السلام علیک یا بقیة الله🌱🤍
#جمکران
#بقیة_الله
خودم اینجا و دلم تو مسیره جمکران ❤️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💚باز دلم هوای #جمکران دارد
✨هوای آن گنبد بیکران دارد
💚به یاد حرم سبز و زیبایت
✨اشک در چشمان من مکان دارد
💚چه درد غریبی ست درد دل تنگی!
✨دل تنگم هوای صاحب الزمان(عج)دارد
#یا_مهدی_اردکنی 🙏
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِکْ ألْفَرَج🙏
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💔
🌸 مرحوم فشندی می گوید:
🔶 در مسجد #جمکران قم، اعمال را به جا آورده بودم و با همسرم می آمدم. دیدم آقایی نورانی داخل صحن شده اند و قصد دارند به طرف مسجد بروند.
با خود گفتم: این سیّد نورانی در این هوای گرم تابستان، از راه رسیده و تشنه است.
🔶 ظرف آبی به دست ایشان دادم. پس از آشامیدن، ظرف آب را پس دادند.
گفتم آقا، شما دعا کنید و فرج #امام_زمان (عج) را از خدا بخواهید تا امر #ظهور نزدیک شود.
🔶 فرمودند:
👈 شیعیانِ ما به اندازه ی آب خوردنی ما را نمی خواهند! اگر ما را بخواهند، دعا می کنند و #فرج ما می رسد. 💔
📚شیفتگان حضرت مهدی (عج)، ج۱، ص ۱۵۵
💚 تعجیل در #ظهور #امام_زمان (عج) صلوات 💚
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#ارسالی_اعضای_محترم_کانال |•☆
#سروده_خانم_عاطفه_جوکار♡°
#در_مدح_شهید_محمدرضا_تورجی_زاده♡•
ظهر تابستان به ساحل موج بی باکی رسید
گوهری آورده بود از عمق ِ دریاها پدید
سالها آن ناخدا بی تو ملالی داشته
در دیار معرفت با عشق یزدان پرورید
جاده ها هم آشنا از رمزِ انگور تو اند
درس فرقان ، صوت قران، این نوا از حق شنید
از ذکاوت بی نهایت در شکار علم هاست
در دلِ اوهام دنیا #جمکران را برگزید
ای سیاوش بارها جان پاکیت اثبات شد
تو شهید زنده بودی این برای من نوید
دل نبندد او به سنگینی ساحل ، زود رفت
قایقی از جنسِ پاکی ها به دریا میرسید
ای #محمد درس غیرت درس عصمت داده ای
در نیِ تاریخِ دنیا #تورجی زاده دمید
🌺سپاس از همراهی صمیمانه شما🌺
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💐 سهشنبههای زیبای #شهید_تورجی_زاده
محمد را صدا کردم و گفتم: باید مسئول گروهان بشی. گفت: قبول می کنم، اما با همان شرط قبلی!
گفتم: صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری!؟ اصلا بگو ببینم بعضی هفته ها که نیستی کجا می ری؟
🍃 گفت: حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا میرم مسجد جمکــــران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم.
#جمکران
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
راز #سه_شنبه شبــهـای #شهید_تورجی_زاده !🌹
اولین روزهای سال 63 بود. نشسته بودم داخل چادر فرماندهی ،جوان خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نیرو نمی خواهی!؟
گفتم : تا ببینم کی باشه!
گفت : محمـــد تــورجی ، گفتم این محمد آقا کی هست؟
لبخندی زد و گفت : خودم هستم.
نگاهی به او کردم و گفتم : چیکار بلدی؟
گفت: بعضی وقت ها می خونم. گفتم اشکالی نداره ، همین الآن بخون!
همانجا نشست و کمی #مداحی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود. اشعاری در مورد #حضرت_زهـــــرا_سلام_الله_علیها خواند.
علت حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده.
کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است.
گفتم : به یک شرط تو رو قبول می کنم . باید بی سیم چی خودم باشی ! قبول کرد و به گردان ما ملحق شد.
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت : می خواهم بروم بین بقیه نیروها. گفتم : باشه اما باید مسئول دسته شوی. قبول کرد. این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد.
بچه ها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمـــد بودند. چند روز بعد گفتم محمـــد باید معاون گروهان شوی.
قبول نمی کرد، با اسرار به من گفت : به شرطی که #سه_شنبه_ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!
با تعجب گفتم : چطــور؟
با خنده گفت : جان آقای مسجدی نپرس!
قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی.
رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری!
کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی!
گفتم : صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی کجا می ری؟
اصرار می کرد که نگوید. من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی؟
بالأخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا می رم مسجد #جمکــــران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم.
با تعجب نگاهش می کردم. چیزی نگفتم. بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخــوئیــن تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندنن نماز #امام_زمـــان_عجل_الله تعالی فرجه الشریف بر می گرد.
یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم.
سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشکـــــــ از چشمانش جاری بود.
در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــــار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم!
به نقل از سردار علی مسجدیان ( فرمـــانده وقت گردان امام حسن علیه السلام )
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
راز #سه_شنبه شبــهـای #شهید_تورجی_زاده !🌹
اولین روزهای سال 63 بود. نشسته بودم داخل چادر فرماندهی ،جوان خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نیرو نمی خواهی!؟
گفتم : تا ببینم کی باشه!
گفت : محمـــد تــورجی ، گفتم این محمد آقا کی هست؟
لبخندی زد و گفت : خودم هستم.
نگاهی به او کردم و گفتم : چیکار بلدی؟
گفت: بعضی وقت ها می خونم. گفتم اشکالی نداره ، همین الآن بخون!
همانجا نشست و کمی #مداحی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود. اشعاری در مورد #حضرت_زهـــــرا_سلام_الله_علیها خواند.
علت حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده.
کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است.
گفتم : به یک شرط تو رو قبول می کنم . باید بی سیم چی خودم باشی ! قبول کرد و به گردان ما ملحق شد.
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت : می خواهم بروم بین بقیه نیروها. گفتم : باشه اما باید مسئول دسته شوی. قبول کرد. این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد.
بچه ها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمـــد بودند. چند روز بعد گفتم محمـــد باید معاون گروهان شوی.
قبول نمی کرد، با اسرار به من گفت : به شرطی که #سه_شنبه_ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!
با تعجب گفتم : چطــور؟
با خنده گفت : جان آقای مسجدی نپرس!
قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی.
رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری!
کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی!
گفتم : صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی کجا می ری؟
اصرار می کرد که نگوید. من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی؟
بالأخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا می رم مسجد #جمکــــران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم.
با تعجب نگاهش می کردم. چیزی نگفتم. بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخــوئیــن تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندنن نماز #امام_زمـــان_عجل_الله تعالی فرجه الشریف بر می گرد.
یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم.
سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشکـــــــ از چشمانش جاری بود.
در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــــار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم!
به نقل از سردار علی مسجدیان ( فرمـــانده وقت گردان امام حسن علیه السلام )
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯