#به_وقت_رمان
❣رمان نسل سوخته❣
#قسمت_سیوششم
با من سخن بگو🗣
اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم 🤷♂... اما کم کم حواسم
بهشون جمع شد ... دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست🙅♂ ... و بهشون
توجه نکرد ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟🧐 ... با هر کسی هم که صحبت
می کردم بی نتیجه بود ... اگر مسخره ام نمی کرد ... جواب درستی هم به دستم نمی
رسید ..☹️
و در نهایت ... جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم😚 ... بدون اینکه
سوال من رو بدونه ... داشت سخنرانی می کرد ..🎤
- اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه👀 ... نزول وحی و هم کلامی با
فرشته وحی ... فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده☺️ ... اما قلب
انسان جایگاه خداست❤️ ... جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره ... مگه
اینکه خود انسان ... بهش اجازه ورود بده ...📜 قلب جایگاه خداست ... و اگر شخصی سعی
کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه ... این جاده دو طرفه است ... خدا رو که در قلبت
راه بدی ... این رابطه شروع بشه و به پیش بره... قلبت که لایق بشه ... اون وقت دیگه
امر عجیبی نیست😍... خدا به قلبت الهام می کنه و هدایتت می کنه🕯 ... و شیطان مثل قبل
... با خطواتش حمله می کنه ...👹
خیابان خلوت ... داشتم رد می شدم ... وسط گل کاری ... همین که اومدم پام رو بزارم
طرف دیگه و از گل کاری خارج شم🏵 ... به قوی ترین شکل ممکن گفت ... بایست ...از شوک و ناگهانی بودن این حالت😳 ... ناخودآگاه پاهام خشک شد 😶... و ماشین با سرعت
عجیبی ... مثل برق از کنارم رد شد ... به حدی نزدیک ... که آینه بغلش محکم خورد
توی دست چپم ... و چند هفته رفت توی گچ ..😢
این آخرین باری بود که شک کردم ... بین توهم و واقعیت ... بین الهام و خطوات ... اما
ترس اینکه روزی به جای الهام ... درگیر خطوات بشم ... هنوز هم با منه ... مرزهای
باریک اونها... و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست ...😤
اما اون روز ... رسیدیم مشهد ... مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در😊 ... بقیه
جلوتر از من ... بهش که رسیدم... تمام ذوق و لبخندم کور شد ... 😐
اون حس ... تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد ...
نویسنده : 🌷شہید سید طاها ایمانے🌷
💝ڪپے بہ شرط دعا براے ظہور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯