چشمم به عڪسهاے حرم وا ڪہ مےشود
غم وسعت گلوے مرا جمع مےڪند
با اینڪہ روسیاه ترین خلق عالمم
ارباب، آبروے مرا جمع مےڪند
🏴اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْـنِ
🏴وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْـنِ
🏴وَ عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْـنِ
🏴وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْـنِ
صبحتون حسینی ♥️🌤
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هر_صبح_یک_سلام✋
روزت را زیبا کن!
عادت سلام کردن به امام حسین علیه السلام را نشر می دهیم ...
#فقط_به_عشق_امام_حسین_علیه_السلام.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بسماللهالرحـمنالرحیـم
💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات
به نیابت از
#زنان_شهیده 🥀
🏴 هدیه به شهدا و اسرای #کربلا
و #امام_زمان 🏴
به نیت ظهور 💚
سلامتی امام زمان، رفع هم و غمشان و خوشنودی و رضایتشان از ما
سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایتشون
رفع مشکلات کشور
شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز
رفع گرفتاریهای خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا
خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمیدونیم در عالم بالا چه غوغایی میکنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما
انشاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
💕 خواهران غریب
#ایران برای ماندگار و مانا شدن ۷۰۰۰
#شهیده_زن از تبار «فاطمه(س)» و «زینب (س)» را دارد و هر کدام در نقش مادر، همسر، خواهر، رزمنده و امدادگر یک پشتوانه به شمار میآیند.
💥 در دوران انقلاب اسلامی و دفاع مقدس ۷۰۰۰ شهید زن از سراسر کشور شناسایی شدهاند که به روشهای مختلف مانند: درگیری با دشمن، ترور شدن، موشکباران، بمباران، برائت از مشرکین، حمله ضدانقلاب و حمله اشرار به #شهادت رسیدهاند.
💫شهدای ما در امتداد شهدای کربلا ایثارگری کردند و #زنان_شهید ما نیز روزی در میدان جهاد فی سبیل الله بودند و به مانند حضرت زینب به رسالت خود عمل کردند.
راهشان پر رهرو و انشاالله دستگیر و دعاگوی زنان مسلمان باشند.🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
[اللَّهُمَّعِنْدَكَمِمَّافَاتَخَلَفُ]
-خدایا...
جبرانهرچهازدسترفتهنزدتوست..!❤️🩹
-صحیفهسجادیه🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میمیرم . .
روضهخونبرامبیاریدتابرامروضهبخونه(:🫀
کربلایی حسین ایزدخواه
#اربعین #امام_حسین
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🇮🇷
«چه کربلا نرفتهها، که کربلایی شدن...»
بیقراری #شهید_فخری_زاده برای سفر #کربلا
🍃🌹🍃
🔹میدونستید دانشمند شهید محسن فخری زاده، کربلا نرفته بود؟!
🔹ایشون خیلی دوست داشتن کربلا برن، ولی بخاطر محدودیتهای امنیتی که داشت نمیتونست از کشور خارج بشه و کربلا و مکه نرفته بود.
🔸یک بار به حاج قاسم گفته بود امکانش هست، اینقدر تو عراق نفوذ داری، من تا حالا حرم امام حسین(ع) نرفتم یه بار برم و بیام..
🔹#حاج_قاسم بهش گفته بود: محال نیست، اما من موافق نیستم.
🔺چون اگر من #شهيد بشم جایگزین دارم، ولی تو معادل نداری، هیچ کسی نیست که جاتو پر کنه !!!!!
🌺✍️ روایت حاج حسین کاجی از شهید گرانقدر فخری زاده ...
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شروع_تازه
※ میتوانی رسوایم کنی،
اما در آغوشم میکشی.
#خدا
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
هدایت شده از شهید محمدرضا تورجی زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟩 امام زمان ما رو فراموش نمیکنه، این ما هستیم که فراموشش میکنیم...
#امام_زمان
#استاد_کاشانی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
پارت440
نفسم را بیرن دادم و بعد از کمی سکوت پرسیدم.
—علی یه سوال بکنم؟
قاشق پر از غذا را داخل دهانش گذاشت و با سرش اشاره کرد که بپرسم.
—اگه یکی رو به مرگ باشه و به کمک تو احتیاج داشته باشه تو کمکش می کنی؟ بعد تازه کمکتم خیلی آسون باشه در حد حرف زدن.
لقمه اش را قورت داد.
—حالا چرا رو به مرگ؟ رو به مرگم نباشه من کمکش می کنم.
قاشقی ماست در دهانم گذاشتم.
—خب اگه ازش متنفر باشی چی؟ جون آدما برات این قدر مهم هست که پا روی احساساتت بذاری؟
جویدنش را متوقف کرد و مبهوت نگاهم کرد. گیرایی اش قوی بود، تا ته حرفم را خواند.
برای چند ثانیه چشم در چشم شدیم. قاشقش را در بشقاب گذاشت و صاف نشست ولی هنوز خیره به چشم هایم مانده بود.
دیگر طاقت نداشتم. نگاهم را به میز غذا دادم.
—چرا نمی خوای کمکش کنی؟ کلیه ی هلما داره از کار میفته. از تو بعیده که با این همه ادعا نمی تونی گذشته ی یه نفر رو ببخشی و به دادش برسی!
اگه تو بری باهاش حرف بزنی حالش خوب می شه. به چشم یه انسان بهش نگاه کن. فقط چند روز تا وقتی که امیدش به زندگی زیاد بشه.
نگاهش را روی تک تک چیزهایی که روی میز بود چرخاند.
انگار می خواست به من بفهماند که دلیل چیدن این میز شام با آن همه خستگی و وقت کم را فهمیده. از جایش بلند شد و زمزمه کرد:
—دستت درد نکنه، دیگه سیر شدم.
غذایی که در بشقابش بود هنوز تمام نشده بود. بشقاب و قاشق چنگالش را برداشت و به آشپزخانه برد و بعد برگشت و به اتاق مطالعه رفت و در را بست.
چطور می توانست این قدر بی تفاوت باشد؟! من از مرگ یک انسان حرف می زنم اما او در گذشته ی خودش گیر کرده.
بلند شدم و با عصبانیت میز را جمع کردم و ظرف ها را شستم.
مدام در ذهنم به رفتار علی فکر می کردم و محکومش می کردم. ذهنم به صورت رگباری حرف می زد. آن قدر زیاد که دیگر جایی در ذهنم برای فهمیدن حرف هایم نبود.
کارم که تمام شد تصمیم گرفتم بروم و حرف هایی که مثل یک خوره ذهنم را می بلعید را با او در میان بگذارم تا راحت شوم.
در اتاق را که باز کردم دیدم با بی تفاوتی پشت میز تحریر نشسته و در حال خواندن کتاب است. حتی سرش را بلند نکرد که نگاهم کند.
در حالی که حرص می خوردم به دیوار تکیه دادم و دست هایم را پشتم جمع کردم.
—فکر نمی کردم این قدر خودخواه باشی! تو یه جنازه ی روی تخت رو هم نمی تونی ببخشی؟
این همه آدم هر روز دارن طلاق می گیرن، همه شون این جوری به خون هم تشنه ن؟ البته تو به خون اون تشنه ای، اون که اصلا این جوری نیست.
من نمی دونم اون انسانیتی که همیشه ازش حرف می زدی چی شد؟ فقط خوب بلدیم حرف بزنیم نوبت خودمون که می رسه حتی یه ذره به خودمون سختی نمی دیم.
سرش را از روی کتاب بلند کرد و آرام گفت:
—از خود گذشتگی هم راه خودش رو داره.
حق به جانب گفتم:
—خب راهش چیه؟ بی تفاوتی؟ اون قدر دست دست کنیم که طرف بمیره؟ فکر می کنی برای من آسونه که این درخواست رو ازت بکنم ولی خود تو یه روز بهم گفتی اولویتا مهمه! الان جون یه انسان باید برای همه مون اولویت باشه.
اخم کرد.
—جون اون دست من و تو نیست. من چی کاره ام؟ دکترم؟ روانشناسی بلدم؟ یا بلدم چطوری با یه آدم به قول تو دم مرگ حرف بزنم؟ من که هر چی بگم تو دوباره می خوای احساساتی جواب بدی.
باشه! حالا که این قدر احساس از خود گذشتگی داری، من قبول می کنم ولی باشرط.
به طرفش رفتم.
—باشه، هر چی باشه قبول می کنم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگرد نگاه کن
پارت441
پوزخندی زد و گفت:
—مطمئنی؟ با این احساساتی که تو داری فکر نکنم قبول کنی؟
پیش خودم فکر کردم حتما می خواهد بگوید تو هم در اتاق باش یا هلما کاملا پوشیده باشد و خلاصه از این قبیل حرفها.
—قبوله! جون یه آدم برای من خیلی مهمه حاضرم همه ی وقتم رو براش بذارم.
از جایش بلند شد و پرده ی اتاق را کنار زد و به بیرون زل زد.
با لبخند منتظر بودم که شرطش را بگوید.
دستش را به موهایش کشید.
—لزومی نمی بینم یه مرد متاهل بره با یه خانم نامحرم حرف بزنه و آخرشم معلوم نیست چی بشه، برای همین اول باید باهاش محرم بشم بعدا میرم باهاش حرف می زنم. اگه تو دنبال روحیه دادن به اونی، این طوری اون قدر سریع حالش خوب می شه که فکرشم نمی تونی بکنی.
انتظار شنیدن هر حرفی را داشتم جز این! باورم نمی شد علی این حرف را زده باشد! قلبم فرو ریخت، ذهنم لال شد و دیگر حرفم نیامد.
احساس خستگی در پاهایم باعث شد همان جا روی زمین بنشینم.
زانوهایم را بغل کردم و به روبرو خیره شدم.
علی به طرفم برگشت ولی نزدیک نیامد. با لحنی که تلفیقی از عتاب و تمسخر بود گفت:
—چی شد؟ مگه جون آدما برات مهم نبود؟ فقط بلدی خوب حرف بزنی؟ موقع عمل که می شه می کشی کنار؟ نکنه از یه جنازه روی تخت می ترسی؟
نیم نگاهی خرجش کردم و او ادامه داد:
—آهان! پس همچین جنازه ام نیست؟ شایدم امید تو واسه زنده موندش از همه بیشتره.
در جای اولش نشست و کتابش را دوباره دستش گرفت و در حالی که اخمش پر رنگ تر شده بود، زمزمه کرد:
—بعضیا واقعا خیلی خودخواهن.
هر جمله اش مثل خنجری بود که بر قلبم فرو می رفت. نمی توانستم موضعش را بفهمم. غرورم را زیر سوال برده بود. نباید کم می آوردم.
دوباره زبان مغزم باز شد و شروع به حرف زدن کرد. آن قدر گفت و گفت تا بالاخره از جایم بلند شدم و با لکنت گفتم.
—تو... تو داری شوخی می کنی؟!
خیلی جدی نگاهم کرد.
—چرا باید شوخی کنم؟ این تویی که داری شوخی می کنی. داری به من می گی برو با یه زن نامحرم حرف بزن و بهش امید بده. چشم هایش را ریز کرد و ادامه داد:
—دقیقا چه جور امیدی باید بهش بدم؟
لب هایم را روی هم فشار دادم.
—من فقط می خوام تو باهاش حرف بزنی. چون تو رو خیلی قبول داره، همین.
—منم گفتم باشه دیگه. اونم فقط به خاطر تو، وگرنه که عمرا قبول می کردم.
—باورم نمی شه این حرف رو تو بزنی!
کتابش را بست و با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
—اتفاقا این نشون دهنده ی تعهدمه.
بلند شدم تا از اتاق بیرون بروم که گفت:
—شرط بعدیمم اینه که تو دیگه نمی ری بیمارستان. سوالم نمی پرسی که بدونی من چی کار کردم یا چی بهش گفتم که حساس بشی.
برگشتم و با حیرت نگاهش کردم.
با جدیت بیشتری ادامه داد:
—یکی مون بره بهتره، یا من یا تو! اگه قراره من برم حرف بزنم پس تو کجا؟
پشت چشمی نازک کردم و از اتاق بیرون آمدم و به اتاق خودمان رفتم. در را پشت سرم بستم و همان جا نشستم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و دیگر جلوی اشک هایم را نگرفتم.
بعد از نیم ساعت که آرام شده بودم تلفنم زنگ خورد. از اتاق بیرون آمدم.
با یک چشمم دنبال گوشی ام می گشتم و با چشم دیگرم دنبال علی.
گوشی را پیدا کردم ولی علی نبود. نمی دانم کجا رفته بود. دلم را شکسته بود. حتی نمی خواستم زنگ بزنم و بپرسم، کجاست.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگرد نگاه کن
پارت442
وقتی ساره از موضوع خبر دار شد شوکه شد. کمی دلداری ام داد و گفت:
—هلما الان تو وضعیتیه که هیچ جذابیتی واسه یه مرد نداره، اگه علی آقا فقط یه جلسه باهاش حرف بزنه، خودش از روی دلسوزی قبول می کنه که دوباره بیاد.
—ولی علی می گه باید محرم بشیم بعد.
ساره فکری کرد و گفت:
—خب قبول کن ولی بگو فقط یه هفته. همین یه هفته من می دونم که خیلی تاثیر داره. به جون بچه هام این کارت خیلی ثواب داره. از هزارتا نماز شب ثوابش بیشتره. اصلا شاید تا هفته ی دیگه هلما زنده نباشه، اوضاعش خیلی خرابه.
با استرس گفتم:
—ساره با شرط علی من نمی تونم بیام بیمارستان ولی اگه من به علی اوکی دادم و اومد بیمارستان رفت پیش هلما، توام بروها تنهاشون نذار.
—وا؟! من برم بگم چند مَنه؟ زشته بابا! بعدشم تو نگران چی هستی؟ یه جوری حرف می زنی انگار شرایط هلما رو ندیدی. اون دیگه هلمای قدیم نیست.
به علی زنگ زدم ولی جواب نداد.
نگاهی به ساعت انداختم نزدیک نیمه شب بود و هنوز علی نیامده بود.
بار دیگر زنگ زدم، بالاخره گوشی را جواب داد.
—بله.
مکثی کردم و سعی کردم آرام باشم.
—چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟ نمی گی نگران میشم؟
با صدای خواب آلودی گفت:
—خواب بودم.
فکر کردم طبقه ی پایین پیش مادرش رفته. هلما قبلا گفته بود که تا دعوایمان می شد می رفت خانه ی مادرش و همان جا می خوابید.
فکرهایی که از ذهنم گذشت عصبانی ام کرد.
—من این جا چشمم به در خشک شد تو رفتی ور دل مامانت خوابیدی؟!
مکثی کرد و آرام گفت:
—مغازه ام. روی صندلی پشت پیشخون خوابم برده بود.
از قضاوت خودم شرمنده شدم. آرام گفتم:
—می شه بیای خونه؟ من تنهایی می ترسم. فکر کردم حالا می گوید برو پیش مادرم، ولی نگفت.
—باشه، الان پا می شم میام.
از در که وارد شد، زیر لب سلامی کرد و یک راست به اتاق خواب رفت.
وقتی وارد اتاق شدم دیدم پشت کرده و خوابیده.
ولی من از فکر و خیال خوابم نمی برد.
صبح که چشم هایم را باز کردم نبود. فوری گوشی را برداشتم. خواستم شماره ی علی را بگیرم ولی پشیمان شدم.
نزدیک ظهر بود. ساره زنگ زد و پرسید:
—پس چی شد؟ علی آقا چرا نیومد؟!
نفسم را بیرون دادم.
—آخه هنوز بهش نگفتم موافقم یا نه.
ساره با تاسف گفت:
—می دونم، خب برای توام سخته ولی به این فکر کن که اگه بلایی سر هلما بیاد تو وجدان درد نمی گیری؟ که میتونستی براش کاری کنی و نکردی؟ اگرم حالش خوب بشه همیشه مدیون توئه.
وقتی به مشاور هلما موضوع رو گفتم خیلی خوشحال شد. گفت خیلی کار خوبیه.
حال هلما را نپرسیدم. نمی دانم چرا؟ ولی دلم نمی خواست چیزی از او بدانم.
اما ساره خودش توضیح داد.
— وقتی به هلما گفتم علی آقا می خواد بیاد ملاقاتت و تازه با چه شرطی تصمیم گرفته بیاد چیزی نمونده بود شاخ دربیاره. اصلا باورش نشد. حالام هی می گه فکر نکنم تلما این کار و بکنه.
چند ثانیه ای هر دو سکوت کردیم و من زمزمه کردم:
—الان بهش زنگ می زنم و می گم که بیاد بیمارستان.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
پارت443
از وقتی از خواب بیدار شده بودم احساس خستگی و بی حالی داشتم. نوعی کلافگی، برای همین به جای زنگ زدن به علی برایش پیام فرستادم و نوشتم.
—جون آدما برام مهمه، نمی خوام خودخواه باشم. برو بیمارستان و به هلما کمک کن.
پیامم فوری تیک خورد ولی جوابی نداد.
کتاب هایم را باز کردم و نگاهشان کردم. دیگر تمرکز درس خواندن نداشتم. با هر مشقتی بود کلاس مجازی را گذراندم.
برای ناهار از غذای دیشب کمی گرم کردم ولی میلی برای خوردن نداشتم.
خودم را روی تخت انداختم و سعی کردم بخوابم.
وقتی بلند شدم چیزی به غروب نمانده بود، من چطور تمام بعد از ظهر را خوابیده بودم.
خیلی دلم می خواست به ساره زنگ بزنم و از اوضاع بیمارستان بپرسم. ولی نزدم و فقط به دادن یک پیام اکتفا کردم.
دلم برای مادرم تنگ شده بود. باید حال و هوایم عوض می شد.
بلند شدم و حاضر شدم و به خانه ی مادر رفتم.
از در که وارد شدم مادر سوالی نگاهم کرد.
سعی کردم لبخند بزنم.
—مهمون نمی خوای مامان؟
اخم ریزی کرد.
—خوش اومدی، پس شوهرت کو؟
نوچی کردم.
—رستا که اکثرا تنها میاد، چرا این سوال رو ازش نمی پرسید؟
—رستا هم تا وقتی بچه دار نشده بود همیشه با شوهرش میومد. بعدشم اون همیشه این موقع دیگه می ره خونه ش که واسه شوهرش شام درست کنه، ولی تو چرا...
فوری گفتم:
—خب چون ما شام این جا تلپیم.
—آهان، پس بگو! حالا که اومدی برو از فریزر یه بسته لوبیا سبز بردار بذار بیرون. برنجم خیس کن. یه زنگم بزن به محمد امین بگو داره میاد یک کیلو هم ترشی بخره.
با چشم های گرد شده گفتم:
—خوب شد من اومدم وگرنه کی می خواست واسه شما شام درست کنه.
نادیا با لبخند به طرفم آمد و دستش را دور کمرم حلقه کرد.
—اوف، مامان داره چی کار میکنه براتون! تلما، یعنی یه سفره می خواهیم براتون بندازیم هفت رنگ.
خندیدم.
حالا یه ترشی شد هفت رنگ؟
یه قدم عقب رفت.
—إ...!! خود ترشی می دونی چند رنگه؟ حالا هی ناشکری کن. می دونی ما از کی ترشی نخوردیم؟ البته مامان می خواد با این ترشی خیلی ریز نبود گوشت چرخ کرده رو توی لوبیا سبز استتار کنه، ولی از اون جایی که من خیلی باهوشم...
مادر وسایل دوخت و دوزش را روی زمین گذاشت و بلند شد.
—اتفاقا با هویج و سیب زمینی خوشمزه تر می شه.
نادیا سرش را تکان داد.
—آره، نه که ما داریم گیاه خواری می کنیم به نظرمون خوشمزه تره. دستش را بالا آورد و خیلی جدی گفت:
—نه به گوشت خواری! زندگی سالم.
یاد میز شام دیشب خودمان افتادم و برای این همه ناشکری ام شرمنده به نادیا نگاه کردم. چرا یادم نبود موقع آمدن برای مادر کمی خرید کنم؟ علی درست می گفت من خودخواه شده بودم.
دلم می خواست دست نادیا را بگیرم و با هم برویم چند قلم خرید کنیم ولی می دانستم در این شرایط مادر ناراحت می شود. برای همین رو به نادیا گفتم:
—تو هنوزم غر می زنی؟ مامان هر چی درست کنه خوشمزه س.
به علی پیام دادم که برای شام به این جا بیاید و بعد همراه نادیا به طبقه ی بالا پیش مادربزرگ رفتیم.
وقتی کنار مادر بزرگ نشستم. خیره به چشم هایم نگاه کرد و پرسید:
—مریضی مادر؟!
با تعجب دستی به صورتم کشیدم.
—نه، چطور؟!
به زور نگاهش را از صورتم گرفت و همان طور که سعی می کرد لبخندش را پنهان کند گفت:
—آخه چشمات یه جوریه.
چیزی از حرف های مادر بزرگ سر در نیاوردم و فقط گفتم:
—نه خوبم. بعدازظهر زیادی خوابیدم، شاید چشمام پف کرده.
نادیا نگاهم کرد.
—نه پف نداری، انگار خوشگل ترم شدی. پوستتم خوب شده نه مامان بزرگ؟
مادر بزرگ سرش را تکان داد.
—آره ماشاءالله! البته بچه م از اولشم پوستش عین آینه بود.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگرد نگاه کن
پارت444
علی که وارد شد انگار نه انگار که اتفاقی بینمان افتاده از همان اول شروع به شوخی و خنده با محمد امین و نادیا کرد.
ترسیدم جلو بروم و سلام کنم و او سرد جوابم را بدهد. خودش از همان جا دستش را برایم بالا آورد و سلام کرد و با لحن شوخی گفت:
—خانم یه هماهنگی بکن بیا این جا، غافلگیرم کردی!
برای فرار از نگاه عتاب آمیز مادر با من و من گفتم:
—یهو... دلم... تنگ شد.
علی مثل اکثر روزها که دست خالی به این جا نمی آمد یک جعبه شیرینی تَر خریده بود. جعبه را طرف نادیا گرفت و با لبخند گفت:
—بیا نصفش رو به خاطر تو نون خامه ای خریدم. حالا ببینم در عوض تو می تونی یه چایی بریزی بیاری یا نه.
نادیا ذوق زده جعبه را گرفت.
—آخ جون! نه دیگه چایی رو تلما بریزه. من دوباره مثل اون دفعه می ریزم رو لباستا.
علی لب هایش را روی هم فشار داد.
—توام خوب زهرچشم از ما گرفتیا. پس دیگه کی می خوای این دست وپا چلفتی بازیات رو بذاری کنار؟
نادیا خندید.
—باشه میارم، ولی هر چی شد پای خودت.
فوری به اتاق رفتم و گوشی ام را چک کردم. ساره جواب پیامم را داده بود.
–نه، شوهرت امروز نیومده این جا. پس چی شد؟! مگه نگفتی امروز میاد؟
با خواندن پیام ساره با خودم فکر کردم شاید علی منصرف شده.
روز به روز این حالت کسلی ام بیشتر می شد. دلیلش را نمی دانستم.
وقتی رستا زنگ زده بود و حالم را بپرسد. پیشنهاد داد که یک آزمایش بدهم.
بعد از آن به ساره زنگ زدم. دو روز بود به بیمارستان نرفته بودم.
قبل از این که من حرفی بزنم ساره گفت:
—تلما جان من بعدا بهت زنگ می زنم. الان دستم بنده، عجله دارم.
—مگه داری چی کار می کنی؟
—اومدم خونه ی هلما رو یه کم تمیز کردم. یه روسری هم می خوام براش ببرم. تاکسی اینترنتی گرفتم الان میاد باید زودتر برم پایین. اگر بدونی دیوارهای سالن خونه ش تو چه وضعیه؟! شده زغال. باید یکی بیاد به این جا رسیدگی کنه و یه رنگ بزنه. مبلاش دیگه به درد نمی خورن، بیشتر جاهاشون سوخته. من که نمی تونم یه مرد می خواد دنبال این کارا باشه. حالا می فهمم، شوهر نداشتن چقدر سخته. حتی یه شوهر نصفه و کج و کوله هم بودنش بهتر از نبودنشه.
نفسم را بیرون دادم.
—روسری برای چی می خوای؟
—واسه هلما، آخه گفت علی آقا می خواد بیاد یه روسری درست و حسابی می خوام. دیدم راست می گه کلاه بیمارستان خیلی زشته. اصلا همین که گفته می خوام روسری خوب بندازم سرم، خودش نشونه ی خوبیه.
دیروز من بهش گفتم علی آقا می خواد بیاد و نیومد هلما خیلی ناراحت شد. برای همین واسه اطمینان، خودم به علی آقا زنگ زدم، گفت حتما میاد.
انگار کسی چنگ به دلم انداخت و سستی پاهایم بیشتر شد.
—تو زنگ زدی؟!
آرام گفت:
—آره، اشکالی داره؟
—نه، اتفاقا، منم می خوام آزمایش بدم شاید بیام همون جا یه دکتر عمومی برم.
—إ...! کاش حالا فردا بری آزمایش، معلومم نیست اصلا علی آقا بیاد یا نه.
–نه من که با اون کاری ندارم. می خوام بیام برم دکتر. اصلا میخوام ندونه.
باز می خواست اصرار کند که گفتم:
–مگه تو عجله نداشتی؟ یک ساعته داری حرف میزنی برو دیگه.
با استرس گفت:
–اره بابا، راننده هی میاد پشت خطم، خداحافظ.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
پارت445
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.
بلند شدم تا آماده شوم. حرف ساره برایم مهم نبود باید خودم هم به آن جا می رفتم حداقل به بهانه ی آزمایش دادن.
در طول مسیر ترافیک زیاد بود به خصوص نزدیک بیمارستان. برای همین خیلی طول کشید تا به بیمارستان برسم.
بعد از معاینه ی دکتر به آزمایشگاه رفتم بعد هم به طبقه ای که هلما آن جا بستری بود.
ساره روی صندلی روبروی اتاق هلما نشسته بود. با دیدن من بلند شد و با تعجب گفت:
—إ...! اومدی؟ علی آقا خیلی وقته رفته.
همان جا ایستادم.
—کی اومده بود که...
—من اومدم نبود. هلما می گفت تازه رفته. کلا بیست دقیقه بیشتر نمونده.
نگاهی به در اتاق انداختم و آرام آرام جلو رفتم.
—باهاش حرف زده؟ بهش چی گفته؟
ساره هم جلو آمد و پچ پچ کرد.
—این پرستاره دوباره قاطی کرده نمی ذاره برم پیشش، الانم داخله. روسری را از کیفش بیرون آورد.
—اینم مثلا آورده بودم سرش کنم، نشد؛ یعنی دیر رسیدم.
همان لحظه پرستار از اتاق بیرون آمد و با دیدن من اخم کرد و با لحن عصبانی گفت:
—خانم این جا بیمارستانه ها نه کاروان سرا. الان وقت ملاقاته؟
ساره گفت:
—خانم! خود دکتر گفتن که نباید زیاد تنها باشه. نمی بینید حال روحیش تو چه وضعیه؟
پرستار اخمی کرد و با تشر گفت:
—وقتی مشاورش هست دیگه نیازی به شماها نیست. خیالتون راحت، از وقتی با مشاور جدیدش حرف زده هم حال جسمیش بهتره هم حال روحیش.
ساره با تعجب گفت:
—به این سرعت؟!
—آره، چون داره همکاری می کنه، اجازه ی شستشوی جای سوختگی هاش رو قبلا با دعوا و تنش می داد ولی الان خیلی بهتر شده. پرستار به من نگاه کرد و گفت:
—باید استراحت کنه، شما هم برید. اگه خواستید، فردا ساعت ملاقات بیاید.
زیر گوش ساره زمزمه کردم:
–منظورش از مشاور، علیه؟
ساره نجوا کرد:
–لابُد! به جز اون که کسی نبوده. بعد هم اشاره کرد که برگردم. ولی من مبهوت همان جا ایستاده بودم.
پرستار رفت و ساره کنارم ایستاد.
—تلما جان می خوای تو برو...
نگاهم را به چشم های ساره دادم.
—اونا به هم محرم شدن؟
ساره لب هایش را بیرون داد.
—حتما دیگه، حالا تو چرا هول کردی بابا؟ چند روز که بیشتر نیست. ان شاءالله تا هفته ی دیگه هلما مرخص می شه و همه چی تموم می شه. نگران نباش!
نمی دانستم ساره واقعا نمی تواند مرا درک کند یا خودش را به آن راه زده بود.
با بلند شدن صدای گوشی اش سرگرم صحبت شد و من هم بدون خداحافظی به طرف خانه راه افتادم.
علی دیر کرده و هنوز به خانه نیامده بود.
به گوشی اش که زنگ زدم فوری جواب داد و با خوشحالی گفت:
—تو راهم عزیزم، شامم گرفتم. اگه شام درست کردی بذارش برای فردا.
هنوز از حیرت حرف های پرستار بیرون نیامده بودم. حالا این خوشحالی بی دلیل علی را نمی توانستم هضم کنم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
دعای امروز
خدایا 🙏
صبحمان رابا یاد تو آغاز میڪنیم
به همه ما لذت بندگی خالصانہ عطاڪن
پناهمان باش و قلبمان رامهمان
آرامشت گردان.
آمیـــن یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام 🙏
ای صاحب جلال و بزرگواری 🙏
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
مولای من
دلمان تنگ است و جانمان بیقرار ...
دلخوشیم به اینکه شما
از حجم تنهایی ما آگاهید ...
روزگار فراق به درازا کشیده ...
به اندازه ی یک عمر ...
یک عمر چشم براهی ،
ای کاش می آمدید،
ای کاش خدا فرج شما را برساند ..
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
صبحتون مهدوی 💚
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
دریاب روح خستهی مارا که مثل اشک
دیگر امید ما ز دو عالم شکسته است
#اربعین
#امام_حسین_قلبم