~🕊شهیدانه...
#روایت_عشق^'🌺'^
⚘ماشین آمده بود دم در دنبالش،
پوتینهایش را واکس زده بودم.
ساکش رابسته بودم.
تازه سه روز بودکه مرد زندگیم شده بود..
تند تند اشک های صورتم رابا پشت دست پاک میکردم. مادر آمد.. گریه میکرد.
– مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه.
⚘علیآقا گوشهی حیاط گریه می کرد.
خودش هم گریهاش گرفته بود..
دستم راگذاشت توی دست مادر، نگاهش را دزدید. سرش را انداخت پایین و گفت:«دلم میخواد دختر خوبی برای مادرم باشی.»
⚘دستم راکشید، بردگوشهی حیاط. گفت:
«این پاکت ها را به آدرس هایی که روشون نوشتم برسون.. وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میفته گردن تو.»
⚘پولهایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود. هر پاکت برای یک خانوادهی شهید..
#شهید_مصطفی_ردانیپور🌺🌺
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
قبل از عروسی یه کارت دعوت مینویسه برای حضرت زهرا(س) و میندازه تو حرم حضرت معصومه(س).
بعد از عروسی خواب میبینه که حضرت زهرا(س) اومده بودن مراسم عروسیش. با تعجب میپرسه: خانم واقعا باور کنم که شما تشریف آوردید عروسی من؟
حضرت زهرا(س) هم جواب میدن: "مصطفی جان! ما اگه به مجالس شما نیاییم کجا بریم؟!"
#شهید_مصطفی_ردانیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯