🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصت_يكم
وارد اتاق شدم و پشت در نشستم .
بعد از مدتها که خانه قلبم خالی از هرکسی بود ،کیان میهمان قلبم شده بود و حال دیگران میخواستند آن را از چنگم در بیاورند
حال با شنیدن صحبتهای فروغ خانم باید ریشه های درخت نوپای عشقم را قطع میکردم تا بیشتر از این در وجودم رخنه نکند.
با صدای ضربه هایی که به در می خورد از پشت در برخواستم ،اشکهایم را پاک کردم و در را گشودم.
زهرا با نگرانی نگاهم کرد.
_روژان جان باور کن حرفهای عمه فروغ هیچ کدوم درست نیست من که بهت گفتم کیان حتی قبل از اینکه با تو آشنا بشه آب پاکی رو ریخت رو دست سیمین و عمه ,حتی اگه تو هم نبودی بازم این وصلت سر نمیگرفت .بخدا کیان تو رو
سریع دست گذاشتم روی دهانش و آهسته زمزمه کردم
_لطفا ادامه نده .من از اول هم اشتباه کردم .نمی دونم چیشد که دل باختم به استادم اونم وقتی که مثل روز روشن بود که ما زمین تا آسمون باهم فرق داریم.
من باید جلو احساساتم رو می گرفتم .بار اولی بود که چنین احساس ناشناخته ای به یک پسر پیدا میکردم و فکر نمیکردم که این عشق باعث بشه بقیه با تحقیر نگام کنند.میخوام فراموش کنم همه چیز رو این به نفع همه است.
زهرا دستم را کنار زد
_اما آخه.
_زهرا من و تو تا ابد دوست می مونیم ازت خواهش میکنم حالا که از علاقه من با خبر شدی تو رو به دوستیمون قسم میدم .این راز بین من و تو بمونه تا ابد و هرگز هرگز آقای شمس از اون بویی نبره.نمیخوام از چشم ایشون بیفتم .
باشه زهرا جان؟
_با اینکه میدونم اشتباه میکنی ولی باشه تا وقتی تو نخوای به داداش چیزی نمیگم .بیا بریم نهار بخوریم مامان منتظرمونه
_ممنونم.بریم
بعد از صرف نهار زیر نگاههای خشمگین فروغ خانم و سیمین با خاله و زهرا خداحافظی کردم و با خانجون به خانه برگشتیم.
جلو در حیاط ماشین را نگه داشتم
_خانجون بفرمایید اینم خونتون .با اجازه اتون من جایی کاردارم برم تا شب برمیگردم
_برو گلکم مواظب خودت باش
وقتی خانم جون در را پشت سرش بست به سرعت به سمت امامزاده صالح رفتم.
دلم گرفته بود و تنها انجا بود که میتوانستم بدون خجالت ساعتها گریه کنم .
صحن امامزاده خلوت بود صدای مداحی در حیاط امامزاده به گوش میرسید
منم باید برم آره برم سرم بره
نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره
یه روزیم بیاد نفس آخرم بره
منم باید برم آره برم سرم بره
نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره
یه روزیم بیاد نفس آخرم بره
حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام
حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام
با شنیدن مداحی داغ دلم تازه شد
روی اولین نیمکت نشستم و همچون کسی که داغدار عزیزش شده اشک ریختم .
نمیدانم چقدر همانجا نشستم و زجه زدم ولی با بلند شدن صدای اذان مغرب ،سرم را بالا آوردم و به گنبد امام زاده چشم دوختم .حس آرامش به دلم دوید .
بی اختیار به سمت وضوخانه رفتم و بعد از گرفتن وضو به صف نمازگذاران پیوستم.
.
نماز که به اتمام رسید زیارت کردم و آقا را به جان حضرت زینب س قسم دادم که کیان از این سفر به سلامت برگردد
و من از این راه و مسیر بندگی و عبودیت جدا نشوم و به بیراهه نروم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯