🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_بیست_سوم
صبح با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم .
بعد از نماز صبح دوباره شروع به مطالعه کتاب کردم.
عطش دانستن زندگیم را دستخوش تغییرات کرده بود .
همچون تشنه ای که به دنبال آب است و به هرجایی سرمیزند تا قطره ای آب بیابد ,من هم همانگونه به دنبال فهمیدن و شناخت بیشتر بودم .با شنیدن صدای قار و قور شکمم به خودم آمدم و راهی طبقه پایین شدم تا در کنار خانواده صبحانه بخورم.
در حین خوردن صبحانه به روهام گفتم :
_روهام تو امام زمان عج رو چقدر میشناسی؟
_زیاد نمیشناسم و قبول هم ندارم, به نظرم اصلا چنین امامی وجود نداره!!!
_چرا چنین تصوری داری؟
_خودت یکم فکر کن .وجود امامی که همیشه غایب بوده چه فایده ای داره ؟مگه نمیگن امام میاد تا مردم رو راهنمایی کنه ؟خوب پس این امامی که حضور نداره چطوری میخواد ما رو هدایت کنه؟خواهر ساده من ,به جای فکرکردن به امامی که نیست برو درست رو بخون!!!
پاسخی برای سوالش نداشتم و این بیشتر ذهنم را بهم میریخت .با تصور اینکه نکند واقعا امامی وجود ندارد قلبم تیر کشید حس بدی پیدا کردم.خودم خوب میدانستم که دلم میخواهد چنین امامی واقعا باشد .حس پوچی به قلبم سرازیر شد .بدون گفتن حرفی بلند شدم و به اتاقم پناه بردم .
بی قرارشده بودم و دلیلش شکی بود که روهام به دلم انداخته بود .
بدون توجه به زمان شماره کیان را گرفتم کمی که بوق خورد اشغالی زد .مطمئن شدم که در کلاس است که نمیتواند پاسخ بدهد.
با عجله لباس پوشیدم و حتی نگاهی به پوششم نیانداختم .
با برداشتن کیفم از خانه خارج و راهی دانشگاه شدم.
نمیتوانستم تا پایان کلاسش صبر کنم باید سریع جواب سوالم را پیدا میکردم.
نیم ساعت بعد, جلو در اتاقش ایستادم و ضربه ای به در زدم ولی پاسخی نگرفتم .
از یکی از مسئولین آموزش ,سراغش را گرفتم و با گرفتن شماره کلاس راهی طبقه دوم شدم.
با چند ضربه به در کلاس و شنیدن بفرمایید از او در را باز کردم .
کیان با تعجب به من نگاهی انداخت و گفت:
_سلام خانم ادیب
_سلام استاد.ببخشید مزاحم کلاستون شدم .میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم .
کیان نگاهی به ساعتش کرد و گفت :
_چندلحظه بیرون تشریف داشته باشید خدمت میرسم
_چشم
در کلاس را بستم و کنار دیوار ایستادم.کمی که گذشت ,کیان از کلاس خارج شد و به من گفت:
_سلام.اتفاقی افتاده.؟
_سلام ببخشید که مزاحم شدم
_خواهش میکنم کلاس منم آخراش بود .حالا میگید چی شده که شما با این وضع آشفته به دانشگاه اومدید!!!!
_وضع آشفته؟؟
نگاهی به سرتا پایم انداختم با دیدن دکمه های جابه جا بسته شده و روسری شل و ول روی سرم از خجالت لبم را گزیدم و گفتم:
_ببخشید میشه من چنددقیقه برم جایی و برگردم
_بله حتما تو اتاقم منتظرتون می مونم.
_ممنون
با خجالت سریع به سمت سرویس بهداشتی دویدم و در دلم خودم را بخاطر این وضع آشفته فحش باران کردم .
دکمه های مانتو را دوباره بستم و روسری ام را دوباره مرتب بستم و بعد از مطمئن شدن از وضعم به سمت اتاق کیان رفتم.
بعد از زدن چندضربه و با شنیدن بفرمایید او وارد دفترش شدم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_سوم
وقتی به بچه ها نزدیک شدیم، یسنا با دیدنم با ذوق به سمتم آمد و مرا بغل کرد
_سلام عشقمممممم .
خندیدم .کیان که کنارم بود با خندهرگفت
_نمیدونستم روژان خانم عشق شما هم محسوب میشه یسنا خانم.
یسنا از آغوشم بیرون آمد و باخنده رو به کیان کرد
_ببخشید یادم نبود بگم .من قبل اومدن شما عاشقش شده بودم
هرسه بلند خندیدم
به بقیه ملحق شدیم .سیمین و سوسن کنار هم ایستاده بودند .با سوسن به گرمی احوال پرسی کردم که او هم با لبخند و مهربانی جوابم را داد
سوسن را دیدم که اخمهایش توی هم بود و دستانش محکم چادرش را نگه داشته بود.با اینکه میدانستم دل خوشی از من ندارد با این حال رو بهش کردم
_سلام سیمین جان .خوبید
با اکراه و سرد جواب داد.
_سلام ممنونم
من نیز دیگر حرفی به او نزدم .با صدای کیان به او نگاه کردم
_عزیزم شما قبلا با دخترخاله ها و دخترعمه هام آشناشدی .امروز میخوام پسرخاله با معرفتم رو هم بهت معرفی کنم .
با دستش برشانه پسری که همسن و سال خودش بود، زد
_ایشونم آقای دکتر ،پسرخاله بنده هستند.حسام جان داداش بزرگتر دوقلوها
لبخندی زدم
_سلام از آشنایی با شما خوشبختم
_سلام .همچنین.تبریک میگم بهتون
_ممنونم.
حسنا باناراحتی گفت
_بزارید منم حال عشقمو بپرسم دیگه
به سمتش چرخیدم
_سلام عزیزم
_سلام روژان جون .تبریک میگم بهتون
_ممنونم عزیزم
کیان روهام را که در مدت احوالپرسی من ساکت ایستاده بود ،را به بقیه معرفی کرد
_ایشون هم آقا روهام ،برادر خانم بنده هستند
دوباره احوالپرسی ها شروع شد .
روهام و حسام که انگار از هم خیلی خوششان آمده بود کنار هم نشستند.من هم کنار کیان نشستم.
کیان تا زمان نهار کنارم نشست و با جوانها گفتیم و خندیدیم .
موقع نهار همه به داخل خانه برگشتیم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯