eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 این روزها بیشتر از همیشـہ شرمنده نگاه منتظرتان هستیم آن نگاهـے ڪه گویا فریاد مــےزند... خون‌مان را بـہ سازش با دشمن نفروشید افسوس... هزاران افسوس ڪه خون دل خوردن های تان...یادمان رفت 🕊 🌷 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
‍ ‍ ‌ 🌺 (علیه السلام) به ملا قاسم علی رشتی تعلیم فرمودند: 🍀 به دوستان و موالیان ما بگو در شدائد و سختی ها ما را اینگونه بخوانید: (70 مرتبه) 🍁 " یا محمد و یا علی و یا فاطمه ، یا صاحب الزمان ادرکنی و لا تهلکنی" ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 یک کار برای امام زمان که همه میتونیم انجام بدیم. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت..👇❤️ ای خواهران جهاد شما حجاب شماست.. و اثری که حجاب شما میتواند بر روی مردم بگذارد خونِ ما نمی‌تواند بگذارد.. :))) 🌸🌸🥹 .فاطمی.. ✨✨✨ .. 🕊🕊🕊🕊🕊 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 یابن الحسن آقاجان 🌹 مولای من سرور و پناه عالمین 🌹 امشب شب جمعه است نمیدانم را کجا میخوانید! نجف،کربلا،شاید هم در تاریکی بقیع. 🌹آقای من... 🔘امشب کمیل را هر کجا خواندید به این فراز از دعا که رسیدیدیاد ما هم کنید 😭😭🙏 اَللَّهُمَ اغفِرلِیَ الذُنوبَ الَتیِ تَحبِسُ الدُعاء... 🌹آری آقای خوبم ... عزیزفاطمه ✨از شما پوزش میخواهیم برای تمام کم کاری ها، بی توجهی ها واینکه....😔 سرگرم دنیا شده ایم و از شما غافل گردیدیم... و در حق شما و همچنین خودم جفاکردیم ... خدامارا ببخشد واز شما طلب عفو داریم... امشب شب جمعه ست درهای رحمت به روی بندگان باز است... امیدوارم مشمول رحمت پروردگارمان قرار بگیریم ...🙏 که آن رحمت الهی شمائید مولای من بتوانیم تحت عنایت ورحمت خاصتان که هدایت خاص است قرار گیریم و در زمره اصحاب خاصتان باشیم 🙏 🌷اللهم عجل لولیک الفرج بحق ام المصائب،حضرت زینب کبری سلام الله علیها... 🌹 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Amir Kermanshahi - Man Sare Ghararam To Kojae (128).mp3
2.81M
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ» السلام علیک یا مهدی عج❣ 🔘مداحی: من سَرِ قرارم تو کجایی 🎙امیر کرمانشاهی ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شور خیلی گره به کارمه.mp3
9.54M
▶️ خیلی گره به کارمه 🎙کربلایی و کربلایی سجاد محمدی 🗓تاریخ مداحی۱۷خرداد۱۴۰۳ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📄🎋زیارت نامه شهدا "به نیت شهدای خدمت و حاج قاسم و ذاکر و عارف دلسوخته فرمانده دلاور گردان یا زهرا {س} 🌹" " 🍃 السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم ‎‎‌‌‎‎╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت276 –شما چرا؟! شما که سر زندگی تون هستید. درحال عوض کردن کلید سرش را تکان داد. –از دست موجودی به نام شوهر! جدیدا که این کلاسا رو می رفتم یه کم اعصابم آروم شده بودا، اونم از خوش شانسی ما این طور که بوش میاد دیگه تعطیله. پوفی کردم. –شما هم؟! خدا به داد زندگی تون برسه. دوباره دست از کار کشید. –چطور؟ –هیچی بابا، یکی دوتا هم نیستید. به کدومتون بگم. فقط بدون که بودنِ من این جا از ترکشای همین کلاساست. کلید بعدی را داخل قفل انداخت. –پس باید حتما از این جا بیارمت بیرون، مثل این که صندوق اسراری. از این که برای باز کردن در، آن قدر مصرّ و مصمم بود برایم جالب بود. زمان زیادی گذشت و او موفق نشد. رو به شهلا خانم کرد و گفت: –اینا نخورد. برم اون یکی دسته کلید رو بیارم. بعد از چند دقیقه برگشت و دوباره کارش را شروع کرد. زمان زیادی تا غروب نمانده بود. از چشمی دوباره نگاهی انداختم و پرسیدم: –ببخشید قبله کدوم طرفه؟ من هنوز نمازم رو نخوندم. خانم با تعجب پرسید: –تو از شاگرداشون نیستی؟! –نه. –آخه اونجا خیلی ریز و غیر مسنقیم نماز خوندن رو تایید نکردن، البته من و شهلا کار خودمون رو میکنیم نمازمون رو میخونیم و فقط تمرینهایی که به عقل خودمون درست باشه انجام میدیم. بعد خنده کنان ادامه داد: –خلاصه، واسه خودمون یه عرفان ترکیبی زدیم بیا و ببین...والا، مگه خولیم عقلمون رو بدیم دست اینا. بعد نگاهی به شهلا خانم انداخت. –شهلا تو بیا بهش قبله رو بگو، من نمی‌دونم تو خونه‌ی اینا قبله کدوم سمته. شهلا گاهی از پنجره‌ی پاگرد دولا می شد و همه جا را کنترل می‌کرد. گاهی هم که آسانسور حرکت می‌کرد شماره‌‌ی طبقه را رصد می‌کرد. به طرف در، آمد و پرسید: –باز نشد؟ این همه کلید که خیلی طول می کشه! –باز می شه، تو قبله رو بهش بگو. –خب اگه وسط نمازش در باز بشه و اون دختره بیاد چی؟ همان لحظه صدای پایین رفتن آسانسور آمد و شهلا خانم فوری خودش را به آسانسور رساند. بعد هراسان برگشت. –وای نسرین یکی طبقه‌ی شیش رو زد. نکنه هلما باشه؟! خانمی که تند تند کلیدها را امتحان می‌کرد گفت: –خدایا کمک کن. این آخری رو هم می ندازم اگه نشد دیگه می ریم. حالا تو قبله رو بگو اگه باز نشد حداقل نمازش رو بخونه. شهلا خانم گفت: –رو به پنجره نمازت رو بخون. هنوز حرفش تمام نشده بود که کلید داخل قفل چرخید و در باز شد و هر سه برای لحظه‌ای مات هم شدیم. شهلا نگاهش را به آسانسور داد و دستپاچه گفت: –بدو بیا بیرون دیگه، چرا ماتت برده؟ بعد دستم را گرفت و کشید. با اضطراب پرسیدم: –کجا برم؟ پله‌ها کجاست؟ پله‌ها کجاست؟ نسرین خانم بعد از این که دسته کلیدش را از قفل خارج کرد و در را بست، فوری من و شهلا خانم را داخل خانه‌شان هول داد و با صدای خفه‌ای گفت: –بدویید برید تو خونه، رسید، رسید. همین که داخل خانه شدیم خیلی آرام در را بست و از چشمی در بیرون را نگاه کرد. بعد به طرفمان برگشت و نجوا کرد: –اومد، اومد، صداتون در نیاد. فکر کنم صدای در رو شنید. بعد دوباره نگاهش را به چشمی داد. صدای کلید انداختن هلما آمد. نسرین خانم را کنار کشیدم و اشاره کردم که خودم می‌خواهم از چشمی نگاهی بیندازم. همین که نگاهم را به بیرون دادم از دیدن کسی که همراهش بود خشکم زد. عقب عقب رفتم و کف دستم را جلوی دهانم گذاشتم. لیلافتحی‌پور ‌ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت277 شهلا خانم به طرفم آمد و پچ پچ کرد. –چی شده؟ چرا رنگت مثل گچ دیوار شد؟ با انگشتم به بیرون اشاره کردم و با لکنت گفتم: – اون...اون...پسره، کامی...کامی... شهلا خودش را به پشت در رساند و نگاهی انداخت. بعد به دوستش گفت: وای نسرین، این پسره رو می‌گفتما، همون که اون زنه می‌گفت. نسرین با کنجکاوی پرسید: –کدوم زنه؟! –همون که گفتم یواشکی بهم گفت استاد مرد نگیرید یا اگرم می گیرید فقط توی جمع اجازه بدید بهتون اتصال بدن. اگه یه مرد گفت باید تنهایی بهت انرژی بدم اصلا قبول نکنید. همین پسر عوضیه بوده دیگه، بیچاره رو بدبخت کرده، بعدشم گفته روح یه نفر دیگه وارد کالبدم شده، اون این کار رو کرده، من نبودم. نسرین هم چند فحش آبدار نثار کامی کرد و گفت: –آخه این که هنوز استاد نشده. اون دختره چرا این قدر گیج بازی درآورده؟ شهلا دوباره با صدایی آرام گفت: آخه می گفت همون جلسه‌ی اول یه مشکلی داشته که حل شده، دیگه به اینا اعتماد کرده. هیچ کس که مثل من و تو نیست که مو رو از ماست بکشه. نسرین پوزخندی زد. –فعلا پولمون رو خوردن یه آبم روش. –از حلقومشون می‌کشیم بیرون، حالا صبر کن. همین فردا می ریم شکایت... –برو بابا، بخوای دنبال شکایتت رو بگیری باید ده برابر پولی که دادی رو خرج کنی. با خودم فکر کردم پس برای همین علی می‌گفت کمتر کسی دنبال شکایت کردن از این هاست. با کوبیده شدن در هر دو ساکت شدند. نجوا کردم: –نکنه صدامون رو شنیدن؟ نسرین نوچی کرد. –ما که همه ش با پچ‌پچ حرف می زدیم. شهلا رو به نسرین گفت: –ای وای، دختر من تو خونه خوابیده اگر در رو باز نکنی می ره در واحد ما رو می زنه، بچه بیدار می شه. نسرین که سعی می‌کرد خونسرد باشد گفت: –شماها کفشاتون رو بردارید خیلی آروم برید تو اتاق، من درستش می‌کنم. بعد فوری شال و مانتواش را درآورد و کناری انداخت و موهایش را به هم ریخت. ما داخل اتاق شدیم. شهلا در اتاق را باز گذاشت تا صدایشان را بشنود. نسرین همین که در خانه را باز کرد هلما سراسیمه پرسید: –ببخشید شما کسی رو ندیدید؟ صدایی نشنیدید؟ نسرین با آرامش خمیازه‌ای کشید. –کی رو ندیدم؟ هلما تاملی کرد. –اِ... خواب بودید؟ نسرین دوباره خمیازه‌ای کشید. –اتفاقا خوب شد بیدارم کردید، می‌خواستم برم بیرون. جانم کاری داشتی؟ –نه، فقط می خواستم بپرسم صدایی، چیزی، از بیرون نشنیدین؟ –ای بابا، این بچه‌ها این قدر تو محوطه سرو صدا می کنن که... –نه، نه، منظورم، صدای در، از همین جا، صدای کسی... –من که خواب بودم، مثلا چه صدایی؟ هلما مایوسانه گفت: –هیچی، خب خواب بودین. باید از شهلا خانم بپرسم. نسرین گفت: –اونا نیستن، قبل از این که من بخوابم اون رفت خونه‌ی مادرش، طوری شده هلما خانم؟ هلما با شتاب گفت: –قفل در خونه باز شده، گفتم ببینم... نسرین به صورتش کوبید. –دزد اومده خونه تون؟ به پلیس زنگ زدین؟ –نه، چیزی که نبردن. همه چی سرجاشه. فقط خواستم بهتون بگم بیشتر مواظب باشین. احتمالا من زود رسیدم فرصت نکرده چیزی ببره. نسرین گفت: –دزدا چه پرو شدن! جدیدا تو روز روشن میان دزدی. یه ذره حیا نمونده دیگه، مردم چرا این جوری شدن؟ هلما آهی کشید. –چی بگم والله... بعد از رفتن هلما نسرین فوری وارد اتاق شد و رو به شهلا گفت: – فقط دعا کن بچه ت حالا حالا بیدار نشه. شهلا نگران به کلیدی که در دستش بود نگاه کرد. –برو ببین اگه رفتن من برم خونه م، بچه م تنهاست. از جایم بلند شدم و التماس آمیز گفتم: –می شه اول از همه یه تلفن به من بدید تا به نامزدم زنگ بزنم. می‌ترسم قبل از این که به کسی اطلاع بدم هلما من رو پیدا کنه بدبخت بشم. نسرین گفت: –اون که نمی‌تونه بیاد تو خونه. خلاف قانونه. دستانم را در هوا تکان دادم. –اونا که اصلا نمی‌دونن قانون چیه. دوباره گفتم: –می شه زودتر یه تلفن کنم و آدرس این جا رو به نامزدم بدم لیلافتحی‌پور ‌ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت278 نسرین همان طور که موهایش را روی سرش جمع می‌کرد از اتاق بیرون رفت. بعد از چند لحظه با اضطراب داخل اتاق شد. –بچه‌ها اون دوتا هنوز بیرونن! شهلا پرسید: –چی کار می کنن؟ –همه ش راه می رن و با تلفن حرف می زنن. سرم را با دست هایم گرفتم و پچ پچ کردم. –یه وقت در رو نشکونن بیان داخل. نسرین با خنده گفت: –برو بابا توام، مگه دیونه هستن. شهلا رو به نسرین گفت: –بیا به شوهرامون زنگ بزنیم و کمک بخوایم. نسرین لبش را گاز گرفت. –کمکِ چی؟ من اگه به بیرژن زنگ بزنم میاد به اونا کمک می کنه نه به من! روزگارمم سیاه می کنه. شهلا نوچی کرد و رفت تلفن خانه را آورد. –ولی صادق چیزی نمی‌گه کمک می کنه. بعد هم شماره ای گرفت و پچ پچ کنان شروع به صحبت کرد. من دوباره از نسرین خواهش کردم که تلفنی به من بدهد تا زنگ بزنم. نسرین از اتاق بیرون رفت وقتی برگشت در یک دستش چادر نماز و مهر و در دست دیگرش گوشی‌اش بود. هر دو را به طرفم گرفت. –بعد از این که تلفن زدی شماره رو پاک کن، چون شوهرم هر شب گوشیم رو چک می کنه، نمی خوام سین‌جیم بشم. راستی چیزی نمونده نمازت قضا بشه ها. قبله هم این وره. چادر و مهر را گرفتم: –خانم ببخشید من شما رو هم تو دردسر انداختم. ولی با این کارِتون آبروی من رو خریدید که از جونم برام مهم تره. کار امروزتون اون قدر با ارزش بود تا عمر دارم دعاتون می کنم. اگه من تو اون خونه مونده بودم، فقط خدا می‌دونه چه سوءاستفاده‌ هایی می خواستن از من بکنن. چشم‌های نسرین نم زد. –من که کاری نکردم، وظیفه م رو انجام دادم. خود توام اگه می شنیدی که یه دختر رو دارن اذیت می کنن حتما کمکش می‌کردی، خدا ازشون نگذره، آدم گاهی باورش نمی شه که یه آدم می تونه این قدر بد ذات باشه و این بلاها رو سر هم وطن خودش بیاره... یعنی این هلما رفته اون پسره‌ی هرزه رو آورده که بلایی سرت بیاره؟ بغض کردم. –نمی‌دونم، اصلا اسمشون میاد تنم می لرزه. نسرین همان طور که زیر لب به آنها بد و بیراه می گفت از اتاق بیرون رفت. شاید اولین بار بود طوری نماز خواندم که هیچ چیزی از آن نفهمیدم. سلام نماز را گفته و نگفته دوباره شماره‌ی علی را گرفتم. بارها و بارها زنگ خورد ولی باز هم جواب نداد. همان موقع نسرین وارد اتاق شد، در حالی که دست روی دستش می زد گفت: –بدبخت شدیم، بچه‌ی شهلا از خواب بیدار شده داره با گریه در آپارتمانشون رو می‌کوبه. هینی کشیدم و از جایم بلند شدم. –وای، حالا چی کار کنیم؟ الان اونا صداش رو بشنون می فهمن شما دروغ گفتین. شهلا وارد اتاق شد و همان طور که چادرش را سرش می‌کرد گفت: –از چشمی نگاه کردم کسی نبود، من می رم خونه. بعد هم به طرف در ورودی راه افتاد. از شدت ضربان قلبم، صدایم به لرزش افتاده بود. دنبالش رفتم. –اگه دیدنت چی؟ کفش هایش را پوشید. –چاره‌ای ندارم. بچه م الان تنهایی می‌ترسه. اگه منم نرم اون قدر به در می زنه که همه خبردار می شن. نسرین گفت: –پس حداقل مواظب باش نفهمن این جا بودی. همین که شهلا رفت من از چشمی نگاهش کردم. کلید را که داخل قفل خانه‌اش انداخت، هلما از آپارتمانش بیرون آمد و به طرفش رفت. دستم را روی سرم گذاشتم و پچ پچ کردم. –نسرین خانم بدبخت شدیم. نسرین خودش را به چشمی رساند. –انگار کشیک ما رو می‌کشیده، احتمالا بهمون شک کرده. حالا خدا کنه شهلا سوتی نده. بعد از چند لحظه سکوت گفت: –نگاه کن این پسر گندهه با یه خانم داره میاد. بیچاره خانمه انگار مریضه... ولی قیافه ش برام آشناس. درست نمی‌تونه راه بره، پسره داره کمکش می کنه. نوچ نوچی کرد و ادامه داد. –فکر کنم خیلی حالش بده، مشکل ذهنی چیزی داره انگار. خودم را به در رساندم و پچ پچ کردم. –می شه برید کنار منم ببینم. نسرین فوری کنار رفت. چشمم را روی چشمی قرار دادم. چیزی را که می‌دیدم باورم نمی شد. چند بار پلک زدم و دوباره نگاه کردم. با صدای لرزان زمزمه کردم: لیلافتحی‌پور ‌ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌕زیارت (علیه السلام) در را از دست ندهیم؛ 👌🏻 هر چند از راه دور ... 🔴 «صَلّی‌الله‌ُعَلَیك‌َیاأباعَبدِاللهِ» حضرت‌ فرمود: ... این ذکر را ۳ مرتبه بگو؛ چرا که سلام از نزدیک و دور به ایشان می‌رسد! ✋ ع ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
ماراچہهراسازسخنِخلق؟ مجنونِحسینیمتوکلت ُعلیالله💚 سلااااام بنده های خوب خدا 🌺 صبح آدینتون بخیر و برکت ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام‌ بر ‌مهدی (علیه‌السلام) روزِ من... با نام تو شروع می‌شود. مولای من … السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللّٰهِ فِي أَرْضِهِ سلام بر تو ای بجا مانده خدا در زمینش ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل‌شهید‌هازندگی‌کنید...🌱 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
سلام بر شهدا و امام شهدا ❤️
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۰۱ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 21 June 2024 قمری: الجمعة، 14 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹بخشیدن حضرت رسول فدک را به حضرت زهرا سلام الله علیها، 7ه-ق 🔹افشاء سر ولایت توسط عایشه و حفصه، 10ه-ق 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️4 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️16 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️25 روز تا عاشورای حسینی ▪️40 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
زنۍ آمده‌ بود‌ ڪہ‌ پسر‌ سومش‌ را؛ راهۍ‌ جبهہ‌ ڪند؛ خبرنگار گفت : ناراحت‌نیستید؟! زن‌ گفت‌ :خیلۍ ناراحتم . . خبرنگار گفت‌ : شما کہ‌ دو تا از پسرهایتان‌ شهید شده‌اند چرا رضایت‌ دادید‌ سومۍ‌ هم‌ برود؟! زن‌ گفت‌ : ناراحتم‌ چون‌ پسر دیگرۍ ندارم‌ ڪہ‌ بہ‌ جبهہ‌ بفرستم. ."! خبرنگار منقلب‌ شد . . آن‌ زن، مادر۳شهید خالقۍپور؛ وآن‌خبرنگار بود. ."!:)) شهدا را یاد کنید با ذکر ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
بزرگ ترین‌ عید در همه عالم هستی، عیدالله اکبر ، یعنی عید غدیر را در پیش رو داریم که اگر قدر این عید دانسته می شد، کربلا و کربلاها بوجود نمی‌آمد اگر قدرش را می‌دانستیم الان آقای ما از ما غایب نبود شیطان رجیم ، غفلتی نسبت به این روز ایجاد کرده لذا سعی‌ کنیم خودمان و دیگران را برای این عید بزرگ آماده کنیم و همت کنیم غدیر را معرفی کنیم. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️پیامبر صلی الله علیه وآله: 🔸هرکس یکی از فضائل علی بن ابیطالب علیهماالسلام را بنویسد مادامی که اثری از آن نوشته باقی باشد فرشته‌ها برایش استغفار می‌کنند. و هرکس یکی از فضائل او را بشنود خدا گناهان گوش او را می‌آمرزد. و هرکس به نوشته‌ای درباره فضائل او نگاه کند خدا گناهان چشمش را می‌آمرزد. 📚 الامالی شیخ صدوق، ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیت الله حاج آقا رحیم ارباب: مرحوم آسید جمال گلپایگانی درنامه ای بمن نوشتندوسفارش کردند : هرعمل مستحبی را در طول هفته یادت رفت این که ۱۰۰مرتبه سوره قدر را درعصرجمعه بخوانی را فراموش نکن.
رفیق کجا یه رو به خاطر روی گلِ (سلام الله علیها) ترک کردی و ضرر کردی؟ رفیق دارن برا الله تعالی فرجه الشریف یارگیـرے میڪنن... حواست باشه...! ... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
حاج قاسم، جانباز ۷۰ درصد بود و به‌لحاظ قانونی، حق پرستاری به او تعلق می‌گرفت. اما وقتی کارت حق پرستاری برایش صادر شد، آن کارت را به همراه رمزش به من داد و گفت: یک ریال از موجودی این کارت، حق من نیست؛ ببرید بنیاد شهید، هرکس از خانواده شهدا آمد آنجا و معطل کرایه راه یا گرفتار پول دارو و درمان بود، از موجودی این کارت به او بدهید... راوی: مدیر کل سابق بنیاد شهید استان کرمان 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯