eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
اول وقت سفارش «راهی به جز خواندن برای رسیدن به سعادت دنیوی و اخروی نمیشناسم» | شهید ایه الله سید❣| ‎‎‌‌‎‎‌‌‎‎╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و آبرویِ نمازمان تسبیحاتِ شماست .. ‎‎‌‌‎ ‎‎‌‌‎‎╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت214 هدیه کوچولو، دخترِ برادرِ امیرزاده سرکی به اتاق کشید و با خنده فرار کرد. امیرزاده با لبخند گفت: –می‌بینیش چقد شیطونه؟ همش دنباله توجهه. تا باهاش یه کم بازی نکنم ول نمی‌کنه، فکر کنم به شما حسودیش... هنوز حرفش تمام نشده بود که هدیه کوچولو دوباره به اتاق آمد و شروع به سر و صدا کرد. امیرزاده از جایش بلند شد و با یک حرکت در آغوشش گرفت. مادر هدیه به اتاق آمد. چند بار عذر خواهی کرد و خواست هدیه را ببرد. ولی او جیغ و داد می‌کرد و قصد رفتن نداشت. امیرزاده گفت: –اشکال نداره، بذارید همین جا باشه. ولی هدیه کوچولو ول کن نبود دست امیرزاده را گرفته بود و تکرار می‌کرد. –بیا می خوام یه چیزی بِت نشون بدم. امیرزاده رو به من گفت: –ببخشید من برم ببینم چی میگه. جوابش را با لبخند دادم. نرگس خانم شرمنده کنارم نشست. –تو رو خدا ببخشید، هدیه خیلی به عموش وابسته س. –اشکالی نداره. خواهر زاده‌های منم همین جوری هستن. نرگس خانم برعکس خواهر امیرزاده خیلی خوش صحبت بود. چند دقیقه‌ای از خودش و زندگی‌اش حرف زد. بعد سکوت کرد که من هم حرفی بزنم گفتم: –چقدر برام جالبه که شما و همسرتون خارج از کشور با هم آشنا شدید و اومدید ایران موندگار شدید. نفسش را بیرون داد. –اگه داستانم رو برات بگم باورت نمیشه. –من سراپا گوشم تا بشنوم. همان طور که با گوشه‌ی چادر رنگی‌اش که گل‌های درشت و سه بعدی داشت بازی می‌کرد گفت: –راستش من سال هشتاد و هشت توی تظاهرات های علیه نظام شرکت می کردم اون موقع تقریبا هم سن و سال تو بودم. چشم هایم گرد شدند. نگاهم را روی چادرش و حجابش چرخاندم. روسری‌اش را آنقدر جلو کشیده بود که ابروهایش به سختی پیدا بود. گفتم: –شوخی می‌کنید؟! با حسرت نگاهم کرد. –نه اصلا! بعد از اون روزا بود که برای ادامه‌ی تحصیل رفتم هلند. ایران که بودم حسابی مخالف نظام بودم. فقط هم تو این گروه‌ها و شبکه‌‌های اجتماعی موافق با نظرات خودم عضو بودم. مدام پیام‌هایی از حرف های تقطیع شده از صحبت‌های رهبر، حاج‌آقا فلانی و... برام میومد که من و دوستام رو بیشتر عصبی و تحریک می‌کرد... خلاصه وقتی رفتم اون ور خیلی غریب شدم. از دوستام و خونواده م جدا افتادم. –خب چرا همین جا درس نخوندین؟ – یکی از دلایلش برداشتن حجاب از سرم بود. احساس می‌کردم این که تو ایران ما خانم ها رو مجبور به حجاب می کنن خیلی بهمون ظلم میشه. البته دروغ چرا من همیشه این قانون رو زیر پا میذاشتم و خیلی بد حجاب بودم. دلیل دیگه این که فکر می‌کردم اون جا خیلی بهتر از ایرانه و رفاه بیشتری هست. وقتی به اون جا رفتم. دغدغه‌های کار و زندگی و درس باعث شد از شبکه‌های اجتماعی و اخبار ایران دور بشم. از فشار افکار دوستان و بمباران اخبار منفی و... کم کم تنها شدم و فرصت تفکرم بیشتر شد. دیدن واقعیتای زندگی در غرب هم بی‌تاثیر نبود. در کنارش، ناگزیر بیشتر با محیط واقعی ارتباط می‌گرفتم تا از تنهایی دربیام و زمان بگذره. بعد از مدتی متوجه شدم بعضی از قانونای اون کشور و کشورای دیگه که چند تا از دوستام اون جا بودن خیلی سرسخت‌تر از ایرانه. در واقع زورگویی اونا خیلی بیشتره و توی تنها چیزی که سختگیری ندارن حجابه. تحمل قانونای اونا برام سخت‌تر بود ولی چاره‌ای نداشتم. لیلافتحی‌پور ‎‎‌‌‎‎╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت215 چند سال گذشت، تا این که یه شب تو یه مراسم مذهبی ایرانی شرکت کردم. شرکت تو اون مراسم به خاطر اعتقاداتم نبود. بیشتر به خاطر در جمع ایرانی‌ها بودن و از غربت در اومدن بود. تو اون مراسم، حاج آقایی مسئول برگزاری بود که خیلی مهربون و خوش برخورد بود. کم کم اونا من رو تو جمعای خودشون راه دادن و حتی مسئولیتایی هم بهم دادن. اونا اصلا توجهی به پوشش و عقایدم نداشتن. این اولین بار بود که بین بچه مذهبیا یه حس خوبی رو تجربه کردم. چون تو ایران معمولا این نگاه رو داشتیم که مذهبیا ما رو حساب نمی‌کنن و فقط خودشون رو قبول دارن... به مرور زمان من به این جمع نزدیک‌تر شدم. از ناراحتی‌ها و دلخوری‌هام از ایران می‌گفتم و نقد و اعتراض به صحبت‌های مسئولان یا فلان سخنران... حاج آقا با حوصله گوش می داد و یک به یک جواب می‌داد. کم‌کم متوجه شدم خیلی از کلیپا و متنایی که قبلا تو اون گروه‌ها پخش می‌شده، تقطیع شده بوده و اصلش چیز دیگه س. تازه با اصل سخنرانی‌ها و اصل صحبت‌ها به واسطه راهنمایی اون حاج‌آقا آشنا شدم و دیدم هیچ حرف اشتباهی در این سخنرانیا نیست. فهمیدم که تو اون گروه ها مدام صحبت ‌های تقطیع شده به خورد ما می‌دادن و حتی خیلی مسائل از ریشه صحت نداشته. کم‌کم زمان گذشت و من به یه شخصیت دیگه تبدیل شدم... با هیجان خاصی همه ی این حرف‌ها را می‌گفت و من هم با هیجانی بیشتر به حرف هایش گوش می‌دادم. بالاخره دست از سر گوشه‌ی چادرش برداشت و با لبخند نگاهم کرد و ادامه داد: –بعد از چند ماه پای میثاق از طریق یکی از دوستاش به اون مراسما باز شد. من به خاطر مسئولیتایی که اونجا داشتم زیاد می‌دیدمش، یه مدت بعد از آشناییمون از من در‌خواست ازدواج کرد. بعدم اومدیم ایران و همین جا موندگار شدیم. مات حرف هایش بودم. نگاهم را در صورتش چرخاندم. –ناراحت نشیدا، ولی باور کردن حرفاتون برام خیلی سخته. یعنی به خاطر همسرتون محجبه شدید؟ فوری سرش را به علامت منفی تکان داد. –من قبل از این که با میثاق آشنا بشم محجبه شده بودم. با تعجب پرسیدم. –آخه چطور میشه؟! خونواده تون تعجب نکردن؟! –چرا خیلی! بهم گفتن نباید برگردم ایران چون آبروشون میره، بعد هم شروع به سیاه نمایی در مورد ایران کردن که اگه بیای این جا به عنوان جاسوس اعدامت می کنن. دهانم از حرف هایش باز مانده بود. او گاهی با بغض از تجربه‌های تلخش در برخورد با زندگی واقعی خارجی‌ها می‌گفت و این که برای او زندگی در غرب برعکس باعث افزایش ایمان و عقایدش شده و از او کسی ساخته که حتی مورد پذیرش و باور خانواده‌اش نیست... گفت با تمام تمسخرهایی که از جانب دوستان و فامیل و حتی خانواده‌اش شده حجابش را حفظ کرده و حفظ خواهد کرد. دستش را به چادرش گرفت و خیلی جدی گفت: – این حجاب، من رو بین هزاران لاابالی گری مردا توی غرب حفظ کرد، همین حجاب مانع نزدیک‌ شدن مردا به من شد. زمزمه کردم. –چقد داستان زندگیت عجیبه! آهی کشید. لیلافتحی‌پور ‎‎‌‌‎‎╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت216 –گاهی خودمم باورم نمیشه خدا من رو لایق هدایت خودش دونسته. خدا براش جغرافیا اهمیت نداره، هر کسی رو بخواد زیر پر و بال خودش بگیره نگاه نمی کنه کجای این کره‌ی خاکی قرار داره. نفسم رو عمیق بیرون دادم. –مادرم همیشه میگه، اگه کسی شایسته ی هدایت باشه، خدا حتما دستش رو می‌گیره. خوش به حالتون بهتون حسودیم شد. چهره‌اش غمگین شد. –روزای سختی رو گذروندم. البته نه فقط من، خیلی از ایرانیا اون جا با سختی زندگی می کنن. می دونی! عوض تمام اون سختیا من یه چیزی یاد گرفتم که به نظرم به تمام اون رنج ها می‌ارزید، اونم این که ماها، یعنی من و امثال من توی قفسی بودیم و دلمون می‌خواست یکی بیاد نجاتمون بده، غافل از این که وقتی یکی ما رو از قفس دربیاره میندازه تو قفس دیگه‌ای، قفسی که مال خودشه و شرایط خودش رو داره، در حالی که هر کس باید خودش دنبال آزادی باشه و خودش رو هر طور شده نجات بده، این جوریه که اون آزادی واقعی رو به دست میاره. آزادی که آب و دونت رو باید خودت پیدا کنی و این خیلی لذت بخشه. با لبخند پرسیدم. –اون جا نتونستید درستون رو تموم کنید؟ خندید. –چرا، من دیگه خیلی پوست کلفت بودم با اون همه هزینه‌های سنگین و کار زیاد، درسم رو تونستم تموم کنم. خیلیا بودن که همون اول کار درس رو رها کردن و چسبیدن به کار. البته بعد که اومدم این جا درسم رو تا مقطع دکترا ادامه دادم. با چشم‌های گرد پرسیدم: –واقعا؟! شما خیلی پشت کار دارید. خندید. –اینم از برکات همون آزادیه. متفکر گفتم: –ولی من همیشه فکر می‌کردم مردم اون جا آزادی بیشتری دارن. نگاهش را به روبه‌رو داد و با تاسف گفت: –درست فکر می‌کردی، اون قدر اون جا آزادی هست که هر کس بخواد حتی خودش رو بکشه نه تنها جلوش رو نمی گیرن بلکه دستگاهی اختراع کردن که گازی ازش متصاعد میشه تا طرف خیلی راحت، بدون درد و خونریزی خودش رو بکُشه، و برای دولت یه وقت هزینه نداشته باشه. وقتی هم بپرسی میگن دلش نمی خواد زندگی کنه خب، بذارید آزاد باشه. از جایش بلند شد. –خب هلما خانم من برم ببینم علی آقا... آخ ببخشید اشتباه گفتم. منظورم تلما بود. فوری پرسیدم. –ببخشید اتفاقا می‌خواستم در مورد هلما بپرسم، رابطه تون باهاش خوب بود؟ کمی سرش را کج کرد. –آره، اولش مشکلی نداشتیم، ولی بعد که وارد اون کلاسا شد از من خواست که منم سر اون کلاسا بشینم. البته اولش منم چند جلسه رفتم ولی کم‌کم متوجه شدم کار اونا از جنس الهی نیست و دیگه نرفتم. این شد که به خاطر افکارمون به مشکل خوردیم. می گفت تو در مورد گذشته‌ات دروغ میگی، وگرنه کسی نمی تونه صد و هشتاد درجه تغییر کنه. من کلی مدرک بهش نشون دادم، عکس از دوران بی‌حجابیم و خیلی مدارک دیگه، ولی اون قبول نمی‌کرد. زیاد طول نکشید که خودشم صد و هشتاد درجه تغییر کرد، جوری که باورش برای همه سخت بود. فکری کردم و گفتم: لیلافتحی‌پور ‎‎‌‌‎‎╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 خدایا ✨تو را سپاس بخاطر 🌸روزی دیگر و آغازی نو ✨با نام زیبای تو این روز 🌸و این هفته را آغاز میکنیم 🌸 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ✨ الهی به امید لطف و رحمت تو
🌼 🌼 🌼مهدیا منتظرانت 💫همه درتاب و تبند 🌼همه‌ی اهل جهان، 💫جمله گرفتار شبند 🌼چو بیایی غم و 💫ظلمت برود از عالم 🌼شاد گردد دل آنان 💫که گرفتارِ غمند 🌼 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
ایستاده ایم پای آرمان های امام و شھدا پس در این جبھہ ی جنگ نرم خستگے هایمان را با دَر مے ڪنیم 🌷 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
از حاج قاسم پرسیدند: بهترین دعا چیست؟ گفت: شهادت‌... گفتند: خب عاقبت بخیری که بهتر است حاج قاسم گفت: ممکن است کسی عاقبت بخیر شود ولی شهید نشود؛ ولی کسی که شهید بشود حتما عاقبت بخیر هم میشود... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚خاک کف زائر تو سرمه‌ی چشم حوریان ای شه بی‌قرینه و ملجا جمله بی کسان کبوتر بام تو ام مولانا ابالحسن تشنه‌ی یک جام توام مولانا ابالحسن💚 امروز ۲۳ ذی القعده؛ روز زیارتی امام رضا(ع)💚 🌺السلام علیک یا شمس‌الشموس🌺 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨یٰا رَئوفُ یٰا رَحیم ✨ 📍روز مخصوص زیارتی آقا جان امام رضا ع از راه دور زیارت‌شون کنیم 📗 با قرائت زيارت امین الله به نیابت از جمیع شهدا عزیز به نیت سلام حضرت سلطان ✋ سلام آقا جان سرتان سلامت شکسته‌وار به درگاهت آمدم، رحمی که جز ولای توأم نیست، هیچ دستاویز السَّلام‌ علیک یا معین الضعفا🌱💜 💙 شادی روح شهدا و عزیزان آسمانی، امام شهدا، علما، صلحا، فقها، بزرگان و تمامی حق‌داران ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃چه کردی با قلبم 🍃که به عشق تو مانوسه 🎙 🕊🍃 (ع) ‎‎‌‌‎‎╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
♨️نجات از هلاکت‼️ 🔸مثَل ما مردم وقتی که بـرای فرج آقا دعا نمی‌ کنیم، مثل کسی است که به خاطر افتادن در قفس درنـدگان ، زار زار گریه می‌کند و نمی‌ فهمد که درب قفس باز است! 🔸دیگر کسی نمانده که نداند هر گوشه‌ جهان چقـدر بدبختی و قتل و گرسنگی و غارت ریخته... 🔸بعد از هزاران سال هم ، هنوز مَردُمی خُوشبخت روی زمین نیامـده اند کـه آن ها دوام داشته باشد و بالاخره از چیزی ننالند. ⬅️ چاره چیه؟ برای آمـدن منجی دعا کنیـم تا نجات پیدا کنیم. از چه؟ از مردن در فقر، از بی اخلاقی، از بی باوری، از فتنه‌های آخرالزمانی که بیش از دو سوم مردم جهان را می بلعند. 💠آقا امـام حسن عسکری علیه السـلام، فرمود: 🔸به خدا قسم مهدی غایب می شود ، غیبتی که در آن زمان کسی از هلاکت نجات نمی یـابد مگر کسی که خداونـد او را بر به امامتش ثابت دارد و در دعا برای تعجیل فرج او را توفیـق دهد. 🔅 اللهـم عجـل لولیک الفـرج و العافیة و النصـر و جعلنا من خیر اعـوانه و انصاره و المستشهدین بین یدیه... ‎‎‌‌‎‎╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
⚠️❕در هر شَر، خیری هست که ما از آن بی خبریم پس از اوضاع کنونی ات [ نالان مباش ] که کشتی ما را خدا میراند... و او بیشتر از خودمان، به ما آگاه است (: ♥️🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌻🌻🌹 💥تکیه بر غیر خدا؛ ✅ وقتی برادران «حضرت يوسف» ‹ع›، میخواستند یوسف ‹ع› را توی چاه بیندازند، يوسـف ‹ع› لبخـنـدی زد! يهودا از وی پرسـيد؛ چرا می خنـدی.!؟ اينجا که جای خنـده نيست.! ✳️ يوسف ‹ع› گفت؛ روزی در اين فکر بودم که چطور، کسی ميتواند به من اظهار دشمنی کند، با اينکه برادران نيرومندی چون شما دارم.! ✳️✳️ اما حالا می بینم «خداوند»، «همين برادران را» بر من «مسـلط کرد»، تا بدانم تکيه گاهی غیر از خدا وجود ندارد، در حقیـقت دَر بِدَری و چـاه نشـينیِ امروز من ، تاوانِ تکيه کردن به غیر خـدای مهـربان اسـت.! 💛 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگردنگاه‌کن پارت217 –آخه چرا براش این قدر مهم بوده که شما افکارتون چیه؟ نرگس شانه‌ای بالا انداخت. –چی بگم، شاید به خاطر این که من بیشتر از همه باهاش صحبت می‌کردم و می‌خواستم از اشتباه بیرون بیارمش، دقیقا بلایی که سر من اومده بود، داشتن سر اونم می‌آوردن، واسه همین نمی‌خواستم زندگیش رو از دست بده. ولی بعد متوجه شدم خود منم همین طور بودم و چند نفر بهم گفتن دارم اشتباه می‌کنم ولی من گوش نکردم تا این که خودم همه چیز رو تجربه کردم. سرش را پایین انداخت و با تاسف ادامه داد. –ولی یه تجربه‌هایی خیلی گرون تموم میشه، به قیمت از دست رفتن زندگی اون فرد. اون روزا علی آقا خیلی اذیت می شد. ولی خب بالاخره تموم شد. بعد با لبخند دنباله‌ی حرفش را گرفت. –عوضش حالا خدا یه فرشته ی زمینی جلوی پاش گذاشته که حسابی روحیه‌ی علی آقا رو عوض کرده، جوری که میثاق هم خوشحاله و دوست داره زودتر این وصلت سر بگیره. بی تفاوت به تعریفش پرسیدم. –هنوزم با هلما ارتباط دارید؟ به چشم‌هایم زل زد. –چطور مگه؟ –آخه گاهی در مورد شماها اطلاعاتی می‌داد که تعجب می‌کردم، حدس زدم... پرید وسط حرفم. –چه اطلاعاتی؟ فکری کردم و گفتم: –مثلا من وقتی بهش گفتم آقای امیرزاده رفته مغازه‌ی برادرش کمک کنه. گفت اون که مغازه نداره. –خب چون میثاق تازه این کار رو شروع کرده و اون خبر نداره، ما ارتباط چندانی نداریم فقط گاهی پیام به هم میدیم. برای اولین بار خواستم که یه دستی بزنم. –هلما از جداییش پشیمونه، درسته؟ با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. –خودش گفت؟ خیره به چشم‌هایش ماندم. –مگه به شما نگفته؟ –با من و من گفت: –نگفته پشیمونه، فقط خیلی سراغ علی آقا رو از من می‌گیره، گفتم شاید... دوباره خواستم سوالی بپرسم که امیرزاده وارد اتاق شد. نرگس خانم فوری بلند شد و سر به زیر شروع به عذرخواهی کرد کاملا مشخص بود از این که از جواب دادن نجات پیدا کرده خوشحال شد. رو به امیرزاده گفت: –مثلا قراره شما دوتا با هم حرف بزنید ولی من اومدم وقت تلما خانم رو گرفتم. ببخشید علی آقا، هدیه کجا رفت؟ امیرزاده با لبخند گفت: –ماشاءالله! این دختر خیلی پرانرژیه من دیگه کم آوردم. بقیه‌ی بازی رو سپردم به پدرش. بعد از رفتن نرگس خانم، امیرزاده روی تخت نشست و پوفی کرد. –واقعا این بچه به یه همبازی احتیاج داره. رفته یه کفشدوزک نمی‌دونم از کجا پیدا کرده انداخته تو یکی از کفشای قدیمی خودش که پاره شده، میگه عمو چرا این کفشدوزکه چند ساعته هیچ کاری نمی کنه؟ میگم مگه باید چیکار کنه؟ میگه چرا کفشم رو نمیدوزه؟ بهش میگم مگه باید بدوزه؟ گریه می کنه و میگه، آره، چون همه بهش میگن کفشدوزک. فکرم درگیر حرف های نرگس‌خانم بود. سرگذشت زندگی اش برایم خیلی عجیب و باور نکردنی بود، همین طور حرف هایی که در مورد هلما زده بود. لبخند زورکی زدم. امیرزاده پیش دستی خودش را جلوی صورتم گرفت. –بفرمایید. براتون پرتقال پَر کردم. یک پَر پرتقال برداشتم و نگاهش کردم. سرش را خم کرد. –چرا ناراحتید؟ نگاهش کردم باید حرفی می‌زدم که پیگیر نشود. پرسیدم: –برادرتون برای چی رفته بود خارج از کشور؟ مات نگاهم کرد. –برادرم؟! چی شد که یهو یاد اون افتادید؟ کمی‌از حرف های نرگس‌خانم را برایش تعریف کردم. پری از پرتقال را در دهانش گذاشت. –آهان، واسه اون می‌پرسید؟ نفسش را بیرون داد و توضیح داد: –یه کم قصه داره، راستش برادر من عاشق هنرپیشگی بود. در کنار درسش گاهی کار تئاتر هم انجام می‌داد. بعد از یه مدت با یکی از کارگردانای سینما دوست شد و توسط اون چند تا نقش کوچیک توی چند تا فیلم گرفت. چون ظاهر خوبی داره و خوش تیپه طولی نکشید که از چند جا بهش پیشنهاد بازیگری داده شد که یکی از اونا بازی کردن تو یه فیلمی بود که قرار بود خارج از کشور بازی کنن. خب برادر منم از خدا خواسته اون رو قبول کرد و رفت. لیلافتحی‌پور ‎‎‌‌‎‎╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگردنگاه‌کن پارت218 منتظر نگاهش کردم. ولی او حرف هایش را ادامه نداد. –خب بعدش چی شد؟ کف دست هایش را به هم نزدیک کرد. –هیچی دیگه، چند سکانس از فیلم رو بازی کرده بود که با نرگس خانم آشنا میشه و بعد دیگه کلا فیلم و بازیگری رو رها می کنه و میان ایران. با تعجب نگاهش کردم. –چرا؟ یعنی نرگس خانم مخالف بودن؟ سرش را تکان داد. –نه، خودش که می‌گفت اون جا کارای کسایی که مهاجرت کرده بودن برام خیلی عجیب بود. می گفت احساس بدی داشتم. البته خیلی زحمت کشید تا بتونه بره اونجاها ولی... کنجکاو پرسیدم: –چرا عجیب بوده؟ –می‌گفت برام سوال بود که چرا مثلا هندیا و پاکستانیا و ... لباس و پوشش و فرهنگ خودشون رو تو کشورای خارجی حفظ می کنن ولی ایرانیا خیلی کمتر این کار رو می کنن؟ چرا این قدر زود تحت تاثیر فرهنگ اونا قرار می گیرن؟ یا می گفت همین گروه فیلم سازی که با هم بودن، چرا چیزی که خودشون تو ایران دیدن و لمسش کردن رو قبول نمی کنن ولی چیزی که اونا میگن رو فوری قبول می کنن؟ فکر کن تو اوج این همه سوال و سردرگمی بوده، بعد یه روز برای نماز خوندن میره به جایی که نرگس خانم و دوستاش بودن و خلاصه اون جا همدیگه رو می‌بینن. می گفت نرگس چند سالی بود که اون جا زندگی می‌کرد برای همین تونست به سوالام جواب بده. بعد از اون، هر روز می رفته پیش نرگس و دوستاش و با هم حرف می زدن. می گفت وقتی به خودم اومدم دیدم چه فیلم بی‌محتوایی رو می خوام بازی کنم. اصلا هدفی دنبالش نیس، فقط محض سرگرمی مردمه. برای همین همون جا کار رو رها می کنه و دیگه ادامه نمیده. امیرزاده نگاهی به پَر پرتقالی که هنوز در دستم بود انداخت. –تصمیم ندارید به کمال برسونیدش؟ مسیر نگاهش را دنبال کردم. –چیکارش کنم؟ لبخند زد. –بخوریدش. پَر پرتقال را در دهانم گذاشتم. –ولی چهره‌ی برادرتون برای من آشنا نیست. سرش را کج کرد. –معلومه اهل سینما نیستین. معروف نیست ولی بعضیا می‌شناسنش. البته از اون موقع تا حالا که چند سال می‌گذره خیلی بهش پیشنهاد بازیگری دادن ولی تا حالا از هیچ فیلم‌نامه‌ای خوشش نیومده، میگه همه بی‌محتوا هستن و ارزش بازی کردن ندارن. با خودم فکر کردم چه خانواده‌ی پر ماجرایی دارد. –تلما خانم. سرم را بلند کردم. –بله. بی مقدمه پرسید: –آرزوی شما چیه؟ با خودم گفتم: "آرزوم اینه که به تو برسم." با این فکر ناخودآگاه لبخند به لبم آمد. ریزبینانه نگاهم کرد. –سوال من خنده داشت یا آرزوی شما؟ نگاهم را روی صورتش چرخاندم و سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. شمرده شمرده زمزمه کرد. —گفتنش سخته؟ ... یا شخصیه؟ سرم را بالا آوردم و به گلدان گلی که رویش هنر به خرج داده بودیم نگاه کردم. –دلم می‌خواد یه روز پرواز کنم همون جور که شما تعریفش رو می‌کردید. باید خیلی لذت بخش باشه. یک ابرویش را بالا داد. –تنهایی؟ نگاهم را به دست هایم دادم. –نه خب... مکثی کردم. لیلافتحی‌پور ‎‎‌‌‎‎╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگردنگاه‌کن پارت219 –می‌دونستید آرزوهای هر کس ارتباط مستقیم داره با ملکات اون فرد. در نتیجه آرزوی پروازی که گفتین در شما نهادینه نشده چون تازه چند روزه در موردش حرف زدیم. می‌خوام بدونم قبل از اون چه آرزویی داشتید؟ کمی جابه جا شدم. –میشه نگم؟ یه کم شخصیه. سیبی برداشت و شروع به پوست کندن کرد. –یعنی شما آرزویی نداشتید که الان بتونید بگید؟ با من و من گفتم: –راستش الان که دارم به آرزوهای قبلیم فکر می‌کنم می‌بینم اصلا آرزو نبودن. با کمی تلاش و همت می‌شد به دستشون آورد. همین چند وقت پیش وقتی داشتم اون جزوه‌های مربوط به شیطان رو می‌خوندم آرزو کردم که شیطان هیچ وقت وارد قلبم نشه. چون هر بلایی سر آدم میاد یه سرش به شیطون وصله. سیب را از وسط دو نیم کرد و نیمش را سر چاقو زد و مقابلم گرفت. –پس به یکی از آرزوهاتون رسیدید. چون شیطان فقط به قلب راه نداره، شیطان توی فکر و حتی تو خون آدمها می‌تونه وارد بشه ولی تو قلب نه. بارضایت گفتم: –چه خوب نمی‌دونستم. گازی از سیبش زد. –البته همون نزدیک شدن شیطان به آدمم میشه با تلاش ازش جلوگیری کرد. گرچه من خودم میگم ولی حرف تا عملم فاصلش زیاده. نفسش را بیرون داد و پرسید: –فکر کنم سوالاتتون دیگه تموم شده، می خواهید بریم؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. –فقط یه سوال دیگه دارم که اگه ناراحت نمیشید بپرسم؟ به تابلوی روی دیوار نگاه کرد و زمزمه کرد. –دربلا هم می‌چشم لذات او....بپرسید راحت باشید. نگاهم را به سیب نیمه‌ایی که در دستم بود دادم و شمرده شمرده گفتم: –شما بهش فکر می‌کنید؟ اخم ریزی بین ابروهایش نشست. جوری نگاهم کرد که انگار از پلکهایش سوال می‌بارید. –منظورم اینه اگه پشیمون بشه و بیاد بگه هر جور که تو بخوای میشم، اونوقت... سیب نیم‌خورده‌ایی که در دستش بود را داخل بشقاب گذاشت. –چرا این سوال رو می‌پرسید؟ کسی چیزی گفته؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –نه، فقط یه سواله. از روی کنجکاوی. سیبش را دوباره برداشت و شروع به خوردن کرد و بی‌تفاوت گفت: –من نمیخوام کسی اون طور که من میخوام باشه، هر کسی باید برای خودش راه داشته باشه، وگرنه به خواست این و اون بخوای زندگی کنی دیر یا زود میزنی به جاده خاکی. خدا راه رو به همه نشون داده نیازی نیست به دلخواه کسی زندگی کنیم. من مثل روز برام روشنه که اون از کارش پشیمون میشه چون دنبال کسی افتاده که خودش راه رو نمیشناسه، همه رو داره به بیراهه می‌کشونه. اگه اون روز برسه که هر کسی نه فقط هلما، راهش رو پیدا کنه من خوشحال میشم و بهش میگم بره دنبال زندگیش و از این به بعد درست زندگی کنه. –شما از کجا می‌دونید که اون پشیمون میشه؟ اشاره کرد که سیبی را که هنوز در دستم است را بخورم. –خب طبیعیه که وقتی انسان با اندیشه‌ها‌ی متفاوت آشنا بشه، خودش کم‌کم صاحب اندیشه میشه دیگه پیرو نیست. سطح اندیشه انسان که بالا رفت دچار کارهای نامعقول نمیشه و کارهاش خیلی عاقلانه و منطقی‌تر میشه، حالا بعضیها با بالا رفتن سن و تجربه این اتفاق براشون میوفته و بعضیها با کتاب خوندن و مطالعه کردن و تو رفتارای دیگران متمرکز شدن و بررسی کردن. گروه دوم زودتر به هدفشون میرسن که روش خوبیه و ضرر کمتری به خودشون و اطرافیانشون میزنن. متاسفانه هلما جزء گروه اوله، براش تجربه‌ی تلخی خواهد بود. با کارد تکه‌ایی از سیبم جدا کردم و خوردم و به ظاهر کمی خیالم راحت شد. موقع بیرون آمدن از اتاق کنارم ایستاد و پرسید. –انشاالله از فردا میایید سرکارتون دیگه؟ آرام جواب دادم. –راستش نمیدونم، فکر کنم بتونم بیام. اخم کرد. –نمی‌دونم چیه؟ حواستون هست چند روزه کار رو تعطیل کردید؟ اصلا فکر من هستید؟ –ببخشید می‌دونم دست تنها... نوچی کرد. –ولی من منظورم دست تنها بودنم نیست. منظورم تک و تنها بودنمه. من اگه می‌دونستم بیام خواستگاریتون از دیدنتون محروم میشم حالا حالاها... بقیه‌ی حرفش را خورد. سرم را پایین انداختم تا از اتاق بیرون بروم ‎‎‌‌‎‎╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبحتون منور به لبخند شهدا بر قامت بلند شهیدان صلوات🕊 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
دعای امروز 🌷 خدایا🙏 در این یکشنبه زیبای بهاری عطا فرما به من و عزیزانم ثبات در ایمان برکت در کار پاکی در عشق رزق و روزی حلال وسلامتی وخوشبختی آمیـــن یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام 🙏 ای صاحب جلال و بزرگواری 🙏 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🍃🌸🍃 مے گویند ڪه ابتداے صبــح رزق بندگانت را تقسیم میڪنی!! مے شود رزق من امـروز رفاقتی️ باشد از جنس شهـیدان .. با عطـر شهــادت .. 🌷 🍀🍀🍀
مولای من شرمنده اگر دعای من کار نکرد آنجور که باید دلم اصرار نکرد عجل لولیک الفرج گفت لبم اما دل من درست رفتار نکرد..! تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷 صبحتون‌مهدوی التماس دعا ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯