد امین توام نقاش شدی؟
محمد امین سرش را بلند کرد.
–نقاش شدم؟ از اولم بودم. اصلا من به نادی یاد دادم.
خندیدم. به در ورودی خانه اشاره کردم.
–نادی اینجا چه خبره؟
نادیا مدادش را بین انگشتهایش تکانی داد.
–مگه نگفتی از خانمهای ساختمون کمک بگیریم؟
–یعنی به این سرعت کاغذ رو نوشتی و چسبوندی اینام فوری امدن؟
تازه دیر امدن.
صبح محمد امین کاغذ رو چسبوند اینا تازه پاشدن امدن.
شالم را از سرم کشیدم.
–فکر اینجاشو نکرده بودم. رفت و آمد هر روز هر کسی تو خونه ممکنه کارمون رو مختل کنه. بیچاره مامان خیلی سرش شلوغ شده.
نادیا لبخند زد.
–ولی مامان راضیه، امروز داشت به رستا میگفت، وقتی میبینم بچههام همه دارن کار میکنن و حواسشون فقط به کار و درسشونه خیلی خوشحالم.
محمد امین روبه نادیا کرد.
–ننههای مردم میگن بچمون تو رفاه باشه آب تو دلش تکون نخوره، دست به سیاه و سفید نزنه، ننهی ما میگه خوشحالم بچههام کار میکنن، یعنی عاشق اینه مدام یه کاری بده دست ما.
نادیا گفت:
–اصلا مارو بیکار میبینه اعصابش خرد میشه.
محمد امین پلکهایش را تند تند به هم زد و گفت:
–یکی از فانتزیام اینه مامانم بگه، من خودم رو به آب و آتیش میزنم که بچههام مثل خودم سختی نکشن، مادر ما برعکسه...
هرسه خندیدیم.
نادیا رو به من گفت:
–راست میگه، دیدی مامانایی که با سختی بزرگ شدن میگن میخوام بچههام آب تو دلشون تکون نخوره ولی تو خانواده ما برعکسه...
–چقدرم شماها سختی میکشید، بیچاره مامان همهی فکر و ذکرش خوشبختی ماست.با بخور و بخواب و مفت خوری کی به جایی رسیده که ما برسیم. واقعا راست میگن پدر و مادرا هر کاری هم کنن باز بچهها غر میزنن.
نادیا پوزخندی زد.
–اونوقت کدوم مفتخوری؟ اصلا مگه چیزی هست که ما بخوریم؟
خندیدم.
–پس چطوری اینقده شدی؟
محمد امین بازویش را بالا زد.
–با زور بازو.
نادیا گفت:
–ولی ایول به تو تلما، از وقتی این کار تابلو رو راه انداختی، درسته کارش زیاده ولی راحت تر زندگی میکنیم.
محمد امین نگاهی چپی به نادیا کرد.
–من صبح تا شب دارم جون میکَنم، اونوقت ایول به این؟
نادیا لبخند زد.
–تو که اگه نبودی مگه من میتونستم سفارشام رو سر وقت تحویل بدم، داداش گلم. صبحها میری تابلوها رو پست میکنی، بعدش به من کمک میکنی، از اونور با رستا میری واسه خرید لوازم. از این ور دیگه مامان وقت نمیکنه اکثر خریدها رو تو انجام میدی، تازه شبم که بابا میاد هر کاری میخواد انجام بده همش میگه محمدامین اینو بیار محمد امین اونو ببر.
کفزنان گفتم:
–باریک الله برادر پرتلاش.
نادیا رو به من جدی ادامه داد:
–به خدا تلما، محمد امین آچار فرانسهی خونهی ماست.
محمد امین بادی به غبغق انداخت و گفت:
–یادت رفت آشغال گذاشتنمم بگی.
نادیا خندید.
–آره تلما اونم درج کن.
کنارشان نشستم.
–باشه سر برج ازش تجلیل میکنم.
همگی در اتاق نشسته بودیم و هر کس مشغول کاری بود. گوشهی اتاق پر بود از پارچههای رنگارنگ، چند نایلون پر از نخها و مروارید و پولک و سنگهای کوچک و بزرگ. کاغذهای نقاشی در سایزهای مختلف هم در طرفی افتاده بود.
✍لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت126
چندین کارتن پر از قابهای رنگی که تازه خریداری شده بود در گوشهی دیگر اتاق بود.قیچی و جعبهی سوزنها و قرقرهها و خلاصه وسایل ریز و درشت که باعث بهم ریختگی اتاق شده بود.
تازگیها مادر از همسایهها روسری و لباس هم میگرفت که رویشان گل دوزی یا سوزن دوزی انجام دهد.
مادر پرسید.
–تلما امروز چیزی از تابلوها فروش رفت؟
سوزن را از پارچه بیرون کشیدم.
–آره، چهارتا فروختم.
نادیا خودکار مخصوص پارچه را برداشت و گفت:
–پس یادم باشه دوباره چندتا از تابلوهای که فروش نرفته رو برات بزارم ببری.
راستی تلما اونایی که فروختی رو نوشتی تو دفتر؟
سرم را بالا آوردم و عمیق نگاهش کردم.
–آره نوشتم.
چرا اینجوری نگاه میکنی؟
–اگه با چشم خودم نمیدیدم باورم نمیشد، نادیای سربه هوا اینقدر مسئولیت پذیر شده باشه.
محمد امین گفت:
–پای پول که وسط باشه، عمهی منم مسئولیت پذیر میشه
–مادر اخمی کردو رو به من پرسید:
–یه روز وقت میزاری فقط واسه فروش چهار تا قاب؟
–مامان جان هر تابلو تقریبا نصفش سوده، چهارتا کم نیست. البته کمکم جا میوفته فروشمونم بیشتر میشه.
راستی مامان امروز فکر کردم اگه یه جایی اجاره کنیم واسه کارامون بهتر نیست؟ این وسایلها خونه رو خیلی
به هم ریختن.
انگار که حرف دل مادر را زده باشم. نگاهی به اطرافش انداخت.
–بهتر که هست، ولی با کدوم پول مادر؟
تازه میخواهیم یه نفسی بکشیم بریم یه جا اجاره کنیم هر چی درمیاریم بدیم اجاره؟
محمد امین گفت:
–خب رهن کنیم.
نادیا دستش را به طرفش تکان داد.
–آخه، آی کیو ما پول رهن داریم؟
مادر درست میگفت فعلا باید با این اوضاع کنار میآمدیم.
کل کلهای بچهها تمامی نداشت.
نگاهی به مادر انداختم غرق فکر بود. گوشیام را برداشتم و مشغول کلاس درسم شدم.
بعد از چند دقیقه مادر اشاره ایی به من کرد و از اتاق بیرون رفت.
من هم به دنبالش رفتم.
مادر در فریزر را باز کرده بود و داخلش را نگاه میکرد.
کنارش ایستادم.
–چی شده مامان؟
مادر در فریزر را بست و با خودش گفت:
اینجام که چیزی نداریم، بعد رو به من پچ پچ کرد.
–رستا چند روزه یه حرفهایی در مورد تو و برادر شوهرش بهم گفته، که باهات در میون بزارم.
متعجب پرسیدم:
–یعنی چی؟ چرا به خودم حرفی نزده، ما که تازه همدیگه رو دیدیم چرا...
مادر حرفم را برید.
–منم همین رو بهش گفتم، مثل این که قبل کرونا در موردش باهات حرف زده تو گفتی فعلا نمیخوای ازدواج کنی. اونم حرفی نزده، ولی حالا میگفت مثل این که تو موافق ازدواجی اونم به شوهرش اوکی رو داده که بره به خانوادش بگه،
چشمهایم گرد شد.
–چیکار کرده؟ قبل از این که با من حرفی بزنه رفته به...
مادر دستش را در هوا تکان داد.
–ای بابا، میگفت تو همون موقعها موافق بودی که... الانم چند روزه به من اصرار میکنه، منم گفتم ازت بپرسم ببینم امشب به بابات بگم یا نه.
دندانهایم را روی هم فشار دادم. تا خواستم اعتراضی بکنم صدای زنگ آیفن بلند شد.
محمدامین از سالن داد زد.
–حتما باباست.
مادر هراسان چنگی به صورتش زد
–خاک بر سرم، امروز اونقدر مشغول بودم اصلا شام نزاشتم.
–مامان جان چرا هول کردین، حالا یه شب نون و ماست میخوریم.
نادیا که صدایم را شنیده بود از آن طرف کانتر آشپزخانه گفت:
–نه که هرشب انواع و اقسام غذاها بهراه بود حالا امشب ساده بخوریم.
مادر رو به من گفت:
–بیچاره بابات از صبح سرکاره، شب خسته میاد من نون و ماست بزارم جلوش؟ تازه واسه فردا ناهارشم باید غذا ببره.
گفتم:
–نگران نباشید من یه املت باحال از خانم تفرشی یاد گرفتم که بابا میتونه واسه فرداشم ببره.
–نادیا گفت:
–تخم مرغ نداریم.
گفتم:
–تخم مرغ نمیخواد.
مادر پرسید:
–این چه جور املتیه که تخم مرغ نمیخواد.
لبخند زدم.
–حالا پختم میبینید. خیلی هم زود آماده میشه. فقط یه بسته از اون اسفناج فریزریهات بده با یه لیوان آرد و یه کم ادویه.
مادر با خوشحالی گفت:
–دستت درد نکنه.
وقتی پدر وارد خانه شد رستا هم همراهش بود. کیک کوچکی که دستش بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و گفت:
–امشب تولد مهدی بود گفتم بیاییم اینجا دور هم باشیم.
نادیا به هوا پرید و فریاد زد.
–هوراااا
مادر دوبار صورتش را چنگ زد.
–خب یه خبر میدادی مادر. حالا امشب که من شام ندارم شما...
رستا در حرفش دوید.
–شام درست کردم مامان جان آقا رضا داره میاره شما نگران نباش.
نادیا دستهایش را به هم کوبید.
–آخ جون. دست پخت رستاـ کیک تولد، کلی خوش میگذره.
پدر روی مبل نشست و محمد امین سرش را تکان داد.
–خوبه آقا رضا هنوز نیومده وگرنه این نادیا آبروی ما رو برده بود.
مادر به آشپزخانه آمد تا برای پدر چای بریزد و رو به من گفت:
–تلما پس تو دیگه نمیخواد چیزی درست کنی.
رستا نگاهم کرد تا چیزی بگوید. ولی من از او رو برگرداندم و به اتاق رفتم.
✍لیلافتحیپور
پارت هدیه بمناسبت روز معلم🌹
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✨آغاز کنم به نامت
🌸ای حضرت دوست
✨هر آنچه شود
🌸به نامت آغاز، نکوست
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
دعای امروز 🌷
خدایا🙏
در این روز زیبای بهاری
تمنا دارم
شفا عنایت کنے مریض ها را
امید ببخشی نا امیدان را
در رحمت بگشاے برنیازمندان
گره بازکنے از گرفتاران و
آرامش هدیه دهے به تمام خانه ها
آمیـن ای فرمانروای حق و آشکار 🙏
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯