#به_وقت_رمان
🎈رمان نسل سوخته🎈
#قسمت_بیستودوم
💪زمانی برای مرد شدن...🎩
از روزه گرفتن منع شده بودم ... اما به معنای عقب نشینی نبود😇 ... صبح از جا بلند می
شدم ... بدون خوردن صبحانه ... فقط یه لیوان آب🍶 ... همین قدر که دیگه روزه نباشم...
و تا افطار لب به چیزی نمی زدم❌ ... خوراکی هایی رو هم که مادرم می داد بین بچه ها
تقسیم می کردم ... یک ماه ... غذام فقط یک وعده غذایی بود💟 ..برای من ... اینم تمرین بود ... تمرین نه گفتن ✋... تمرین محکم شدن 😐... تمرین کنترل
خودم ...💪
بعد از زنگ ورزش ... تشنگی به شدت بهم فشار آورد 😫... همون جا ولو شدم روی زمین
سرد ... معلم ورزش⛹ مون اومد بالای سرم ...
- خوب پاشو برو آب بخور ...😲
دوباره نگام کرد ... حس تکان دادن لب هام رو نداشتم ...😤
- چرا روزه گرفتی؟ ... اگر روزه گرفتن برای سن تو بود ... خدا از 10 سالگی واجبش
می کرد ...🙃
یه حسی بهم می گفت ... الانه که به خاطر ضعف و وضع من ... به حریم و حرمت روزه
گرفتن و رمضان ... خدشه وارد بشه🤦♂ ... نمی خواستم سستی و مشکل من ... در نفی
رمضان قدم برداره 🙁... سریع از روی زمین بلند شدم ...
- آقا اجازه ... ما قوی تریم یا دخترها؟ ...😉
خنده اش گرفت ...☺️
- آقا ... پس چرا خدا به اونها میگه 9 سالگی روزه بگیرید ... اما ما باید 15 سالگی روزه
بگیریم؟ ... ما که قوی تریم ...😊💪
خنده اش کور شد 😶... من استاد پرسیدن سوال هایی بودم که همیشه بی جواب می
موند ... این بار خودم لبخند زدم ...🤗
- ما مرد شدیم آقا ...😎
-همچین میگه مرد شدیم آقا ... که انگار رستم دستانه ... بزار پشت لبت سبز بشه بعد
بگو مرد شدم ...😅
- نه آقا ... ما مرد شدیم ... روحانی مسجدمون میگه ... اگر مردی به هیکل و یال کوپال
و ... مو و سیبیل بود ... شمر هیچی از مردانگی کم نداشت ... ما مرد بی ریش و سیبیلم
آقا ...👹😅
فقط بهم نگاه کرد ... همون حس بهم می گفت ... دیگه ادامه نده ...🤓
- آقا با اجازه تون ... تا زنگ نخورده بریم لباس مون رو عوض کنیم ...🤤
نویسنده : 🍭شہید سید طاها ایمانے🍭
🌙ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور مولا⭐️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯