بسماللهالرحـمنالرحیـم
💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات
به نیابت از
🥀 #شهید_بابک_نوری 🥀
(معروف به خوش سیماترین #مدافع_حرم)
🏴 هدیه به شهدا و اسرای #کربلا
و #امام_زمان 🏴
به نیت ظهور 💚
سلامتی امام زمان، رفع هم و غمشان و خوشنودی و رضایتشان از ما
سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایتشون
رفع مشکلات کشور
شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز
رفع گرفتاریهای خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا
خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمیدونیم در عالم بالا چه غوغایی میکنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما
انشاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🕊🍃#شهید_بابک_نوری_هریس
📓 از سال ۱۳۹۰ تا ۹۴ دانشجوی رشته حقوق در منجیل بود. سال ۹۶ در مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه شهید بهشتی پذیرفته شد، اما ثبت نام در دانشگاه را به بعد از سفر سوریه موکول کرد.
برادر بابک نوری گفته است:
برادرم پنجشنبه و جمعهها را روزه میگرفت. حتی در زمانهای مسافرت. ما از این عملش خبردار نمیشدیم مگر اینکه با اصرار از او میخواستیم سر سفره آماده شود که میگفت روزه است.»
❤️🩹 پس از انتشار خبر #شهادت شهید #محسن_حججی برای رفتن به سوریه بیتابتر شد. او بارها به مادرش گفته بود: «باید برای دفاع از بی بی زینب کاری کنم. باید تقاص شهید حججیها را از داعش بگیرم.»
نقل است برادرش برای این که او از فکر سفر به سوریه خارج شود، پیشنهاد ادامه تحصیل در آلمان را به او داد، اما بابک زیر بار نرفت.
او تصمیم خودش را گرفته بود. باید به سوریه میرفت.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
●•• به مادرم بگویید مرا حلال کند.
🌸#شهید_بابک_نوری_هریس 🌸
وقتی زخمی شده بود در آمبولانس به همرزمانش گفته بود که به مادرم بگویید فقط یک بار حرف او را گوش نکردم و مرا حلال کند.
🌲 #شهید_نوری هریس متولد 21 مهر سال 1371 بود که در 28 آبان 96 در منطقه البوکمال به دست تکفیری های داعش به شهادت رسید و در یکم آذرماه در رشت تشییع و تدفین شد.
به دلیل تقارن شهادت بابک نوری با ایام شهادت امام رضا (ع) عنوان
🌱«شهید رضوی»🌱
روی سنگ قبر او حک شده است.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🖊🌷قسمتی از #وصیتنامه
شهید #بابک_نوری
🌱به تو حسادت می کنند، تو مکن !
تورا تکذیب می کنند، آرام باش !
تو را می ستایند ، فریب مخور !
تو را نکوهش می کنند، شِکوه مکن !
مردم از تو بد می گویند ، اندوهگین مشو!
همه مردم تو را نیک می خوانند، مسرور مباش!
آنگاه از #ما خواهی بود❤️
_حدیثی بود که همیشه در قلب من
وجود داشت از امام پنجم ....🍃
✍شهید بابک نوری هریس🌹
#شهیدنوری
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحبتهای مظلومانه شهید نوری و قسمتی از #وصیت_نامه
🥀 #شهید_بابک_نوری_هریس
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
#کلام_علما
💠حاج میرزا اسماعیل دولابی (ره) :
محبت و عزاداری برای امام حسین علیه السلام انسان را زود به مقصد می رساند. کلنا سفن النجاه و سفینه الحسین اسرع. همه ی ما اهلبیت کشتی نجاتیم ولی کشتی امام حسین علیه السلام سریعتر است . هنگام عزاداری انسان در دلش را باز میکند و امام حسین علیه السلام داخل میشوند.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
°●💚🌿●°
مدتی بود که زیارت عاشورای لشکر
تعطیل شده بود.
حاج قاسم مرا دید و پرسید:
پس زیارت عاشورا چه شده‼️
گفتم به علت نبود مداح خوش صدا
تعطیل است. حرفم را برید و گفت:
این هم شد دلیل.
در جبهه اسلام ، عَلَم زیارت عاشورا
نباید بر زمین بماند.
از آن به بعد ، هر وقت می آمد و می دید
که لنگ مداحیم ، خودش میکروفون را
بر می داشت و شروع می کرد
السلام علیک یا ابا عبد الله...
به نقل از همرزمِ
#شهید_قاسم_میرحسینی🕊
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
#پنجشنبههاویادشهدا
🍂یعـقـوبها پیـراهـنت را دوست دارند
شاعرترین ها دیـدنت را دوست دارند...
🍂ای آن که از خـون تنت یاقـوت رویید
این خاک ها فرم تنت را دوست دارند...
🍃 پنجشنبه و یاد شهدا با ذکر صلوات🍃
#پنجشنبه_های_شهدایی 🌷
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
اون لحن عجیبِ کلامشو
یادم هست ...
دائم میگفت هر کی شهید نشه
بازندهست ... !
یادتون باشه رفقا،
شهید نشیم میمیریم...
#پنجشنبه_های_شهدایی
#اللهم_ارزقنا_توفیق_شهادت_فی_سبیلک🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شھـٰادتیعنۍ:
متفـٰاۅتبہپـٰایـٰانبرسیم
ۅگرنہمرگپـٰایـٰانهمہ
قصہهـٰاست…!🍃
#شهید_یاسر_شجاعیان
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🔴 دوستداران امام زمان محبوب خداوند
🔹 رسول خدا صلیالله علیه و آله فرمودند: «وقتی در شب معراج خداوند متعال امامان را به من نشان داد، عرض کردم: ای پروردگار! اینان کیانند؟ خداوند فرمودند:
🔺 هَؤُلاَءِ اَلْأَئِمَّةُ وَ هَذَا اَلْقَائِمُ مُحَلِّلٌ حَلاَلِي وَ مُحَرِّمٌ حَرَامِي وَ يَنْتَقِمُ مِنْ أَعْدَائِي يَا مُحَمَّدُ أَحْبِبْهُ فَإِنِّي أُحِبُّهُ وَ أُحِبُّ مَنْ يُحِبُّهُ»
🔸 اینان امامان هستند، و این یک نیز قائم عجلالله فرجه است که حلال کنندهٔ حلال من و حرام دارندهٔ حرام من است، و از دشمنان من انتقام خواهد گرفت؛ ای محمد! صلیالله علیه و آله، او را دوست بدار! که من او را دوست دارم؛ و هرکس را که او را دوست دارد نیز دوست دارم.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت374
بغض کردم و گفتم:
–اگه یه بلایی سرشون بیاد خودم رو نمیبخشم. بعد هم گریهام گرفت.
علی گوشی را کناری گذاشت و مرا در آغوشش جا داد.
–همه چیز دست خداست نگران نباش اتفاقی نمیفته. از کجا معلوم از تو گرفته باشن؟ دیروز کلی مهمونای دیگه هم بودن از کجا معلوم یکی از اونا آلوده نبوده.
چشمهایم را بستم و سرم را در آغوش پر مهرش جا دادم و بغضم را رها کردم. او هم موهایم را بوسه باران کرد و دلداری ام داد.
گریه باعث شد سرفهام بگیرد. آن قدر سرفه کردم که دیگر نفسم بالا نمیآمد. علی لیوان آبی برایم آورد.
–خوب شد چند روزه پیش اجاق گاز رو وصل کردم، برم ببینم می تونم روشنش کنم یه چایی چیزی درست کنم. فکر کنم خودمون باید یه فکری واسه خودمون کنیم همه درگیرن.
همین که بلند شد زمزمه کرد:
–بدنمم شروع به درد کرده. حالا این داروها رو چطوری گیر بیارم.
دلم برایش سوخت خیلی تنها مانده بود.
از صبح چیزی نخورده بودم و احساس ضعف داشتم دلم فقط یک سوپ رقیق و گرم میخواست.
گوشی را برداشتم و برای ساره پیام دادم و نوشتم.
–سلام. حالت خوبه؟ سالمی؟
بعد از چند دقیقه نوشت.
–بهشت زهرا هستم، دیشب مادر هلما فوت شده. حالش خیلی بده.
هینی کشیدم و لبم را گاز گرفتم.
ترس عجیبی به دلم افتاد. روحیهام را از دست دادم. زانوهایم را بغل گرفتم و به تاج تخت تکیه دادم و به روبرو خیره شدم.
با خودم فکر کردم اگر من بمیرم چه؟ اگر یکی از اعضای خانوادهام بلایی سرشان بیاید چه؟ اگر اتفاقی برای علی بیفتد من چه کار میتوانم بکنم؟ آن قدر فکرهای جور واجور به ذهنم هجوم آورد که ناخودآگاه دوباره اشک از چشمهایم جاری شد.
علی وارد شد و در را بست. همان طور که به طرف من میآمد گفت:
–کتری رو گذاشتم جوش بیاد. همین یه کار رو انجام دادم انگار کوه کندم. وقتی به این طرف پرده رسید و نگاهش به من افتاد پرسید:
–چی شده تلما؟! چرا گریه می کنی؟!
موضوع را برایش گفتم.
او هم ناراحت شد و مات زده نگاهم کرد. بعد کنارم نشست و زمزمه کرد:
–بیچاره خیلی غریب مُرد. حالا تو از کجا فهمیدی؟
–ساره پیام...
سرفه مجال حرف زدن نداد.
علی هم سرفهای کرد و با کف دستش شروع به ماساژ کتفم کرد.
–با این اوضاع فکر کنم باید بریم بیمارستان بستری شیم. آدم سالم دورمون نیست که بخواد بیاد این جا به ما برسه.
–اصلا مگه بیمارستان جا داره که ما بریم؟ دیدی که امروز چه خبر بود اون آقاهه اون قدر حالش بد بود نمیتونست نفس بکشه ولی بستریش نکردن گفتن جا نداریم.
نوچی کرد.
–آخه این بیماری هم طوریه که اگه بهش نرسی حال آدم بدتر می شه.
گوشیام را برداشتم.
–بزار یه زنگ به لعیا بزنم ببینم اون چطوره.
علی بیحال نگاهم کرد و چشمهایش را بست و آرام گفت:
–اون که صد در صد مریضه، دیروز همه ش تو حلق تو بود.
–وای خدا نکنه، اون که دوتا ماسک زده بود.
علی پوزخندی زد.
–اگه ماسک میخواست نگه داره که نصف مملکت مریض نمی شدن، یا همین مامان اینا چرا مریض شدن؟
لب هایم را روی هم فشار دادم.
–حالا نفوس بد نزن.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت375
آن قدر گوشی لعیا زنگ خورد که دیگر میخواستم قطع کنم اما لحظهی آخر جواب داد.
–سلام عروس خانم، حالت چطوره؟ عروس خانم تو باید الان تو بزن بکوب پاتختی باشی نه گوشی به دست.
نفسم را بیرون دادم.
–سلام. دلت خوشهها، کرونا خودش تنهایی به اندازهی کل جهان داره بزن و بکوب می کنه دیگه به ما اجازه نمی ده.
–مگه چی شده؟ نکنه آقا دومادم چپ کرده؟
–آقا دوماد و خانوادههامون.
هینی کشید.
–پس احتمالا سراغ منم بیاد.
–چطور؟
–آخه از صبح گلوم میخاره.
–نگو تو رو خدا، مریض بشی شرمندگیش واسه من می مونه.
خندید.
–ول کن بابا، مگه تو مجبورم کردی بیام، خودم خواستم.
بعد از تشکر پرسیدم:
–راستی تو بهشت زهرا نرفتی؟
–واسه مادر هلما می گی؟
–آره.
–نه، راستش باید میومدم سر کار، بعد از این جام باید برم دخترم رو ببرم دکتر اونم صبح حال ندار بود. البته من با هلما اونچنان سنمی ندارم چند بار با ساره دیدمش باهاش آشنا شدم.
– تو این کرونا هم کسی نمی ره واسه مراسم تشیع.
–آره بابا همه ش مجازیه. منم براش پیام فرستادم. راستی ساره بهت گفت مادر هلما کی فوت شده؟
–آره، گفت دیشب.
–نه بابا، یادته دم غروبی داشت آرایشت میکرد گوشیش زنگ خورد رفت توی پلهها جواب داد بعدشم چند دقیقه نشست اون جا و ما صداش کردیم بعد اومد؟
–خب! وقتی هم اومد انگار گریه کرده بود.
–آره، همون موقع از بیمارستان بهش زنگ زده بودن و خبر فوت مادرش رو بهش داده بودن.
هینی کشیدم و کف دستم را جلوی دهانم گذاشتم.
علی با نگرانی نگاهم کرد و نجوا کرد.
–چی شده؟
با دستم به آرامش دعوتش کردم و لب زدم.
–چیز مهمی نیست.
لعیا ادامه داد:
–بنده خدا نمیخواسته آرایش تو نیمه کاره بمونه یا اوقات تو، روز عروسیت تلخ بشه، واسه همین نگفته. فقط من موندم چطور خودش رو کنترل کرده، البته ساره می گفت بیمارستان قبلا بهش آمادگی داده بوده.
ناباورانه لبم را گاز گرفتم.
–باورم نمی شه. یعنی به خاطر من این کار رو کرده؟
همان موقع دوباره سرفهام گرفت.
آن قدر سرفه کردم که لعیا با عذر خواهی تلفن را قطع کرد.
علی از جایش بلند شد.
–عزیزم دکتر گفت نباید حرف بزنی ریههات یه کم درگیرن، می خوای حالت بدتر بشه؟
از پلهها بالا رفت و موقع برگشتن یک لیوان و کتری در دستش بود.
کتری را با گوشهی تیشرتش گرفته بود.
–آب کتری جوش بود. بیا واسه خودت آب جوش بریز بخور.
بعد هم کتری را روی پاتختی گذاشت.
تشکر کردم و گفتم:
– آخه کتری رو گذاشتی این جا، میز خراب می شه.
همان طور که بیحال روی تخت میافتاد گفت:
–نای این که یه دستمال پیدا کنم و بندازم زیرش رو ندارم. اصلا دستمالی نبود.
–توی همون کشوی کابینت کنار گاز بود. خود منم جای بعضی وسایل رو درست نمی دونم چه برسه به تو!
در حال خوردن آب جوش به حرف های لعیا فکر میکردم.
حرفهایش باور کردنی نبود. کمی که فکر کردم یادم آمد که دیروز بعد از آن تلفن حال هلما دگرگون شد و مدام چشمهایش اشکی میشد. انگار گریهاش را به زور کنترل میکرد.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت376
دستم را روی پیشانی علی گذاشتم داغ بود.
با نگرانی نگاهی به نسخه انداختم. برای تهیهاش باید فکری میکردم.
خودم که نای رفتن نداشتم پس مجبور بودم به پدر بگویم.
نسخه را برداشتم و به طبقهی بالا رفتم.
پدر در حال درست کردن جوشانده بود.
ماسکم را روی صورتم جابهجا کردم و گوشهی سالن روی مبل نشستم.
پدر یک سینی جوشانده ریخت و به اتاق برد.
موقع برگشتن چشمش به من خورد.
با فاصله روبرویم ایستاد.
–چیه بابا؟ خوبی؟ علی آقا چطوره؟ نادیا می گفت اونم افتاده.
–آره، شما رو هم گرفتار کردم.
–این چه حرفیه؟ اول و آخر همه می گرفتن دیگه. یه کم رسیدگی بهشون سخته، کاش من میگرفتم ولی مامانت سرپا بود.
–ببخشید بابا، دست تنها موندید.
–بنده خدا رستا میخواست بیاد نذاشتم، بالاخره می گذره. تو چطوری؟ کاری داشتی بابا؟
نگاهی به پدر انداختم خیلی خسته به نظر میرسید. خجالت کشیدم نسخه را بدهم.
از جایم بلند شدم.
–نه، خواستم یه سر به مامان اینا بزنم.
خودش جلو آمد و نسخه را از دستم گرفت.
–این چیه؟
سر به زیر گفتم:
–نسخه داروهامونه. علی حالش بده نمیتونه بره داروخانه. خواستم بدم شما بگیرید که دیدم سرتون خیلی شلوغه، می دم به یکی از دوستام بگیره.
پدر نوچی کرد و گفت:
–داروهای کرونا که گیر نمیاد از هر داروخونهای بگیری. آمپولم نوشته؟
–فقط برای من نوشته، آخه من ریههام کمی درگیر شده ولی سرم برای هردومون نوشته.
پدر با نگرانی ماسکش را بالا کشید.
–حالا من می رم ببینم می تونم پیدا کنم. از نسخه یه عکس میندازم، برای یکی از دوستامم میفرستم. اون یکی از فامیلاش تو داروخونه کار می کنه شاید بتونه کاری کنه.
به خاطر چند دقیقه سرپا ایستادن سر گیجه گرفتم و مجبور شدم دست به دیوار بگیرم.
پدر گفت:
–حال خودتم خیلی بده که...مامان بزرگت داره بالا سوپ درست می کنه، حاضر شد براتون میارم پایین.
پرسیدم:
–مامان بزرگ چطوره؟ مریض نیست؟
–اونم می گفت یه کم بیحالم. ولی چاره چیه؟ همه افتادن، من که بلد نیستم حتی یه تخم مرغ نیمرو کنم.
به اتاق رفتم تا حال مادر و بچهها را بپرسم.
هر سه بیحال افتاده بودند.
با ناراحتی دوباره به اتاق خودمان برگشتم.
صدای پای پدر را شنیدم که از خانه بیرون رفت.
کنار علی نشستم و دستش را گرفتم. دستم داغ شد. به زحمت بلند شدم و از قرص هایی که هلما داده بود برایش آوردم. با ناله گفتم:
–علی جان! بلند شو این قرص رو بخور.
بی حرف قرص را خورد و دوباره دراز کشید. خود من هم از آن قرص خوردم و دراز کشیدم.
برای آوردن یک قرص چنان احساس خستگی کردم که انگار ساعت ها کار کردهام.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌼 #حاجت_روایی
🔴 تعقیبات نماز با خاصیت حاجت روایی
🔵 امام صادق علیه السلام فرمودند: هر کس تسبیحات اربعه را بعد از هر #نماز واجب چهل مرتبه بخواند پیش از آنکه از جای خود حرکت کند هر #حاجت که از خدا بخواهد روا می گردد.
📚 مجموعه آثار شیخ عباس قمی ج ۲ ص ۵۸
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
✨یه حدیث قدسی خوندم
خیلی به دلم نشست..(:
نوشته بود:
و اگر با راه رفتن (آهسته) به سوی من بیاید
من با دویدن به سوی او میروم..!❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بهترین و بالاترین خیر در دنیا چیست ؟!
🎤حجت الاسلام #سیدحسین_مومنی
#امام_زمان
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯