eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌الله‌الرحـمن‌الرحیـم 💫🍃 قرائت و صد صلوات به نیابت از دکتر 🥀 🏴 هدیه به شهدا و اسرای و 🏴 به نیت ظهور 💚 سلامتی امام زمان، رفع هم و غم‌شان و خوشنودی و رضایت‌شان از ما سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایت‌شون رفع مشکلات کشور شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز رفع گرفتاری‌های خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمی‌دونیم در عالم بالا چه غوغایی می‌کنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما ان‌شاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌸🩺 پزشک اردبیلی که تا پای جان در دوران خدمت کرد شهید دکتر«» با تیم پرستاری جانشان را در دفاع مقدس فدا کردند و بر اثر عوارض شیمیایی به رسیدند. شهید سرگرد، دکتر احمد هجرتی در سی و یکم اردیبهشت سال ۱۳۳۴ در شهر قهرمان پرور اردبیل چشم به جهان هستی گشود. و سرانجام در حین مداوای یکی از مجروحان در اثر بمباران شیمیایی دشمن خیانت کار در دوازدهم دی ماه ۱۳۶۵ به مقام شهادت رسید و پیکر پاکش در بهشت فاطمه اردبیل به آغوش خاک سپرده شد. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
📥روایت پدر شهید 🌹 یک سال بود که احمد به مرخصی نیامده بود. تمام وقت و انرژی خود را صرف خدمت به مجروحان کرده بود و همیشه به تقاضای خود داوطلبانه به خط مقدم رفته، در بیمارستان صحرایی ارتش در خدمت بود. 📞 یک بار که تلفن کرده بود با ناراحتی گله کردم که تو مدت‌هاست که به مرخصی نیامده‌ای. اگر برای من که پدرت هستم، دلت نمی‌سوزد حداقل به فکر مادرت باش. _ احمد که ناراحتی زیاد ما را فهمیده بود ، گفت: «باور کنید پدرجان! من هم دوست دارم هر چه زودتر به دیدار شما بیایم و اصلاً همیشه با شما باشم، اما باور کنید در این جا آن قدر به من نیاز هست که وجدانم قبول نمی کند این همه مجروح محتاج کمک را بگذارم و به مرخصی بیایم. مدتی بعد احمد به مرخصی آمد. با خودم گفتم حتماً تحت تأثیر حرف‌های من به دیدارمان آمده است . اما او یکی- دو روز بیش تر نماند. در طول این مدت از همه آشنایان و اقوام، طلب حلالیت کرد. فهمیدم که این که مرخصی او نه برای استراحت و نه برای دید و بازدید بلکه برای گرفتن حلالیت بوده است. احمد خودش را برای شهادت آماده کرده بود. او رفت و مدتی بعد به شهادت رسید و دیگر هرگز بازنگشت. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید محمدرضا تورجی زاده
🔴 راه گشایش در زندگی از نظر امام جواد عليه السلام 🔵 امام جواد علیه السّلام را بافضیلت ترین و راه گشاترین امور می داند: 🔹 برترین عمل شیعیان ما انتظار فرج است. هرکس این امر را بداند و آن را بشناسد، با همین انتظار در کارش گشایش و می شود. 🌕 تمام گره های کور زندگی فردی و اجتماعی ما شیعیان بخاطر این است که آب حیات را رها کرده و دل خوش به سرابیم، از این رو تمام عمر، لب تشنه و حیران به سمت هر صدا و ندایی روانیم. 🟢 تنها نسخه ی طبیب عالم و راه نجات از هلاکت دنیا و آخرت، انتظار فرج است. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
°{🤔💢}° برادر و خواهر گرامی نامحرم‌ غریبه و آشنا نداره !! یه وقت‌ با پسرا و دخترای فامیل‌ به بهانه هایی مثل‌ اینکه: -مثل‌ داداشمه جای خواهر منه -از بچگی با هم‌ بزرگ‌ شدیم صمیمی نشی ها (: نامحرم نامحرمه حواست باشه😊 👀 🏴
message-1722229755-20.mp3
8.66M
🏴 مارو دورمون نکن 🎙 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
تو دنیایی ک برای جذب و عدم ریزش فالوئر اعتقاداتشون رو مخفی میکنن تو اسم امام زمانت رو فریاد بزن! ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
مشق هایش را نوشت و رفت در شیمیایی شد در مجروح شد در جلوی چندتانک فریادمیزد: "یا !شاهدباش جلوی دشمنانت ایستادم" درحالی که پانزده سال بیشترنداشت پر کشید پ.ن: گفتم بهانه‌ای نیست تاپر زنم به سویت گفتاتو بگشا راه بهانه بامن 🌷 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
مداحی آنلاین - از کجا بفهمیم خدا از ما چه انتظاری داره؟ - استاد پناهیان.mp3
1.53M
🔷از کجا بفهمیم خدا از ما چه انتظاری داره؟ 🎙 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بگرد نگاه کن قسمت461 همین که با نرگس وارد ساختمان شدیم مادر شوهرم در آپارتمانش را باز کرد و با لبخند گفت: —بیاید اینجا! می خوام براتون اسفند دود کنم. هدیه خودش را در آغوش مادرش پرت کرد و من نگاه متعجبم را به نرگس دادم. —چی شده مامان این قدر مهربون شده؟! نرگس بوسه ای بر گونه ی دخترش زد. —بنده ی خدا مامان که همیشه مهربونه. —إ...! پس چرا من این طور فکر نمی کردم. خندید. —مشکل دقیقا همین جاس، چون این طور فکر نمی کردی. اگه فکر کنی اتفاق میفته. آن شب یک دورهمی لذت بخش داشتیم. آخر شب علی زیر گوشم گفت: —دیگه بریم بالا، برات یه غافلگیری دارم. فوری از جایم بلند شدم و از همه خداحافظی کردم. علی شگفت زده دنبالم آمد. در را که باز کردم وارد خانه شد و گفت: —از وقتی فهمیدی داری مادر می شی چقدر حرف گوش کن شدی؟! در را بستم و با خنده گفتم: —زهر چشمی گرفته ای که مپرس. علی خنده کنان به اتاق رفت و بسته ی کادو شده ای را آورد و به طرفم گرفت —به خاطر مادر شدنت، ناز بانو! روی مبل نشستم و باشوق هدیه را گرفتم و باز کردم. یک پیراهن بارداری زیبا همراه کتابی در مورد چگونگی گذراندن این دوران بود. عاشقانه نگاهش کردم. —تو همیشه یه قدم از من جلوتری، ممنونم. کنارم نشست. —امروز خیلی اذیت شدی. البته ناخواسته بود. دلم می خواد این دوران رو با آرامش بگذرونی. چند روزی که گذشت رو فراموش کن. با گوشه ی چشمم نگاهش کردم. —اصلا فکر نمی کردم این قدر بلا باشی و همچین نقشه ای برام بریزی! لبخند زد. —چاره ای برام نذاشتی. —چطوری دلت اومد؟ من که هیچ وقت نمی تونم با کسی که دوسش دارم همچین کاری بکنم. آه سوزناکی کشید. —من فقط خواستم واقعیت رو بهت نشون بدم. —ولی توی این مدت به خاطر نقشی که بازی کردی بهم دروغ گفتی. —مگه این همه فیلم می بینی دروغ نیست؟ وسایل را روی میز گذاشتم و سرم را به بازویش تکیه دادم. —ولی زندگی ما فیلم نیست. خیلی به من سخت گذشت. فکر کردم دیگه دوسم نداری. دستش را دور کمرم حلقه کرد. —تجربه ی زندگی خیلی چیزا بهم یاد داده. دلم می خواد توام یاد بگیری و از تجربه های من استفاده کنی. نه این که خودت تجربه کنی. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. با دستش سرم را دوباره روی بازویش جا داد. — این فکر دوست داشته شدن یا دوست داشتن یه وابستگی در انسان به وجود میاره که آرامش رو از آدم میگیره. وقتی وابسته بشی همراهش استرس و اضطراب میاد. همراهش ترس از دست دادن میاد. ترس از دست دادن زندگیت، ترس از دست دادن همسرت، ترس از دادن هر چیزی که دوسش داری. بیا به هم قول بدیم، از این جور ترسا نداشته باشیم. با تعجب نگاهش کردم. —یعنی کسی رو دوست نداشته باشیم؟! لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن قسمت462 به چشم هایم خیره شد. —نه طوری که اگه فکر از دست دادن بکنیم اضطراب و استرس بیاد سراغمون. شانه ای بالا انداختم. —ولی عشق و علاقه وابستگی میاره. نگاهش را به روبه رو داد. —اون که دیگه عشق نیست. اصلا عشق با وابستگی اتفاق نمیفته. وابستگی فقط توقع و باور از دست دادن رو به وجود میاره. نباید اجازه بدیم این باورهای اشتباه در ما رشد کنه. دستش را گرفتم. —این که خیلی سخته. چطوری می شه این طوری بود؟ دستم را فشار داد. —لازمه ش اینه که باور کنیم همه چیز تو این دنیا از بین رفتنیه و ما با ترسیدن و استرس گرفتن نمی تونیم چیزی رو به زور برای خودمون نگه داریم. اتفاقا وقتی ترس از دست دادن نباشه اون شخص برامون می مونه. تو این یک هفته خیلی فکر کردم. شبی که اون پیشنهاد رو بهم دادی یه لحظه برای از دست دادنت ترسیدم. برای همین پیشنهاد محرم شدن رو دادم. وقتی قبول کردی باورش برام سخت بود. توی این چند روز دنبال دلیل کارت می گشتم. فهمیدم دلیل کار تو اینه که اون قدر به من وابسته نیستی. فقط تا جایی که احساس خطر کنی صدات در میاد که اونم خوبه. حالا من تو این مسئله از تو عقب ترم. لبخند زدم. —پس بالاخره من یه کار درست انجام دادم. اخم کرد. —کارت که اشتباه بود. منظورم اون حس و علاقته، می فهمی چی می گم؟ سرم را تکان دادم. —فکر کنم همه ی این حرفا رو زدی تا جواب اون سوالم رو ندی که پایین ازت پرسیدم؟ خندید. —آهان! همون که پرسیدی بچه که به دنیا بیاد کدوممون رو بیشتر دوست داری؟ —اهوم، آخه از بس ذوق می کردی یه لحظه حسودیم شد. —اولا که جنس دوست داشتنا با هم فرق داره، بعدشم به نظرم این جور مواقع عشق از بین نمی ره اتفاقا تکثیر می شه و اون وابستگی که ازش حرف زدم کمتر می شه و عشق واقعی باقی می مونه. —پس واسه همینه که زن و شوهرا این قدر اوایل ازدواجشون براشون شیرینه و می گن اون موقع بیشتر همدیگه رو دوست داشتیم؟ یعنی اونا وابسته ی هم بودن؟ —ممکنه! شاید برای همین به مرور زمان دیگه از اون به اصطلاح عشق چیزی باقی نمی مونه، چون اصلا عشقی نبوده، یه وابستگی عاطفی بوده که به مرور کمرنگ شده. چند روزی از آن ما جرا گذشت. نرگس حتی بعد از مرخص شدن هلما به خانه اش می رفت و با او صحبت می کرد. از روی کنجکاوی گاهی از نرگس در مورد هلما سوالاتی می کردم. یک روز بعد از انجام دادن کارهای روزانه، به طبقه ی پایین رفتم تا برای نرگس کمی از ترشی که مادرم فرستاده بود ببرم. با دیدن قیافه ی ناراحت نرگس پرسیدم: —چیزی شده؟! لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن قسمت463 پچ پچ کنان گفت: —بیا تو! هدیه خوابیده. رو مبل تک نفره نشستم و نگاهی به اطراف انداختم. روی میز چند کتاب روی هم چیده شده بود و یک دفترچه و خودکار و لپ تاپی که روشن بود. نگاهم را به طرف آشپزخانه چرخاندم. —نرگس جون مگه هنوز درس می خونی؟! از آشپزخانه بیرون آمد و بشقاب میوه ای که در دستش بود را روی میز گذاشت و آرام گفت: —درس نیست، مقاله های جدید و به روز رو می خونم و نکته هاش رو یادداشت می کنم. —مقاله هایی که به رشته ت مربوط می شه؟ —آره، به نظر من علم اگر به روز نشه مثل آبی که یه جا بمونه، می گنده. لب هایم را بیرون دادم. —ولی همیشه هم این طور نیست. مثلا همین کتابای دانشگاهی که می خونیم چند ساله همینه. —خب پایه های علم که همونه، به خصوص تو رشته ی شما. ولی ما چون با انسانا در ارتباطیم، مدام باید به روز بشیم. پرتقالی از بشقاب برداشتم و شروع به پوست کندن کردم. —واسه این موضوع ناراحتی؟! صاف نشست. —نه، راستش تو کار هلما موندم! پرتقال را نیمه پوست کنده داخل بشقاب گذاشتم. —مگه چی کار کرده؟ نوچی کرد. —از وقتی از بیمارستان مرخص شده، دوباره کاراش رو از سر گرفته. —چطور؟! —اول که خاله ش برده بود خونه ی خودش چون خونه ی هلما مناسب زندگی نبود و خیلی کار داشت. ولی بعد با اصرار خود هلما برگشت خونه ی خودش. خاله شم هر روز بهش سر می زنه. –همون خونه ی سوخته و داغون؟ لبش را کج کرد. –آره، الآنم چون ساره گذاشته رفته، دیگه... با تعجب پرسیدم: —مگه ساره کجا رفته؟! شانه ای بالا انداخت. —معلوم نیست. فکر کنم شهرستان. به خاطر تهدیدایی که می شد ترسیده. هلما هم خیلی ناراحت شده. می گفت چرا من رو تو این وضع ول کرده رفته؟ خیلی به کمکش احتیاج داشتم. دست هایم را در هم گره زدم. —ساره قبلا بهم گفته بود که هلما حرفش رو سر قضیه ی پیام نذاشتن تو صفحه ی مجازیش گوش نمی کنه. نرگس سرش را تکان داد. —آره، سر همونم اختلاف پیدا کرده بودن ولی وقتی هلما بهش می گه که اصلا علی آقا نرفته بیمارستان و توی این مدت من بهش مشاوره می دادم و یه جورایی اون رو دنبال نخود سیاه می فرستادیم، دیگه بیشتر ناراحت شده. گفته من به خاطر تو جونم به خطر افتاده اون وقت تو من رو قابل ندونستی حرف به این مهمی رو بهم بگی. نفس عمیقی کشیدم. —پیش تو بحثشون شد؟ —آره، پیش پای تو هلما زنگ زد گفت ساره دیشب کلید خونه رو آورده داده و گفته دوباره میثم تهدیدش کرده واسه همین یه مدت می خواد بره شهرستان زندگی کنه. نوچ نوچی کردم. —پس چرا با من خداحافظی نکرد؟ نکنه فکر می کنه منم همه چی رو می دونستم و بهش نگفتم؟! نرگس سرش را تکان داد. —به هلما گفته دیگه نمی خوام تلما رو درگیر کنم. اون به اندازه ی کافی اذیت شده واسه همین کلا سیم کارتم رو عوض می کنم. گفته از طرفش از تو خداحافظی کنه. الان مشکل این جاست که نمی دونم با هلما چی کار کنم؟ برداشته از خودش، از خونه ش عکس گرفته گذاشته تو صفحه ش و بر علیه استاد و گروهی که توش بوده صحبت کرده. اون جا حرفایی زده که به مذاق اونا خوش نیومده. گفته اونا من رو سوزوندن و این بلاها رو سرم آوردن. مثل این که گروه اونا کلی ریزش داشته، چند نفرم به اعتراض باهاشون درگیر شدن. خلاصه مشکلات زیادی به وجود اومده. هر چی بهش می گم دست از سر اونا بردار! بذار پلیس کار خودش رو بکنه، گوش نمی کنه. می گه من فقط می خوام همه بفهمن اونا چه بلایی سر شاگرداشون میارن. پوفی کردم. —توام درگیر شدیا؟! –چاره ای نداشتم. می دونی الان هزینه ی مشاوره چنده؟ هلما تمام حقوقش رو هزینه ی درمانش می کنه. –البته هلما هم حق داره نرگس، باید ذات اونا رو به همه نشون بده. بیچاره هلما رو از زندگی ساقط کردن. دیگه اون چه امیدی داره آخه؟ نوچی کرد. –درسته، ولی هلما خودش اونا رو انتخاب کرد. زوری که نبود. ابروهایم بالا رفت. –ولی اونا فریبش دادن. نرگس اخم ریزی کرد. –نمی تونم حرفت رو قبول کنم چون علی آقا اون روزا خیلی باهاش صحبت می کرد، حتی بنده خدا چقدر وقت گذاشت، با مدرک دستشون رو برای هلما رو کرد. ولی هلما قبول نمی کرد. یه بار خود من بهش گفتم شوهرت که باهات دشمنی نداره چرا حرفش رو قبول نمی کنی؟ گفت چون شوهرم می خواد مغز من رو شستشو بده، همون طور که آقا میثاق، تو رو شستشوی مغزی داده. لبم را گاز گرفتم. –وا؟!...به تو گفت؟ صاف نشست. –آره، اون با اعتقادات ما مشکل داشت. اون موقع نمی شد باهاش راحت حرف زد، البته الان پشیمونه و راه درست رو داره می ره اما تو این مورد به خصوص بازم حرف گوش نمی ده. نمی دونم، شایدم واقعا دلش برای جوونای درگیر می سوزه! لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن قسمت464 فردای آن شب در آشپزخانه در حال پختن غذا بودم، گاهی هم سرکی به کتابم می کشیدم و درس می خواندم. در خانه کوبیده شد. با باز کردن در هدیه خودش را داخل خانه انداخت. نرگس چادر به سر سعی کرد لبخند بزند. —تلما جان! هدیه یه ساعت پیشت بمونه من یه سر برم پیش هلما و بیام؟ با تعجب نگاهش کردم. —الان وقت مشاوره شه؟! —نه، دو ساعت پیش باید می رفتم. اون موقع هر چی بهش تلفن کردم در دسترس نبود منم نرفتم. از اون موقع تا حالا صد بار بهش زنگ زدم، در دسترس نیست که نیست! به خاله ش زنگ زدم اونم بی خبر بود. بیچاره خاله شم استرس گرفت گفت حتما اتفاقی افتاده و گرنه غیر ممکنه هلما گوشیش مشکل داشته باشه یا در دسترس نباشه. برای همین نگران شدم. زنگ زدم میثاق بیاد با هم بریم یه سری بهش بزنم. یعنی خاله ش ازم خواست. گفت خونواده ی شوهرش مهمونش هستن نمی تونه ولشون کنه، بره. هدیه را بغل کردم. —بذار منم بیام. هدیه رو می ذاریم پایین پیش مامان یا اصلا با خودمون می بریمش. هدیه را از بغلم گرفت. —راستش هدیه خودش اصرار کرد بیاد بالا ولی حالا که تو می خوای بیای، می برم می دمش به مامان. به خاطر سرمای هوا، بیرون نبرمش بهتره. توام برو حاضر شو. همین که خواستم در را ببندم نرگس صدایم کرد. —تلما! در را کامل باز کردم. —جانم. —اول به علی آقا زنگ بزن ازش اجازه بگیر. سرم را تکان دادم. —اتفاقا خودم می خواستم زنگ بزنم بهش اطلاع بدم. اخم ریزی کرد. —اطلاع نه، ازش اجازه بگیر. کلمه ی اجازه رو حتما بگو. لبخند زدم. —چشم، حتما! بلافاصله به سمت اتاق رفتم و قبل از هر کاری به علی تلفن کردم. گوشی اش را جواب نداد، به مغازه زنگ زدم. —چرا گوشیت رو جواب ندادی؟ —دستم بند بود. مشتری تو مغازه س. —علی جان! خواستم ببینم اجازه می دی منم همراه نرگس و آقا میثاق برم؟ –کجا؟! ماجرا را تند تند برایش تعریف کردم. مکث کرد. —تو که به اونا گفتی می خوای بری که، دیگه چرا به من زنگ زدی؟ —خب اگه تو اجازه ندی نمی رم. می گم خودشون برن. —آخه بری چی کار؟ —برم عیادتش، یه کم حال و هواش عوض بشه. حالا که ساره هم رفته خیلی تنها شده، یه سر بهش بزنم. تنها که نیستم با نرگسم. —این علی جانی که تو گفتی مگه می شه بگم نرو؟ فقط مواظب خودت باش! من خودم میام دنبالت. ذوق زده گفتم: —ممنونم عزیزم. چقدر پیاده کردن حرف های نرگس در زندگی ام، موثر بود و احساس خوبی به من می داد. فوری آماده شدم و به طبقه ی پایین رفتم. داخل ماشین سکوت سنگینی برقرار بود و همین سکوت نگرانم می کرد. کاملا مشخص بود نرگس از چیزی نگران است ولی حرفی نمی زند. جلوی در از ماشین پیاده شدیم. آقا میثاق رو به همسرش گفت: —من تو ماشین می شینم تا شما بیاید. نرگس التماس آمیز نگاهش کرد. —می شه بیای بالا. فوقش پشت در آپارتمانش منتظر می مونی. آقا میثم سری کج کرد و ماشین را قفل کرد. نرگس کلید را داخل قفل انداخت. با تعجب پرسیدم: —کلید داری؟! —آره، چون خیلی سختشه از جاش بلند بشه، خاله ش یه کلیدم به من داده. همین طور که از پله ها بالا می رفتیم آقا میثاق گفت: —شاید شارژ گوشیش تموم شده حوصله نداشته بزنه به شارژ، گرفته خوابیده. این وقت شب مزاحمش نباشید. نرگس کلید را داخل قفل انداخت و هم زمان زنگ آپارتمان را هم زد. —اون بیچاره که خواب درست و حسابی نداره. همه ی سرگرمیش همین گوشیشه. حتی می خواد بخوابه با گوشیش صوت قرآن گوش می ده. بعدشم من از بعد از ظهر دارم بهش زنگ می زنم. الانم تازه سر شبه وقت خواب نیست. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
【 فَإنَك بِأعيُنِنا : بنده‌ی من تو در حِفاظت کاملِ ما قرار داری . . 】 _سوره‌طور؛آیه ٤٨
○"فاذا قضی امرا فانما یقول له کن فیکون"○ خدا بخواهد غیر ممکن هم ممکن می‌شود🌱 با نام و توکل به خدای غیر ممکن‌ها 😊✋️
بد جوری زخمی شده بود رفتم بالای سرش نفس نفس میزد بهش گفتم: زنده‌ای؟ گفت: هنوز نه ! او زنده بودن را در می دید ..! ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بسم‌الله‌الرحـمن‌الرحیـم 💫🍃 قرائت و صد صلوات به نیابت از دکتر 🥀 🏴 هدیه به شهدا و اسرای و 🏴 به نیت ظهور 💚 سلامتی امام زمان، رفع هم و غم‌شان و خوشنودی و رضایت‌شان از ما سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایت‌شون رفع مشکلات کشور شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز رفع گرفتاری‌های خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمی‌دونیم در عالم بالا چه غوغایی می‌کنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما ان‌شاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌹شهید «» متولد۱۳ تیر ۱۳۸۰ شد. اهل محله آذربایجان واقع در بزرگراه شهید نواب صفوی بود. پدر و مادرش از چهار سالگی او را در کلاس‌های قرآن ثبت‌نام کردند. آرمان از همان دوران، یک بچه با جرأتی بود. در آزمون خلبانی ارتش و در آزمون دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین (ع) شرکت کرد اما در آن‌جا توفیق پیدا نکرد تا لباس پاسداری را بر تن کند؛ 🌻لذا وارد دانشگاه شد و در رشته مهندسی عمران تحصیل کرد ولی به خانواده‌اش گفت که محیط دانشگاه به روحیه‌اش سازگار نیست؛ بنابراین به حوزه آیت‌الله مجتهدی رفت. در حال گذراندن دوره سوم بود که به شهادت رسید. هیچ‌کس فکر نمی‌کرد که آرمان شهید شود؛ چراکه کاملاً عادی و ساده رفتار می‌کرد. آرمان جزو های فعال بود و دوره‌های مختلف را می‌گذراند. 🍁وی در جریان اغتشاشات پاییز سال ۱۴۰۱ چندباری همراه با یگان به مأموریت کنترل اغتشاش‌گران رفت تا این‌که برای آخرین‌بار در چهارم آبان، بعد از شرکت در کلاس‌های حوزه علمیه، به جمع همرزمان خود در میدان مقابله با اغتشاشات پیوست و در آن شب به شهادت رسید. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯