شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 #قسمت_نهم 🌸چشمهای کور من😔 اون روز ...یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس
#به_وقت_رمان
📖رمان نسل سوخته👓
#قسمت_دهم
🌸احسان
از اون روز به بعد دیگه چکمه هام رو نپوشیدم...دستکش و کلاهم رو هم فقط تا سر کوچه...
می رسیدم سر کوچه درشون میاوردم و میذاشتم توی کیفم...و همونطوری میرفتم مدرسه...
آخر یه روز ناظم منو کشید کنار...
-مهران؟...راست میگن پدرت ورشکست شده🤔
برق از سرم پرید مات و مبهوت بهش نگاه کردم...
-نه آقا پدرمون ورشکست نشده.😳..
یه نگاهی بهم انداخت و دستش رو گرفت توی دستم...
-مهران جان خجالت نداره..بین خودمون میمونه بعضی چیزا رو باید مدرسه بدونه...منم مثل پدرت...تو هم مثل پسر خودم...
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم...خنده ام گرفت...دست کردم توی کیفم و شال و دستکشم رو بیرون آوردم...نگاه دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من..روی صورت ناظممون نقش بست...
-پس چرا ازشون استفاده نمیکنی؟؟...
سرم رو انداختم پایین...
-آقا شرمنده ام که این رو میپرسم ولی از احسان هم پرسیدید...چرا دستکش و کلاه و شال نداره؟؟؟...
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد...دستش رو کشید روی سرم...
-قبل از اینکه بشینی سر جات...حتما روی بخاری موهات رو خشک کن.....
#ادامهدارد.....
✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی
#نشر_حداکثری
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_دهم
با عجله به سمت سالن کنفرانس که کلاسهای سه شنبه مهدوی آنجا برگزار میشد ,رفتم.
پشت در سالن نفسی تازه کردم و وارد شدم.
استادشمس در حال صحبت کردن با دانشجوها بودند که متوجه ورود من شدند .
در حالی که کوله ام را روی دوشم مرتب میکردم ,گفتم:
_سلام استاد اجازه هست؟
_سلام بفرمایید داخل خانم ادیب
به سمت جلو قدم برداشتم و با دیدن اولین صندلی خالی سریع نشستم.
استاد شمس نگاه کوتاهی به من انداختند و گفتند:
_خانم ادیب به جمع ما خوش اومدید امیدوارم که بتونید به جواب سوالاتتون برسید.
_ممنونم استاد.امیدوارم
_خانم ادیب اگه سوالی دارید بپرسید؟
_واقعیتش استاد, سوال که خیلی زیاده و من نمیدونم دقیقاکدوم رو بپرسم که زیاد وقت جلسه گرفته نشه؟
_شما نگران وقت جلسه نباشید ما اینجا دورهم جمع شدیم تا به جواب همین سوالاتی که تو ذهن همه ما وجود داره پاسخ بدید پس خواهش میکنم راحت باشید
_بله.چشم. استاد طبق گفته هایی که من شنیده ام میگن امام مهدی (عج)زمانی ظهور می کنه که حکومت طاغوت سراسر جهان را فراگرفته باشه و
دنیا در فسادغرق شده باشه .
ما در کتاب های دبیرستان خوندیم که ما باید کارهایی انجام بدیم که زمینه را برای ظهور فراهم کنه تا ظهور
منجی انجام بگیره سوال من اینه که چطوری با کارهای خودمون زمینه رو برای ظهور فراهم کنیم ؟یعنی به نابسامان شدن اوضاع جهان و طاغوتی شدن اون کمک کنیم یا منظورش چیز دیگه ای هستش؟ممنون میشم جواب بدید.
_سوال خوبی پرسیدید.
ببینید این برداشت اشتباهیه که از روایات معصومین (ع)صورت گرفته و شاید برای اینکه روایات متعددی داریم که امام عصر (عج) در عصر ظهور زمین را از عدالت پر می کنند، همانگونه که پر از ظلم و جور شده.
عده ای با نگاه ابتدایی می گن که عدالت مهدوی محقق نمیشه مگر اینکه زمین پر از ظلم و جور باشه پس باید چنین اتفاقی بیفته و
نتیجه می گیرن که نباید جلوی ظلم را گرفت و حتی خودمون هم باید ظلم و گناه کنیم؛ این برداشت غلطه!! چراکه پر شدن زمین از ظلم به معنای پر شدن اون از ظالمان نیست.
یه مثال میزنم تا بهتر منظورم رو بفهمید اینکه بخوایم برای خالی شدن اتاقی از
دود پنجره رو باز کنیم ,لازم نیست که حتما همه در اون اتاق سیگار بکشند حتی کشیدن سیگار توسط یک نفر می تونه فضا را آلوده کنه و باز کردن پنجره ضرورت پیدا کنه!!
درباره پر شدن زمین از ظلم و جور هم اینجوریه که این پر شدن ظلم یعنی مردم همه مشتاق عدالتند اما عده ای مستکبر در حال ظلم و ستم اند و برای همین اعتراض مردم برانگیخته می شه و امروز هم می بینیم که مردم در همه جای دنیا نسبت به حکومت ها
معترض اند و این یعنی دنیا پر از ظلمه و مردم ناراضی اند و این حدیث معناش اینه که مردم همه خواستار عدالت اند و عده ای که
.درآمدشان از تجارت های خاص و فاسده ، می کوشند ظلم را ترویج دهند
.بنابراین، ظهور در شرایطیه که مردم خواهان عدالت هستن اما عده ای عدالت را نفی کرده و مستکبرانه ظلم می کنند
متوجه منظورم شدید؟
_بله استاد کامل متوجه شدم .ممنونم
_خواهش میکنم .دوستان دیگه هم اگه سوالی دارند در خدمتم
صدای همهمه دانشجویان بلند شد.انگار همگی در حال تحلیل اطلاعات یادگرفته شده بودند
_ان شاءالله جلسه آینده به شبهات دیگه میپردازیم .خسته نباشید .خانم ادیب شما چندلحظه بمونید کارتون دارم.
دانشجوها کم کم در حال ترک سالن بودند و من ایستاده بودم تا اطراف استاد خلوت شود.متوجه نگاههای دختران دیگر به خودم بودم .مطمئن بودم در ذهنشان چیزهای خوبی در مورد من وجود نداشت و قطعا تصورات ذهنی انها بخاطر پوششم بود.
وقتی استاد تنها شد به او نزدیک شدم و گفتم:
_بفرمایید استاد درخدمتم
_خانم ادیب شماره ام رو میدم خدمتتون هرسوالی که واستون پیش اومد تماس بگیرید تا جوابتون رو بدم .میدونم که
هنوز هم ذهنتون در گیر هستش
_ممنون استاد ولی اینجوری مزاحمتون میشم
_ مزاحمتی نیست.خوش حال میشم کمکتون کنم .پس لطفا
یادداشت کنید ....
_ممنونم با اجازتون خدا نگهدار
_خدا نگهدار
در حالی که حس خوبی از این جلسه و رفتار استاد گرفته بودم از سالن خارج شدم.
دیدگاهم نسبت به استاد بسیار تغییر کرده بود و در ذهنم او را دیگر یک استاد متحجر و امل نمیدیدم .بلکه حال به نظرم او فردی روشنفکر و با شخصیت بود که شاید مستقیم نگاهم نمیکرد ولی میتواند بدون قضاوت کمکم کند.
از این تغییر تصوراتم .بسیار خرسند بودم و همین هم باعث شده بود با حسی جدید و ناب به سمت خانه به راه بیفتم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دهم
با لبخند به آن دو نگاه میکردم و لذت میبردم از اینکه هردو باهم دوست شده بودند .
با آمدن بزرگترها همگی باهم از امامزاده خارج شدیم.
کیان در رستورانی بسیار مجلل میز رزرو کرده بود و همگی را به نهار دعوت کرد.
اولین روزی که دوخانواده باهم پیوند خورده بودند به خوشی به پایان رسید.
روز بعد صبح خروس خون کیان به دیدنم آمد ،جلو در داخل ماشین نشسته بود .
با چشمانی که به زور باز نگهشان داشته بودم، سوار ماشین شدم.
_سلام بر خوابالوی خودم
_سلام برآقای سحرخیز خودم
_من قربون چشای پف کرده ات.حاضری بیای تا جایی بریم
در حالی که هنوز گیج خواب بودم از ماشین پیاده شدم.کیان با تعجب صدایم زد
_روژان ،کجا میری عزیزم
_برم لباس بپوشم سری میام.
وارد اتاقم شدم و هرچه دم دستم می آمد را پوشیدم و از خانه خارج شدم.
ماشین که به راه افتاد خمیازه ای کشیدم با همان دهانی که یک متر باز مانده بود گفتم
_کجا میریم ؟
کیان به قیافه خواب آلودم خندید و با دستش سرم را به صندلی تکیه داد
_بخواب جونم .رسیدیم بیدارت می کنم
لبخندی خسته زدم و به چشمانم اجازه دادم تا مرا به عالم هپروت ببرد
در آسمان هفتم بودم که کیان با صدایی که مملو از عشق بود نامم را به زبان آورد و خواب را از چشمانم ربود
_روژانم
میم مالکیت آخر نامم مرا غرق خوشی کرد
_سلام
_سلام خوابالو .پاشو رسیدیم
با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم .چشمم به یک کافه بسیار زیبا که میان درختان سر به فلک کشیده ،ساخته شده بود،افتاد
_وااااای عاشقتم کیان
کیان با لبخند به سمتم چرخید
_میدونی دارم به چی فکر میکنم
_نه،به چی؟
_به اینکه هر روز همینقدر شگفت زده ات کنم و تو از خوشی داد بزنی عاشقتم .بهترین حس دنیا رو پیدامیکنم.
_عاشق تو بودن بهترین حس دنیاست
صبحانه را در کافه خوردیم و باهم به درختان چشم دوختیم .روز ی که با او شروع شود برایم روز خوش شانسی ام میشود.
_هنوز باورم نمیشه که ساکن قلبم شدی و تا یک ماه دیگه ساکن خونم میشی.
_منم باورم نمیشه که به تو رسیدم.برای رفتن سر خونه زندگیمون روز شماری میکنم.
_همه سعیم رو میکنم زودتر بریم.موافقی امروز بریم دنبال خونه؟
شادمان بودم از اینکه کیان هم مانند من مشتاق بود تا هرچه زودتر زندگیمان را زیر یک سقف شروع کنیم.
_باشه موافقم
_پس پاشو یک سر بریم خونه ما ،بعدش بریم بنگاه دنبال خونه
&ادامه دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#هوالعشق❤️
بعد از کلی دور دور کردن و چرخوندن ما دور *شهرک پردیسان* که آقاجواد گفتن تقریبا ساکناش اکثر روحانی هستن حرکت کردیم به طرف پارک علوی😍
نزدیکای غروب بود و هوا بدجور دونفره😍
فاطمه و علی هم که نامردا دست تو دست هم قدم میزدن و از ما جلو افتادن😢
من و اقاسیدم که سینگل😕😢
توی همین فکرا بودم که یهو گوشیم زنگ خورد مامان جونم بود😍 باهاش یکم صحبت کردم و بعد قطع کردم.
علی و فاطمه خیلی از ما جلوتر بودن🙄
سید: دوربین وسیله کارتونه یا به عکاسی علاقه دارید؟
_هردو😉
سید: اووووم یعنی شما کارم میکنید😳
_کار به اون صورت که نه ولی من خبرنگارم☺️
سید: حرفه جالبیه😏
بچه پرو یه جوری با غرور حرف میزنه که دهن آدم بسته میشه😡
ولی کور خوندی آقاجواد به حرفت میارم😈
_شما تا حالا آقا حامد رو از نزدیک دیدی؟؟؟
سید: عه خب راستش نه 😒 ولی جز بهترین روزای زندگیم میشه روزی که برا اولین خواننده محبوبم رو ببینم😊
_منم خیلی دوس دادم از نزدیک ببینمشون😊 راستی میشه امشب بریم مغازه ای که تسبیحتون رو ازش گرفتید ؟🙄 توی کرمان جفتشو پیدا نکردم🤓
سید: اگه وقت شد چشم😴
خدا بگم چیکارت کنه آقاجواد مغرور😡
دیگه حرفی نزدم و اونم چیزی نگفت... نمیدونم چرا این قدر راه میریم... خب یه جا بشینیم دیگه... همش تقصیر اون لیلی مجنونه دیگه 😡
وای خدای من حالا که دقت میکنم چقدر قدم کوتاهه😳 نه یا شایدم قد آقاسید خیلی بلنده🙄
من تا زیر شونشم
توی افکار خودم غرق بودم که یهو احساس کردم یکی چادرمو کشید😨
عه این که سیده 😯 چرا داره منو میکشه طرف خودش😱
سید: عه حواستون کجاست😮اگه نکشید بودمتون که به اون پسره برخورد میکردید😡
_من😳 چطور نفهمیدم😱
سید: سه ساعته دارم صداتون میکنم اصلا تو این دنیا نیستید😒 مجبور شدم چادرتونو بگیرم😐
_بب....مم....یعنی هم ببخشید هم ممنون😢
وای خدای من😳 گفت داشتم صداتون میکردم 😳 یعنی اسممو صدا زده😢
#قسمت_دهم
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_دهم*
خدا میدونه تا صبح روی هم نگذاشتم و مشغول دعا بودم.
_خدایا خودت بچه ام را حفظ کن. به حق جد آقای خمینی اگه دستگیرش هم کردن به دلشون بنداز که آزادش کنن.
صبح زود صدای فریاد اومد.
_آقای رهسپار آقای رهسپار.
همین که صدای این مرد بلند شد من دیگه توی حیاط نشستم روی زمین. رنگ مش شده بود مثل پلیته چراغ. دوباره صدای مرد آمد.
همینطور می زد توی در. خودم را جمع کردم رفتم توی خونه.
_مرد بلند شو ببین کیه صبح به این زودی داره صدات میزنه شاید از بچه ام خبری شده!
دوتامون دویدم به سمت در .همین که در باز شد دیدم دست غلامعلی توی دستش هست آوردش داخل.
_وای آقا الهی خیر ببینی!! مامان کجا بودی تا الان؟!
مثل پروانه دور غلامعلی می چرخیدم و می بوسیدمش.
_الهی بمیرم مادر تو که منو نصفه جون کردی.
دیگه نمی گفتم که آقا این کجا بوده؟ چطوری الان پیش شماست. اصلاً دستپاچه شده بودم.این آقای لاریکه فامیلی که بود یک مرد قد بلندی بود و ظاهراً راننده هم بود.
_آقای رهسپار این آقا پسر شما دیشب در زد و اومد خونه ما. ساواکیها گرفته بودم اما مثل اینکه از دستشان فرار کرده بود. در خانه ما را زدند و ما نگهش داشتیم و حالا هم آوردمش خدمت شما.می دونستم حتماً نگرانش هستین به همین خاطر صبح به زودی اومدم تا بگم حواستون بیشتر بهش باشه.
تازه غلامرضا ساواکیها گرفته بودند و چند تا با تو هم از دستشان خورده بود ولی انقدر نگویید که از دستشان فرار کرده و همون اول کوچه حیدر خونه ها را زده بود رفته بود داخل خونه .
خونه به خونه همسایه ها در رو براش باز کرده بودن تا رسیده و خانه متفکر لاری که یک در کوچهشان توی کوچه ما باز می شد.غلام علی هم گفته بود که هستم و خونمون کجاست این آقا آورده بودش خونه.
_آقای رستگار مواظب بچه هام باش این روزها اوضاع مملکت خیلی خوب نیست رژیم تحت فشار .اینها هم دنبال بهانه هستند مردم را ببرند سربه نیست کنند .این بچه هم نترسه .حالا این دفعه فرار کرده بعد معلوم نیست بتونه فرار کنه و سالم بمونه.
غلامعلی سرش را بلند کرد و با متانتی عجیب گفت: به یاری خدا پیروزی نزدیک است.
#ادامه_دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📓کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🗒 #قسمت_دهم
رو به روی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت آن نشسته بود . آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم !
به اطرافم نگاه کردم . سمت چپ من در دور دست ها ، چیزی شبیه سراب دیده می شد . اما آنچه می دیدم سراب نبود ، شعله های آتش بود ! حرارتش را از دور حس می کردم .
به سمت راست خیره شدم . در دور دست ها یک باغ بزرگ و زیبا ، با چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود . نسیم خنکی از آن سو احساس می کردم .
به شخص پشت میز سلام کردم . با ادب جواب داد . منتظر بودم . می خواستم ببینم چه کار دارد . این دو جوان که کنار من بودند ، هیچ عکس العملی نشان ندادند .
حالا من بودم و همان دو جوان که در کنارم قرار داشتند . جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد !
جوان پشت میز ، به آن کتاب بزرگ اشاره کرد . وقتی تعجب من را دید ، گفت : کتاب خودت هست ، بخوان . امروز برای حسابرسی ، همین که خودت ببینی کافی است .
چقدر این جمله آشنا بود . در یکی از جلسات قرآن ، استاد ما این آیه را اشاره کرده بود : ⪻ إقرا کتابک ، کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا . ⪼
این جوان درست ترجمه همین آیه را به من گفت . نگاهی به اطرافیانم کردم . کمی مکث کردم و کتاب را باز کردم . سمت چپ بالای صفحه ی اول ، با خطی درشت نوشته بود :
⪻۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز ⪼
از آقایی که پشت میز بود پرسیدم : این عدد چیه ؟
گفت : سن بلوغ شماست . شما دقیقاََ در این تاریخ به بلوغ رسیدی . به ذهنم آمد که این تاریخ ، یک سال از پانزده سال قمری کمتر است . اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت : نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری . من قبول کردم .
قبل از آن و در صفحه سمت راست ، اعمال خوب زیادی نوشته شده بود . از سفر زیارتی مشهد تا نماز های اول وقت و هیئت و احترام به والدین و ..... پرسیدم : این ها چیست؟
گفت : این ها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام دادی . همه ی این کار های خوب برایت حفظ شده .
قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم ، جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت :
نماز هایت خوب و مورد قبول است . برای همین واردِبقیه ی اعمال می شویم .
ادامه دارد ....
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯