eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
برگردنگاه‌کن پارت412 –من چی بگم. هر چی قسمت باشه. خودش باید خوشش بیاد. خاله نوچی کرد. –این نشسته یکی مثل شوهر قبلیش پیدا بشه، من می دونم دیگه، همه رو با اون مقایسه می کنه. آخه یکی نیست بهش بگه، مردی که مذهبی باشه تا این سن مجرد نمی مونه که، اگرم بمونه نمیاد تو رو بگیره، بالاخره آدم باید شرایط خودشم در نظر بگیره. این هنوز فکر می کنه دختر هجده ساله س که به خاطر خوشکلیش خواستگارا صف بکشن پشت در. خب آخه اونی که فقط واسه خوشگلیت بیاد جلو، باز که می شه همون آش و همون کاسه... به خدا حاج خانم همون موقع چقدر بهش گفتم بشین زندگیت رو بکن. ولی گوش نکرد. همه ش می گفت، خاله دهانش را کج کرد و صدایش را نازک تر کرد و ادامه داد: —شوهرم من رو درک نمی کنه. از زن داری چیزی حالیش نیست. بهش می گم بیا بریم پاساژ گردی، می گه وقتی چیزی لازم نداری مگه بیکاریم بیخودی تو پاساژا بگردیم. نمی فهمه من نیاز دارم. بعد دست هایش را از هم باز کرد و صدایش را عادی کرد. –بیا اینم نتیجه ش، بعد از طلاق اون قدر پاساژ گردی کرد که جونش دراومد، حاج خانم دختر خود منم تحت تاثیرش قرار گرفته بود اونم تا مرز طلاق رفت. با شنیدن این حرف ها عرق سردی روی تنم نشست و به ساره که ناخن هایش را می‌جوید نگاه کردم. مادر با حیرت نگاهش را به من داد. با صدای زنگ گوشی‌ام نگاهی به صفحه‌اش انداختم. علی بود. حتی دیدن اسمش آرامم می‌کرد. از جایم بلند شدم و رو به هلما گفتم: –می‌تونم برم تو اتاق صحبت کنم؟ مکثی کرد و با تردید زمزمه کرد: –برو، خونه‌ی خودته. از کارش تعجب کردم ولی چون می ترسیدم تماس قطع شود بی اهمیت به کارش فوری به طرف اتاق رفتم. –الو. –سلام خانم خانوما، زنگ زدم بگم واسه شب چیزی درست نکن امروز خودم می خوام شام بپزم. تو بهشت زهرا رفتی خسته‌ای. با خوشحالی گفتم: –واقعا؟! تو می خوای شام درست کنی؟! آفتاب از کدوم طرف درآمده؟ خندید. –آفتاب کجا بود، هوا ابریه. –حالا چی می:خوای بپزی؟ –اول تو بگو ببینم رسیدی خونه؟ با من و من گفتم: –راستش نه، اومدیم خونه ی هلما... –چی؟! یعنی الان تو توی خونه‌ی اونی؟! اصلا دلم نمی‌خواست ناراحت شود. – می‌خوایم زود برگردیم. مامان دلش واسه بی‌کس و کاریش سوخت گفت بریم خونه ش، آخه جز خاله ش کسی واسه مراسم نبود. پوفی کرد و سعی کرد خودش را کنترل کند. –خیلی خب همین الان برگردید. –چشم، چشم، تو فقط ناراحت نباش. همان طور که حرف می زدم صدایی از پشت سرم توجهم را جلب کرد. فوری برگشتم. دو تا کبوتر سفید زیبا داخل قفس گوشه ی اتاق بودند و مدام به این طرف و آن طرف می رفتند. لبخند زدم. —اِ... علی! این جا دوتا کبوتر خوشگل هست، خیلی نازن. پوفی کرد و پرسید: —حیوون دیگه ای هم هست؟ چشم چرخاندم. چشمم به پرده ی پارچه ای اتاق افتاد که به طور عمودی از چند طرف پاره شده بود. متحیر شدم. —نه، نیست! علی دوباره تاکید کرد. –تلما همین الان برگردیدا. با حیرت نگاهم روی دراور کنار پنجره سُر خورد. شیشه ی قاب عکس مادر هلما که روی دراور گذاشته شده بود چند ترک ریز و درشت داشت و حتی شمع های وارمری که کنار قاب عکس بود وارونه شده بودند. زمزمه کردم: –چشم علی جان، چشم. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاه‌کن پارت413 همین که تماس را قطع کردم، این بار نگاهم به آن طرف تخت تک نفره افتاد که کلی لباس روی زمین به طور پراکنده افتاده بود. روی پاتختی هم یک گلدان پر از گلهای مصنوعی بود که دمر شده بود. انگار کسی از عمد این کا را انجام داده بود. جلو رفتم و روی تخت نشستم. قاب عکس کوچکی که کنار گلدان افتاده بود را برداشتم. با دیدن عکسی که قاب شده بود ماتم برد. عکس روز عروسی ام بود. با چادر سفید عروسی ام صورتم چندان مشخص نبود مبهوت قاب عکس بودم که هلما با روسری که برایش آورده بودم وارد شد. می‌خواست جلوی آینه امتحانش کند. با دیدن قاب عکس در دست من همان جا ایستاد. نگاهی هم به اطراف انداخت و نوچی کرد. نگاه سوالی‌ام را به او دادم و به عکس اشاره کردم. با لکنت گفت: –ساره با موبایلش ازت گرفته، منم خواستم قابش کنم که هر روز نگاهش کنم. –چرا؟ شانه‌ای بالا انداخت. –خب دلم می‌خواد هر روز دوستم رو نگاه کنم. لب هایم را ناباورانه بیرون دادم. نگاهی به روسری که دستش بود انداخت. –راستش می خوام هر روز نگات کنم تا یه چیزی رو همیشه یادم باشه. چینی به پیشانی‌ام انداختم. –چی؟ روسری را روی دراور گذاشت و همانطور که شمع ها را درست می کرد گفت: —این که از وقتی تو رو شناختم زندگیم خیلی عوض شده، وقتی نگات می کنم با خودم مرور می کنم چه کارهایی رو باید در گذشته انجام می‌دادم که ندادم. اگه ناراحت می شی خب ببرش، دیگه نمی ذارمش این جا. عکس را نگاه کردم. —فکر نکنم علی خوشش بیاد به خصوص که این جا آرایشم دارم. روی تخت نشست. —چیز زیادی از صورتت مشخص نیست کسی هم تو این اتاق جز خودم نمیاد. ولی اگر دوست نداری ببرش. لبخند زورکی زدم. —به خاطر علی می گم، آخه اون رو من خیلی حساسه. ازجایم بلند شدم. لبخند زد. –تو خیلی از من بهتری. گنگ نگاهش کردم. –این که می‌تونی انتخاب ‌کنی که کدوم حس شوهرت رو بالا ببری. با این که سنت از من کمتره ولی می‌دونی چیکار کنی. من و علی سه سال با هم زندگی کردیم ولی اون حتی یه بارم کار خونه انجام نداد با این که بارها ازش خواستم چه برسه به این که بخواد برای من آشپزی کنه. دلخور نگاهش کردم. –تو گوش وایساده بودی؟ –نه، اومدنی شنیدم. به قاب عکسی که دستم بود خیره شدم. –این چیزایی که می گی رو من اصلا نمی‌دونم چی‌هست. اون یه بار یه نیمرو درست کرد من خیلی ذوق کردم، واسه همین گفت حالا یه بارم غذا درست می‌کنم. همین! نفسش را آه مانند بیرون داد. –می"دونی بزرگترین حٌسن تو نسبت به من چیه؟ این که راهت رو پیدا کردی و می دونی از زندگیت چی می خوای. می دونی هدفت چیه. تکلیفت با زندگیت روشنه. به کبوترها خیره شدم. –همه‌ی اینارو خودش بهم یاد داده، اون زندگی رو برام معنا کرد. هدف همه‌ی ما باید پرواز باشه. حالا چه با شوهر چه بدون شوهر. فرقی نمی کنه تو چه شرایطی هستیم. شاید با علی آشنا نمی شدم هیچ وقت با هدف زندگی نمی کردم. او هم نگاهی به کبوترها انداخت. —مجبورم نگهشون دارم، شاید ازشون پرواز یاد گرفتم. پوزخند زدم. —تو قفس؟! تو که بال پرواز این بدبختا رو هم گرفتی. علی در مورد تو هم همین نظر رو داشت. می گفت هلما بال پرواز من رو گرفته بود. هلما با بغض گفت: لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
‌روزمون را متبرک می‌کنیم به 🌸ذکر شریف   بر حضرت محمد (ص) 🌸و خاندان پاک و مطهرش 🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد 🌸وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌺 ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎﷽ ❤️🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقای‌ابا‌عبدالله ... میشہ‌ماروبکوبی‌ازنو‌بسازی‌؟! ماخیلی‌درب‌و‌داغونیم‌ اینجوری‌بہ‌درد‌آقامون‌ نمیخوریم💔:))!
▪️سالروز اسارت شهید حججی 🌹 عمریست شب و روزم را به عشق شهادت گذرانده ام... و همیشه اعتقادم این بوده و هست که با شهادت به بالاترین درجه ی بندگی میرسم... خیلی تلاش کردم که خودم را به این مقام برسانم اما نمی دانم که چقدر توانسته ام موفق باشم... چشم امیدم فقط به کرم خدا و اهلبیت است و بس امید دارم این رو سیاه پرگناه را هم قبول کنند و به این بنده ی بدِ پرخطا نظری از سر رحمت بنمایند... که اگر این چنین شد؛الحمدالله رب العالمین... اگر روزی خبر شهادت این بنده حقیر سرا پا تقصیر را شنیدید؛ علت آن را جز کریمی و رحیمی خدا ندانید... اوست که رو سیاهی چون مرا هم می بخشد و مرا یاری می کند... 🕊شادی روح شهدا ‌‌‌‌‍‌‌‌‌‍‍‌‌╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بسم‌الله‌الرحـمن‌الرحیـم 💫🍃 قرائت و صد صلوات به نیابت از 🥀 🥀 🏴 هدیه به شهدا و اسرای و 🏴 به نیت ظهور 💚 سلامتی امام زمان، رفع هم و غم‌شان و خوشنودی و رضایت‌شان از ما سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایت‌شون رفع مشکلات کشور شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز رفع گرفتاری‌های خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمی‌دونیم در عالم بالا چه غوغایی می‌کنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما ان‌شاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌹 سردار سرلشکر حسین خرازی دهکردی (۱ شهریور ۱۳۳۶ – ۸ اسفند ۱۳۶۵) نظامی ایرانی بود، که در خلال جنگ ایران و عراق از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بشمار می‌آمد و فرماندهی لشکر ۱۴ ا‌مام‌ حسین را برعهده داشت.[۱]وی در طول جنگ در عملیات‌های طریق‌القدس، فتح‌المبین، بیت‌المقدس، رمضان، والفجر ۴، بدر و والفجر ۸، حضوری فعال داشت. خرازی در خلال عملیات خیبر در پی برخورد ترکش، دست راست خود را از دست داد،[۲] ولی پس از مدتی به صحنه نبرد بازگشت و سرانجام در عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه کشته شد ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
_خدایا شاهدی که لباس مقدس سپاه را به این عشق و نیت به تن کردم که برای من کفنی باشد آغشته به خون. خدایا همیشه نگران بودم که عاملی باشم برای ریخته شدن اشک چشم امام عزیز. اگر در این مدت بر این نعمت بزرگ شکری در خور نکردم و یا از اوامرش تمردی نمودم بر من ببخش... 🕊 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
می‌گفت اسیر بازی دنیا نشیم بخندیم به این بازی و با صاحب بازی معامله کنیم که معامله‌ای سراسر سود است! اگر کار برای خداست، پس گفتنش برای چیست؟! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅عبادت در حضور کودک ✍️عبادت در حضور کودک تشویقی است برای جلب او به نماز و نیایش. امام صادق فرمودند: امیرالمؤمنین علیه‌السلام در خانه خود اتاق متوسطی برای نماز داشت هر شب که طفلی به خواب نمی‌رفت امام او را به آن اتاق می‌برد و نماز می‌خواند. 📚جامع آیات و احادیث نماز، ج2، ص111 حال کودکی که شاهد نماز خواندن والدین نیست یا به ندرت آن‌ها را در حال نماز می‌بیند چگونه اهل نماز شود؟ باید دانست که پدر و مادر نخستین الگوی کودک هستند. 📚شیوه‌های ترغیب و جذب به نماز، صفحه77. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯