🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصتم
کنار خانجون نشستم که دستم را گرفت
_مجنون چی میگفت که هی سرخ و سفید میشدی جان مادر
از طرز نگاه بازجویی خانم جون زدم زیر خنده
_خانجونم بازجویی میکنی؟
_باز جویی بمونه واسه خونه.ببین چقدر واسه خودت دشمن درست کردی
_وا خانجون من چیکار به اینا دارم اخه
_یه نگاه بنداز متوجه میشی
نگاهی به سمت خاله های زهرا انداختم.هرسه با لبخند خاصی نگاه میکردند حتی دخترخاله های زهرا هم پچ پچ میکردن و میخندیدند .
به سمت دیگه نگاه کردم .مهدخت خانم مشغول گذاشتن کاسه های آش تو سینی بود ولی فروغ خانم در حالی که اخم کرده بود زهرا را مخاطب قرارداد
_زهرا جان حداقل اول گوشی رو می دادی من با کیان صحبت میکردم نا سلامتی من مثل مامان دومش می مونم
_مامان دومش!!!
_ان شاءالله وقتی برگرده و اگه سیمین جان موافقت کنه دومادم میشه .از قدیم گفتن مادرزن مثل مادر آدم می مونه
زهرا با چشمانی گرد شده به فروغ خانم و سیمین که لبخند بر لب داشت،نگاه کرد
_چشم عمه جان تماس گرفت بهش میگم باهاتون تماس بگیره.باور الان هم من مقصرنبودم .کیان خودش خواست از اومدن مهمونش تشکر کنه
در دل خدا خدا کردم فروغ خانم متوجه کلکی که زهرا به من و کیان زده بود نشده باشد وگرنه الان حتما آبروی من و زهرا را باهم میبرد.
با آمدن خاله ثریا بحث تمام شد و زهرا با هیجان از تماس کیان برای خاله صحبت کرد و به او گفت که کیان دوباره شب تماس میگیرد.
خاله که خیالش راحت شده بود روبه زهرا کرد
_زهرا جان برو سفره رو پهن کن .
_چشم مامان خانم.روژان جان بیا بریم
با زهرا به داخل خانه رفتیم وقتی دیدم تو دید نگاه دیگران نیستیم از دست زهرا نیشگونی گرفتم
_بترکی زهرا که منو تو عمل انجام شده قرارمیدی .
-آی دستم بترکی دیوونه معلوم هست چته؟
_آبروم جلو فامیلاتون رفت .الان معلوم نیست با خودشون چه فکری در مورد من و استاد کردند.حالا با چه رویی تو صورتشون نگاه کنم
_من میخواستم دل دوتا عاشق رو که از دوری هم تنگ شده بازکنم .خوب بود خواهرشوهربازی در میاوردم
_زهراااا تو روخدا بیشتر از این آبروریزی نکن الان اگه مامانت بیاد تو خونه و بشنوه من چه خاکی به سرم بریزم.همینجوری فروغ خانم تاکید کرد که سیمین تو زندگی داداشته و الان بامن دشمن شده .به نظرم بهتره دیگه از این حرفا نزنی
بغض کرده ادامه دادم
_ان شاء الله آقای شمس و سیمین هم باهم خوشبخت میشن . آقای شمس به من لطف دارند ولی بهتره خیالپردازی نکنی چون چیزی که تو ذهن تو میگذره غیر ممکنه
_روژان منو دیوونه نکنا خوبه بهت گفتم کیان قبل رفتنش چی گفته
_زهرا خواهش میکنم ادامه نده ممنونم.از اول هم اشتباه بود که من
نتوانستم ادامه بدهم درحالی که اشک میریختم به سمت اتاق زهراراه افتادم
ادامه دارد.....
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_شصتم
ساعت هفت صبح بدون خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون.... چشمام بخاطر بی خوابی و گریه دیشب متورم و قرمز بود... لبام خشک و تاول زده... تیپ سر تا پا مشکی... دوربینم دستم.
از خونه تا دانشگاه پیاده رفتم.
وقتی رسیدم دانشگاه کلاس اولم تموم شده بود.
نیم ساعت وقت داشتم و راهی نمازخونه شدم... دو رکعت نماز خوندم و بعد نماز توی یه سجده طولانس فقط گریه کردم و از خدا صبر برای خودم و خوشبختی برای محمدم طلب کردم😭
از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم توی کلاس از ساعت نه تا یک پشت سر هم کلاس داشتم و بعد با خستگی تمام از کلاس زدم بیرون و روی حیاط دانشگاه نشستم.
معدم از گرسنگی و فشار عصبی درد گرفته بود... هرکس از کنارم رد میشد بخاطر ظاهر آشفته و قیافه داغونم نگاهم میکرد...
حالم رو بدتر میکردن...😞
فکرم برگشت به گذشته... به گذشته کوتاهی که کنار هم بودیم... هیچ وقت نمیتونستم تصور کنم که محمد این جور آدمی باشه... ولی آیا واقعا هست... نکنه اشتباه کردم... نکنه.... تا حالا هیچ وقت از این ضاویه نگاه نکرده بودم که ممکنه اشتباه کرده باشم... خدای من نکنه... نه نه... من اشتباه نکردم...😭
خدایا.... من امروز زن محمدم... محرم محمدم... دیروزم بودم... روز قلبم بودم... الان سه ماهه محرمشم و حواسم نیست.... ولی امشب راس ساعت دوازده برای همیشه میشه یه آدم غریبه برام...😭
خدایا کاشکی کنارم بود... دلم براش تنگ شده... برای چشماش... برای صداش... برای خودش...
یه لحظه یه عطر آشنارو حس کردم... و بعد اون یه صدای آشنا که صدام کرد...
*فائزه...
#قسمت_شصتم
نویسنده { #فائزه_وحی }
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯