🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت317
چند روزی بود که پای ساره آسیب دیده بود و به مسجد رفتنش کار خیلی سختی شده بود. ولی مادربزرگ کوتاه نمیآمد، روز اولی که مچ پایش را دکتر آتل بست گفت که تا دو روز نباید پایش را تکان بدهد، ولی مادر بزرگ آژانس خبر کرد تا این دو قدم راه را ساره با ماشین برود و از مسجدش نیوفتد.
کنار ساره نشستم.
–میخوای اگه امروز پات درد میکنه زودتر بریم خونه؟
ساره دستی به پایش کشید و نگاهی به مادربزرگ انداخت.
مادربزرگ از ساره پرسید:
–مگه درد داری؟
ساره چیزی نگفت.
–میگم مادربزرگ نکنه درد داره روش نمیشه بگه.
مادربزرگ ابروهایش را بالا داد.
–نه، قرص مسکن خورده، چیزی نشده که یه کم مو برداشته، این فقط نمیخواد بمونه اینجا. دیروز میگفت یه تنبلی و کرختی میاد سراغم که میخوام زودتر برم خونه.
دستم را دور کمر ساره انداختم.
–همین که مثل روزهای اول مقاومت نمیکنه و راحت میاد مسجد خیلی خوبه.
کارم شده بود از صبح تا نزدیک غروب در مترو فروشندگی کردن و نزدیک غروب خسته و مانده خودم را به خانه رساندن و به مسجد رفتن.
گاهی آنقدر در مسجد مینشستم که همه میرفتن و خادم مسجد با خواهش مرا از آنجا بیرون میانداخت.
البته بیشتر وقتها ساره و مادر بزرگ همراهم بودند.
سه روزی میشد که علی به مسجد نیامده بود و من مثل اسفند روی آتش بودم.
قبل از این که نماز شروع شود چشم از در بر نمیداشتم و امیدوارانه منتظرش میماندم. ولی بعد از نماز حدس میزدم که دیگر نیاید برای همین وقتم را با قرآن خواندن و نماز قضا و دعا خواندن میگذراندم.
گاهی به سجده میرفتم آنقدر با خدا حرف میزدم و دعا میکردم که همانجا خوابم میبرد و با تکانهای مادربزرگ بیدار میشدم.
هر شب برای علی پیام میفرستادم و از دلتنگی و نگرانیام میگفتم.
تمام دلخوشیام به این بود که پیامهایم را میخواند همین باعث آرامشم میشد.
روی سکوی مترو ایستادم و همه جا را از نظر گذراندم.
لعیا خانم اجناسش را روی صندلی گذاشت.
–خدارو شکر امروز خوب فروش کردیما.
به ساعتم نگاه کردم.
–آره، من میخوام برم بالا مسجد، توام میای؟
–چرا تو چند وقته گیر دادی حتما نمازت رو تو مسجد بخونی؟ همین پایینم نماز خونه داره.
نگاهش کردم و لبخند پهنی زدم.
او هم لبخند زد.
–چیه؟ چرا اینطوری نگاه میکنی؟ نکنه از فرمایشات نامزدته.
نگاهم را به کولهام دادم و از روی صندلی کشیدمش.
–اگر دلیلش رو بگم قول میدی باور کنی؟
او هم اجناسش را که داخل ساک دستی بود، برداشت.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت318
–تو نگفته من باور کردم. چشمات دارن داد میزنن، من هنوز اسم نامزدت رو نیاوردم کلا از این رو به اون رو شدی.
سرم را پایین انداختم و هم قدمش شدم.
–چقدر خوشحالم که یکی اینقدر خوب من رو میفهمه، همیشه به خاطر دوست داشتنش سرزنش شدم که چرا خودت رو انداختی تو بدبختی،
نگاهم کرد.
–این رو شنیدی؟ آزادتر است هر آن که در بندتر است. گاهی تو بدبختی افتادن خودش یعنی خوشبختی.
–اهوم.
ساکش را در دستش جابه جا کرد.
–حالا اون چرا گفته حتما بری مسجد نماز بخونی؟ خیلی معتقده؟
–نه، اتفاقا خیلی معمولیه. اون میگه اعتقاد به خدا رو همه دارن، مهم اعتماد به خداست که شاید مسجد رفتن کمکمون کنه که اونو داشته باشیم.
سرش را پایین انداخت و پیش خودش گفت
–اعتماد به خدا.
آهی کشیدم.
–الان چند روزه ندیدمش، حتما میدونی الان چه حالی هستم. گاهی شبا تو مسجد سجده میرم و به بهانهی راز و نیاز اونقدر گریه میکنم که بیحال میشم.
از خدا میخوام هر جا هست سالم باشه.
سرش را تکان داد.
مگه میشه ندونم، همین که امید داری میبینیش خودش نعمت بزرگیه، دلتنگی من که تمومی نداره. چون امیدی به دیدنش ندارم شوهرم برای همیشه رفته.
با تاسف نگاهش کردم.
–واقعا چطور تحمل میکنی؟ خیلی باید سخت باشه.
پایش را روی پله برقی گذاشت و به طرفم برگشت.
–اولش خیلی سخت بود. ولی یه روز به خودم گفتم، مگه تو عاشقش نیستی؟ مگه دلتنگش نیستی؟ مگه نمیگی که شوهرم خیلی مهربون بود پس چرا عاشق اونی نیستی این عشق رو بهت داده، این مهربونی، این دلتنگی رو بهت داده.
خدا خودش این دلتنگی رو میندازه تو دل ما، میخواد بگه ببین یکیو گذاشتم سر راهت که هی بهت محبت کنه و توام هی دلتنگش بشی.
منم همینجوری دلتنگ تو میشم ای بندهی سر به هوای من، اصلا حواست به من و دلتنگیم هست؟
لعیا با چشمهای نمدارش نگاهم کرد.
–حالا من یه چیزی بگم تو باورت میشه؟
کوله پشتیام را روی دوشم انداختم.
–چی؟
–این که دلم واسه خدا میسوزه، بیچاره خیلی تلاش میکنه به ما بفهمونه موضوع چیه. ولی ماها خنگ تشریف داریم. اصلا دلتنگیش رو درک نمیکنیم. خیلی خودخواهیم. نمیدونم شاید یه عشق یک طرفه.
گنگ نگاهش کردم.
–یعنی الان من دلتنگ علی هستم، در اصل دلتنگ خدا هستم؟ چون خدا علی رو آفریده؟
حرفم را ادامه داد:
–و این که نامزدت جزیی از خداست و خدا دلش بیشتر برات تنگ میشه. ولی تو شاید اصلا حواست بهش نیست. ممکنه بعد از مرگمون تازه بفهمیم که خدا چقدر زیاد دوستمون داشته، مثل عشقهای افسانهایی که بعد از سالها طرف میفهمه معشوقش هم دوسش داشته.
داخل حیاط مسجد شدیم. گفتم:
–حالا منم دلم واسه خدا سوخت. چقدر خودخواه و طلبکارم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت319
آن شب وقتی قدم به داخل مسجد گذاشتم نیت کردم دلتنگیام را خرج خدا کنم.
ولی چیزی در وجودم می گفت تو نمیتوانی این کار را کنی. از تظاهر دست بردار. مگر دوست داشتن شوهر اشکالی دارد؟
سعی کردم بیتفاوت به این فکرها باشم و پسشان بزنم.
ساره لنگان لنگان با دو چوب دستی که زیر بغلش بود نزدیک سجادهاش شد و اشاره کرد که کمکش کنم.
نادیا به ساره اشاره کرد.
–این همین جوری تعادل نداشت الان که دیگه نور علی نور شد.
مادربزرگ گفت:
–شاید بدتر از اینا هم بشه، باید صدقه ی زیادی رد کنم.
نادیا چشمهایش گرد شد.
–از اینم بدتر؟! آخه واسه چی؟!
مادربزرگ چادر نمازش را سرش کرد.
–واسه این که مسجد نیاد.
خود من رو نمیبینی؟ هر شب یه کاری برام پیش میاد که می مونم بیام مسجد یا نه. همین دیشب عمه ت اینا مگه مهمون من نبودن. مجبور شدم بهش زنگ بزنم بگم یه کم دیرتر بیان که من از مسجد اومده باشم. مجبور شدم ساره رو هم بذارم پیش تلما که با هم برگردن.
من روبروی در ورودی نشسته بودم و گوشم به اون ها و نگاهم به در بود.
مثل همیشه پردهی در ورودی بالا بود و هر کسی از جلوی در رد می شد میدیدم. همیشه جایی برای نماز میایستادم که نزدیکترین مکان به در باشد.
همین که مکبر شروع به اذان گفتن کرد. از جایم بلند شدم تا چادر نمازم را سرم کنم. چادری که خودش قبلا برایم خریده بود و من خیلی دوستش داشتم. چادری با گل های درشت صورتی و زمینهی طوسی.
همان موقع با شنیدن صدای تک سرفهای نگاهم به طرف در دوید.
خودش بود.
علی من بود که از جلوی در همراه مرد جوانی رد شد.
به طرف در دویدم. خوشبختانه آن روز مادر و بچهها نیامده بودند.
در حال درآوردن کفش هایش بود و این کار را با تامل انجام میداد. مردی که همراهش بود زودتر به داخل رفت.
ایستاده بودم و نگاهش میکردم. تیشرت مشکی رنگ و شلوار کتان همرنگی که پوشیده بود دلشوره به دلم انداخت. به طرفش رفتم.
–علیآقا!
سرش را بلند کرد و نگاه مهربانش را به چشمهایم داد و لبخند زنان نجوا کرد:
–جانم خانم خانوما. چقدر دلم برای این علیآقا گفتنت تنگ شده بود. ریش هایش بلند شده بودند.
غمی که زیر لبخندش پنهان کرده بود را حس میکردم.
پرسیدم:
–چرا مشکی پوشیدی؟
اشارهای به داخل ساختمان کرد.
–خواهر رفیقم فوت کرده، به خاطر اونه.
نفس راحتی کشیدم.
دلخورتر از این حرف ها بودم که تسلیت بگویم.
دلم خیلی پر بود و باید خالیاش میکردم. با بغض نگاهش کردم.
–تو که من رو کُشتی، نگفتی یکی این جا چشمش به در خشک شده؟ درِ این مسجد از نگاه های من به ستوه اومد از بس که بهش التماس کردم تا تو رو تو قابش ببینم.
جایی که نشسته بودی و قرآن میخوندی سبز شد از بس با اشک چشمام آبشون دادم. نگفتی، به یکی اون جا تو مسجد امید دادم که میام میبینمت؟ حالا اگه نرم چه حالی می شه؟ حالا دلتنگی هیچی، نگفتی از نگرانی خواب و خوراک رو ازش می گیرم؟
نگاهش رنگ غم گرفت و آسمان چشمهایش ابری شد.
آقایی یاالله گویان از کنارمان رد شد.
علی سرش را پایین انداخت.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
✨برای شروع دیگر و بهتر
🌸 الــهـــی بــه امــیــد تـــو
سلامٌ عَلی آسمانِ نگاهت
سلامٌ عَلی نورِ در سجده گاهت
سلامٌ عَلی جاده و گرد ميدان
بر آن سيصد و سيزده مردِ راهت
صبحتون مهدوی 💚✨
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
دلگرم کننده ترین آیه ای که خوندم اینجا بود که گفت:
"وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ"
یعنی اگر خدا برای تو خیری بخواهد هیچکس نمیتواند مانع لطفتش شود✨
به همین قشنگی!
♨️ یه جاهایی میریم با کلی اعتماد به نفس و افتخار که من دارم فلان کار را برای فلان مراسم انجام میدم
حالا هر کاری..نذری میدیم..جشن بزرگ میگیریم..موکب میزنیم
و...
اما یهو خدای نکرده روز قیامت میبینیم
نیست توی نامه ی عمل مون..
عه چی شد پس اون همه زحمت..اون همه خرج ؟؟
هیچی ..با عُجب و ریا انجام شده بود و
تمام...
📌در عوض میبینیم
یه ثواب های بزرگ عجیبی توی نام اعمال مونه ..
از کجا ؟
از همون کمک های ناچیزی که اصلا بهش اهمیت نداده بودیم
ناشناس بود
و خالصانه ..
بدون هیچ منیتی..
پس از همین ثواب های کوچیک با اخلاص رد نشیم❌
یاد بگیریم
هرچقدرررر کم و ناچیز
ولی توی همه ی کارهای خیری که سر راهمون قرار میگیره
سهیم بشیم ..✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 صدقه به نیت امام زمان (عج)
با دیدن این کلیپ هر روز صدقه میدهید
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج🌹
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
بی تفاوتی را از خود دور کنید، در مقابل حرف های منحرف بی تفاوت نباشید. مردم کوفه نشوید و امام را تنها نگذارید. در راهپیمایی ها بیشتر از پیش شرکت کنید. در دعاهای کمیل شرکت کنید. فرزندانتان را آگاه کنید. و تشویق به فعالیت در راه الله کنید.
#شهید_احمد_کشوری
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✍ آیت الله بهجت (ره) ؛
هرقدر ڪہ نمازهایت منظم
و اول وقت باشد ؛ امور زندگیت
هم تنظیم خواهد شد
مگر نمےدانے ڪہ رستگارے و
سعادت با نماز قرین شده است.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهارشنبههای امام رضایی 💚
تو دریای من باش...🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
1_917056964.mp3
1.39M
اذان شهید باکری..
به افق دلهای بیقرار
دلتون شکست التماس دعا🤲🤲
حی علی الصلاه
التماس دعا🌹
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔺وصیتنامه عجیب یک شهید
بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه کردستان بودیم که به طرز غیرعادی جنازه شهیدی را پیدا کردیم، از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی درآوردم، داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملاً سالم بود و این چیز عجیبی بود، در وصیتنامه نوشته بود: من سیدحسن بچه تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم.
📃پدر و مادر عزیزم!
#شهدا با اهل بیت ارتباط دارند، اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند، من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم و جنازهام هشت سال و پنج ماه و ۲۵ روز در منطقه میماند، بعد از این مدت، جنازه من پیدا میشود و زمانی که جنازه من پیدا میشود، امام خمینی در بین شما نیست،
🌟 این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما میگویم،
🌺 به مردم بگویید ما فردا شما را شفاعت میکنیم، بگویید که ما را فراموش نکنند و ...
بعد از خواندن وصیتنامه درباره عملیاتی که لشکر حضرت رسول(ص) آن شب انجام داده بود، تحقیق کردیم، دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ۲۵ روز از آن گذشته است.
👤 راوی: سردار حسین کاجی
📚خاطرات ماندگار، ص ۱۹۲
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌹 #شهید_گمنام یعنی:
هنوز مادری منتظر است...
هنوز پدر دل شکسته ای امیدوار است...
شهید گمنام یعنی دلتنگی فرزندی برای پدرش که حتی مزار هم ندارد...😔
🌺 الهی بدماء شهدائنا عجل لولیک الفرج🌺
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت320
–برات همه چیز رو توضیح می دم. این جوری حرف می زنی نمی گی قلبم ایست می کنه؟ سکوت کردم. نگاهی به داخل انداخت و ادامه داد:
–نماز شروع شد. بعد از نماز برات همه چی رو می گم.
به طرف داخل ساختمان پا کج کردم.
–پس من بعدش میام تو حیاط.
سرش را تکان داد و نگاهش را بر روی چادرم سُر داد.
–چقدر رو سرت قشنگ تره!
انگار منتظر همین یک جمله بودم که همهی نگرانیها و بیتابی هایم به یک باره محو شوند.
لبخند زدم و برگشتم.
سلام نماز را خوانده و نخوانده، سرم را روی مهر گذاشتم و مثل همیشه برای همه دعا کردم.
بعد رو به مادربزرگ کردم.
–مامان بزرگ من می رم تو حیاط بعدش میام قرآنم رو میخونم.
مادربزرگ که در حال گفتن تسبیحات بود به خیال این که من برای تجدید وضو میخواهم بروم فقط سرش را تکان داد.
وارد حیاط شدم. خانمی جلوی در سرویس بهداشتی منتظر ایستاده بود.
کنار پلهها ایستادم و با گوشی ام مشغول شدم. در دلم خدا خدا میکردم که آن خانم زودتر برود.
بعد از چند دقیقه دختر بچهای از سرویس بیرون آمد و با هم به طرف در راه افتادند.
دختر کوچولو نزدیک من که رسید، پرسید:
–خاله، مریم رو نیاوردی؟
با تعجب نگاهش کردم.
–چی؟!
مادرش با لبخند گفت:
–دختر خواهرتون رو می گه، آخه شبای پیش با هم بازی میکردن، واسه همین اسمش رو میدونه و سراغش رو می گیره.
من اصلا این مادر و دختر رانمیشناختم چطور آن ها این قدر خوب خانواده ی مرا میشناختند؟! با خودم گفتم:" یعنی من این قدر به اطرافم بی توجه بودم؟!"
لبخند تصنعی زدم.
–آهان، نه امروز نیومده.
خانم لبخندی زد.
–با اجازه تون! و از پله ها بالا رفت.
با رفتنشان نفس راحتی کشیدم.
طولی نکشید که علی جلوی در ظاهر شد.
پلهها طویل بودند و تا کنار دیوار ادامه داشتند.
از جلوی در کنار رفت و روی پله نزدیک دیوار نشست و به من هم اشاره کرد که کنارش بنشینم.
همین که نشستم گفت:
–اصلا فکر نمیکردم امروزم بتونم بیام این جا، ولی انگار خدا نخواست حال دلم بدتر از این بشه.
ماسکش را پایین آورد و نفسش را محکم بیرون داد و با گوشهی چشمش نگاهم کرد و لبخند زد.
–همهی حرفایی که در مورد دلتنگی و نگرانی خودت بهم گفتی در مورد منم صدق میکرد.
من هم ماسکم را پایین دادم و نگاهم را روی صورتش چرخاندم.
–پس چرا این چند روز چشم به راهم گذاشتی؟
–قبل از این که جوابت رو بدم میخوام یه چیزی بهت بگم.
سرش را پایین انداخت و دست هایش را در هم گره زد.
–راستش خودمم دلم نمیاد بگم، ولی یه وقتایی آدم مجبوره بعضی کارا رو انجام بده.
نگران نگاهش کردم.
–چیزی شده؟! اتفاقی افتاده؟!
نگاهم کرد.
–هیچی، هیچی، نگران نشو، در مورد دوستته، ساره خانم. با مِن و مِن ادامه داد...
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت321
یادته مدرسه که می رفتیم تو درس علوم می گفتن چند تا لوبیا بکارید تا رشد کنه؟ سرم را تکان دادم.
–آره، تو ابتدایی بود. برای نشون دادن ساقه و برگ و ریشهی گیاهان.
–آره درسته، ولی هیچ وقت بهمون یاد ندادن واسه سبز شدن، لوبیا شکافته می شه و اون جوونه از دلش بیرون میاد، بهمون نگفتن واسه رشد کردن و بزرگ شدن باید فدا بشی و اگه نشی با خاصیت نمی شی، اصلا به درد هیچ کس نمیخوری این قدر تو خاک می مونی تا بپوسی.
–منظورت چیه؟
–منظورم اینه گاهی یه کارایی سخته ولی لازمه که انجام بشه. مثل شکافته شدن لوبیا که باعث سبز شدنش می شه.
منتظر ماندم تا ادامهی حرفش را بزند.
–خواستم ازت بخوام که ساره رو بفرستی بره خونهی پدر و مادرش یا همون خواهری که یک بار گفتی تو تهرانه.
مات و مبهوت نگاهش کردم.
–ساره رو از خونه بیرون کنم؟ آخه چرا؟!
دستش را روی زانویش کشید.
–چون وجودش خطرناکه. یادته گفتم خواهر رفیقم هم از این گروه ها آسیب دیده بود و دوستم مدام از اینا مدرک و اطلاعات جمع میکرد تا شکایتی که کردن به نتیجه برسه؟
–همین رفیقت که با هم اومدید؟
–اهوم.
–خب؟
–هیچی دیگه دوستم نتونست ثابت کنه که بلایی که سر خواهرش اومده تقصیر آموزشای همین کلاساست.
–یعنی چی؟
–یعنی این که هیچ دکتری تایید نکرده که اون مشکلی یا بیماری خاصی داره، یعنی از نظر اونا مشکل جسمی نداشته. حتی پیش چندتا روانشناس بردنش اونا هم گفتن از نظر روانی هم مشکلی نداره و عادیه.
نوچی کردم.
–بیچاره خواهرش! البته شوهر ساره هم قبلا همین حرف رو می زد.
خواهر دوستتم بچه داره؟
–آره، یه دختر کوچیک داشت، اون از ساره خیلی جوون تر بود.
چشمهایم گرد شد.
–بود؟!
سرش را پایین انداخت.
–آره، سه روز پیش خودکشی کرد.
هینی کشیدم.
–واااای! چرا این کار رو کرد؟!
از جایش بلند شد، عصبی شده بود.
–یه روز قبل خودکشیش چیزی نمونده بوده دخترش رو خفه کنه. شوهرش وقتی بچه رو نجات می ده زنگ می زنه به رفیق من و می گه بیا خواهرت رو ببر وگرنه خودم میکشمش.
رفیق منم می ره خواهرش رو میاره، اون روز حالش خیلی بد بود چون خواهرش به خودشم حمله کرده بود. میگفت فرداش وقتی رفتم اتاقش که برای صبحونه صداش کنم دیدم به طرز بدی خودکشی کرده.
الان این رفیق من(به طرف ساختمان مسجد اشاره کرد) چند روزه حالش بده، نتونستم تنهاش بذارم، یعنی خودشم نمیذاره از پیشش تکون بخورم. یه ترسی افتاده به جونش که وقتی هوا تاریک می شه تشدید می شه، برای همین تا امروز نتونستم بیام این جا. آخرش امروز مجبور شدم با خودم بیارمش. البته امروز حال روحیشم بهتر شده بود. هر شب وقتی از خونه شون میومدم بیرون از وقت نماز دو سه ساعت گذشته بود و میدونستم تو دیگه تو مسجد نیستی.
کف دستم را روی پیشانیام گذاشتم.
–چقدر وحشتناک! یعنی مشکل خواهر دوستتم مثل ساره بود و حرف نمی زد؟
شروع به راه رفتن کرد.
–چرا حرف می زده، اصلا مشکلی نداشته، عادی بوده، فقط گاهی یهو حالتش عوض می شده و مثل کسایی که خیلی شدید عصبانی می شن، همه چی رو پرت میکرده و وحشی بازی درمیاورده.
کف دستم را روی گونهام کشیدم.
–یعنی تو می گی ساره هم ممکنه خودش رو بکشه؟
روبرویم ایستاد.
–خیلی اتفاقا ممکنه بیفته، میترسم بلایی سر تو یا کس دیگه بیاره، اصلا هر کاری کنه برای شما مسئولیت داره. من تعجبم از خونواده ته! چطور این قدر راحت یه غریبه رو تو خونه شون راه می دن، اونم با این وضعیتش.
نگاهم را به کف حیاط دادم.
–به خاطر من قبول کردن. شایدم به خاطر شرایطی که الان به وجود اومده خواستن با این کار یه جورایی هوای من رو داشته باشن.
دوباره کنارم نشست.
من چند بار به شوهرش زنگ زدم که بیاد دنبالش، ولی تلفنش روجواب نداد.
گوشیام را در دستم جابهجا کردم.
–منم همین طور، ولی هنوز به ساره نگفتم که زنگ زدم.
اخم کرد.
–تو چرا بهش زنگ زدی؟
–خود ساره ازم خواست. دل تنگ بچههاش بود. گفتم شاید...
حرفم را برید.
–از این به بعد دیگه زنگ نزن. خودم بالاخره پیداش میکنم.
نوچی کردم.
–مامان بزرگم خیلی به ساره می رسه، فکر نکنم حتی اگر ساره خودشم بخواد بره اجازه بده.
با تعجب نگاهم کرد.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت322
–اون بنده خدا که خودش نیاز به رسیدگی داره.
–آره، البته همهی ما کمکش میکنیم، الانم ساره از روز اول حالش بهتره.
–یعنی میتونه حرف بزنه؟
–نه، ولی می تونه دهنش رو جمع کنه و هر غذایی که ما میخوریم رو بخوره. لج بازی هاش خیلی کمتر شده، خوش اخلاقتر شده.
مامان بزرگ اصلا تنهاش نمی ذاره، خیلی ازش مواظبت می کنه.
می گه حتی یک لحظه هم نباید تنها باشه، حتی حموم می خواد بره اگه ما کار داشته باشیم به عمه م زنگ می زنه بیاد پیش ساره.
–عجیبه که این قدر بهش می رسه.
لبخند زدم.
–واسه منم عجیبه، ولی خودش می گه این یه جور جنگ با شیطانه، اگر اینا رو رها کنیم زیاد می شن و ما جنگ رو میبازیم که نتیجه ش کشته شدن و اسارت در دست شیطانه.
علی با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد.
پرسیدم:
–حرف عجیبی زده میدونم ولی...
سرش را تکان داد.
–نه، نه، اتفاقا حرفش درسته، از این تعجب میکنم که من چند ساله این کلاسا رو، روشاشون رو، کاراشون رو دنبال میکنم تازه به این نتیجه رسیدم. اون وقت مامان بزرگ چطوری از هیچی خبر نداره همچین حرفی رو زده؟!
شانهای بالا انداختم.
–نمیدونم، فقط میدونم از همون اول برای هر کسی مشکلی پیش میومد و ازش کمک میخواست فقط میگفت با خدا زیاد معاشرت کن باهاش خونه یکی شو، من اولا با خودم میگفتم ما که هر روز نمیتونیم پاشیم بریم مکه و برگردیم. ولی بعد که بزرگتر شدم فهمیدم منظورش اینه حواسمون به کارایی که میکنیم باشه.
علی لبخند زد.
–اهوم، معاشرت با خدا همون دعا کردن و قرآن خوندنه بعد سرش را تکان داد و زمزمه کرد.
–مامان بزرگ مثل دکترای متخصص انگار نسخهی همهی بیماریا رو یه جا پیچیده. بعد عمیق نگاهم کرد.
–کاش یه نسخهای هم برای ما میپیچید.
از خجالت لپ هایم گل انداخت.
–گفتم که از اول همین یه نسخه رو به همه میداد. اون کاری به نوع مشکل کسی نداره.
علی خندید.
–واقعا راست می گه. بعد دستم را گرفت.
دستش گرم بود و دست یخ زدهی مرا زنده کرد.
نگاه مهربانش را به چشمهایم دوخت و نجوا کرد:
–همهی پیامات رو هر شب میخوندم ولی دلم آروم نمی شد، جوابت رو میدادم ولی نه تو صفحهی تو، یه صفحهای تو گوشیم برای خودم درست کردم که اون جا برات مینویسم.
دیشب وقتی برام نوشتی که دیگه از دلتنگی نفست در نمیاد و شکلک گریه فرستادی دیوونه شدم. حتی دیگه نوشتن هم آرومم نکرد.
بلند شدم اومدم.
ابروهایم بالا پرید.
–نصفه شب کجا اومدی؟
–همین جا جلوی مسجد تو کوچه، از جلوی خونهی شما تا این جا می رفتم و میومدم.
تا وقتی صدای اذان از مسجد پخش شد این جا بودم.
مبهوت نگاهش میکردم.
دستم را فشار داد.
–این مسجد برای نماز صبح باز نمیکنهها میدونستی؟
لبم را گاز گرفتم.
–وای! آخه چرا این کار رو کردی؟ یعنی دیشب نخوابیدی؟
–چرا یه چرتی تو ماشین زدم.
شرمنده سرم را پایین انداختم.
–ببخشید، واقعا دل تنگ و نگرانت بودم، نمیدونستم باید چی کار کنم. فقط خواستم باهات درد و دل کنم.
دستم را بین دو دستش گرفت.
–حداقل تو میتونی پیام بدی و می دونی که من میخونم، ولی پیامای من رو کسی نمیخونه.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#نماز_شب
♨️نورانیت رخسار از برکات نماز شب
💠رسول اکرم صلی الله علیه واله وسلم فرمودند؛
🔸" آیا چهره نماز شب خوان ها را نمی بینید که از همه چهره ها زیباتر است؟ این برای آن است که آنان هنگام شب با خدای سبحان خلوت کرده اند و خدای تعالی جامه ای از نور خود بر چهره ایشان پوشانید. "
📚برگرفته از کتاب ثواب الاعمال 1
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم