🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصت_سوم
صبح با صدای اذان بیدارشدم .کش و قوسی به بدنم دادم و با خواب آلودگی به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
وضو گرفتم و خواب از سرم پرید .
به نماز ایستادم و از خداخواستم اگر خواست او در جدایی از کیان است فکر و محبتش را از ذهن و قلبم خارج کند .
چندساعتی تا امتحان فرصت داشتم .مشغول درس خواندن شدم .با صدای زنگ ساعت از مطالعه کردن دست کشیدم و به آشپزخانه رفتم و میز صبحانه را آماده کردم.برای خودم یک فنجان چایی ریختم و پشت میز نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم .تا لیوان را بالا آوردم که بنوشم دستی از پشت سر فنجان را از دستم بیرون کشید
_قربون دستت آبجی کوچیکه.
_ای بابا روهام اون فنجون من بود.خب برو واسه خودت بریز
_جون تو فقط چایی که تو میریزی به دلم میشینه
_اره جون دوست دخترات .بگو تنبلی میکنم
_به جون اون بدبختا چیکار داری اخه
در حالی که بلند میشدم تا دوباره برای خودم چایی بریزم
روی شانه روهام زدم
_اره واقعا خیلی بدبختن که با تو زامبی دوست شدن.
_اتفاقا اونا خوشبختن که تک پسر خاندان ادیب واسشون وقت میزاره
_مواظب سقف باش عزیزم
بعد از کلی کلکل کردن با روهام و خوردن صبحانه به اتاقم رفتم و اماده شدم تا به دانشگاه بروم.
طبق معمول مانتو بلندی پوشیدم و مقنعه به سر کردم .
تو آینه نگاهی به خودم انداختم ،شبیه همان دختر محجبه هایی شده بودم که یک روزی مسخره شان میکردم و باور داشتم که باطنشان با ظاهرشان یکی نیست ولی حالا همه ی باورهایم تغییر کرده بود.
نگاهی به ساعتم انداختم نیم ساعت تا شروع امتحانم وقت داشتم با عجله کوله ام را برداشتم و از خانه خارج شدم.
تا وارد دانشگاه شدم با محسن روبه شدم .تحقیرآمیز به پوششم نگاه کرد،بی توجه به او ،از نگاه پر تمسخرش چشم گرفتم و به سمت سالن امتحانات رفتم بی توجهی به امثال محسن خودش بهترین راه مبارزه بود.
سوالات امتحان بسیارآسان بود با آرامش به یکایک سوالات پاسخ دادم و حدودا بعد ازنیم ساعت برگه امتحان را به مراقب سالن دادن و از سالن خارج شدم .
نیم ساعتی تا زمان قرارم با فرزاد مانده بود به بوفه دانشگاه رفتم و برای خودم مثل همیشه قهوه سفارش دادم .منتظر اماده شدن قهوه بودم که مهسا و زیبا هم به من ملحق شدند با لبخند به آن دو نگاه کردم و گفتم:
_سلام خوبید؟
زیبا کنارم نشست
_از احوال پرسی های شما خانوم
_ببخشید عزیزم یکم درگیر بودم
مهسا طلبکارانه نگاهم کرد
_باورنکن زیبا .این خانم خیلی وقته که دیگه عارش میاد با ما بگرده
_مهسا این چه حرفیه ؟من مگه به جز شما دوتا با کی دوست شدم و میگردم که حالا فکرمیکنی من عارم میاد.مهسا جان ،من فقط پوشش و عقایدم تغییر کرده قرارنیست کسایی که دوست دارم رو هم تغییر بدم .خواهش میکنم تو دیگه منو بخاطر اعتقاداتم اذیت نکن
کم مانده بود که گریه کنم.از هرچیزی بیشتر از اینکه به ناحق مورد قضاوت قراربگیرم ناراحتم میکرد.زیبا دست روی دستم گذاشت
_روژان بچه شدیا حالا مهسا یه شوخی کرد چرا مثل بچه ها بغض میکنی .خرس گنده یه نگاه به قیافه و هیکلت بکن بعد واسه من بشین گریه کن
_زیبا جان لطفا تو دیگه کسی رو آروم نکن هرچی از دهنت درمیاد محترمانه بارش میکنی
هرسه بلند خندیدم .
مهسا گونه ام رو بوسید
_ببخشید ناراحتت کردم .من همه جوره میخوامت
با قرارگرفتن سه فنجان قهوه روی میز بحث را عوض کردیم و در مورد امتحان صحبت کردیم مهسا در حال حرف زدن بود که صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد.فرزاد پشت خط بود
_سلام روژان جان خوبید
_سلام آقا فرزاد ممنون .بفرمایید
_من دم در دانشگاه هستم
_بله چشم الان میرسم خدمتتون.
گوشی را داخل کوله ام گذاشتم رو به بچه ها کردم
_ببخشید بچه ها .من باید برم اینجوری نگام نکنید قول میدم بعدا توضیح بدم .فعلا خداحافظ
قبل از اینکه سوال پیچم کنند از بوفه خارج شدم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯