شهید محمدرضا تورجی زاده
بسماللهالرحـمنالرحیـم 💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات به نیابت از 🥀 #شهید_رسول_اشرفزاده🥀 🏴
شهیدی که برای خانوادهای نیازمند معجزه کرد💕
روحشون شاد و یادشون گرامی🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دستور العمل خانه دار شدن با توسل به حضرت مسلم
حجتالاسلام کاشانی دستور العملی برای خانه دار شدن به وسیله روضه برای حضرت مسلم بیان کردند:
به نیت خانه دار شدن نذر کنید هفت روضه مسلم بن عقیل برگزار کنید .
شش روضه اول را در خانه مستأجری برگزار کنید و یکی را برای خانه ای که وسیله کرامت حضرت مسلم مرحمت میشود باقی گذارید.
#استاد_حیدری_کاشانی #حجت_الاسلام_حیدری_کاشانی #خانه #حضرت_مسلم #روضه
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
گمنامی
تنھابرای شھدانیست..
میتونی زندهباشی وسرباز امام زمانت باشی!
امایهشرطداره؛بایدفقطبرای خدا...
کارکنی،نه....❤️🩹:))
#شهید_حاجابراهیمهادی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
💢↶ نماز ویژه «روز سـوم مـاه صفـر»
سید ابن طاووس از کتابهای
اصحاب ما امامیه نقل کرده است:
که در این روز مستحب است که
دو رکعت نماز به نیت روز سوم ماه صفر
خوانده شود
◽️⇦در رکعت اول بعد از حمد
یک مرتبه سوره فتح
◽️⇦در رکعت دوم بعد از حمد
یک مرتبه سوره توحید خوانده شود
◽️⇦و بعد از اتمام نماز صد مرتبه صلوات
و صد مرتبه «اَللّٰهُمَّ الْعَنْ آلَ أَبِی سُفْیانَ»
و صد مرتبه ذکر استغفار بگوید
«اَستغفر الله»
آنگاه حاجت خود را از خداوند بخواهد
که انشاءالله برآورده خواهد شد
می توانیم سوره فتح را از روی قرآن
یا موبایل بخوانیم
وقت خواندن این نماز در کل روز است
از بعد از خواندن نماز صبح تا غروب
↲منبع:
مفاتیح الجنان
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌷 امام باقر(علیه السلام) :
🖌 انسان که به چهل سالگی رسید ، منادی از آسمان او را ندا می دهد :
☘ وقت رفتن نزدیک شده ، توشه ای برایش آماده کن.
📗 احقاق الحق ، ج۱۲ ، ص۱۸۸
#قرآن #احادیث #حدیث
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
به نیابت از شهدا یک ختم قرآن👇🏻
( 3سوره توحید) به نیت سلامتی وتعجیل در فرج مولایمان صاحب الزمان عج
السلام علیک یا صاحب الزمان عج
سلامتی امام زمان وتعجیل در ظهورشان صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#حــاج_اســماعیل_دولابــی
✍خیلی نگو من گناهکارم ...
هی نگو من گنه کارم ...
این را ادامه نده تا خودت هم به این
یقین برسی ...
روی صفات خوب و کارهای خوبت کار کن
تا روی اونها به یقین برسی ؛
معصیت را به یقین نرسان ؛
ایمان را به شک تبدیل نکن ...
تاثیر زبان اینست که اگر چهار مرتبه بگویی
بیچاره ام و عادت کنی ،
اوضاع خیلے بی ریخت می شود ...
همیشه بگوییــد :الحــمدلله شکر خــدا
بلکه بتوانی دلت را هم با زبانت همراه کنی
اگر پکر هستی دو مرتبه همراه با دلت بگو
الحمدلله ...آن وقت غمت را از بین می برد ...
#پای_درس_بزرگان
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🔴 دعای بعد از #نماز برای امام زمان (عج)
🔵 آیت الله #سید_علی_قاضی (ره):
🟡 بعد از هر نماز حتما برای امام زمان علیه السلام دعا کنید و بدون دعا کردن برای آن حضرت از سجاده کنار نروید.
#امام_زمان
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🔴 برآورده شدن #حاجت در شب و روز جمعه
🏷 در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السلام روایت شده:
🔹گاهی از اوقات شخص مؤمن برای حاجتی دعا میکند و حقتعالی برآوردن حاجتش را به وقت دیگر میاندازد تا در روز جمعه حاجتش را برآورده سازد و به خاطر فضیلت جمعه درخواستش دوچندان برآورده شود.
🌹و فرمود: آنگاه که برادران یوسف از حضرت یعقوب درخواست کردند تا برای آمرزش گناهانشان از خداوند درخواست بخشش کند، گفت: «سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ رَبِّی؛ از پروردگارم برای شما درخواست آمرزش خواهم کرد» و این به وقت دیگر انداختن به آن سبب بود که این درخواست در سحر شب جمعه انجام گیرد تا دعایش مستجاب شود.
📚 مفاتیح الجنان
#امام_زمان
#شب_جمعه
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت ماه 🌙
ازکارِگِرِهخوردهیِمنیکگِرِهواکن❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من به خواب کربلا
هم راضیام...
عشق یعنی به تو رسیدن
یعنی نفس کشیدن
تو خاک سرزمینت
عشق یعنی تموم سالو
همیشه بی قرارم
برای اربعینت
#شب_جمعہ ✨
#شب_زیارتےارباب_بےڪفݧ 💚
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله 💚
#اللهم_ارزقنا_کربلا🙏
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت417
لب هایم را روی هم فشار دادم.
—آدم یه چیزایی می شنوه که باورش نمیشه!
رستا با گوشهی چشمش نگاهم کرد و آرام گفت:
–باورت می شد که پا نمی شدی بری خونهی زن قبلی شوهرت.
–چه ربطی داره؟
–ربطش اینه که نمیتونم باور کنم طرف یهو به طور ناگهانی این قدر متحول شده و کلا دنیا رو گذاشته کنار، بعد نمی ره دنبال زندگی خودش چسبیده به تو، عجیب نیست؟!
پوفی کردم.
–خب ما با هم دوستیم.
من بیشتر به فکر کاری هستم که هلما داره انجام می ده.
–چه کاری؟
– صفحهی مجازیش رو دیدی؟
نوچی کرد.
–خب برو ببین اون چطوری داره مبارزه می کنه. اون به خاطر روشن کردن آدما داره از جونش مایه می ذاره. هر روز کلی توهین و تهمت میشنوه. اون به خاطر این کاراش آسیب دیده و زخمی شده. خودش می گه بعضی وقتا از ترس شب تا صبح خوابم نمی بره. داره تو شرایط ناعادلانه می جنگه. اون وقت تو به فکر زندگی من هستی؟
رستا اخم کرد.
–همچین کار شاقی نکرده، شوهر خودتم همین کارا رو می کرد چاقوشم خورد بدبخت.
راست نشستم.
—کی؟!
—همون موقع که اون پسره میثم، چاقو زد تو شکمش، فکر کردی واسه چی بود؟
اخم کردم.
—خب واسه این که هلما...
دستش در هوا تکان داد و کنار گوشم، آرام گفت:
—نخیر، واسه این بود که علی پته هاشون رو می ریخت رو آب. مثل همین کاری که الان هلما داره انجام می ده. به مامان چیزی نگی ها.
ابروهایم بالا رفت.
—پس چرا به من چیزی نگفته؟!
رستا دست هایش را باز کرد.
—حتما نخواسته بترسی. حالا توام به روش نیار. چون کار خوبی کرده. البته به ما هم نگفته بود، من و رضا خودمون کشف کردیم.
نادیا اعتراض آمیز گفت:
—داریم فیلم می بینیما.
رستا دوباره پچ پچ کنان گفت:
—به اون هلما هم بگو دست از سر اونا برداره، همون طور که علی برداشت. آدمای خطرناکین. اصلا آدم نیستن.
به صفحه ی تلویزیون خیره شدم و به این فکر کردم که، پس علی چطور خودش را از دست آنها حفظ کرده.
با شنیدن صدای در حیاط از جایم بلند شدم.
—حتما علی اومده، من دیگه برم.
رستا رو به نادیا گفت:
—بچه ها رو صدا می کنی بیان. منم باید برم، شام درست نکردم.
دو ساعتی بود که کنار نادیا نشسته بودم و کمکش میکردم. علی گفته بود تا تمام شدن آشپزی اش پایین نروم.
–می گم نادیا از وقتی تابلوها رو دادی به علی تو مغازه بفروشه، فروشش چطوره؟
صورتش را مچاله کرد.
–افتضاح. اون موقع که خودت بودی عالی بود. اصلا سفارشا رو نمیرسوندیم. ولی الان وقتم اضافه میاریم.
–مامان که همه ش در حال دوخت و دوزه.
–خب عوضش تو و من دیگه چیزی نمیدوزیم. رستا هم که مشغوله بچههاشه، اصلا وقت نمیکنه. فقط مامان و مامان بزرگ کمک می کنن.
ولی باز خدا رو شکر! از هیچی بهتره.
با مداد طرح های نقاشی نادیا را برایش پر رنگ می کردم و از روی الگو رنگ آمیزی می کردم.
مداد را روی زمین گذاشتم.
—فکر کنم از این به بعد دیگه گاهی خودمم بتونم برم مغازه، چون دیگه زندانی نیستم.
—عالی میشه تلما!
علی با بشقاب غذایی که در دست داشت جلوی در ظاهر شد و رو به من گفت:
–حالا دیگه میتونی بیای، من این غذا رو بدم مامان با هم بریم پایین.
نادیا بلند شد و نگاهی به بشقاب غذا انداخت و با لحن شوخی گفت:
–علیآقا چی پختی؟ امشب کارمون به بیمارستان نکشه شانس آوردیم. می گم بهتره همه با هم نخوریم، یکی انتحاری بزنه بچشه اگر طوریش نشد بقیه هم بخورن.
علی لبخند زد.
–بعد از خوردن این غذا از حرفت پشیمون می شی. فقط موقع خوردن مواظب انگشتات باش.
–بوش که خیلی خوبه، ولی اصلا بهتون آشپزی نمیادا.
علی سرش را کج کرد.
–اون وقت چی بهم میاد؟
نادیا فکری کرد.
–اوم، زور گویی.
علی بلند خندید.
من چپ چپ به نادیا نگاه کردم.
–نادی!
علی همانطور که میخندید گفت:
–کاریش نداشته باش، ما با هم شوخی داریم. بیا بریم تا غذا یخ نکرده.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت418
یک پله مانده بود وارد شوم علی جلویم را گرفت.
–وایسا وایسا، اول چشمات رو ببند.
–علی می اُفتم.
دستم را گرفت.
–نمیُفتی، نترس! پس من این جا چیکارهام؟ بوی غذا تمام خانه را برداشته بود. دست های علی را محکم گرفتم.
–علی خیلی به زحمت افتادی، دو ساعته سرپایی. پای اجاق گازم هوا سرده، چرا نذاشتی منم بیام کمکت؟
–اون که دیگه نمیشه غافلگیری. تازه امروز فهمیدم آشپزی کردن روی این اجاق با نبود امکانات چقدر برات سخت بوده و تو توی این مدت صداتم در نمی اومده. دیگه پاییز شده و کم کم هوا هم سرد می شه. به نظرم بعضی وقتا برای یه روزم که شده، آقایون کارای خانما رو انجام بدن خیلی خوبه، متوجهی خیلی چیزا می شن.
خندیدم.
–چشمام رو باز کنم؟
صندلی را برایم عقب کشید.
–بفرما بشین بعد چشمات رو باز کن.
با دیدن چیدمان روی میز دهانم باز ماند. شمعهای وارمر قلبی شکل به رنگ طلایی همرا با گلهای خشک سرخ رنگ سطح میز را پر کرده بود. سالاد و دوغ و مخلفاتی که در کنار غذا بود بیشتر شگفت زدهام کرد.
با حیرت و شادی به علی نگاه کردم.
–وای علی! چقدر قشنگ چیدی! کی وقت کردی، سالاد درست کنی؟!
لبخند زد.
–به سختی.
از جایم بلند شدم و محکم در آغوشش گرفتم.
–ممنونم ازت که برای خوشحال کردن من این قدر زحمت کشیدی.
موهایم را بوسید و صورتم را با دست هایش قاب گرفت.
–من از تو ممنونم که این قدر با سختی توی این یه وجب جا هر روز غذا درست میکنی و صداتم در نمیاد. ولی تموم شد دیگه. از این جا می ریم.
از روی میز کیف هدیهای را که از قبل آن جا گذاشته بود، برداشت و مقابلم گرفت.
–این برای توئه، بازش کن ببین میپسندی؟
–کادو برای چی؟!
روی صندلی روبرویم نشست. من هم نشستم.
–زود باش دیگه، غذا یخ کرد. نگاه سوالیام هنوز روی صورتش مانده بود.
عاشقانه نگاهم کرد و نجوا کرد:
–برای این که برام آرامش آوردی، چیزی که سال هاست دنبالشم.
نفسش را بیرون داد و خم شد دستم را گرفت و به لب هایش نزدیک کرد و بوسید.
–برای این که بهت بگم خیلی دوستت دارم.
حرف هایش بغض به گلویم آورد و با همان حال گفتم:
–ممنونم.
یک تکه قارچ در دهانم گذاشتم.
–خیلی خوشمزه شده، من باید بیام پیشت آشپزی یاد بگیرم. راستی علی دلم میخواد یه چیزی رو بهت بگم، ولی نمیدونم کار درستیه یا نه؟
نگران نگاهم کرد.
–غذا بد شده روت نمی شه بگی؟
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت419
یک تکه از سینهی مرغ مکعبی خرد شده را سر چنگال زدم و جلوی دهانش گرفتم.
–این که معرکه شده. من نمیدونم تو این غذا رو از کجا یاد گرفتی؟
دهانش را باز کرد و مرغ را بلعید.
–دوسال تنهایی، باعث شده خیلی چیزا یاد بگیرم، البته مامانم همیشه از غذاهام ایراد می گرفت ولی حالا می گه دلم واسه دست پختت تنگ شده.
ابروهایم بالا رفت.
–یعنی همیشه تو آشپزی می کردی؟!
خندید.
–نه بابا، چند ماه یه بار. ولی کلا آدما این جورین دیگه، تا وقتی چیزی رو دارن قدرش رو نمی دونن. بعد چشمکی زد و ادامه داد:
–قدر من رو بدونا شاید یه روزی نباشم.
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–حالا یه بار آشپزی کردیا، کوفتمون نکن. با لبخندی که از لب هایش محو نمی شد کمی سالاد برایم کشید.
–خب خدارو شکر که واسه غذای من نتونستی حرف دربیاری. حالا راحت باش هر چه می خواهد دل تنگت بگو!
سرم را پایین انداختم. دو دل بودم برای حرف زدن.
دستش را زیر چانهام برد و صورتم را بالا آورد.
–داری نگرانم میکنیا، چی شده؟
نفسم را بیرون دادم.
–هیچی ولش کن. حالا شاید بعدا گفتم.
دستش را از زیر چانهام کنار کشید و به چشمهایم زل زد.
لبخند زدم.
صاف نشست و دست هایش را روی سینهاش جمع کرد و خیره نگاهم کرد.
لقمه ای برایش گرفتم.
–تا نگی من چیزی نمیخورم. با تعجب نگاهش کردم.
–تو که اینقدر ناز نازی نبودی! حالا این رو بخور می گم.
لقمه را از دستم گرفت و من هم چیزهایی که در اتاق هلما دیده بودم را برایش تعریف کردم. حتی ماجرای قاب عکس را هم گفتم.
فکری کرد و گفت:
–کلا کاراش غیر عادی نیست؟! مثلا تو عکس صمیمی ترین دوستت رو قاب می کنی بذاری تو اتاقت؟ تو می تونی باورش کنی؟
کلافه گفتم:
–اصلا نمیدونم چی رو باید باور کنم چی رو نباید. هر وقت خودم رو جای اون می ذارم بغضم میگیره. رستا می گه باهاش کات کن، کاراش رو باور نکن. ولی وقتی هلما این همه محبت در حقم کرده و می کنه من چطور باهاش کات کنم. وقتی که کرونا داشتم خواهر و مادر من بهم نزدیک نشدن ولی اون توی بدترین شرایط زندگیش کنارم بود.
درست شب عروسی من مادرش رو از دست داد ولی صداش درنیومد. حداقل میتونست به همه بگه چی شده و یه جورایی خودش رو تخلیه و منم ناراحت کنه. ولی نکرد.
اون کار بزرگی در حقم کرد. واقعا این کارا رو هیچ کس در حق کسی انجام نمی ده، حتی خود من در حق بهترین دوستم.
توی بیمارستان هر کاری از دستش برمیومد برام انجام میداد. طوری که گاهی مامان حال من رو از اون میپرسید. یه شب که حالم خیلی بد بود اصلا خونه نرفت و نخوابید. همه ش بالای سرم بود.
علی سرش را تکان داد.
—آره، منم وقتی دلیل حضور هلما را رو تو خونه ی مامانت برای مامانم توضیح دادم باور نکرد.
نفسم را بیرون دادم.
—دلم براش میسوزه، هیچ کس باورش نداره حتی خاله ش. هر وقت با هم حرف می زنیم به خاطر گذشته ش، خودش رو سرزنش می کنه. یه وقتایی فکر میکنم ما جای خدا نشستیم و نمیخوایم یه فرصت بهش بدیم. انگار ما کی هستیم؟ از کجا معلوم اون پیش خدا از همهی ماها عزیزتر نباشه؟ که من فکر می کنم عزیزتره، میدونی چرا؟
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
هدایت شده از شهید محمدرضا تورجی زاده
📄🎋زیارت نامه شهدا
"به نیت شهدای خدمت و حاج قاسم
و ذاکر و عارف دلسوخته فرمانده دلاور گردان یا زهرا {س}
🌹" #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده "
🍃 السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💬 روایتی از حضور شهید
#مدافع_حرم در دفاع از وطن در فتنه ۸۸
اگر بخواهیم در خصوص شجاعت این شهید بگوییم نمیتوانیم از اقدامات این شهید در برابر فتنهگران فتنه ۸۸ سخنی به زبان نیاوریم؛
💢چرا که حسن در روز عاشورا و در برابر هلهلههای یزیدیان که در میدان ولیعصر و سایر نقاط تهران جمع شده بودند، حضور پیدا کرد و متأسفانه توسط گروهی آنچنان مورد ضرب و شتم قرار میگیرد که گویی جان خودش را از دست داده است.
💣این شهید والامقام در روز عاشورا با سنگ، چوب و ضربات مشت و لگد فتنهگران آنچنان آسیب میبیند که آنها گمان میکنند جان خود را از دست داده و در گوشه میدان ولیعصر پیکر او را رها میکنند؛
🌷در حالی که حکمت الهی این چنین بود که
#شهید_حسن_عبدالله_زاده باید در مقابله با داعش به شهادت میرسید.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯