💕 بانو #ام_البنین سلام الله علیها
تمامِ هَم و غمش، امام زمانش بود!
تمام فرزندانش را امام زمانی تربیت کرد!!
هر چه داشت در راه پسر زهرا داد!!!
➖ اگر امروز بود ؛
مهدیِ حسین را یاری میکرد،
و شبانه روز برای فرَج امامش دعا
میکرد ...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای غدیر کار کنیم!
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
مداحی_آنلاین_ثواب_غذا_دادن_در_عید_غدیر_حجت_الاسلام_علیرضا_پناهیان.mp3
2.42M
❣️میدونی ثواب غذا دادن برای #عید_غدیر چقدره؟
💚پس حتما این #سخنرانی رو گوش کن!
🎙حجتالاسلام #علیرضا_پناهیان
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
اگردوچیزرا رعایتکنی،خدا
شهادترانصیبتمیکند؛
یکیپرتلاشباش..
دوممخلصباش!
ایندورا درستانجامبدی،خداهم
شهادترانصیبتمیکند🌱
#شهیدحسنباقری
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
گفتـم خـدایا : از بیـن اون همـہ گـناهی کـہ کـردم
کدوم رو میبخـشی (:؟
گفـت : ان اللّٰھ یغـفر الذنـوب جمیعـا!
همشـو ، تو فقط بیـا(:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت270
همان لحظه صدای ضعیف اذان از پنجرهی نیمه باز سالن پذیرایی به گوش رسید.
هلما فوری بلند شد و پنجره را بست و به اتاق رفت. حتی در اتاق را هم بست.
چشمهایم را بستم و دعا کردم زودتر از این جا نجات پیدا کنم.
دست هایم درد گرفته بودند. سرم را چرخاندم و نگاهشان کردم. از بس طناب را محکم بسته بود رنگ پوست دستم به کبودی میزد.
صدایش کردم.
بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد و سوالی نگاهم کرد.
اشاره به دست هایم کردم.
–بیا بازشون کن، می خوام نماز بخونم.
اخم کرد.
–تا وقتی این جایی نماز رو فراموش کن.
صدایم را بلند کردم.
–می خوام برم دستشویی بیا باز کن. اون قدر محکم بستی انگشتام کبود شدن. خودت بیا نگاه کن. مگه من چه بدی در حق تو کردم که این جوری اذیتم می کنی؟
جلو آمد و نگاهی به دست هایم انداخت.
–همین که توام مثل اون فکر می کنی، تاییدش می کنی، باهاش خوشی، بزرگترین بدی در حق منه.
–تو اصلا می فهمی چی می گی؟
–آره می فهمم، اون من رو بدبخت کرده اون وقت تو...
رفت روی مبل نشست و سکوت کرد.
بعد از چند دقیقه به آرامی گفتم:
–می شه بیای دستمو باز کنی؟ دستام خیلی درد می کنن.
آرام تر شده بود، نگاهم کرد.
–می خوای بازت کنم کلا بری خونه تون؟ دیگه باهم کار نداشته باشیم؟
چشمهایم گرد شدند.
–راست میگی؟
سرش را تکان داد.
–فقط یه شرط داره.
لب هایم را روی هم فشار دادم.
–میدونستم الکی می گی. لابد باید بیام شاگردت بشم؟!
لحن شوخی گرفت:
–نه بابا، من شاگرد فضولی مثل تو رو می خوام چیکار. اصلا تو هم بخوای بیای من قبول نمیکنم چون امثال تو و علی تو این کلاسا پیشرفتی نمیکنید.
–اون وقت چرا؟
–از بس فضولید.
حرصی گفتم:
–همون سارهی بدبخت پیشرفت کرده واسمون کافیه. من نمیدونم شماها چی بهش می گید که حرف ماها رو انگار نمیشنوه، ولی هر چی شما می گید گوش می کنه.
لبخند کجی زد.
–اول محبت، دوم گوشهای از حرفایی که می زنیم رو بهشون نشون می دیم. همهی آدما تشنهی محبت هستن و این که باهاشون مودبانه صحبت بشه.
پوزخند زدم.
–تو مگه محبت کردنم بلدی؟
با خونسردی گفت:
–به موقعه ش آره! آدم باید بدونه به کی محبت کنه، ریشهی همهی مشکلات کمبود محبته.
حرفش مرا به فکر برد. در دلم حرفش را تایید کردم.
نفسش را بیرون داد.
–چی شد؟ یهو ساکت شدی. می خوای نجات پیدا کنی یا نه؟
–شرطتت رو بگو!
موهایش را پشت سرش جمع کرد.
–ساره همیشه می گفت دیوانه وار علی رو دوسش داری! واقعا عاشقشی؟!
–خب که چی؟
همان طور که با ناخنهای کاشته شدهی دستش ور میرفت گفت:
–پس اگه اتفاقی براش بیفته خیلی ناراحت میشی درسته؟
هینی کشیدم.
–خدا نکنه اتفاقی براش بیفته!
–خب اگه می خوای طوریش نشه ولش کن.
–چی کار کنم؟!
–بزن زیر همه چی. بهش بگو نمی خوامت. بگو منصرف شدی.
یه بهونهای چیزی بیار که اونم بیخیالت بشه.
ابروهایم را در هم کشیدم.
–مگه دیوونهم! من میدونم اون هر طور شده رضایت می ده نامزدت رو آزاد می کنن، میاد دنبالم و همه چی تموم...
حرفم را برید.
–اون که آره، بعد از اون.
–بعد از اون ما با تو کاری نداریم.
پوزخند زد.
–شماها شاید، ولی من با علی یه کار کوچیک دارم که تو باید یه مدت کوتاه نباشی.
با مسخره گفتم:
–برو بابا.
پوزخند زد.
–پس خودت رو واسه یه اتفاق ناگوار آماده کن.
چشمهای گرد شدهام را میخ صورتش کردم.
–یعنی چی؟! تو کی باشی که بخوای بلایی سر علی بیاری؟! چیه نکنه می خوای بکشیش؟
پوفی کرد.
– مگه عقلم کمه که خودم رو تو دردسر بندازم. روشی که من دارم رو شماها با اون عقل ناقصتون نمیفهمید.
–تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی. مگه شهر هرته! اصلا تو ببین از همین ماجرا جون سالم به در میبری بعد.
صورتش را به گوشم چسباند و پچ پچ کرد.
–از من گفتن بود، دیگه خود دانی.
چپ چپ نگاهش کردم.
–اون وقت اگه این کار رو کردم و علی دلیلش رو پرسید بگم تو گفتی؟
انگشت سبابهاش را به این طرف و آن طرف تکان داد.
–من گفتم بهونه جور کن، کی گفتم اسم من رو بیار. اگر اسمی از من بیاری و بعدش بلایی سرت اومد دوباره زبون درازی نکنیا.
کمی فکر کردم و گفتم:
–یعنی من پا پس بکشم که تو بری باهاش ازدواج کنی؟ فکر میکنی اون قبولت میکنه؟
شانه ای بالا انداخت.
–من کی همچین حرفی زدم. تو فقط دو هفته برو، بعد بیا باهاش ازدواج کن، البته اگه بازم خواست که زنش بشی.
پایم را روی زمین کوبیدم.
–اگه من این کار رو کنم میدونی چه بلایی سرش میاد؟
لیلا فتحی پور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت271
–چه بلایی؟ نکنه فکر میکنی از دوری تو خودش رو حلق آویز می کنه؟ اگه این جوری فکر می کنی پس مردا رو هنوز نشناختی.
دست هایم را که طناب اذیتشان میکرد، کمی جابهجا کردم.
–می گفت از وقتی از تو جدا شده کلی طول کشیده که حال روحیش خوب بشه، از بس تو با کارات بهش استرس و اضطراب میدادی، حالا اگه من این کار رو بکنم دوباره حالش بد میشه.
تو اصلا این چیزا حالیته؟ یا فقط میخوای حرف خودت رو به کرسی بشونی.
پوزخندی زد.
–پس همچینم عاشقش نیستی. به جای این که نگران جونش باشی، نگران استرس و اضطرابشی...
با نگرانی گفتم:
–جونش؟!
دستش را در هوا تکان داد.
–مثلا گفتم.
تیز نگاهش کردم.
–تو می خوای من این کار رو بکنم که بازم اذیتش کنی، درسته؟
جوابم را نداد.
دوباره پرسیدم:
–واقعا می خوای چیکار کنی؟ مکثی کردم و ادامه دادم:
–نکنه میخوای مثل خودت خل و چلش کنی و بندازیش تو راهی که خودت...
حرفم را برید.
–فقط میخوام یه چیزی رو بهش ثابت کنم همین. بعد از این که کارم تموم شد تو میتونی بری باهاش ازدواج کنی. من اصلا کاری به شما و زندگی تون ندارم.
–واقعا؟!
سرش را تکان داد.
–خب این ثابت کردنه چقدر طول می کشه؟
شانهای بالا انداخت.
–گفتم که دو هفته.
–خب نمی شه ترکش نکنم. فقط بهش می گم یه مدت کار به کار هم نداشته باشیم.
–خب اگه دلیلش رو پرسید چی میگی؟
ناگهان فکری به ذهنم رسید.
–آهان، میگم کرونا گرفتم.
عصبی خندید.
–نه، فقط بهش می گی پشیمون شدی.
–ولی من این کار رو نمیکنم.
پوفی کرد و سرش را به سمت دیگری چرخاند.
–چیه؟ مثلا می خوای بگی خیلی کشته و مرده ش هستی؟ دلت می خواد مثل ساره تحویلت بدمش، تا خودت خودکار ولش کنی و بری؟
با خشم نگاهش کردم.
–پس ساره رو تو اون جوریش کردی؟ چرا این کار رو کردی، اون بدبخت مگه چه هیزم تری...
بلند شد و فریاد زد.
–نه، مشکل ساره اصلا به من هیچ ربطی نداره، فقط خواستم بهت بگم اگه می خواستم میتونستم همچین بلایی سر علی بیارم، ولی نیاوردم چون، چون...
حرفش را رها کرد و به اتاق رفت.
ولی من حرف هایش را باور نکردم چون میدانستم تا انسان خودش نخواهد کسی نمیتواند همچین بلایی سرش بیاورد.
بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد، قیافهی مهربانی به خودش گرفت.
دست هایم را باز کرد و با لحن نرمی گفت:
–این قدر من رو عصبانی نکن تا به جای خشونت، مهربونی هام رو ببینی.
زود به طرفش چرخیدم و پرسیدم:
–خب بگو می خوای چی کار کنی؟
دستم را گرفت و به طرف کاناپه هدایتم کرد.
–این جا بشین.
خودش هم کنارم نشست.
–ببین مگه تو نمیگی اون رفته کلی تحقیق کرده و جزوه جمع کرده که ماها کارمون اشتباهه و ته همهی این دکتربازی هامون به شیطون وصله؟
–خب آره، علی همیشه این طور میگه، البته من خودمم دارم میبینم که...
از جایش بلند شد.
–تو چون تحت تاثیر حرفای اونی این طوری فکر میکنی، اگر منظورت ساره هست دلیلش اینه که اون درست و به جا چیزایی رو که ما بهش گفتیم انجام نداده و گاهی زیاده روی کرده.
مثل قرص سر درد، اگه یدونه بخوری سرت خوب می شه ولی اگه یه ورقه ش رو بخوری بیهوش میشی.
کلافه گفتم:
–این حرفا رو قبلا گفتی و منم قبولشون ندارم. حالا بگو با علی می خوای چی کار کنی؟
چشمهایش را ریز کرد.
—هیچی، فقط می خوام بدونه که ما چقدر قدرت داریم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت272
با تعجب پرسیدم؟
–قدرت؟!
–اهوم.
–می خوای خدایی که چند ساله ازش دم می زنی رو به رُخش بکشی؟
با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم.
–خب شما که خداهاتون با هم فرق میکرد چرا اصلا با هم ازدواج کردید؟ اصلا بعدش که از هم جدا شدید چرا هی دنبال ثابت کردنید؟ اون همش داره در مورد کارای شماها تحقیق می کنه، توام همه ش می خوای بگی مرغ من یه پا داره. حتی می خوای پای مرغت رو تو چشم همه بکنی به خصوص علی. خب چه کاریه چرا ولش نمیکنی؟
قیافهی مظلومانهای به خودش گرفت و آرام شروع به صحبت کرد.
–اون سالا یه روز مادرم اومد گفت تو مسجد محل با یه خانمی آشنا شدم که یه پسر خیلی خوبی داره که خیلی دلم میخواد دامادم بشه.
گفت گاهی با من بیا مسجد نماز بخون تا مادرش تو رو ببینه. آخه یه بار تو حرفاش گفته که دلش می خواد عروس مومنی داشته باشه، تا نسل مومنی هم ازشون پا بگیره. من اون روزا خیلی خواستگار داشتم ولی هیچ کدوم به دلم نمینشست. حرفای مادرمم زیاد جدی نگرفتم فقط برای دل مادرم و کنجکاوی خودم یکی دوبار با مادرم به مسجد رفتم.
راستش اون موقع من اصلا نماز نمیخوندم و یکی در میون چادر سرم میکردم. یعنی هر وقت مسجد می رفتم به اصرار مامانم چادر سر میکردم چون خیلی خوشحال می شد.
اولین بار که علی رو تو مسجد دیدمش دیگه نتونستم ازش دست بکشم. از همون موقع حجابم رو محکمتر کردم و برای این که توجهش رو جلب کنم و هر روز ببینمش هر شب به مسجد می رفتم و نماز میخوندم.
پرسیدم:
–مگه همسایه نبودید، مادر علی قبلا تو رو ندیده بود؟
سرش را کج کرد.
–همسایه که نه، تو یه محل بودیم. شاید یکی دوبار منو دیده بود. من چون دانشگاه می رفتم سرم همیشه تو درس و کتاب بود.
از همون موقع مامانم مدام بین حرفاش با مامان علی از اعتقادات من تعریف میکرد که دخترم متحول شده و نمازش اول وقت شده و از این جور حرفا.
خلاصه، بعد از این که ازدواج کردیم تا مدت ها همه چی خوب بود.
فوری گفتم:
–تا وقتی که با این گروه ها آشنا شدی درسته؟
نوچی کرد.
–مشکل علی اونا نبودن، افکارش بود. وقتی من نظریات اونا رو می گفتم بدون دلیل ردشون میکرد. یا حداقل من رو نمیتونست قانع کنه.
نمیتونست بهم ثابت کنه چرا باید اونا رو بذارم کنار. یه جورایی احساس میکردم میخواد نظریاتش رو بهم تحمیل کنه.
ریزبینانه نگاهش کردم.
–ولی من از حرفای علی فهمیدم که تو روابطت رو با اونا خیلی صمیمی...
حرفم رو برید.
–خب وقتی کسی حرفای اونا رو قبول نداشته باشه این روابط هم براشون غیر عادی می شه.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–انگار تو واقعا عاشق اونا و حرفاشون شدیا.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌷بنام خداوند ِزنده كننده
🌸روح و دل و جان،
🌷خداوند جمیل و جمال
🌸خداوند بینهايت بخشنده مهربان،
🌷با توکل باسم اعظمت
🌸آغاز میکنیم روزمان را