شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 #قسمت_هشتم 🌸سوز درد😔 فردا صبح زود از جا بلن شدم و زود حاضر شدم..
#به_وقت_رمان
📖رمان نسل سوخته👓
#قسمت_نهم
🌸چشمهای کور من😔
اون روز ...یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس🚌 خراب شد...چی شده بود نمی دونم و درست یادم نمیاد...همه پیاده شدند و چاره ای جز پیاده 🚶♂رفتن نبود....
توی برف ها میدویدم و خدا خدا میکردم که به موقع برسم مدرسه...و در رو نبسته باشن...دو بار هم توی راه خوردم زمین...جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم...و حسابی زانوم پوست کن شد...
یه کوچه به مدرسه...یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم... هم کلاسیم بود. و من اصلا نمیدونستم پدرش رفتگره...همیشه شغل پدرش رو مخفی میکرد...
نشسته بود روی چرخ دستی پدرش...و توی اون هوا پدرش داشت هولش میداد...تا یه جایی که رسید سریع پیاده شد و خدافظی کرد و رفت...و پدرش از همون فاصله برگشت...
کلاه نقابدار داشتم...اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش پیدا بود...خیلی بین بچه ها مرسوم بود....اما ایستادم تا پدرش رفت...معلوم بود نمیخواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ..میترسیدم متوجه من بشه..و نگران که کی اون رو با پدرش دیده...
تمام مدت کلاس حواسم اصلا به درس نبود....مدام از خودم میپرسیدم چرا از شغل پدرش خجالت میکشه...پدرش که کار بدی نمیکنه و هزاران سوال دیگه...
مدام توی سرم میچرخید...زنگ تفریح تازه حواسم جمع شده بود...
عین کوری که تازه بینا شده...تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن...
بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن...
و با همون کفش های همیشگی توی اون برف و بارون میومدن مدرسه..
بچه ها توی حیاط با همون وضع با هم بازی میکردند...و من غرق در فکر از خودم خجالت میکشیدم...چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟...چطور اینقدر کور بودم و نمیدیدم؟...
اون روز موقع برگشتن کلاهم رو گذاشتم توی کیفم...
هرچند مثل صبح سوز نمی اومد ..اما میخواستم حس اونها رو درک کنم...
وقتی رسیدم خونه مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اومد سمتم...دستش رو گذاشت روی گوش هام..
-کلاهت کو مهران؟...مثل لبو سرخ شدی...
اون روز چشمهام سرخ و خیس بود...اما نه از سوز سرما اون روز برای اولین بار از عمق وجودم برای مشکلات اون ایام خداروشکر کردم...
خداروشکر کردم قبل از اینکه دیر بشه...چشم های من رو باز کرده بود چشم هایی که خودشون باز نشده بودند...
و اگر هر روز مثل همیشه پدرم من رو به مدرسه میبرد...
هیچ کس نمیدونست کی باز میشدن...شاید هرگز....
#ادامهدارد.....
✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی
#نشر_حداکثری
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نهم
یک هفته به سرعت گذشت و من هرچه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه ای میرسیدم.
روزهای اول فقط بخاطر اینکه بتوانم استاد شمس و دوستش را شکست بدهم دنبال یافتن پاسخ سوالهایم بودم و بعد از یک هفته حسی در وجودم مرا وادار میکرد تا بیشتر دنبال امامی بگردم که کمتر باورش داشتم و انگار حس درونی مرا به سمت او سوق میداد.
حال برایم استاد شمس کمترین اهمیت را داشت .
سرگیچه های ذهنی ام مرا رها نمیکرد .
انقدر ذهنم بهم ریخته بود که نمیتوانستم به چیز دیگری بیاندیشم.
مادرم فکرمیکرد ذهن مرا استاد جدیدم به خود مشغول کرده پس هر از گاهی به من یادآوری میکرد که استادشمس فقط یک فرد متحجر است و ارزش فکرکردن ندارد .
من بارها میخواستم برایش از سردرگمی هایم بگویم ولی میترسیدم همچون نماز خواندنم مورد استهزا او قراربگیرم پس در برابر نصیحت هایش فقط لبخند میزدم.
بالاخره صبرم تمام شد و دقیقا روز سه شنبه صبح راهی دانشگاه شدم.
وارد دانشگاه که شدم به سمت کتابخانه به راه افتادم ولی یک لحظه به یاد آوردم الان با استاد شمس کلاس دارم .
پس به سمت دفتر اساتید رفتم تا به او بگویم در کلاس شرکت نمیکنم.
راهم را به ان سمت کج کردم.
وارد سالن که شدم متوجه استاد شدم که به سمت اتاق اساتید میرفت.
سرعتم را زیاد کردم و با عجله گفتم:
_ببخشید استاد یک لحظه
استاد شمس با شنیدن صدایم همانجا جلو در اتاق ایستاد و گفت:
_سلام خانم ادیب بفرمایید
_ ببخشید استاد میشه من سر کلاس نیام؟
_اتفاقی افتاده؟
_نه ,راستش فکرم هنوز بعد از یک هفته درگیر حرفهای شما درمورد امام زمان عج هستش .افکارم بهم ریخته و تا وقتی به جواب سوالاتم نرسم نمیتونم رو درس تمرکز کنم
_این که خیلی خوبه!! همین که فکرتون مشغول شده یعنی قلبتون پاکه و آماده پذیرش واقعیت هست.
سرم را بالاگرفتم و در حالی که لبخند میزدم به او نگاه کردم .
اینکه او به این نتیجه رسیده بود که قلبم پاک است مرا به وجد آورده بود.یک لحظه کوتاه نگاهم کرد و دوباره به زمین چشم دوخت.
نگاه از او گرفتم و گفتم:
_اگه ایرادی نداره من سرکلاستون نیام .میخوام برم کتابخونه دانشگاه و کمی مطالعه کنم.
_ ایرادی نداره .این جلسه بخاطر افکار مشوشتون میتونید در کلاس حضور نداشته باشید ولی جلسه بعد حتما باید به کلاس بیاید.
_ممنونم استاد .چشم .با اجازتون.خدانگهدار
_چشمتون بی گناه . اگه کمکی از من ساخته بود در خدمتم.
در حالی که لبخند میزدم گفتم:
_ممنونم استاد پس با اجازه اتون
_موفق باشید . خدانگهدارتون
در حالی که حس خوبی داشتم به سمت کتابخانه رفتم .
چند کتاب در مورد مهدویت پیدا کردم ,همه را برداشتم و در سالن مطالعه روی میز قرارشان دادم وبعد از سایلنت کردم گوشی, مشغول مطالعه شدم .
با صدای کشیده شدن صندلی رو به رویی سرم را بالا گرفتم و متوجه استاد شمس شدم
با تعجب گفتم:
_سلام استاد
_سلام خانم ادیب.شک ندارم از صبح اینجا نشستید و به خونه هم نرفتید
_وای مگه ساعت چنده؟
استاد شمس لبخندی زد و در حالی که به ساعت مچی اش نگاه میکرد گفت:
_دقیقا الان ساعت چهار و بیست و دو دقیقه عصر هستش!!!
چنان سرم را بالا آوردم که صدای شکستن گردنم به گوشم رسید .با دست به گونه ام ضربه ای زدم و گفتم:
_واااای خاک برسرم .نمازم قضا شد
_نه خداروشکر هنوز قضا نشده .حتما نهار هم نخوردید درسته؟
_بله استاد.اونقدر غرق مطالعه بودم که زمان رو فراموش کردم
_خب این همه مطالعه نتیجه ای هم داشته؟؟
_از صبح گیج ترم! هرچی بیشتر میخونم بیشتر گیج میشم و شبهه میاد تو ذهنم
_ایرادی نداره من تا جایی که بدونم شبهاتتون رو رفع میکنم .تا نیم ساعت دیگه کلاس شروع میشه شما برید اول نمازتون رو بخونید بعد هم یه چیزی بخورید و بیاید کلاس شبهاتتون رو جواب میدم.
_چشم استاد.کتابها رو بزارم سرجاشون میرم.
_چشمتون بی بلا.شما بفرمایید بیشتراز این نمازتون رو عقب نندازید من این کتابها رو برمی گردونم.
_اخه اینجوری شما به زحمت میفتید.من شرمندتون میشم
_منم اومدم کتاب بردارم پس گذاشتن اینها سرجاشون زحمتی نداره خانم ادیب.دشمنتون شرمنده باشه.شما بفرمایید
_ممنووونم استاد .با اجازه اتون
با عجله وسایلم را جمع کردم و از سالن مطالعه خارج شدم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_نهم
_دعام این بود که شهید بشم .
دلم لرزید و ترس به جانم افتاد.
اشک به چشمانم دوید .باورم نمیشد در لحظاتی که به قول خودش درهای رحمت خدا باز بود برای شهادتش دعا کرده بودم.
بغض که به گلویم چنگ انداخت .اهسته دستم را از میان دستانش بیرون کشیدم و چادر را جلوی چشمانم گرفتم و اشک ریختم بخاطر خودم و معشوقی که در سرش هوای پرواز داشت.معشوقی که عشق من هم نمیتوانست او را از هدف والایش دور کند.
کیان چشم به زمین دوخت و من زار زدم برای زندگی آینده ام.
چادرم را کمی از روی صورتم کنار زد وشروع به زمزمه کرد
_این دختره
اینجا نشسته ،
گریه میکنه
زاری میکنه
از برای من
پرتقال من
روهام بزن
کیانو نزن
با شنیدن اسم روهام زدم زیر خنده،خودش هم خنده اش گرفته بود و هم پای من خندید
_فدای خنده ات بشم .بانو شما که اینقدر زیبا میخندی. چراچشمای خوشگلت رو بارونی میکنی آخه؟
با ناز پشت چشمی کردم
_خیلی لوسی
_اره به نظر منم خیلی لوسه
با چشمانی گرد شده گفتم
_کی؟
_روهام دیگه
_من چی؟
روهام با چشمانی باریک شده و بدبین به کیان نگاه میکرد
کیان که فکر نمیکرد روهام حرفش را شنیده باشد ،خندید
_داشتیم از خوبیات میگفتم
با بدجنسی به کیان نگاه کردم و لب زدم
_بگم؟
ناشیانه چشم غره ای به من رفت که باعث شد بزنم زیر خنده
روهام مشکوک با لبخند روبه کیان کرد
_اره جون داداشت .از خنده های این خواهر آدم فروشم معلومه که چقدر ازم تعریف کردی.
کیان ایستاد و دستی به شانه کیان زد
_خیلی چاکرم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#هوالعشق❤️
حاج خانوم : خب دخترای گلم از خودتون بگید
فاطمه: چی بگم حاج خانوم😊 من و فائزه السادات باهم دوستیم من و آقا علی که داداش فائزس الان تقریبا یک سالی هست که عقد کردیم و نامزدیم. برای ارتحال امام اومده بودیم قم که اینجوری شد و از کاروان جدا شدیم و اقاجواد کمکمون کردن و بعدشم علی جان رو جمکران دیدیم.
حاج خانوم : فائزه جان مادر تو چرا این قدر کم حرفی😳 حاج اقا که میگفت امروز حسابی با جواد دعوا کردی و حسابی زبون ریختی😄
خاک تو سرم😱 این حاجیم که زن زلیله همه چیزو به حاج خانوم گفته😁 شرفم افتاد کف پام رفت 😔 سرمو از حجالت پایین انداختم
فاطمه: نه حاج خانوم این کم حرف نیست الانم نمیدونم چیشده بچه عاقلی شده😂 من و فائزه متولد ۷۶ دوتایی من رشته علوم انسانی فائزه هم عکاسی 📷 البته فائزه چندسالیه توی یه نشریه نوجوان مشغوله و خبرنگاره😉
حاج خانوم : فائزه جان شما نامزد داری ؟
بالاخره دهن باز کردم 😐
_نه حاج خانوم
حاج خانوم : ان شالله همه جوونا عاقبت به خیربشن
تا شب خونه سید اینا بودیم و وقتی که عزم رفتن کردیم مگه گذاشتن ما بلند شدم😱 الا و بلا که باید شب اینجا بمونید😜 منم که تو دلم قند آب میکردن کیلو کیلو😍بالاخره قرار شد شب اونجا بمونیم 😉به پیشنهاد حاج خانوم آقاسید قرار شد مارو ببره یکم بگردونه تو شهر😊
از حاجی جون و حاج خانوم خداحافظی کردیم و سوار ماشین سید شدیم.
سید: خب بنظرتون کجا بریم؟🙄
علی: بابا ما که جایی رو نمیشناسیم خودت برو یه جا😑
سید: اخه گیج شدم نمیدونم کجا بریم.😢 خانوما شما نظری ندارید؟
فاطمه: نه هرجا بهتر میدونید بریم
_من تعریف بوستان علوی رو خیلی شنیدم 🤓 میشه بریم اونجا
سید: عه اره اصلا حواسم به اونجا نبود😜 بریم
یه بسم الله و گفت راه افتاد و من به این فکر میکردم که چقدر صداش قشنگه.... و چقدر شبیه صدای خواننده محبوبم حامد زمانی...چند دقیقه ای هنوز نگذشته بود که ضبط ماشین رو روشن کرد... بابا طلبه ام که هست پس احتمالا الان باید یا سخنرانی حاج اقا پناهیان گوش بدیم یا مداحی آهنگران😒
این آخرین قدم برای دیدنت....این آخرین پله واسه رسیدنت....
_آخ جوووون فاطمه حامد زمانیه😍
علی با تاسف و خنده سرشو تکون داد 😃
فاطمه ام شروع کرد به خندیدن😂
سید آینه ماشینو روی چشمام تنظیم کرد و گفت : شماهم حامد زمانی گوش میدید؟🙂
_گوش میدم؟؟؟ طرفدارشم شدیدددد😍
سید: منم همینجور پس همسنگر در اومدیم🤔
وقتی دوباره خواست آینه رو به حالت اول برگردونه آستین پیراهنش رفت کنار و تسبیح آبیش معلوم شد😍 خدای منم اونم نحن صامدونیه😊
#قسمت_نهم
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_نهم*
_مثل بید تنم می لرزید گفتم:
_زود باشید بریم خونه.
دست مجتبی را محکم گرفتم توی دستم. تمام ترس و لرزم را با با محکم گرفتن دست مجتبی خالی می کردم.
_زود باشید تند حرکت کنید.
دست حمیدرضا هم توی دست باباش بود و فاطمه و غلام علی هم همراه ما بودند. بین تاریکی صدایی به گوش نمی رسید.فقط گاهی صدای الله اکبر بلند میشد که در صورت آدم بیشتر میشد.به مغازه حاج محمد که رسیدیم یک دفعه غلامعلی از ما جدا شد و شروع کرده الله اکبر گفتن.
_غلامعلی کجا داری میری؟!
ما دویدیم و خودمون رو بتونیم توی کوچه.
_وای خدای من.! غلامعلی کجا رفت؟! مگه اون ماشین را ندید؟! محمدعلی برو دنبالش.
_خانم بزار شما را برسونم خودش برمیگرده.
داشتی می دویدیم و مجتبی را هم بغل کرده بودم و با ادله می رفتیم تا به خونه برسیم.صدای غرای غلامعلی به گوش می رسید و بند بند وجودم پاره می شد.هر الله اکبری که می گفتن تمام بدنم میلرزد و حس می کردم تمام گوشت تنم داره آب میشه.به برق نگاه میکردم ولی غلامعلی نمی آمد و ازش خبری نبود.
_زن زود برو تو خونه مگه نمیبینی چه خبره؟!
از مغازه حاج محمد تا در خونه دوتا کوچه بیشتر نبود اما تا رسیدن انگار هزار کیلومتر برام شده بود
قلب بچه ها مثل گنجشک میزد .کفش مجتبی از پاش درآمده افتاده بود و این بچه از ترس حرفی نزده بود که کفشم افتاده.
به خونه که رسیدیم بچه رو گذاشتم زمین و دوباره رفتم تا در کوچه را باز کنم که صدای آقا محمد علی منو به خودم آورد:
_زن کجا داری میری؟ بیا توی خونه !بچه ا ت را دیگه ساواکیها گرفتن. حالا میرم از ساواک درش میارم البته اگه تا صبح نکشته باشنش..
_ بسه مرد زبانت را گاز بگیر! خدا نکنه اینقدر نفوس بد نزن! بچم تو اون تاریکی کجا رفت؟ چرا نتونستم جلوشو بگیرم!؟
تا یک ساعت نشسته بودیم دور چراغ دریایی و هی باباش می گفت :تا الان گرفتنش !مگه ندیدی همه ساواکیها وایساده بودن با ماشین هاشون تا آدم بگیرن.
_توروخدا مرد بس کن پاشو بگیر بخواب.
_راست میگم خانم اگه بچه آن رو یکم نصیحت می کردی نمیرفت.
جوابش را ندادم همینطور پای چراغ نشسته بودم و دلم هزار راه میرفت. همه جا ساکت و تاریک.
خدایا اگه گرفته باشنش چی؟! میکشن بچه را!! باباش راست میگه حتما تا حالا گرفتنش که نیومده..
تا صبح کنار چراغ از لحظه تولد تا الان که ۱۳ سالش بود و سختی هایی که کشیده بودم را مرور کردم و با یادآوری خاطره ها گریه کردن و گاهی به یاد شیطنت های لبخند روی لبم نشست.
#ادامه_دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📔کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📑 #قسمت_نهم
کمی آن سو تر ، داخل یکی از اتاق های بخش ، یک نفر در مورد من با خدا حرف می زد !
من او را هم می دیدم . داخل بخش آقایان ، یک جانباز بود که روی یک تخت خواب خوابیده و برایم دعا می کرد .
او را می شناختم . قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم .
این جانباز خالصانه می گفت : خدایا من را ببر ، اما او را شفا بده . او زن و بچه دارد ، اما من نه .
یکباره احساس کردم که باطن تمام افراد را متوجه می شوم . نیّت ها و اعمال آنها را می بینم و .....
بار دیگرجوان خوش سیمابه من گفت :برویم ؟
خیلی زود فهمیدم منظور ایشان ، مرگ من و انتقال به آن جهان است . از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بیماری خوشحال بودم . فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده ، اما گفتم : نه !
مکثی کردم و به پسر عمه ام اشاره کردم . بعد گفتم : من آرزوی شهادت دارم . من سال ها به دنبال جهاد و شهادت بودم ، حالا اینجا و با این وضعیت بروم ؟!
اما انگار اصرار های من بی فایده بود . باید می رفتم .
همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند : برویم ؟
بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم . لحظه ای بعد ، خود را همراه با این دو نفر در یک بیابان دیدم !
این را هم بگویم که زمان ، اصلاََ مانند اینجا نبود . من در یک لحظه صد ها موضوع را می فهمیدم و صد ها نفر را می دیدم !
آن زمان کاملاََ متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده . اما احساس خیلی خوبی داشتم . از آن درد شدید چشم راحت شده بودم . پسر عمه و عمویم در کنارم حضور داشتند وشرایط خیلی عالی بود .
من شنیده بودم که دو ملک از سوی خداوند همیشه با ما هستند ، حالا داشتم این دو ملک را می دیدم .
چقدر چهره ی آن ها زیبا و دوست داشتنی بود . دوست داشتم همیشه با آنها باشم .
ما با هم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم . کمی جلوتر چیزی را دیدم !
ادامه دارد ....
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯