🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_دوم
رو به بچه ها کردم و گفتم:
-پایه اید بریم بوفه چیزی بخوریم .کم مونده از گشنگی غش کنم
زیبا زد تو سرم و گفت:
_خاک تو سرت بشه عزیزم میمیری صبح یکم زود بیدار بشی صبحونه بخوری که اینجوری شبیه جنازه نشی
_دستت بشکنه الهی.چقدر دستت سنگینه.مگه نشنیدی میگن ترک عادت موجب مرضه.من صبح زود بیدار بشم تا اخر شب کسلم.
مهسا خندید و گفت:
_باشه بابا توجیه شدیم بیا بریم یه چیزی بگیریم بریزی تو این خندق بلا.
_اخ جوون مهمون تو
_پرورنشو بچه پررو
_مهساجون خودت گفتی بچه پررو ,دیگه حرفی نمی مونه. اوکی جانم
زیبا خندید و گفت :
_اگه تونستی از پس زبون این بربیای من خودم یه روز شام مهمونت میکنم.
درحالی که میخندیدیم به بوفه رسیدیم.
صدای موزیک ارامش بخشی تو بوفه پیچیده بود .باهم به سمت میز همیشگیمان رفتیم و نشستیم .
روبه مهسا کردم و گفتم:
_عزیزم من نسکافه با کیک میخوام
_تو رو خدا تعارف نکن .چیزی دیگه میل نداری؟
_نه عزیزم همین کافیه.
زیبا که با گوشیش ور میرفت گفت :
_واسه منم همینا که این میخواد بگیر!
مهسا بدون حرف به سمت اقای عظیمی مسئول بوفه رفت.
مهسا با سفارشاتمان آمد کنار من نشست.
روبه انها کردم و گفتم:
_بچه ها کی پایه اس عصربریم خرید؟
مهسا:من پایه اتم بدجور.فقط بگو چه ساعتی
زیبا:خرید بدون من!!مگه داریم مگه میشه؟؟؟
_پس حله ساعت هفت آماده باشید میام دنبالتون.
زیبا گوشیش را گذاشت روی میز و گفت:
_روژان به نظرت هفت دیر نیست؟؟؟
مهسا گفت:
-بی خیال بابا یک شب خوش باشیم بعد شام بریم خونه
همان موقع صدای اذان در محوطه دانشگاه به گوش رسید .
فنجان نسکافه را روی میز گذاشتم و بلند شدم به بچه ها گفتم:
_تا شما قهوه اتون رو بخورید من برم نمازمو بخونم و بیام
مهسادر حالی که کیکش را میگذاشت داخل دهانش گفت:
_روژان بی خیال بابا .خداکه به نماز خوندن تو نیاز نداره.
زیبا گفت:
-استثنائا این بارحق با مهساست.
بعد از حرفش هم شروع کرد به خندیدن
روبه جفتشان کردم و گفتم:
_یعنی لازمه من و شما دوتا هرروز سر این قضیه بحث کنیم.خدا به نماز من نیاز نداره ولی من به خوندنش نیازدارم شما مشکلی دارید؟تا شما تو سرو کله هم بزنید من رفتم و برگشتم .
بدون توجه به غرغرای همیشگیشان از بوفه بیرون آمدم
و با لذت به صدای اذان گوش دادم.
با اینکه ادم معتقد و مذهبی نبودم ولی یه حس نابی با شنیدن اذان و خوندن نماز پیدا میکردم.
من در یک خانواده 4 نفره زیادی آزاد, بزرگ شدم .
یه برادر بزرگتر از خودم دارم که
در شرکت پدرم کار میکند..
هیچ وقت بهم نگفتن که نمازبخوان یا حجاب داشته باش یا مثلا با پسری دوست نشو!!!
همونطور که به رهام برادرمم نمیگفتن
واسه همین هم او دوست دخترهای رنگارنگ زیادی داشت که به قول خودش فقط به درد دوستی میخوردند و نه ازدواج.
رهام عقاید عجیب و غریب دارد
مثلا همیشه در برابر اصرارمامان برای ازدواج میگوید: هنوز کسی رو ندیدم که عاشقش بشم.اونایی که تو زندگیم هم هستند لیاقت ازدواج ندارند وگرنه که با من دوست نمیشدند.
خلاصه اینکه خودش هزارتا غلط میکند ولی خواهان یک فرشته پاک است.
مامانم یک نقاش است که از وقتی یادم می اید یا در کارگاهش مشغول نقاشی بوده و یا در گالری های مختلف و سفر به کشورهای دیگر بوده است.
وقت زیادی برای خانواده صرف نمیکند و همیشه معتقداست باید آدم دنبال آرزوهایش برود .بابا هم مخالفتی ندارد چون از اول مامان همین شکلی بوده که بابا یک دل نه صد دل عاشقش شده و همیشه سعی کرده همراه او باشد.
من بخاطر نبودن های همیشگی مادرم بیشتر در خانه مادربزرگم ,بزرگ شدم.
خانجون که مادربزرگ پدریم محسوب میشود بعد از فوت آقاجان تنها زندگی میکرد .منم همیشه از فرصت استفاده میکردم بیشتر وقتم را انجا میگذراندم.
خانجون برایم خیلی از خدا صحبت میکرد
یکی از دلایل اینکه همیشه نمازمیخواندم خانجون بود .
اوایل واسه جلب توجهش ولی بزرگترکه شدم بخاطر آرامشی که به جان و دلم سرازیر می شد.
با رسیدن به نماز خانه از فکر به گذشته خارج شدم و وارد سالن شدم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
روی تختهسنگی مینشست و ساعتها به تفکر میپرداخت. درباره شگفتیهای آفرینش فکر میکرد. به آسمان پرستاره و زیبای مکه خیره میشد. طلوع و غروب زیبای خورشید را از همانجا تماشا میکرد. به شگفتیهای بدن انسان، زمین و درختان و گیاهان و حیوانات، کوهها و دشتها، دریاهای عظیم و امواج خروشان آنها میاندیشید و در برابر قدرت و عظمت خدای جهانآفرین به سجده میافتاد.
گاهی از جهالت مردم که آفریدگار جهان را رها کرده، و بتهای بیخاصیت را پرستش میکنند تأسّف میخورد.
گاهی درباره ظلم و تعدی اَشراف و ثروتمندان، مظلومیت و محرومیت ستمدیدگان و مستضعفان فکر میکرد و چاره میجُست. و گاهی که از همهجا مأیوس میشد، به درگاه خدای جهانآفرین روی میآورد و به عبادت و راز و نیاز مشغول میگشت، و در حلّ مشکلات عقیدتی و اجتماعی و اخلاقی مردم از او استمداد میکرد.
با پایان گرفتن دوران زیبا و خوش اعتکاف یک ماههاش، با دلی آرام و نورانی و قلبی مطمئن و امیدوار، به مکه بازمیگشت، و بعد از طوافِ خانه کعبه به خانه میرفت و زندگی را از سر میگرفت.
زندگی پیامبر اسلام تا چهل سالگی بدین گونه گذشت و زمان بعثت فرا رسید.
#قسمت_دوم
ادامه دارد۰۰۰
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دوم
با تعجب زمزمه کرد
_تازه!!دقیقا یک ساعت و بیست و دو دقیقه و سی ثانیه است که ندیدمت
ذوق کرده از جوابش گفتم
_دقیقه شماری میکنی آقا؟
_نه بانو ثانیه شماری میکنم !.میدونی روژان ،هیچ وقت فکر نمیکردم تا این اندازه عاشق زنم بشم ولی امشب از وقتی محرمم شدی هرلحظه دلم بیتاب دیدنت میشه .شدم مثل نوجوونای هجده ساله.
خدایا چندهزار بار بخاطر وجود این مرد تو را شکر بگویم تا کفر نعمت نکرده باشم.
_ منم دقیقا چنین حسی رو دارم .هنوز تو ابرا سیر میکنم
خندید و من حاضر بودم برای خنده هایش جان بدهم
_من فدات بشم عزیزکم. روژانم فردا صبح ساعت ۷ میام دنبالت بریم آزمایشگاه .
_چشم شما امر بفرمایید
_چشمت روشن به جمالم بانو
از خودشیفتگی اش به خنده افتادم
_تا صبح ثانیه ها رو برای دیدنت میشمارم عزیزم.برو بخواب .شبت پر از لبخند خدا
با تصور لبخند خدا،من هم لبخند زدم
_منم همینطور،شما هم برو استراحت کن عزیزم فردا می بینمت .یاعلی
صبح با صدای اذان ،که از گوشی ام پخش میشد، از خواب بیدار شدم .
اولین روزی که کیان محرمترینم شده بود برایم پر از حس های خوب و خاص بود .
با نشاط خاصی به نماز ایستادم .
نمازم که تمام شد به سجده شکر افتادم و برای هزارمین بار خدارابه خاطر وجودش شکر کردم.
با صدای زنگ گوشی سر از سجده برداشتم.
تا به حال کسی این ساعت بامن تماس نگرفته بود .
گوشی را که برداشتم چشمم به اسم کیان افتاد .
لبخند به لبم نشست
_سلام
_سلام عزیزم .بیدارت کردم؟
_نه ،تازه نمازم رو تموم کرده بودم هنوز سر سجاده ام
_فدای شما بشم من .قبول باشه بانو.حالا که هنوز سجاده ات رو جمع نکردی واسه آقاتون هم ویژه دعا کن
_قبول حق.چشم .
_چشمت روشن به جمالم
با تصور چهره با نمکش دلم برای دیدارش غنج رفت.
_من که از خدامه ولی چه کنم باید چند ساعتی صبر کنم
_شما لازمه اراده کنی
_پس الان اراده میکنم اینجا باش
_پس پاشو بیا پشت پنجره اتاقت
با ذوق به سمت پنجره پرواز کردم
پرده را کنار زدم.
با دیدنش دست روی دهانم گذاشتم تا جیغ نزنم.
چشمش که به من افتاد برایم تعظیم کوتاهی کرد و دست تکان داد .
به دیوانه بازی هایش خندیدم
_تو اینجا چیکار میکنی دیوونه؟!
_از یه دیوونه چه انتظاری داری اخه!!
بانو میتونی بیای بریم تا جایی؟
_دو دیقه منتظرم بمونی اومدم.
_تا ابد منتظرم بانو.
تماس را قطع کردم و با عجله لباس پوشیدم .
برای مادرم پیغام گذاشتم و روی در یخچال چسباندم.
با لبی خندان در حیاط را گشودم.
کیان به در ماشینش تکیه زده بود ،با دیدنم آهسته به سمتم آمد و شاخه گلی را به سمتم گرفت .
_تقدیم به بانوی خودم
گل را گرفتم و بوییدم .به نظرم خوش بوترین گل دنیا همین گل بود..
_ممنونم آقا
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#هیچوقت_نفهمیدم_نامش_چیست...!
🌷هنوز چهره سیاه و موهای مجعدش رو بهیاد داشتم، نبرد سنگینی شده بود، تانکهای عراقی شدید ما را زیر آتش گرفته بودند، فاصله دو تا خط به ۲۵ متر هم نمیرسید، سر بلند کردن از پشت خاکریز یعنی هدف قرار گرفتن، وجب به وجب از روی جاده، خط تیر رسامِ دوشکاهای روی تانک بود که میگذشت.
🌷سمت چپ ترکشگیر جاده، کسی نبود و احتمال این که از آنجا ما را دور بزنند زیاد بود ولی خیلی جرأت میخواست کسی از عرض جاده رد بشود و ببیند آن طرف چه خبر است، خلاصه چندتایی از بچهها خودشان را رساندند بالای ترکشگیر و چه بهموقع، درست زیر پایشان عراقیها را دیدند که داشتند ما را دور میزدند اما چند تا نارنجک راهشان را بست و سعی کردند از یک سمت فشار بیاورند.
🌷در آن گیر و دار که کسی جرأت نمیکرد سر بلند کند، از بس با آر.پی.جی شلیک کرده بود، صدا را نمیشنید ولی آنقدر فاصله نزدیک بود که برای او که نخستینبار بود که میآمد جنگ، هدف قرار دادن تانکها سخت بود و پرهیجان. از یک بریدگی تو خط دشمن دیدم بعثیها دارند به سمت راست ما و طرف گروهان یک میروند تا شاید از آن طرف بتوانند خط ما رو بشکنند، نشستم پشت تیربار و شروع کردم همان بریدگی را هدف قرار دادن، یک لحظه دیدم آمده کنارم و دارد سریع نوار فشنگهای خالیشده رو پر میکند.
🌷معلوم بود عراقیها از اینکه از آنجا دارند ضربه میخورند، کلافه شدند، یک لحظه حس کردم چیزی خورده به سر و صورتم، فکر کردم تکتیرانداز مرا هدف قرار داده، گرد و خاکها کمی فرو نشسته بود، نگاهم به او افتاد، خون از رگ گردنش فوران میزد رو صورتم، نگاه ما کاملاً به هم گره خورده بود، آرام به خاکریز تکیه داد و با کلماتی بریده گفت:
«اَشهدُ... آَن... لااِلهَ... اِلاالله ... اَش ... اَشهَدُ... اَنَ... مُحَمَداً... رَس... رَسُولُالله... اَش... اَشهَدُ... اَن... عَلی... عَلیاً... وَلی... ولَیالله.»
🌷چشمانش باز بود و دهانش هم، و من میگریستم، جنازهاش همانجا ماند و من سرخی خون گردنش را نیز همراه با چهره سیاه و موهای مجعدش بهخاطر سپردم، حتی نمیدانم نامش چیست؟ تنها نشانههایش را برای ثبت یک شهید جامانده در معرکه به تعاون دادم.
راوی: رزمنده دلاور مهدی شیرافکن
منبع: سایت مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌷
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_دوم*.
خودم را با این حرفها قانع میکردم که محمدعلی از سر کار برگشت. جریان را بهش گفتم اون هم مخالفتی نکرد و گفت: مادرت راست میگه بری اونجا بهتره.
_آخه فکرم پیش تو هست. ظهر که برمیگردی غذای آماده نمی خوای؟!
_شریعت نگران من نباش.مگه موقعی که ازدواج نکرده بودیم که برای من غذا درست می کرد؟!
با خنده گفت: توی خانواده موحد بیشتر از همه تو شور میزنی. البته مادرت کبرا خانم هم دست کمی از تو نداره.
راست می گفت برای سال قبل از اینکه ازدواج کنیم محمدعلی خود تنها شیراز بود و کارهایش را خودش انجام میداد.الان هم محمدعلی همش سرش توی کتاب هست و خیلی به شکم اهمیت نمیده و لقمه نون خالی هم که گیرش بیاد قانع هست و گله نداره.
در این یک سالی که ازدواج کرده بودیم همه اخلاقش آمده بود توی دستم.بنده خدا اصلا اهل نق زدن نبود .خیلی هم به من می رسید. مخصوصا از وقتی باردار بودم همه چیز برام می گرفت. آخه اون هم ذوق داشت دیگه ، می خواست پدر بشه.
همش میگفت:
_خانم مواظب این دو تا بچه توی شکمت باش!
من هم می خندیدم و می گفتم :از کجا میدونی دوتا هستن.
_معلومه!
خلاصه پنجشنبه اومدیم کازرون خونه بابام .فکر میکردم حالا شاید یکی دو هفته تا فارغ شدن مونده . آخه اون موقع که امکاناتی نبود .سونوگرافی نبود که تاریخ زایمان را مشخص کند.چند روز بود که آمده بودم خونه مادرم و مثل پروانه دورم میچرخید.چون که دختر اول بودم و تازه می خواستند و نوه داربشن و به اصطلاح خودشان فرزند بادام هست و نون مغز بادام ،دیگه خیلی خوشحال بودند. چیزی برام کم نمی گذاشتند که اوایل خرداد بود و هوای کازرون ها انگار کوره آتش.
تازه حالا خرداد مرداد که میشد فصل خرماها دیگه انگار آتیش از آسمان می بارید.
سه چهار روزی که گذشت یک روز و احساس خوبی نداشتم به مادرم هم چیزی نگفتم با خودم گفتم حالا بنده خدا نگران میشه فعلا که چیزی نیست.شبکه دیگه حالم خیلی بد بود مادرم خودش متوجه شد. سریع رفت دنبال یک مامای محلی به اسم ننه علی.
ننه علی گفت :هنوز وقتش نیست حالا فعلا باید راه بره .بچه هر موقع وقتش باشه خودش به دنیا میاد .شما شور نزنید.
_ننه علی ،میگی هنوز وقتش نیست؟! دخترم از صبح داره درد می کشه .
_نه فعلا که باید راه بره تا بچه خودش بیاد!
منم اون شب تا صبح را رفتم و مادرم به پام نشست تا دو روز درد میکشیدم و راه میرفتم و این ننه علی می گفت هنوز وقتش نیست.
روزسوم بچه با هر بدبختی بود به دنیا آمد خدا میدونه که چقدر زجر کشیدم.
#ادامه_دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_دوم
🥀 التماس ميكردم كه زودتر به سراغم بيايد!
چند روز بعد، با دوستان مسجدے پيگيرے كرديم تا يڪ كاروان مشهد برای اهالے محل و خانواده شهدا راه اندازے كنيم.
🍃با سختے فراوان، كارهاے اين سفر را انجام دادم و قرار شد قبل از ظهر پنجشنبہ، كاروان ما حركت كند. روز چهارشنبہ ، با خستگے زياد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و شروع به دعا برای نزديكے مرگ كردم.
🥀 البته آن زمان سن من كم بود و فكر ميكردم كار خوبے ميكنم.
نميدانستم كه اهل بيت ما هيچگاه چنين دعايے نكرده اند. آنها دنيا را پلے برای رسيدن به مقامات عاليه ميدانستند.
🍃 خسته بودم و سريع خوابم برد. نيمه هاے شب بيدار شدم و نمازشب خواندم و خوابيدم. بلافاصله ديدم جوانی بسيار زيبا بالای سرم ايستاده.
🥀 از هيبت و زيبايی او از جا بلند
شدم.با ادب سلام كردم
ايشان فرمود: با من چكار دارے؟ چرا اينقدر طلب مرگ ميكنے؟
هنوز نوبت شما نرسيده.
🍃فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است. ترسيده بودم. اما باخودم گفتم: اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتنے است، پس چرا مردم از او ميترسند؟!
🥀 ميخواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا ببرند. التماس های من بے فايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم به سرجايم و گويے محكم به زمين خوردم!
🖇ادامه دارد...
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯