eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃🍁🍃🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 📚 🌺قسمت5⃣1⃣ ✨صلوات اباد 📝راوی : خانم عابد ,محمد کریمی 🍃تابستان سال شصت بود.علیرضا کلاس سوم راهنمایی را با موفقیت به پایان رساند.در ان ایام لحظه ای بیکار نبود.یا فعالیت های مسجد و بسیج, یا ورزش و مطالعه و..... 🍃یک روز امد خانه.بی مقدمه گفت: می خواهم برم جبهه! کمی نگاهش کردم و با کنایه گفتم:باشه مادر,اما صبر کن بزرگتر بشی بعد,شما که سن و سالت کمه جبهه نمی برن! 🍃اما همین طور اصرار می کرد.البته قبلا هم اقدام کرده بود.اما چون سنش کم بود اعزام نشده بود.این دفعه می گفت:شما رضایت بده بقیه اش با من. بعد هم شناسنامه اش را گرفت و رفت مسجد. 🍃با کمک بچه های محل,شناسنامه را دستکاری کرد.تاریخ تولدش را یک سال کم کرد! بعد هم از روی ان کپی گرفت و برد سپاه. 🍃تا امدیم بفهمیم که چه خبر شده, دیدم ساک وسایلش را جمع کرده و رفت برای اموزش. به همراه بچه های دوره یازدهم پادگان غدیر سپاه اموزش دید و چند ماه بعد برگشت. 🍃اوایل زمستان بود که با چند تن از دوستانش به کردستان اعزام شد. 🍃نیروها تقسیم شدند.علیرضا و چند نفر از دوستانش در روستای صلوات آباد در اطراف سنندج اعزام شدند.این منطقه از نقاط بحرانی کردستان بود. مرتب ضد انقلاب به آنجا حمله می کرد.صلوات آباد سه ارتفاع کوچک ولی مهم داشت.هر شب هفت نفر از بچه ها در بالای هر کدام از این ارتفاعات مستقر می شدند.آن ها مراقب تحرکات ضد انقلاب بودند. 🍃بارها از علیرضا در مورد کردستان سوال می کردم ولی معمولا چیزی نمی گفت. همیشه دقت می کرد که از خودش چیزی نگوید.اما یک بار برای دیدنش رفتم کردستان. 🌷ادامه دارد.... @ShahidToorajii
🍁🍃🍁🍃🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 📚 🌺قسمت 6⃣1⃣ ✨صلوات اباد 📝راوی:محمد کریمی (برادر شهید) 🍃بچه ها وقتی فهمیدند که من برادر علیرضا هستم خیلی تحویلم گرفتند.بعد هم شروع به صحبت کردیم.هر کسی چیزی می گفت,از سرما,نبود امکانات و.... 🍃در خلال صحبتها یکی از دوستانش گفت:مدتی قبل,رزمندگان ما عملیاتی را انجام دادند.در این حمله ضربه سختی به ضد انقلاب وارد شد.همان شب آنها برای تلافی کردن,به ارتفاعات صلوات آباد حمله کردند. 🍃آن شب نیروی ما کمتر از قبل بود. آنها خیلی سریع دو ارتفاع مجاور را گرفتند و به سمت ما بر روی تپه شهید محمدی حرکت کردند. 🍃به جز من و علیرضا دو نفر دیگر هم بالای ارتفاع بودند هیچ راه چاره ای نداشتیم. محاصره شده بودیم.اماده اسارت و یا شهادت بودیم. 🍃علیرضا در آن شب حماسه ای آفرید که کمتر کسی باور می کرد.علی با هر گلوله یکی از نیروهای ضد انقلاب را از پا در می آورد. 🍃طوری شده بود که من و دو نفر دیگر خشاب پر می کردیم و علی شلیک می کرد.آن قدر مقاومت کردیم تا اینکه بچه های سپاه از داخل روستا به آنها حمله کردند.ضد انقلاب مجبور به فرار شد. 🍃همان برادر بسیجی بعد ها برای من گفت: برادرتان خیلی بزرگتر از سنش می فهمد.در همه کارها عاقبت اندیش است.روحیه فرماندهی او هم بالاست. بچه ها را خیلی خوب مدیریت می کند. 🍃همه او را خیلی دوست دارند.در این شرایط بد آب و هوایی کردستان,نماز اول وقت و نماز شب او ترک نمیشود. علی رضا خیلی از بچه ها را نماز شب خوان کرده. 🍃همیشه هم حدیث پیامبر(ص) را می گوید: 🍃بر شما باد به نماز شب,حتی اگر یک رکعت باشد, زیرا نماز شب انسان را از گناه باز می دارد.خشم پروردگار را خاموش می کند و سوزش آتش را درقیامت دفع می کند. 🌷ادامه دارد.... @ShahidToorajii
🍁🍃🍁🍃🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 بســـم رب شهــــدا و الصــدیقیــن 📚 🌺قسمت 7⃣1⃣ ✨عملیات محرم 📝راوی:عبدالرسول تاج الدین, سید احمد هدایتی 🍃بعد از پایان ماموریت کردستان, مدتی اصفهان بودیم.یکروز با علیرضا به عکاسی رفتیم و جدا جدا عکس گرفتیم. علیرضا از روی عکسش یک قطعه بزرگ سفارش داد.وقتی عکس را به خانه برد خیلی جدی به مادرش گفته بود که این عکس را برای گلزار شهدا و سر مزارم انداخته ام!!بعد ها همین طور هم شد! 🍃مدتی بعد راهی منطقه جنوب شدیم.شهرک دارخوئین محل استقرار بچه های اصفهان بود.تیپ امام حسین (ع) و فرمانده شجاع آن حاج حسین خرازی را حتی عراقی ها هم می شناختند. 🍃هنوز چند روزی از حضور ما نگذشته بود که در اوسط تیر ماه شصت و یک, به همراه بچه های محل به منطقه پاستگاه زید اعزام شدیم. 🍃در عملیات رمضان شرکت کردیم.علیرضا شجاعت خود رادر این عملیات به خوبی نشان داد. بعد از عملیات رمضان چند روزی مرخصی گرفتیم.مجددا از اصفهان به جبهه برگشتیم.پس از تقسیم مجدد نیروها ما را به گردان امیرالمومنین(ع) فرستادند. 🍃ما هر جا می رفتیم پنج نفری با هم بودیم.در اوایل آبان ماه برای عملیات محرم راهی منطقه شرهانی در شمال فکه شدیم. 🍃این عملیات جهت تامین امنیت استان خوزستان وجاده دهلران طراحی شده بود.با این حمله چاه های نفت عراق به خطر می افتاد. 🍃دهم آبان عملیات شروع شد.بچه ها با عبور از موانع وخاکریزها,خیلی سریع به اهداف از پیش تعیین شده رسیدند. 🍃اما عجیب بود.نیروهای دشمن موانع بسیاری از قبیل میادین وسیع مین,تله های انفجاری,انواع سیم های خاردار, جلوی راه بچه ها قرار داده بود. 🌷ادامه دارد.... @ShahidToorajii
🍁🍃🍁🍃🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 📚 🌺قسمت8⃣1⃣ ✨عملیات محرم 📝راوی:عبدالرسول تاج الدین, سیداحمد هدایتی 🍃در مسیر حرکت ما تعدادی از بچه ها در این موانع به شهادت رسیدند.طغیان رودخانه فصلی هم کار را پیچیده تر کرد.اما به هر حال بچه ها همان شب تا مرز پیش روی کردند. 🍃در مواقع درگیری,هدفگیری علیرضا از همه ما بهتر بود.برای همین وقتی تیر بار آوردند روی تپه مستقر کردند گفتیم: مسئولیت تیربار با علیرضا. 🍃روز بعد,هوا که روشن شد,عراق قصد پاتک و پس گرفتن منطقه شرهانی را داشت.اما بچه ها خیلی خوب مقاومت کردند.علیرضا با آتشباری خوب خودش مانع عبور یک ستون از نیروهای عراقی شد. 🍃بچه های پائین تپه هم با زدن تانک های دشمن جلوی پیش روی آنها را گرفتند.عراقی ها چند بار هم می خواستند سنگر ما را بزنند ولی نتوانستند. 🍃هنگام ظهر,بچه ها همان جا نماز اول وقت را خواندند. من هم برای تحویل گرفتن غذا با یکی از بچه ها رفتم پائین, صدای تیراندازی کم شده بود.غذا را گرفتیم و حرکت کردیم. 🍃برادر خسروی پرسید: اون تیر بارچی بالای تپه کیه؟ گفتم: علیرضا کریمی گفت: بارک الله خیلی کارش عالی بود. 🍃هنوز به بالای تپه نرسیده بودیم.یک دفعه صدای انفجار شدیدی آمد و گرد و غبار شدیدی در فضا پیچید. 🍃بی اختیار سر هایمان را پایی گرفتیم. وقتی گرد و غبار کم شد دویدم سمت نوک تپه, خیلی ترسیده بودم. دوستانم بالای تپه بودند.گلوله خمپاره دقیقا به داخل سنگر ما اصابت کرده بود! 🌷ادامه دارد.... @ShahidToorajii
🍁🍃🍁🍃🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 📚 🌺 قسمت 9⃣1⃣ ✨ مجروحیت 📝 راوی:عبدالرسول تاج الدین,رسول سالاری 🍃رسیدم بالای تپه.رفتم داخل سنگر. با تعجب دیدم که هر سه نفرشان غرق خون افتاده اند. 🍃ترسیده بودم. ترکش های خمپاره به سر و دست و پای علیرضا اصابت کرده بود. او بیهوش روی زمین افتاده بود. سریع منتقلشان کردیم پائین.با یک نفربر رفتیم عقب. 🍃چند روزی در بیمارستان اهواز بودیم.زخم های علیرضا پانسمان شد.اما برای بهبودی کامل,با بقیه رفقا راهی اصفهان شدیم. 🍃رسیدیم توی محل.محمد اقا,برادر علیرضا که خودش در عملیات قبلی مجروح شده بود را دیدم.سر کوچه بود. با تعجب جلو امد و با همان لهجه همیشگی گفت: علی جون,دادا چی شده!؟ 🍃علیرضا هم گفت هیچی,چند تا زخم سطحیه. 🍃محمد اقا با تعجب سر تا پای علی را برنداز کرد.با چشمانی گرد شده گفت: ببینم,تو سه روز پیش ساعت حدود یک و نیم عصر مجروح نشدی!؟ 🍃من که کامل در جریان مجروحیت بچه ها بودم گفتم:اره, چطور مگه. محمداقا گفت:ترکش تو سر و پا و دستت خورده,درسته؟ ! 🍃با تعجب بیشتر گفتم:اره!محمد اقا هیجان زده ادامه داد:بابامون همون موقع خواب بود.یکدفعه دیدم از خواب پرید.نفس نفس زنان بلند شد.اومد تو حیاط و مرتب صلوات می فرستاد و امن یجیب می خواند. 🍃رفتم جلو و گفتم:بابا چیزی شده!پیر مرد هم نگاهش رو انداخت تو چشمام و بعد از چند لحظه گفت: 🍃الان تو خواب دیدم علیرضا غرق خون تو سنگر افتاده, از سر تا پا و دستش هم داشت خون می رفت.اما فکر نمی کنم شهید شده باشه!! 🍃بعد از پایان دوران مجروحیت به همراه علیرضا راهی منطقه شدیم.این بار هم به گردان امیرالمومنین(ع)رفتیم. 🍃در این مدت که اصفهان بودیم, علیرضا یک لحظه بیکار نبود.مرتب پیگیر کارهای فرهنگی و بسیج مسجد بود. 🍃به خانواده شهدا سر می زد و.... روحیات علیرضا خیلی تغییرکرده بود. مرتب از آرزوی شهادت حرف می زد! 🌷ادامه دارد..... @ShahidToorajii
🍁🍃🍁🍃🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 📚 🌺 قسمت 9⃣1⃣ ✨ مجروحیت 📝 راوی:عبدالرسول تاج الدین,رسول سالاری 🍃رسیدم بالای تپه.رفتم داخل سنگر. با تعجب دیدم که هر سه نفرشان غرق خون افتاده اند. 🍃ترسیده بودم. ترکش های خمپاره به سر و دست و پای علیرضا اصابت کرده بود. او بیهوش روی زمین افتاده بود. سریع منتقلشان کردیم پائین.با یک نفربر رفتیم عقب. 🍃چند روزی در بیمارستان اهواز بودیم.زخم های علیرضا پانسمان شد.اما برای بهبودی کامل,با بقیه رفقا راهی اصفهان شدیم. 🍃رسیدیم توی محل.محمد اقا,برادر علیرضا که خودش در عملیات قبلی مجروح شده بود را دیدم.سر کوچه بود. با تعجب جلو امد و با همان لهجه همیشگی گفت: علی جون,دادا چی شده!؟ 🍃علیرضا هم گفت هیچی,چند تا زخم سطحیه. 🍃محمد اقا با تعجب سر تا پای علی را برنداز کرد.با چشمانی گرد شده گفت: ببینم,تو سه روز پیش ساعت حدود یک و نیم عصر مجروح نشدی!؟ 🍃من که کامل در جریان مجروحیت بچه ها بودم گفتم:اره, چطور مگه. محمداقا گفت:ترکش تو سر و پا و دستت خورده,درسته؟ ! 🍃با تعجب بیشتر گفتم:اره!محمد اقا هیجان زده ادامه داد:بابامون همون موقع خواب بود.یکدفعه دیدم از خواب پرید.نفس نفس زنان بلند شد.اومد تو حیاط و مرتب صلوات می فرستاد و امن یجیب می خواند. 🍃رفتم جلو و گفتم:بابا چیزی شده!پیر مرد هم نگاهش رو انداخت تو چشمام و بعد از چند لحظه گفت: 🍃الان تو خواب دیدم علیرضا غرق خون تو سنگر افتاده, از سر تا پا و دستش هم داشت خون می رفت.اما فکر نمی کنم شهید شده باشه!! 🍃بعد از پایان دوران مجروحیت به همراه علیرضا راهی منطقه شدیم.این بار هم به گردان امیرالمومنین(ع)رفتیم. 🍃در این مدت که اصفهان بودیم, علیرضا یک لحظه بیکار نبود.مرتب پیگیر کارهای فرهنگی و بسیج مسجد بود. 🍃به خانواده شهدا سر می زد و.... روحیات علیرضا خیلی تغییرکرده بود. مرتب از آرزوی شهادت حرف می زد! 🌷ادامه دارد..... @ShahidToorajii
💠بســــــم رب شهـــــــدا والصـــــــدیقیــــــــن💠 📚 🌺قسمت 0⃣2⃣ 🎇 گروهان اباالفضل (ع) 📝راوی رسول سالاری و نقل از مجموعه حماسه سه شهید 🍃به محض ورود به دارالخوئین به دیدن برادر خسروی(فرمانده گردان) رفتیم. با دیدن ما خیلی خوشحال شد.پس از صحبتهای معمول به علیرضا گفت: من شما رو کامل می شناسم. شجاعت و مدیریت شما رو هم قبول دارم.برای همین می خواهم بیارمت تو مسئولین و ارکان گردان.لذا مسئولیت یکی از دسته ها رو برای شما گذاشتم.دسته دوم از گروهان اباالفضل(ع). 🍃شنیدن نام آقا,علیرضا را خیلی تو فکر فرو برد.البته من می دانستم چرا, او خودش را وقف آقا کرده بود.وقتی می خواستیم بیاییم جبهه,پدر علیرضا به او توصیه کرد که;هیچوقت یادت نره که تو نذر آقا هستی! حالا باید می رفت تو گروهانی که به همین نام و به عاشقان ارباب خدمت می کرد. 🍃رفتیم پیش فرمانده گروهان اباالفضل (ع).من هم شدم بیسیم چی همان گروهان.خوشحال بودم که با هم هستیم. 🍃علیرضا معنویت عجیبی پیدا کرده بود.برادر خسروی هر وقت بیکار بود می آمد پیش ما.با علیرضا و دیگر مسئولین گروهان صحبت می کرد. 🍃یک بار اواخر شب در جمع ما آمد. چند نفری با هم شروع به صحبت کردیم. صحبت به خاطرات شهدا و رزمنده ها کشیده شد.برادر خسروی همینطور که نشسته بود دست علیرضا را گرفت و گفت:من یه خواهشی از شما دارم. علیرضا با تعجب پرسید: بفرمائید?! 🍃همه ما منتظر بودیم.برادر خسروی ادامه داد:من دوست دارم با شما صیغه اخوت بخوانم.من با خیلی از شهدا بوده ام.شما را هم که میبینم به یاد رفقای شهیدم می افتم. 🍃بعد ادامه داد: من رفتار و برخوردهای شما, شجاعت و شهامت شما و نماز شب خواندن های شما رو دیده ام.شک ندارم که این دنیا برای شما خیلی کوچیکه! برای همین می خواهم با شما برادر بشم که اون دنیا ما رو شفاعت کنی! 🌷ادامه دارد... @ShahidToorajii
📚 🌺قسمت 1⃣2⃣ ✨گروهان اباالفضل(ع) 📝راوی رسول سالاری و نقل از مجموعه حماسه سه شهید 🍃همون شب همگی با هم صیغه اخوت خواندیم.برادر خسروی ادامه داد: من مسئول دسته ها وگروهان ها رو نیمه شب انتخاب می کنم! 🍃وقتی تعجب ما را دید گفت:مثلا چند نفری که می بینم شجاعت و مدیریت خوبی دارند رو در نظر می گیرم.بعد دقت می کنم که کدام آنها اهل نماز شب هستند.چون اعتقاد دارم زاهد شب, می تونه شیر روز باشه! 🍃در ایام عملیات والفجر مقدماتی آماده باش کامل بودیم.علیرضا هم خیلی خوب با بچه ها رفیق شده بود.به خاطر شکسته نشدن خط دشمن,ما هم روز برنامه های اموزشی مختلف داشتیم. 🍃علیرضا در آن ایام خیلی سخت ورزش می کرد.یک کیسه بوکس داشتیم که روزی یک ساعت به آن مشت می زد.شبها هم حداقل یک ساعت ورزش می کرد.شنا می رفت,طناب می زد و.... 🍃نوروز سال شصت و دو را هم منطقه بودیم.بعد از ایام عید اعلام شد که عملیات دیگری در راه است. 🍃یک روز صبح دیدم که علیرضا با اصرار از آقای خسروی تقاضای مرخصی می کرد.ایشان هم قبول کرد.علی راهی اصفهان شد. 🍃قبل از رفتنش گفتم: علی چی شده?! گفت:خواب عجیبی دیدم.مامانم منتظر منه!می رم و زود برمی گردم. 🌷ادامه دارد.... @ShahidToorajii
📚 🌺قسمت 2⃣2⃣ ✨بخشش 📝راوی خانم عابد(مادر شهید) 🍃صبح زود بود.زنگ خانه به صدا در آمد. رفتم و در را باز کردم.باورم نمی شد. با تعجب دیدم پشت در علیرضاست! علیرضای من,با همان لبخند همیشگی گرفتمش تو بغلم .گفتم:دو روزه دارم مرتب دعا می کنم که تو برگردی. خیلی دلم برات تنگ شده. 🍃آمدیم داخل, بهش گفتم:امشب مجلس عقد خواهرته, ما هم که هیچ دسترسی به تو نداشتیم, فقط دعا می کردم که تو هم بیایی. 🍃با اینکه از راه رسیده بود وخسته, اما از صبح تا شب دنبال کارها بود. خریدها,تزئین,آماده کردن خانه و.... 🍃عصر هم که آمد پیش خواهرش و گفت: آجی,خیلی مراقب باش اول زندگیتون با گناه شروع نشه.اگه می خوای خدا همیشه پشت و پناهت باشه اجازه نده کسی تو مجلس شما گناه و کار خلاف شرع انجام بده. 🍃صحبتهاش که تمام شد آمد پیش من تو آشپزخانه.من هم از قبل یک جفت کفش شیک با یک شلوار و پیراهن خوب برای علی گرفته بودم.آوردم و دادم بهش.پرسید:اینها برای خودمه؟ با تعجب گفتم:خب اره ! 🍃بعد دیدم با دوچرخه اش رفت بیرون. لباسهای نو را هم تو پلاستیک گذاشت و با خودش برد.بعد از نماز از مسجد برگشت. گفتم :مادر لباست کو؟ 🍃با لبخند همیشگی جلو آمد و دستم را بوسید.گفت:مادر مگه نگفتی مال خودته؟ !من هم دیدم یکی از رفقام هست که بیشتر از من به اونها احتیاج داره,دادم بهش,من هم که اینهمه لباسای خوب دارم. 🍃با تعجب نگاهش می کردم.برای اینکه دلم را به دست بیاره آهسته و با خنده گفت:مگه نمی گفتی:چیزی که در راه خدا می دی, اگه با دست چپ دادی, دست راستت نباید بفهمه! بعد هم خندید و رفت دنبال بقیه کارها. 🍃نشسته بودم و به کارهاش فکر می کردم. چند وقتی بود که خیلی به فکر مردم بود.خیلی از وسایلی که برای او می گرفتم, در راه خدا می بخشید. 🍃خودش به چیزهای کم قانع بود.اما تا می توانست به داد مردم می رسید. همیشه سخن حضرت امام(ره) را می گفت:مردم ولی نعمت ما هستند. 🌷ادامه دارد.... @ShahidToorajii
💠بســـــــم رب شهـــــــدا والصــــــــدیقیــــــــن💠 📚 🌺قسمت 3⃣2⃣ ✨خواب امام 📝راوی خانم عابد (مادر شهید) 🍃آن شب علی خیلی زحمت کشید. خیلی خسته شده بود.وقتی هم که مجلس عقد تمام شد.پیشنهاد کرد دعای توسل بخوانیم.خیلی ها خوششان نیامد.بعد خودش تنهایی رفت توی اتاق و مشغول دعا شد. 🍃نیمه های شب بیدار شدم.علیرضا مشغول نماز شب بود.در قنوت بود و مرتب استغفار می کرد.صورتش خیس از اشک بود. بعد هم با حالت عجیبی مشغول خواندن نماز صبح شد. 🍃انگار پروردگار در مقابلش ایستاده و با او صحبت می کند.آنقدر عاشقانه نماز می خواند که مرا هم تحت تاثیر قرار داده بود. بعد از نماز دیدم صورتش خیلی سرخ شده.جلو امدم و دستم را روی پیشانی اش گذاشتم.دیدم تب شدیدش داره.شاید برای اولین بار بود که بعد از دوازده سال می دیدم پسرم مریض شده. 🍃گفتم:مادر چی شده؟ چیزی برات بیارم؟ گفت:هیچی نیست, بخاطر خستگیه,یه کم بخوابم خوب می شه.بعد رفت و خوابید. 🍃دو ساعت بعد از خواب بیدار شدم. دیدم علی خوابه ولی هنوز تب داره. رفتم تو اشپزخانه که براش دارو بیارم. وقتی برگشتم با تعجب که بلند شده و مشغول پوشیدن لباس است. 🍃با تعجب گفتم کجا مادر؟ تو حالت خوب نیست! با چهره ای خوشحال و خندان گفت:خوب خوبم.باید برم. بچه ها تو جبهه منتظرند. گفتم: یعنی چی! من نمی ذارم با این مریضی راه بیوفتی و بری! 🍃خیره شد تو صورتم.حالت عجیبی داشت. با صدایی آهسته گفت:کدام مریضی! الان تو خواب امام خمینی(ره) رو دیدم که اومدند بالای سرم. دستشون رو کشیدند روی صورتم و گفتند:پاشو, حرکت کن! 🍃اشک در چشمانش حلقه زده بود. با تعجب نگاهش می کردم. جلو آمدم. دستم را روی پیشانیش گذاشتم.خیلی عجیب بود.هیچ اثری از تب نبود. رفتم صبحانه بیارم.گفت:دیرم شده باید سریع حرکت کنم.من هم کمی نان و پنیر با چند تا بسته گز و شیرینی گذاشتم تو ساکش و حرکت کرد. 🌷ادامه دارد.... @ShahidToorajii
📚 🌺قسمت 4⃣2⃣ ✨مسافر کربلا 📝راوی خانم عابد(مادر شهید) 🍃جلوی در که رسید برگشت.دوباره نگاهم کرد.می خواستم بگیرمش تو بغلم. اما نمی دانم چرا نمی توانستم! فقط خیره شده بودم تو صورتش و نگاهش می کردم. 🍃انگار کسی به من می گفت که این آخرین دیدار است.نا خواسته به دنبالش راه افتادم وقتی می خواست بیرون برود با صدایی بغض آلود گفتم :علی جونم, کی برمی گردی؟ ! 🍃مکثی کرد. برگشت به سمت من. خیلی مصمم گفت: 🍃 ما مسافر کربلائیم,‌‌‌‌ وقتی راه کربلا باز شد برمی گردیم!!🍃 🍃ایستاده بودم دم در.رفتنش را می دیدم. گویی جان از بدنم خارج می شد. تا سر کوچه رفت و دوباره برگشت. خوشحال شدم. با خنده گفت:یه چیزی رو یادم رفت! اگه ما رو ندیدین حلالمون کنین! بعد هم دستش رو به علامت خداحافظی تکان داد. بیرون رفت و در را بست. 🍃مثل آدمای حیرت زده شده بودم هیچ عکس العملی نشان ندادم.ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود. ان روز علیرضا به خانه خواهرش هم سر زده بود و هم حلالیت طلبیده بود! در پایان آخرین نامه ای هم که فرستاد, نوشته بود: 🍃به امید دیدار در کربلا, برادر شما علیرضا کریمی🍃 🌷ادامه دارد.... @ShahidToorajii
بسم الله رب الشهدا و الصدیقین 📚 🌺قسمت 5⃣2⃣ ✨والفجر یک 📝راوی رسول سالاری 🍃صبح شانزدهم فروردین شصت و دو بود. علیرضا رسید دارالخوئین. بچه ها داشتند آماده می شدند که به سمت منطقه عملیاتی حرکت کنند. علیرضا به بچه ها ملحق شد. ساعتی بعد سوار اتوبوس ها شدیم. 🍃توی راه گز و شیرینی را باز کرد. بین بچه ها پخش کرد.ساعتی بعد کنار جاده آسفالتی دهلران ایستادیم. از اتوبوس ها پیاده شدیم و سوار کامیون شدیم. از آنجا هم به موقعیت لشگر در شمال فکه رفتیم. 🍃اطراف مقر ما پر از شقایق و لاله های وحشی بود. منظره خیلی زیبایی درست شده بود.نزدیک به سه روز آنجا بودیم. علیرضا در اوقات بیکاری مشغول ساختن مهر با خاک نرم فکه بود.شاید می دانست این خاک روزی سجده گاه عاشقان می شود! 🍃عصر روز سوم, یکی از فرماندهان لشکر امام حسین (ع) به اردوگاه آمد. مسئولین گروهانها و دسته ها را جمع کردند. من و علیرضا هم باهم بودیم. بعد هم آن فرمانده شروع به صحبت کرد: 🍃برادر ها, ان شاالله امشب برای عملیات والفجر یک راهی منطقه فکه شمالی می شویم. از لشکر ما و از این محور دو گردان امیرالمومنین(ع) و امام حسین(ع) خط شکن عملیات هستند و دو گردان دیگر پشت سر آنها. 🍃برادر خسروی با گردانشون باید خط اول دشمن رو مثل نعل اسب دور بزنه و پس از چندین کیلومتر پیاده روی به خط دوم دشمن حمله کنه. برادر قربانی هم با گردانشون می زنه به خط دشمن و جلو میاد. یکی دیگر از لشگر ها هم از سمت چپ شما کار رو شروع می کنه. 🍃بعد هم در مورد موانع و میادین مین و تجهیزات دشمن صحبت کرد. پس از پایان جلسه زودتر از علیرضا رفتم پیش بچه های گروهان, یکی از بچه های محل من را صدا کرد و گفت: تو این چند روز دقت کردی علیرضا چقدر تغییر کرده و چقدر تو خودشه!؟ با تعجب گفتم منظورت چیه؟ ! 🍃گفت: دیشب تو چادر خوابش نمی برد.حرف هایی هم می زد که عجیب بود. 🍃وقتی پرسیدم:علیرضا این حرف ها یعنی چی؟ گفت: فردا, پس فردا خیلی از ما نیستیم. اون موقع می فهمی!! 🌷ادامه دارد.... @ShahidToorajii
📚 🌺 قسمت 6⃣2⃣ ✨والفجر یک 📝راوی رسول سالاری 🍃ساعت ده شب بیستم فروردین, حرکت بچه ها شروع شد. بعد از مدتی پیاده روی رسیدیم به یک خاکریز, از آن عبور کردیم و به یک ستون نشستیم. 🍃علیرضا مرتب شوخی می کرد و جک می گفت. روحیه بچه ها را تقویت می کرد. بعضی از بچه ها به خاطر عدم موفقیت عملیات قبلی نگران بودند. علیرضا هم برای آن ها جمله حضرت امام را می گفت که; مهم انجام تکلیف است نه گرفتن نتیجه. 🍃صدای تیراندازی های پراکنده شنیده می شد.ولی هنوز دستور حرکت صادر نشده بود, من هم که در انتهای ستون بودم,رفتم و خوابیدم روی خاکریز. 🍃دقایقی بعد یکدفعه یک گلوله خورد کنار پام! کمی ترسیدم.ولی نمی شد از این محل استراحت گذشت. همینطور دراز کش توی حال خودم بودم که یکدفعه یک گلوله آمد و خورد توی کلاهم!! نفهمیدم چه جوری از روی خاکریز پریدم پائین.بدنم به شدت می لرزید. 🍃توی سکوت شب دیدم همه بچه های انتهای ستون می خندند.با تعجب گفنم: چیه!؟ خنده داره!؟ یکی از بچه ها با خنده گفت: فکر کردی تیر به کلاه اهنیت خورد؟ ! تعجب من را که دید ادامه داد:علیرضا با سنگ زد به کلاهت! گفتم علی, خدا خفت نکنه, من که نصفه جون شدم... 🍃هنوز جمله تمام نشده بود که یک گلوله آمد و دقیقا" خورد به همان جائی که من خوابیده بودم.همه بچه ها با تعجب به من و محل اصابت گلوله نگاه می کردند. 🍃علیرضا گفت کار خدا را می بینی! لحظاتی بعد دستور حرکت داده شد. ما به همراه گردان امام باقر(ع) نزدیک به دو کیلومتر به سمت چپ رفتیم و بعد هم حدود شش کیلومتر به سمت دشمن, آن هم از داخل معبر میدان مین. 🍃معبر کامل پاکسازی نشده بود. برای همین چند تا از بچه ها شهید و مجروح شدند. با این حال به انتهای معبر رسیدیم.به نزدیک سنگرهای دشمن. 🌷ادامه دارد.... @ShahidToorajii
📚 🌺قسمت 7⃣2⃣ ✨ والفجر یک 📝راوی:رسول سالاری 🍃برادر خسروی از پشت بیسیم نحوه حرکت را گفت: گروهان یکم به سمت جلو, گروهان دوم(حضرت ابوالفضل(ع)) به سمت چپ و گروهان سوم به سمت راست.موانع وحشتناکی سر راه بچه ها بود.اما با سختی بسیار از آنها عبور کردیم.درگیری شروع شد. 🍃من هم به دنبال علیرضا به سمت چپ می دویدم.این منطقه پر از تپه های کم ارتفاع بود.بالای هرکدامشان یک سنگر تیربار بود. 🍃با شلیک های اولین تیربار عراقی, بچه ها روی زمین نشستند. علیرضا داد زد: آرپی جی زن وخی بزنش, گلوله های اول و دوم آرپی جی از بالای سنگر رد شد ولی گلوله سوم سنگر را منهدم کرد.بچه ها هم بلند شدند و در تاریکی به حرکتشان ادامه دادند. چند سنگر تیربار را زدیم و پس از عبور از کانال, رسیدیم به جاده شنی, این جاده مستقیم از سمت عراقی ها به سمت ما می آمد. 🍃قرار بود ما در همین مسیر به سمت جلو حرکت کنیم. سمت چپ ما در صدمتری جاده, یک دیوار کوتاه طولانی قرار داشت.در سمت راست ما ارتفاعات و موانع مختلف قرار داشت.تقریبا از روی تمام تپه ها به سمت ما شلیک می شد. علیرضا گفت: اینطوری نمی شه! بعد هم چند تا نارنجک از ما گرفت و دوید به سمت تپه ها. با پرتاب هر نارنجک یکی از سنگرهای تیربار را خاموش می کرد. علیرضا جلو می رفت. ما هم خیلی سریع به حرکتمان ادامه دادیم حدود پانصد متر جلوتر یکدفعه یک تیربار عراقی از کنار تپه ای بچه ها را به رگبار بست. 🌷ادامه دارد.... @ShahidToorajii
💠بســــــم رب شهـــــــدا والصـــــــدیقیــــــــن💠 📚 🌺قسمت 8⃣2⃣ ✨محاصره 📝راوی: رسول سالاری 🍃گوشی بیسیم رو گرفتم و با قرارگاه صحبت کردم. مسئول قرارگاه گفت: یکی از لشکرها باید سمت چپ سیل بند رو تصرف می کرده،اما نیروهاش توی موانع و میدون مین گیر کردند! هر لحظه هم احتمال داره شما از سمت سیل بند محاصره بشین! 🍃بعد گفت:بچه ها خط اول دشمن رو شکستن. اما عراقی های در حال فرار, دارن به سمت شما که خط دوم هستین می یان و با شما درگیر می شن.از سمت عراقی ها هم که زیر آتیش هستین. 🍃بهترین کار اینه که بچه های گردان امام حسین(ع) که به شما ملحق شدند, با هم بیائید عقب! 🍃سرم داغ شده بود.پاهام دیگه حرکت نمی کرد.همان جا نشستم روی زمین. احساس می کردم که به آخر دنیا رسیدم. این حرف ها یعنی ما توی محاصره کامل هستیم.تمام ماجراهای دیشب تا حالا تو ذهنم مرور می شد. 🍃یکدفعه دیدم از سمت سیل بند, احمد خسروی با چند نفر دیگه از بچه ها به سمت ما می یاد. به سختی بلند شدم. رفتم جلو و خبرها رو بهش دادم. او هم کمی فکر کرد و رفت سراغ بچه ها. 🍃من هم رفتم سمت جاده شنی. می خواستم برم دنبال علیرضا که پشت سیل بند تیراندازی شد. فهمیدم عراقی ها به آنجا رسیدند. مجبور شدم برگردم. 🍃نماز صبح را همان جا پیش بچه ها خواندم. بعد از نماز بچه های گردان امام حسین(ع) هم رسیدند. راه برای بازگشت بچه ها باز شد. فرصت زیادی نداشتیم. برادر خسروی داد می زد:زود باشین! هوا روشن بشه اینجا غوغا می شه! 🌷ادامه دارد.... @ShahidToorajii
💠بسم رب شهدا والصدیقین💠 📚 🌺 قسمت 1⃣3⃣ 🎇 شهادت 📝 راوی:محمد کریمی(برادر شهید) 🍃امبولانس حرکت کرد و رفت. مجروح ها را هم با خودش برد. دل تو دلم نبود. تمام خاطرات علیرضا, از بچگی تا آمدنش به جبهه در ذهنم مرور می شد. 🍃حدود یک ساعت گذشت.از دور چهره چند تا از بچه های مسجد نمایان شد. حدس زدم همین ها دنبال علی رفتند. بلند شدم و به سمتشان رفتم. سلام کردم و سراغش را گرفتم. انگار داغ دلشان تازه شده. های های گریه می کردند. نمی دانستم چه کنم. 🍃اما خدا صبر عجیبی به من داده بود. قرص و محکم گفتم: برای چی گریه می کنین, آرزوی همه ما شهادته, خوش به حال اون که زودتر از بقیه رفت و.... 🍃با حرفهای من کمی آرام شدند ولی یکی از بچه ها گریه اش بند نمی آمد. 🍃شب برگشتیم به اردوگاه, بعد از نماز, حاج مهدی منصوری شروع به مداحی کرد. داغ همه بچه ها تازه شد. 🍃وسط خواندن با گریه گفت: آی بچه هائی که از فکه برگشتین, چرا علیرضا کریمی با شما نیست. صدای گریه بچه ها بند نمی امد فردای آن روز, تمام بچه های گردان های خط شکن را فرستادند مرخصی, ساک علی را هم تحویل گرفتم.سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم.کمی که حال و هوای ما عوض شد رفتم انتهای اتوبوس. بچه های محل آن جا بودند. پرسیدم:کدوم شما جنازه علی رو دیده؟ 🍃همه ساکت شدند ولی با نگاهشان, یکی از رفقای صمیمی علیرضا را نشان می دادند. کنارش نشستم. کمی با او حرف زدم. گفتم: علی چی شد, چطوری شهید شد؟ 🌷ادامه دارد.... @ShahidToorajii
📚 🌺 قسمت 2⃣3⃣ 🎇 شهادت 📝راوی: محمد کریمی(برادر شهید) 🍃خیلی خودش رو کنترل می کرد که گریه نکنه, بعد گفت: من تو راه برگشت رفتم سمت جاده شنی. از لای تپه ها رد شدم.خودم رو رسوندم بالای تپه ای که مشرف به جاده بود. 🍃با تعجب دیدم عراقی ها از سیل بند رد شدند. آنها به بچه های مجروح تیر خلاصی می زدند. 🍃بعد نگاهم به امتداد جاده افتاد. چند تانک عراقی به سرعت در حال عبور از روی جاده بودند. یکدفعه در کنار جاده علیرضا را دیدم. روی زمین افتاده بود. به سختی خودش را به سمت تپه ها می کشاند. 🍃بعثی ها با تیربار تانک به همه مجروح ها که روی زمین بودند شلیک می کردند. اما یکدفعه دیدم یکی از تانک های عراقی از جاده خارج شد. با سرعت به سمت علیرضا رفت. یکدفعه از روی بدنش رد شد!! 🍃اونجا فقط یه صدای یا ابوالفضل(ع) شنیدم. بدنم شروع به لرزیدن کرد. بعد از همان مسیری که آمده بودم دویدم و برگشتم. 🍃صحبتش که به اینجا رسید هر دو گریه می کردیم.طاقت شنیدن این حرف ها را نداشتم. باور کردنش سخت بود. ما همیشه با هم بودیم.اما حالا! 🍃بیش از همه مانده بودم که خبر شهادت را چطور به مادر بگویم. ظهر بود که رسیدم اصفهان, نیم ساعت بعد جلو خانه بودم. اما جرأت نمی کردم که در بزنم.به خودم گفتم: اصلا برا چی اومدی اینجا, تصمیم گرفتم که برگردم منطقه. 🍃سر کوچه که رسیدم, یکدفعه روبه روی پدرم قرار گرفتم. تا مرا دید به صورتم خیره شد. چند لحظه ای فقط نگاهم می کرد. بعد با صدایی لرزان گفت: خوش به حال علیرضا که شهید شد!! 🍃چشمام گرد شده بود.با تعجب گفتم نه, این چه حرفیه! پدر ادامه داد: دیشب تو خواب دیدمش, پیراهنی بلند و سفید تنش بود. خودش گفت که شهید شده! 🍃با پدر وارد منزل شدیم. مادر هم فهمیده بود; مادر می گفت: دیشب علیرضا رو تو عالم رویا دیدم. پسرم با خوشحالی دو تا بال در آورده و پرواز می کرد.هر چی هم گفتم که بیا اینجا, می گفت: نمی تونم, باید برم بالا! 🍃وقتی این وضعیت را دیدم, دیگه من چیزی نگفتم. مادرم تا چند روز بی تابی می کرد. بعد از آن آرام شد و کمتر گریه می کرد! ولی علتش را نمی گفت. 🌷ادامه دارد.... @ShahidToorajii
📚 🌺 قسمت 3⃣3⃣ 🎇 فراق 📝راوی: محمد کریمی 🍃نشسته بودیم سر سفره. مادر گفت: می دونید, چرا دیگه برای علیرضا ناراحت نیستم؟ بعد ادامه داد: وقتی برا پسرم گریه می کردم یکشب تو خواب دیدم که رفتم توی یه باغ بزرگ.پر از درختای میوه, صدای شرشر آب و یه قصر بزرگ و.... خلاصه فهمیدم که اینجا بهشته! 🍃یکدفعه دیدم از لای درختان علیرضای من اومد بیرون. سفید و نورانی با همون لبخند همیشگی. چند تا دختر خیلی زیبا هم دور و برش بودند! 🍃پسرم گفت: مامان هرچی می خوای از این میوه ها بخور. بعد یه تخت زیبا رو نشونم داد و گفت:اینجا هم مال شماست. نگران من هم نباش, ببین چه جای خوبی دارم! از آن روز به بعد گریه و بی تابی مادر کمتر شد. 🍃شانزده سال بعد گذشت. مادر خیلی بی تاب شده بود.همیشه بعد نماز چادرش را روی سرش می کشید و گریه می کرد. یکشب یادم هست که تا صبح نخوابید و گریه می کرد. از تو ناله هاش فهمیدم که دلش برای پسرش تنگ شده. 🍃می گفت خدایا یه تکه از استخوان هم اگه از پسرم بیاد. بدونم که قبرش کجاست همین برای من کافیه. تا اینکه بلاخره ناله ها و گریه های مادر جواب داد. خدا, یوسف گم گشته ما را هم باز گرداند. 🍃تقریبا اوایل محرم سال هفتاد و شش بود. ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه شدم. 🍃به محض اینکه وارد شدم مادرم با عجله و با هیجان جلو امد. مثل همیشه نبود. رنگش خیلی پریده بود. خیلی ترسیدم. فکر کردم اتفاقی افتاده. با تعجب گفتم: مادر چی شده؟ 🍃با صدائی لرزان گفت: باورت نمیشه. گفتم: چی رو؟ نفس عمیقی کشید و گفت: علیرضا برگشته!!! 🌷ادامه دارد.... @ShahidToorajii
💠 بسم رب شهدا و الصدیقین💠 📚 🌺 قسمت 4⃣3⃣ 🎇 بازگشت 📝 راوی:حمیدرضا کریمی 🍃احساس می کردم بی خودی اینقدر ترسیده بودم. کمی تو صورتش نگاه کردم. خیره شدم تو چشماش. 🍃گفتم: اخه مادرم, چرا نمی خوای قبول کنی پسرت شهید شده. همه رفیقاش هم دیدن که عراقیا زدنش. از اون موقع هم این همه سال گذشته, بس کن دیگه! 🍃یکدفعه مادرم گفت:ساکت!الان بیدار میشه. با تعجب گفتم: کی؟ گفت: علیرضا! وقتی اومد تو خونه بعد از سلام و احوالپرسی دستم رو بوسید و گفت: خیلی خسته ام. می خوام بخوابم. بعد هم رفت پتوش رو از تو انباری برداشت.رفت تو اتاق و خوابید. 🍃تو دلم می گفتم: پیرزن ساده دل, یا خواب دیده یا دوباره خیالاتی شده. اما پتوی علیرضا!! این پتو حالت عجیبی داشت. بوی عطر علیرضا را می داد. 🍃اوایل شهادتش, مامان همیشه این پتو را برمی داشت. بغل می کرد و با پسرش حرف می زد و گریه می کرد. 🍃ما هم برای اینکه اذیت نشه, پتو را داخل انباری زیر رختخوابها مخفی کردیم. کسی هم خبر نداشت. 🍃تو همین فکرها بودم. کسی نمی دانست پتو کجاست. خودمان مخفی اش کرده بودیم.پس مادر از کجا فهمیده؟ ! نکنه واقعا علیرضا برگشته!؟ 🍃یکدفعه و با عجله دویدم سمت اتاق, در را باز کردم.خیره خیره به وسط اتاق نگاه کردم. 🌷 ادامه دارد.... @ShahidToorajii
📚 🌺 قسمت 5⃣3⃣ 🎇 بازگشت 📝 راوی: حمیدرضا کریمی 🍃رنگم پریده بود. صورتم عرق کرده و پاهام سست شده بود. همانجا نشستم. مادرم هم وارد اتاق شد. کمی به من نگاه کرد.با تعجب گفت:کجا رفته, علیرضا کو؟ 🍃وسط اتاق پتوی علیرضا پهن بود. گوشه پتو کنار رفته بود. انگار یکی اینجا خوابیده بوده. حالا پتو را کنار زده و رفته.بوی عطر عجیبی اتاق رو پر کرده بود. 🍃جلوتر امدم. بالشی روی زمین بود. روی آن,یک دایره به اندازه یک سر فرو رفته بود. کاملا مشخص بود که یک نفر اینجا خوابیده بوده!! 🍃مو بر بدنم راست شده بود. اصلا حال خوشی نداشتم. مادرم با تعجب می پرسید: کو, کجا رفت؟ از اتاق آمدم بیرون. بوی عطر به خاطر پتو نبود. 🍃همه خانه بوی عطر عجیبی گرفته بود.با تعجب اینطرف و آنطرف می رفتم. اصلا گیج شده بودم.نمی دانستم چه کار باید بکنم. 🍃بعد از کمی قدم زدن و آرام کردن مادر, برای اینکه حال و هوا عوض شود به سراغ اخبار ساعت دو عصر رفتم. 🍃خبر دوم بود یا سوم نمی دانم. گوینده اخبار اعلام کرد: امروز به طور رسمی اولین کاروان راهی کربلا شده! بعد هم توضیح داد که این کاروان شامل خانواده شهدا و... می باشد. 🍃دوباره ذهن من به سال ها قبل برگشت. همان زمانی که علیرضا مشغول خداحافظی بود. 🍃برای آخرین بار راهی جبهه می شد. دقیقا در جلوی همین در ایستاده بود. علیرضا گفت: راه کربلا که باز شد برمی گردم. حالا راه کربلا باز شده! علیرضا هم که امروز برگشته!! 🍃تو همین فکرها بودم. گوینده اخبار اعلام کرد: جمعه این هفته پیکرهای مطهر شهدا پس از نماز جمعه تهران تشییع می شود. 🍃با خودم گفتم حتما علیرضا با این سری از شهدا برگشته. سریع گوشی تلفن را برداشتم. شماره شوهر خواهرم را گرفتم.او کارمند بنیاد شهید بود. 🍃بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: اسامی شهدائی که قراره تشییع بشن رو دارین؟ بعد ادامه دادم: من مطمئنم علیرضا توی اونهاست! با تعجب گفت: از کجا اینقدر مطمئنی؟ ! 🍃گفتم: بعدا توضیح می دم. او هم گفت: نه,اسامی رو ندارم, ولی الان پیگیری می کنم و بهت زنگ می زنم. 🍃یک ربع بعد خواهرم زنگ زد.به سختی حرف می زد. مرتب گریه می کرد. اما بالاخره گفت که علیرضا برگشته. 🌷 ادامه دارد.... @ShahidToorajii
💠 بسم رب شهدا و الصدیقین💠 📚 🌺قسمت 6⃣3⃣ 🎇تشییع 📝راوی:محمد کریمی 🍃سه روز بعد پیکرهای شهدا را از تهران فرستادند.اما علیرضا با آنها نبود.یکی از بچه های سپاه گفت: 🍃به فامیل و آشنا چیزی نگید شاید تشابه اسمی بوده آخه فامیلی کریمی خیلی زیاده! 🍃دیدم حرف خوبیه, من هم چیزی نگفتم.تا اینکه صبح روز بعد که هشتم محرم بود.اتفاق عجیبی افتاد. 🍃صبح زود بود. همه خواب بودند.دیدم کسی در می زند.رفتم در را باز کردم. کسی نبود! 🍃نگاهم به زمین افتاد. با تعجب دیدم مادر شهید رادپی روی زمین نشسته! با صدایی گرفته و بغض آلود پرسید: مادرتون هستن! 🍃رفتم داخل, مادرم که از صدای در بیدار شده بود با تعجب پرسید:کیه این وقت صبح! گفتم مادر شهید رادپی اومده با شما کار داره. 🍃گفت: واه! اون بنده خدا که فلج شده, نمی تونه راه بره! بعد هم سریع چادرش را سرش کرد. 🍃با هم رفتیم دم در. بنده خدا, از سر کوچه تا جلوی خانه ما خودش رو کشونده بود روی زمین. 🍃مادر سلام کرد و گفت: حاج خانم بفرمایید تو مادر شهید رادپی بی مقدمه شروع کرد: خانم کریمی, علیرضاتون رو آوردن?! 🍃مادر گفت: معلوم نیست, احتمالا, مادر شهید رادپی گریه اش گرفت و گفت: 🍃حتما آوردنش, دیشب خواب دیدم حضرت زهرا(ع) جلوی مسجد ایستادند! بعد گفتند: اینجا قراره شهید تشییع کنند. بعد هم دیدم مردم جنازه علیرضای شما رو آوردند تو مسجد!! 🍃من هم نا خوداگاه گریه ام گرفت, همینطور مادرم. اون خانم چند تا شاخه گل سرخ به مادرم داد. بعد گفت: از باغچه خودمون برای شما چیدم. مطمئن باش همین امروز بچه ات می یاد. 🍃نمی دانم چه کسی اینطور برنامه ریزی و هماهنگ کرده بود.اصلا انگار هیچ چیز دست ما نبود. 🍃علیرضا از بچگی نذر اقا شده بود. توی گروهان اباالفضل(ع) هم بود. شب تاسوعا بازگشت.عجیب بود که همان شب پیکرش را آوردند مسجد دسته عزادار که از مسجد حرکت کرد, پیکر علیرضا همراهشان بود. 🍃آن شب بچه های محل تا صبح کنار پیکرش بودند.صبح روز تاسوعا جمعیت زیادی از عاشقان ارباب آمدند,سینه می زدند و گریه می کردند. 🍃همه هیئتی ها آمده بودند تا این فدائی آقا ابوالفضل(ع) را تا گلزار شهدا تشییع کنند. 🌷ادامه دارد.... @ShahidToorajii
📚 🌺قسمت 7⃣3⃣ 🎇همسفر مادر 📝راوی: حمیدرضا کریمی 🍃مدتی بعد از تدفین علیرضا گذشت. از بنیاد شهید آمدند سراغ مادرم. برای کربلا ثبت نامش کردند. قرار شد هفته بعد راهی شود. 🍃با مادر رفتیم پیش مسئول کاروان کربلا. گفتم: مادرم حالش خوب نیست. روزی ده تا قرص باید بخوره. کلیه هاش هم مشکل داره. مرتب هم باید تحت نظارت پزشک باشه. 🍃بعد گفتم:اجازه بدین من باهاش بیام, هر چقدر هم هزینش باشه پرداخت می کنم. 🍃هر چه قدر اصرار کردم بی فایده بود. فقط پدر و مادر شهدا را ثبت نام می کردند. وقتی بر می گشتیم سر راه رفتیم گلزار شهدا. مادر نشست سر مزار علیرضا. خیلی با جدیت گفت: من نمی دونم! داداشت رو نمیذارن بیاد.حال منم که می بینی چطوریه. باید خودت مشکل رو حل کنی! 🍃فردا صبح دیدم مادر زودتر از ما بلند شده. خیلی شاد و خوشحال مشغول آماده کردن صبحانه بود. با تعجب بلند شدم. رفتم سر سفره. گفتم: سلام,خبریه!؟ شک نداشتم که حتما دوباره اتفاقی افتاده! 🍃مادر با هیجان خاصی گفت: دیشب علیرضا اومد به خوابم. من وسط یه بیابان نشسته بودم. 🍃با دوستاش اومدن. پسرم یه پرچم سبز تو دستش گرفته بود. خیلی از دوستانش پشت سرش حرکت می کردند. ردیف پشت سر هم. 🍃لباس همشون سبز و خیلی هم نورانی بود. علیرضا اومد جلو. دستم رو گرفت. تو بیابان حرکت کردیم تا رسیدیم کربلا, من رو برد کنار ضریح و گفت: مادر, این هم حرم آقا امام حسین(ع)! 🍃ضریح رو تو بغل گرفتم و داشتم با گریه زیارت می کردم که یکدفعه از خواب پریدم. من مطمئن هستم علیرضا با من می یاد. 🍃هفته بعد مادر راهی کربلا شد. هشت روز بعد هم برگشت. در حالی که حتی یکی از قرص ها را هم نخورده بود. 🍃اصلا هم مشکل جسمی پیدا نکرده بود. حتی بعد از سفر هم, دیگر به آن داروها احتیاج پیدا نکرد. 🌷 ادامه دارد.... @ShahidToorajii
📚 🌺قسمت 8⃣3⃣ 🎇تفحص 📝راوی:محمد کریمی 🍃یک ماه از تدفین علیرضا گذشت. شب,رفته بودم مسجد. بعد از نماز یکی از بچه های بسیج گفت: ممدآقا, یه آقایی چند روزه دنبال شماست. می گه از بچه های تفحص لشکر امام حسین(ع) هست و با شما کار مهمی داره. 🍃تو فکر بودم. یعنی چی کار داره?! داشتم از درب مسجد بیرون می رفتم. یک دفعه آقایی آمد جلو و سلام کرد. گفت: از بچه های تفحص هستم و با شما کار دارم. 🍃با هم رفتیم منزل. بعد از کمی صحبتهای معمول و یاد کردن از جبهه ها گفت:علیرضا کریمی فرزند باقر برادر شماست, درسته؟ ! 🍃با تعجب گفتم: بله چطور مگه؟ ! ایشان ادامه داد: پیکرش هم تو منطقه فکه شمالی بوده؟ من با تکان دادن سر صحبتهاش رو تائید می کردم. 🍃ایشان ادامه داد: پیکر برادرتون رو من به عقب منتقل کردم! در جریان پیدا شدن ایشون هم ماجراهای عجیبی اتفاق افتاد که برای همین خدمت رسیدم. 🍃همه توجهم به صحبتهای ایشان بود. با تعجب نگاهش می کردم. ایشان ادامه داد: بچه های تفحص مدت ها بود که در منطقه فکه شمالی کار می کردند. خیلی از شهدا رو پیدا کردند.اما چند روزی بود که هر چه جستجو کردیم شهیدی پیدا نمی شد. 🍃از قرارگاه مرکزی تفحص اعلام کردند که از فردا بچه های اصفهان به منطقه شرهانی منتقل می شوند و بچه های لشکر دیگری جایگزین ما خواهند شد. 🍃شب آخر توی مقر, مجلس دعای توسل بر پا کردیم. بچه ها, خیلی گریه کردند. بیشتر از همه سرهنگ علیرضا غلامی که خودش در این منطقه حضور داشت و یک پای خودش را هم تقدیم کرده بود اشک می ریخت. 🍃برادر غلامی از جانبازان شیمیائی و مسئول تفحص شهدای اصفهان بود. آخر مجلس,با گریه دعا کردو گفت: خدایا, ما اومدیم اینجا که از همین منطقه فکه, کربلائی بشیم! ما را حاجت روا کن! 🍃فردا صبح زود بود که بچه های آن لشکر آمدند. وقتی برای رفتن آماده شدیم. دیدم برادر غلامی با بچه های تازه وارد بحث می کنه. 🍃رفتم جلو, دیدم می گه: شما چند ساعت به ما وقت بدین, ما فقط تا جاده شنی می ریم و برمی گردیم. 🌷ادامه دارد.... @ShahidToorajii
💠بسم رب شهدا والصدیقین💠 📚 🌺 قسمت 9⃣3⃣ 🎇 تفحص 📝 راوی: محمد کریمی 🍃از آدمی مثل غلامی بعید بود که اینطور اصرار داشته باشه. من هم همراه او راه افتادم. از میدان مین عبور کردیم. رفتیم سمت جاده شنی. 🍃با تعجب پرسیدم: مگه ما دیروز اینجا رو نگشتیم?! برادر غلامی سریع با پای مصنوعی خودش راه می رفت. گفت: این دفعه فرق داره. خود شهید گفته بیائید دنبالم!! 🍃یکدفعه ایستادم و گفتم: چی?! اما برادر غلامی سریع حرکت می کرد. دویدم دنبالش و گفتم: تو رو خدا بگو چی شده?! ایشون همین طور که راه می رفت, گفت: 🍃دیشب یه پسر بچه با چهره ای معصوم و دوست داشتنی به خوابم اومد. گفت: من کنار جاده شنی هستم. حتی محل حضورش رو هم تو خواب نشونم داد و گفت: باد خاکها رو از روی بدنم کنار زده. الان موقعش شده که من برگردم! مادرم هم خیلی بی تابی می کنه. بعد گفت: من, هم اسم شما هستم. بیا که تو هم حاجت روا می شی!! 🍃با تعجب داشتم به حرف های برادر غلامی گوش می کردم. با عبور از تپه ها رسیدیم به جاده شنی. کمی که جلو رفتیم. بعد, در نقطه ای ایستادیم. ده متر از جاده فاصله گرفتیم. 🍃برادر غلامی نشست و با دست خاک های رملی و نرم را کنار زد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که پیکر شهید پیدا شد. 🍃بعد هم برگشت به سمت من و گفت:زیارت عاشورا همراه داری?! گفتم: آره, بعد هم کتاب را دادم به ایشان. 🍃برادر غلامی هر شهیدی را که پیدا می کرد, کنار بدنش زیارت عاشورا می خواند.اما هر چه گشت زیارت عاشورا در کتاب نبود. بعد گفت:هر چی شهدا بخوان.شروع به خواندن دعای توسل کرد. 🍃بعد از اتمام دعا,بقایای پیکر شهید را خارج کرد. نمی دانم چرا, اما تقریبا بجز استخوانهای پا, تمام استخوانهای این شهید خورد بود!! 🍃برادر غلامی به من گفت: برو عقب من کمی از آنجا دور شدم. کنار پیکر, پارچه سفیدی را پهن کرد و پیکر شهید را داخل آن پیچید. 🍃بعد هم از روی زمین بلند شد. یکدفعه صدای انفجار, سکوت منطقه فکه را در هم شکست. موج انفجار مرا هم روی زمین پرت کرد. 🍃نفهمیدم تله انفجاری بود یا مین, اما به هر صورت جانباز فداکار علیرضا غلامی که عمری را به دنبال شهدا سپری کرده بود. در همان منطقه فکه به قافله شهدا پیوست. 🍃بچه ها که صدای انفجار را شنیده بودند, سریع خودشان را رساندند. پیکر های هر دو شهید را به عقب منتقل کردیم. 🍃من رفتم سراغ بچه های تعاون و از روی شماره پلاک, فهمیدم که اسم این شهید علیرضا کریمی است. 🌷 ادامه دارد... @ShahidToorajii
📚 🌺 قسمت 0⃣4⃣ 🎇 حضور 📝 راوی: محمد کریمی 🍃اوایل دهه هشتاد بود.وسط هفته به طور اتفاقی رفتم سر قبر علیرضا, نزدیک مزار دیدم حدود ده تا خانم محجبه سر قبر علیرضا مشغول دعای توسل بودند. 🍃تعجب کردم.آنها را نمی شناختم. خواهرانم این موقع روز اینجا نمی آیند. من هم از همان جا فاتحه خواندم و برگشتم. 🍃یکبار دیگر هم این ماجرا پیش آمد.این بار تعدادشان بیشتر بود. ولی به هر حال رفتم کنار قبر و شروع به خواندن فاتحه کردم. 🍃وقتی خواستم برگردم یکی از آن خانمها جلو آمد.گفت: ببخشید, شما پدر این شهید هستید؟ گفتم: من برادرشون هستم.پدرش مرحوم شده. 🍃گفت: ما دانشجوهای اصفهان هستیم. هفته ای یکبار با هم, سر مزار شهید کریمی می آییم و دعای توسل می خوانیم. 🍃کمی مکث کردم. با تعجب پرسیدم: شما که با این شهید نسبتی ندارید؟ چرا اینجا می آیید, چرا سر قبر شهدای دیگه نمی خوانید! 🍃جواب داد:یکی از خواهرای دانشجو که الان فارغ التحصیل شده ما رو آورد اینجا. این برنامه را ایشان راه اندازی کرد. بعد ادامه داد: 🍃آن خواهر گرفتاری بسیار شدیدی در زندگی اش بوجود می یاد.هیچ راه چاره ای نداشته. 🍃تنها چیزی که به زهنش می رسد, توکل به خدا و آمدن سر مزار شهدا بوده.برای همین وارد گلزار شهدا می شه. شروع می کنه با شهدا حرف زدن. 🍃بعد هم به طور اتفاقی سر قبر این شهید قرار می گیره. با خواندن اشعار روی سنگ قبر خیلی منقلب می شه. ایشون همینجا می نشینه و دعای توسل می خونه. 🍃فردای آن روز هم به طرز عجیبی مشکلش حل می شه. بعد ادامه داد: این خواهرانی هم که اینجا هستند خیلی از گرفتاری هاشون با عنایت شهدا حل شده. این شهدا خیلی پیش خدا مقام دارن. 🍃سکوت کرده بودم.به حرف های آن خواهر فکر می کردم.همینطور که سرم پایین بود خداحافظی کردم.حال عجیبی داشتم.با خودم حرف می زدم.میگفتم: یک عمر توی جبهه و عملیات ها بودی اینهمه رفیقات شهید شدن اما به اندازه اینها که اصلا دوران جنگ رو ندیدن معرفت به شهدا پیدا نکردی. حتی برادر خودت رو هم نمی شناسی. 🍃کمی جلوتر جمله امام(ره) را بر روی دیوار دیدم که نوشته بود: همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت, مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود. 🌷پایان 💞با تشکر از همراهی همه دوستان. 📚زندگینامه شهید کریمی: برگرفته از کتاب مسافر کربلا 🖊تالیف: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی @ShahidToorajii