#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقای_طلبه_قسمت_شصت_وسوم
خدای من... محمدچی ازم میخواست... بگم دوسش ندارم... مگه میشه همچین چیزی بگم... نه... نه... غیرممکنه... من دوسش دارم... ولی...ولی اون که دوسم نداره... اون این همه دروغ به من گفت... چرا من نگم...
محمد: فائزه بگو دیگه... به خدا قسم... (نفس عمیق کشید) به جون خودت قسم... اگه بگی دوسم نداری.... دیگه... دیگه منو تو زندگیت نخواهی دید... برای همیشه میرم و دیگه مزاحمت نمیشم...😔
هه... پس منتظر یه بهانه اس تا بره و راحت شه از دستم... بعد از یه سکوت طولانی سرمو گرفتم بالا و تو چشماش خیره شدم...
_دوست ندارم😭
چند دقیقه طول کشید تا بفهمه چی گقتم...
محمد با بهت و ناباوری نگاهم میکرد...😳
منم سرمو انداختم پایین و از کنارش رد شدم... حالم خوب نبود اصلا😭
چند قدم که ازش دور شدم صدای از پشت سر صدام زد: فائزه...
_بله...😔
محمد بهم نزدیک شد و یه جعبه کوچیک آبی گذاشت توی دستم🎁
محمد: تولدت مبارک زندگیم...😔
محمد اینو گفت و مقابل چشمای پر از سوال و مبهوت من رفت...
خدایا... امروز تولد منه....؟
امروز بیست و یکم آذره...
چطور یادم نبود... محمد یادش بود...😢
خدایا... نکنه... نه... 😢
چشمام پر از اشک شد و دنبالش دوییدم...
سر کوچه که رسیدم نه خبری از محمد بود نه ماشینش...
باورم نمیشد رفته باشه... برای همیشه...
تقصیر خودمه... خودم باعث شدم بره...
خدایا... کمکم کن دارم دیوونه میشم...
ولی اون دختر خالشو دوس داره... من مطمئنم... 😭
اون.... اون حتی... نبودن من براش مهم نبوده... اون... اون...😭
دوباره رفتم دانشگاه.... همه یجوری نگاهم میکردن... فکر کنم اکثر شاهده مکالمه عجیب و غریب تنها دختر چادری کلاسشون با یه پسر بودن....
سریع دوییدم سمت نیمکتی که روش نشسته بودم... دوربین و کیفم هنوز اونجا بود...
به ساعت نگاه کردم...
هنوز کلاس داشتم... ولی...
با دو خودمو به در دانشگاه رسوندم... منتظر تاکسی شدم...
الان فقط دلم آرامش میخواست...
درد و دل میخواست...
آرامشی از جنس شهدا...
دردو دلی با شهدا... 😭
#قسمت_شصت_و_سوم
نویسنده { #فائزه_وحی }
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯